موضوع انشا: سرگذشت تنهایی من
تا خدا هست کسی تنها نیست...
من سال هاست تنها هستم درختی در جنگلی بیروح که در اطراف شهر تهران میباشد،نمی دانم با این هوا آلوده که به ما نیاز دارند چگونه توانستند این جنگل سرسبز و زیبا را به جنگلی بی روح تبدیل کنند...
یک روز گرم تابستان بود هوا دم کرده بود گرما شدیدی تن زمین را می سوزاند چند گنجشگ فریادکننان میان شاخه هایم دنبال هم می کردند،آنقدر مشغول حرف زدن با دوستانم بودم که متوجه تاریک شدن هوا نشدم خورشید جای گرمش را به ماه تابان داد.ماه از گوشه آسمان نور نقرهای رنگش را به همه جا میپاشید،همه دوستانم خوابیده بودند...من هم بسیار خوابم میآمد تا چشمانم را روی هم گذاشنم تا کمی بخوابم ناگهان صدایی به گوشم رسