موضوع انشا: در تنهایی خود به چه چیز هایی می اندیشید؟
من در تنهاییم به درخشندگی زیبایی های زندگیم می اندیشم.به زیبایی هایی و نعمت هایی که شاید گاهی به سادگی از کنارشان عبور می کنیم.
به دو فرشته بی بالی که از زمانی که چشم گشودم بالی شدند به سوی پرواز به چیزهایی که دوست دارم.[enshay.blog.ir]
به بهاری که عطر شکوفه هایش و صدای گنجشک هایش به من می فهماند که درختان و طبیعت بیدار شدند و زندگی در جریان است.
به تابستانی که گرمی هوایش مرا به یاد شیرمردانی می اندازد که مردانه در عرق ریزان جنوب جنگیدند تا امروز را به من هدیه بدهند.
به پاییزی که صدای خردشدن برگهای خشک شده زیر پاهایم به من می گوید شاید غرور طلا شدن برگها امروز آنها را به زیر پا انداخت.
و زمستانی که سردی برف هایش مرا به آغوش گرم کحودکیم بر میگرداند.[enshay.blog.ir]
آری به تمام داشته هایم فکر میکنم،به داشته هایی که اگر ثانیه ای و لحظه ای از دستشان بدهم تا همیشه در حسرتم.به چشمانی که دیدن طلوع خورشید و رنگ دریا را به آنها مدیونم.[enshay.blog.ir]
به دستانی که می توانم با آنها بنویسم و نرمی دستان مهربان پدر و مادرم را لمس کنم و به یادهایی که با آنها دنیا رو بگردم و هزاران داشته های دیگر...
پس کاش بیشتر دارایی هایمان را بشماریم تا بدانیم چقدر ثروتمندیم که بدانیم اگر داشته هایمان را بگیرند تا کجا حاضریم قانع شویم.
موضوع انشا: خش خشی ...
خش خشی آشنا سکوت پرهیاهوی قلب خاک را می لرزاند و ناگهان... رنگ در آرزوی بلند طراوت میغلتد و جهان بی رنگ تمنای خاموشم را رنگی میکند.
نور خورشید از میان روزنه های کوچک خاک، قرار را در ثانیه به ثانیهٔ بی قراری هایم نهادینه میکند. عطر باران نوای شور انگیز تبار یاسها را تا فراسوی افق عشق می پراکند. [enshay.blog.ir]
به سختی تکانی میخورم دراین دامن پرچینِ مخملی و بالاتر میآیم از پلههای آبی رنگ آسمان و با نوازش دستان گرم نسیم، زنگار یخ زده را از قلب سردم می زدایم.
تپش قلبم با صدای آواز غمگین جوجه گنجشکی درهم میآمیزد. گویی پرواز را از یاد برده و میهراسد از اینکه آسمان بر سرش آوار شود.
سایهٔ تردید قلبم نورِ یقین میخواهد، روح من در جستجوی زلالی یک رود است، دیدگانم لبریز از ابرهای بارانی است که نمیدانند از چه ببارند و حرف هایم نمیدانند که دانه های سبزشان را در دل کدامین صحرای حاصلخیز بکارند!
شاید در این جادهٔ آبیرنگ و بیانتها، انتظار قاصدکی را میکشم که قرار است خبری برایم بیاورد؛ خبری از دورها، از بغضسرد چکاوکها یا از صدای باران زدهٔ آبشارها. و شاید خبری از...[enshay.blog.ir]
دستانم هنوز به شاخه های سرو نمیرسد تا بگردم میان برگهارا و چشمانم آنقدر سو ندارد که در بیانتها ردی بگیرند از او. نمیدانم قاصدک کجاست! کجای این دنیای بزرگ؟!
دمدمهٔ غروب آفتاب است و آسمان در انتهای دشت آتش گرفته است. خورشید دامن از زمین باکاهلی بر میچیند و سایه روشن های وهم آلودی گوشه و کنار را به شکل مرموزی رنگآمیزی کرده است.[enshay.blog.ir]
باد هوهوی صدای خمیازهٔ درختهارا به شکوفههایسیب گره میزند وقلبم همزمان با رنگبازیِ آسمان، بیقرارتر میشود برای نجوای مهتاب. شاید او خبر داشته باشد که قاصدک کجاست...
شب بر سینهٔ سنگین کوه، زلفسیاهش را پریشان میکند و مهتاب چلچراغ قلبم میشود. صدایش به خنکاینور ستاره است و به غریبگی بیخبری اش از قاصدک.
برگها زمزمه کنان در گوشباد، ماه رقصان میان چشمه را نظاره میکنند. مسیر سیمین نورماه بوی سکوت تلخی را میدهد که خبر از بیخبری دارد. شبنم روی برگم یخزده است و من همچنان بالا می روم از این نردبان نامرئی... [enshay.blog.ir]
روزها میگذرند و جهان کوچکتر میشود برایم. میترسم روزی آنقدر کوچک شود که دیگر در آن جا نشوم!! من قد کشیده ام از گلدان خاک و دستانم نزدیکتر شده به آفتاب؛ ولی دیگر توان ایستادن ندارم. چشمانم خسته اند و نیاز مبرمی دارند به وصل. دلم سجادهای میخواهد از جنس خاک که تا ابد سربه سجده گزارم روی دستانش.
هربار که واژهٔ انتظار را تلفظ میکنم، نفس هایم تنگتر میشود و صدایم خشدار.[enshay.blog.ir]
اگر شما روزی قاصدک رادیدید به او بگویید: نیامدی ولی نسیم صدایت را به گوش گیاه رساند که آرام زمزمه میکردی :همین یک کلمه کافیست برای تمام بیخبریها، «خدا».
چشمانم را آرام می بندم. خشخشی آشنا سکوت پرهیاهوی خاک را میشکند و باز...
موضوع: نامه ای به امام رضا
آقای دلم سلام .سلام مولای من ،سلام ای ستاره، سلام ای مهربان ،سلام....
نمی دانم با چه زبانی انشا را آغاز کنم ،خورشید با آن گرمای خوشایندش سرم را نوازش میکند.دلم شکسته است نمی دانم چرا ؟
اما خوب میدانم خدا هر قلب شکسته ای را دوا میکند . آقا دلم جزء هوایت هوایی ندارد.دلم هوایی از لطف می خواهد -فقط کمی-کمی عطر زعفرانی ، کمی رزق حضرتی ، چند رج تسبیح شاه مقصود ، و چندانه فیروزه شیخ شتری ـ دلم حرم میخواهد .دلم زمزمه رضا رضا
میخواهد ـــ فقط کمی ــ یک کنج می خواهد از نوع ایوان مقصوری برای گفتگو های خصوصی ــ راستش دلم عشق می خواهد ــ فقط کمی ــ
اصلا دلم امام می خواهد ـ امام من....
دستان تهی ام را دخیل پنجره فولادینش میبندم نمی گوییم راهی نشانم ده.....
دستانم را گرفته و در راهم آویز
دلم برایت تنگ است . میدانم آداب زیارت را بلد نیستم رضا جان عزیز دل زهرا مرا در لیست زائرین خود قرار ده .
ای کسی که هیچ کس را نامید نمی کنی. اذان ورود کربلا را با امضای تو صادر می شود . رضا جان عزیز دل زهرا بیا ضامن آهو .بیا که قلبم تو را صدا می زند .ای کسی که آبشار مهربانیت را راهی قلب های ما کرده ای تا مرا سیراب کنی !برایم بگو از سبز بودن حرمت ،از ضریح طلایت، از پنجره فولادش ، از طبیب بودنت،از نورانی بودنت ، از طبیب بودنت که بیماران غریب را در کنار شفا خانه ضریح دخیل معرفت بسته ای و آنان را می نوازی .ــ و در شفا خانه پنجره فولادینش به روی همه بیماران هدایت و سلام باز است. ای که نامت غریب و الغربا نام گرفته ای
این را بدان عاشقانه عاشقت می مانم وعاشقانه به تو خدمت میکنم. دوستت دارم
موضوع انشا: نا امیدی و امیدواری
درنا امیدی بسی امید است. پایان شب سیه سپید است.
امید باعث ادامه ی زندگی وحیات هر انسانی میشود انسان با امید زنده است و زندگی میکند تا زمانی که امید در دل هر انسانی وجود دارد آن انسان قدرت زیست وحیات دارد وبدون امید قدرت زندگی از انسان گرفته می شود.
کم کم روحیه زندگی در وجود انسان کشته می شود ویاس نا امیدی بروجودش غلبه میکند سختی ها ومشکلات زیاد میشود وتحمل آنها سخت ودشوار. طوری که هر چیز کوچکی باعث رنجش وناراحتی شخص میشود ومشکلات را بزرگ میبیند وناتوانی وعجز بر او غلبه میکند وکم کم افسرده میشود اما زمانی که امیدواری در دل شخص شعله ور میشود نیرو وتوان جدیدی در او به وجود می آید و شخص قادر به ایستادن در برابر سختی ها و چیره شدن بر آنهاست وحتی اعتماد به نفسش را دوباره به دست می آورد و تاریکی و ناملایمات
زندگی را کنار میزند وشوق زندگی پیدا می کند.
خداوند بزرگ می فرماید: ناامیدی از بزرگترین گناهان است. پس باید همیشه به رحمت ومهر پروردگار عظیم امید داشت واز زندگی وگرفتاری های آن نهراسید.
موضوع انشا: درد دندان
دندان هم مثل بقیه اعضای بدن گاهی درد می گیرد، البته آن هم چه دردی!
آن روز داشتم با برادرم بازی می کردم و حسابی سرگرم بازی بودم که هر دفعه مادرم می آمد ومرتب تذکر می داد که مواظب باشیم وکنار سنگ ها ولبه های تیز دیوار بازی نکنیم و برای یکدیگر وسیله های بازی را پرت نکنیم.
ما بی توجه به گفته های مادرم مشغول بازی کردن بودیم وهمان کارهایی که مادرم منع کرده بود را انجام می دادیم.
یکدفعه احساس کردم که دندانم درد گرفته البته وقتی به برادرم خیره شدم دیدم که از شدت ترس چشم هایش را بسته است.
من گریه کنان دویدم به سمت آینه وقتی به آینه نگاه کردم خدای من چه بلایی به سرم آمده بود! واقعا وحشتناک بود! همان جا نشستم وریز ریز گریه کردم.
مادرم به سمت من آمد وپرسید: چه بلایی به سرم آمده وچرا گریه میکنم؟
من با همان چشمان گریان به مادرم نگاه کردم وسکوت کرده بودم بعد از مدتی مادرم چند بار دیگر همان سوال را تکرار کرد اما من جوابی به او ندادم وآخرین باری که مادرم از من پرسید بی توجه به او بلند شدم وبه آینه نگاه کردم وبه دندانم اشاره کردم او هم مانند خودم وحشت زده شده بود.
من که حسابی داغ کرده بودم به سراغ برادرم رفتم او در اتاق پذیرایی نشسته بود، او را گرفتم وحسابی کتکش زدم چرا که دندانم را شکسته بود.
دوست داشتم آن قدر بزنمش که آرام شوم اما حیف که که مادرم دستم را گرفت ومن را به اتاق دیگری برد و گفت: می داند که چه دردی را دارم تحمل می کنم ولی قول میدهد که حتما بعد از ظهر مرا به دندان پزشکی ببرد.
با هر بدبختی که بود خودم را کنترل کردم وسری را به نشانه ی اینکه قبول کرده ام تکان دادم، اما چشمانم پر از خون شده بودند.
پدرم که آمد، مادرم توضیح داد که چه بلایی به سرم آمده است بعد از ظهر تقریبا ساعت سه بود که به دندان پزشکی رفتم و دکتر دندانم را درست کرد ولی تقریبا یک هفته من درد کشیدم وبعدا معلوم شد که برادرم یک تیله را به طرفم پرت کرده بود.
موضوع انشا: خدا
چه نام زیبایی است خدا! خدایی که آفرینش تمامی چیزها به میل وخواسته ی اوست، عظیم است و بی همتا
میدانی تمامی انسان ها خدا نمی خوانند مگر اینکه به کمک
وتوانایی او نیاز داشته باشند بعضی وقت ها برایشان مشکلی پیش
می آید می گویند سرنوشت است اما سرنوشت این است که در چه خانواده ایی به دنیا می آیی فقیر یا ثروتمند، نامت چیست و چه دین ومذهبی داری وبقیه راه به افکار وکارهایی که انجام میدهی.
حتی خدا به تمامی انسان ها به یک اندازه توجه می کند اما گاهی
انسان ها با بی دقتی یا سهل انگاری یا حتی از سر نادانی دچار حادثه میشوند. در حقیقت این افراد با اشتباهات یا گناهانی که مرتکب میشوند خودشان را از حفاظت خداوند محروم می کنند و اگر خدا کمی آنها را امتحان کند می گویند: خدایا یه سوال بقیه باهات نسبتی دارن؟!!
خدا با ماست هر کجا که باشیم حتی خدا، در عشق بوسه ی مادر است خدا، درگرمی آغوش پدر است.
خدا همه جاست حتی دور تر از دورترین ستاره ها...
خدایی که تمامی موجودات را آفرید، خم شو تا ببینی مورچه ای به آن کوچکی چگونه دانه ای برپشت دارد آن را به سوی لانه اش می برد یا به پشت حشره نگاه کن که مثل جواهر می درخشد این همه را خدا آفریده است.
می دانی خدا به ما امید، آروز رویا ها را می دهد تا با آن ها زندگی را بهتر وزیبا تر ببینیم وبرای ادامه ی آن تلاش وکوشش کنیم.
موضوع انشا: خدا
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.
- خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.
- خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!
- این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.
- وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.
- یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
- کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.
- آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.
- کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.
- خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.
- ما خلیفه ی خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.
- آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.
- خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.
- بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.
- روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.
- برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.
- شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.
- به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.
- چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.
- امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟
-اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟
- وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.
- آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشه ی من و تو.
- خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.
- خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گرساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.
موضوع انشا: خدا
شما خدا را چگونه تصور میکنید؟ فردی بزرگ در فراسوی آسمان ها؟ یک نور بزرگ طلایی در فضا؟ نه جانم. خدا آنقدر ها هم دور نیست. خدا به ما نزدیک است. بسیار نزدیک تر از آنچه تصور میکنید.
میدانی خدا کیست؟ خدا همان پیرزن گداییست که کنار خیابان از تو درخواست کمک کرد و تو کاملا بی تفاوت از کنارش رد شدی.
خدا در دستان پینه بسته پیرمردی است که خیلی زحمت کشیده و دیگر تاب و توان کار کردن ندارد.
خدا در چشمان کارگری است که سخت کار میکند و روز به روز پیرتر میشود ولی روزی سر سفره اش همیشه حلال است.
خدا در اشک های دخترکی است که در آن روز هیچکس گل های رزش را نخریده و شب را گرسنه سپری کرده است.
خدا در جسد زن جوانیست که برای حفاظت از جان فرزندش خودش را سپر کرده بود تا او آسیب نبیند و زنده بماند.
و در اخر خدا در قلب توست. رنگ و بوی خدایی بگیر، کمک کن و مهربان باش. بگذار همه بدانند خدا در دلت خانه ای بی منت و زیبا دارد.
نکند فکر کنی خانه خدا دور است. خدا همینجاست، او از رگ گردن به تو نزدیک تر است. خدا تنهاست. میدانی چرا؟
چون کسی به آن پیرزن بی خانمان کمک نکرد. کسی دست پینه بسته پیرمرد را نگرفت و کسی اشک دخترک گل فروش را پاک نکرد. حالا فهمیدی رفیق جانم؟! خدا هم مثل ما تنهاست.
بیا خدا را از این تنهایی نجات دهیم. دستی را بگیر و خدا را در آغوش بکش. بگذار همه بدانند خدا بزرگ تر از درد های ماست.
انشا با موضوع: طنین بیداری
با لحن کدام شاپرک، بانرمی کدام قاصدک، با استواری کدام کوه، وبازلالی کدام چشمه باید سرود نوای دلتنگی را؟
تا کی باید دوید در جادههای ناتمام سیاه رنگ کینه و دورویی و ادعاکرد انتظار سبزی را.
ای دور از دسترسِنزدیک! ای سخاوت هرروزهٔ زمین! ای نوربیانتها! نماز مهربانیات را هزاران ستاره هرشب اقتدا کردند به ماه و هرصبح تشنه تر از پیش، سر به کوهوار شانههای آسمانی ات گذاشتند، تا نوازش کنی، تا نگاه کنی؛که یک نگاه تو کافیست برای جاویدانی و سپیدی.
چقدر این روزها با فراموشی تو کش آمده اند و چقدر طولانی شده صدای صدا نکردنت...نفس کشیدن سخت است در هوای غلیظ دلتنگی.
ای مهربانیبیحد! رنگ آبی هزار اقیانوس زیر آرامش نامت جاریست و داغ هزار آتشفشان ریشه داده است در قلب بینصیبم. آری خستهام از دویدن در این کوچههای تو درتوی تاریک.
خانهات کجاست؟ درکجای آسمان که بکوبم حلقهٔ درت را؟ فانوسی میخواهد این شبها برای دیدن ذره ذرهٔ وجود مقدست، تا دیدار تازهام را از پنجرهٔ آسمان بر پیشانی روشن دریا بیاویزم.
بارانیتازهمیخواهد اینشورهزار های همیشگی تا خمیازههای کشدار علف های هرز را رشته رشته پنبه کند و صبحی آبی را در شریان آسمان جاری نماید.
ای مهربانِ بخشنده! برایم قصهٔ مهربانیها و بخشندگیهایت را بگو تا آرام شوم و ببخشم هرآنکه تلخی را پینه زده به قلبم.
در مقابل دلتنگیهایقدیمی این خاک، باران بودنت را به سجادههایی از جنس گلبرگ لطیف نیایش خاتمه ده ونگاه روشنت را به خستگی هایم بینداز.
هوایبیتو، هوایی خالی از خوشبختی است، هوای اندوه است و دلمردگی. چند زمستان مانده به بهار سبز دلم؟ چند ستاره مانده تا صبح روشنِ امید؟ چند پرنده مانده تا پرواز؟ وچند قدم مانده تا رسیدن به دست هایت؟
من به دنبال دستهای تو میگردم که نمیدانم در کجای تاریخ گمشان کردم...چه میگویم؟! اصلاً تاریخ خود ماجرای گم کردن دستهایتوست.
ای زیبای مطلق! با همان سکوت دگر گونهات، با همان سخاوت هموارهات، با همان مهربانی بیحدت و با همان دستهای ببخشندهات، دستانم را بگیر تا مطمئن تر شوم که لبخندهای تو از نوشته های من زیباتر است...
موضوع انشا: زیبایی آفرینش
زیبایی آفرینش؛به نظر شما چسیت؟چگونه است؟کجاست؟چه معیارهایی برای زیبا بودن آن وجود دار؟این زیبایی برای همه یکسان است یا متغییر؟
آفرینش از دیدگاه من به همان اندازه زیباست که شناختی از آن دارم.به دیدار طبیعت رفتن آنقدر برای من زیباست که حاضرم با روبهرو شدن با همه خطرات آن،آنها را به زیبایی آفرینش در ذهن خود تبدیل کنم.البته اکثر مردم چنین زیبایی را درک میکنند زیرا شناختی نسبی از آن دارند.
از دیدگاه یک ماهی گیر زیبایی آفرینش در پولک های براق ماهیهایی است که دریای بیکران با خسته کردن بال های خود یکآن متوجه میشوند که در دام هستند؛دامی که بدون اینکه بدانند راه زیادی را برایش طی کرده اند اما از دید یک کارخانهدار زیبایی های آفرینش همه و همه در یک جلبکِ کاغذیِ با ارزش است که با تخریب زیباییهایی اکثر مردم آن را بابِ میل خود در میآورد.زیبایی هر چیز به گونهای و زمانی برای فردی آشکار میشود که با آن ارتباط برقرار میکند.آفرینش تنها درخت و کوه و جنگل و دشت و دریا نیست.کسی که با مهر ورزیدن به یک انسان بتواند باعث دفع ناراحتی و درد و رنج او شود زیبایی خاصی دارد که هر کسی لیاقت مزه کردن آن را ندارد.زیباییهای آفرینش را باید پیدا کرد و این به خود انسان بستگی دارد که با دیدن آن،زندگی خود را زیبا کند و یا غرق در خرافات شود و ذهنش از پلشتی فراوان گردد.
موضوع: آخرین روز پاییز
موضوع :آخرین روز پاییـز🍂
عشق بی دلیل اسـت ....
دل دلیل وجـودعشق است ....
ومن بی هیچ بهانه ای عاشق پاییزم...
پاییز دوسـت داشتنـے است بخاطرغریب وبی صـداآمدنش ...
بخاطرصدای نم نم باران های عاشقانہ اش ..
بخاطربوی خاک باران خوردۀ کوچه هاکه دیوانہ کننده اند...
وبہ خاطربغض های سنگین انتظار...
نمیدانم چراخش خش برگ هازیباترین موسیقی روزهای من است..
پاییززیباست ..
صدای نم نم باران کہ بوسہ میزندبه بی رنگی شیشہ ها ....
جدایـے سخت است چطوری پاییزی رافراموش کنم وقتی کلی باهاش خاطره دارم ...
حال هم من هرچقدرغصه بخورم تاثیری نداردپاییزدیگرکوله بارش را بسته است
چمدان هایی کہ پرازپرازبرگ هاے قرمز،زرد ونارنجـی است 🌞🍂🍁
نوشته: فاطمہ بطویـی - پایه نهم
موضوع: آخرین روز پاییز
آفتاب خسته و رنگ پریده ی پاییزی آهسته آهسته داشت کوله بارش را جمع می کرد.
مدرسه آرام و ساکت بود فقط صدای معلم ادبیات به گوش میرسد که داشت برای بچه ها املا می گفت.
حیاط مدرسه در حالی که داشت با آفتاب خدا حافظی می کرد سخت در انتظار بچه ها بود.
متین آرام و قرار نداشت یک نگاهش به دفتر و نگاه دیگرش را به حیاط مدرسه دوخته بود . نگران بود که مبادا به موقع نرسد. پدرش در جنگل منتظر او بود تا به کمکش برای جمع کردن هیزم کورسی شب یلدا.
متین املا را تمام کرد. کمی بعد از تمام کردن املا زنگ مدرسه نیز به صدا در آمد. متین اولین کسی بود که از مدرسه خارج شود دوان دوان به سوی جنگل می دوید وقتی به جنگع رسید کمک پدرش هیزم جمع کرد وبعد به سوی خانهی مادر بزگ که در آن طرف جنگل بود راه افتادند.
دیگر آفتاب پاییزی داشت غروب می کرد. تا جایش را به برف زمستانی بدهد. متین در میان راه داشت به قصه ها و شاهنامه خوانی پدربزرگ وانارها فکر می کرد . نزدیک خانه شده بودند که تازه یادش به شکلات های خوشمزه بزرگ افتاد داخله خانه که شدند عمه هایش نیز آنجا بودند از یک نظر خوشحال بود که می تواند با پسر عمه هایش بازی کند و از یک نظر هم ناراحت که دیگر همه ی شکلات ها برای خودش نبودند.
پدرش اتش کورسی را روشن کرد و همه به زیر کورسی رفتند پدر بزرگ برای آن ها قصه های زیبای گفت و بعد شروع به شاهنامه خوانی کرد وبعد از دعای مادر بزرگ همه گی گرم گفت وگو شدند.
موضوع: آخرین روز پاییز
آخرین روز پاییز است،روز وداع آخرین برگ های مانده بردرخت ها...
قارقار و عزاداری کلاغ های سیاه پوش برای برگ هایی که زیر پای عابران خوردمی شوند،برای پاییز بی رحمی که دیگرحتی یک برگ روی درخت ها نگذاشته است ،پاییزی که همه ی گل های زیبا را از دل باغ های باطراوت چیده است...
شاید پاییز نمی داند چه کرده است با آنها!
گل ها و درخت هایی که از شوق بهار روز به روز سبزتر و زیباتر می شوند،شکوفه هایی که با دیدن بهار هر روز خندان تر از روز قبل می شوند...
شاید پاییز نمی دانست با آمدنش چه می کند با لبخند
گل ها...
شاید اگر پاییز می دانست بعد از او فصلی جز زمستان
سرد و بی روح به دنیای گلها پا نمیگذارد هیچوقت نمی آمد!
امروز آخرین روز پاییز است؛ امروز هیچ پرنده ای آواز نمی خواند... وچه قدر غمگین است دیدن این لحظه... روزی که سرما به رگ و ریشه ی درختان نفوذ میکند و تمام وجود آنها پر میشود از کینه و فراموش میکنند خاطراتشان را با گل و برگ های بهاری... و چه غمناک آغاز میشود فصل سردی و بی وفایی!
حالا میدانم چرا طولانی ترین شب سال امشب است... شبی که برای باغ های خشک و گیاهان مرده و دل های سیاه و تاریک گلها هرگز سحر نخواهد شد...
موضوع انشا: زندگی زیبا بود اگر ...
میتوانستم زندگی کنم نه این که در زندانی باشم که فقط باید کار کنم و کار . بتوانم هر روز شکفتن دوباره غنچه را جاری شدن رود را بالا امدن خورشید را سوزش رنگین باد را آبی آسمان را سپیدی ابر را و دوستانم را و لبخند پدر و مادرم راببینم.
دوست دارم صبح ها که سر از بستر خود بر می دارم بوی خوب یاس را ورقص نسیم را ببینم. ولی ...ولی چه میشد که همه و همه میتوانستند به راحتی من فکر کنند نه به فکر لقمه شبشان نه به صورت فرزندشان که چگونه به انان مینگرد نه به .... اگر میشد که همگان آسوده باشند چه می شد. آنگاه زندگی زیبا بود آنگاه رقص لاله در لاله زار پیدا بود و صدای بلبل در باغ باز گل را نوازش میکرد.
زندگی زیبا بود اگر زمان باز میگشت به عقب و باز میگشتم به دوران کودکی ام دوباره صدای خنده من و دوستانم در کوچه باغ ها می پیچید و من را شاد میکرد . به دنبال پروانه ها می دویدیم ولی هیچگاه انان را نمی گرفتیم. نه حال که روزی در صلح و روزی در قهر سپری می کنیم.
و زندگی در نهایت برایم زیبا تر میشود اگر دوست دارانم بر سر قبرم بیایند و بگویند :
دوست خوب و عزیز من سفید پوشیده
تو رخت خواب تنگ و تاریکش خوابیده
دوست قشنگم چشماتو واکن
وقتی من مردم تو هم لالا کن
موضوع: زندگی زیباست اگر ...
شاید هر کدام از ما برای ادامهٔ این جمله کلمه ها و چیز های متفاوتی به ذهنمان برسد. و نظرها مختلف باشد.
زندگی زیباست اگر دوستی خالص و پاک داشته باشی... زندگی زیباست اگر ظلم و ستم افراد مثل دلار بالا برود و بیشتر شود ولی همچنان شعورشان مثل ریال پایین باشد.
زندگی زیباست اگر خودت بخواهی.... من و شما و دوستانتان و هر فردی که در این دنیا هست یکبار به دنیا می آید و یکبار می خواهد زندگی کند؛ پس مهم این است که خودت بخواهی!
خودت بخواهی از زندگی ات لذت ببری و یا بخواهی زندگی را برای خودت تلخ کنی و هر لحظه از زندگی کردن و به دنیا آمدنت پشیمان باشی. اگر بخواهی این طور زندگی کنی فقط و فقط خودت آسیب میبینی و ضرر میکنی. پس این را بدان که زندگی زیباست اگر خودت بخواهی!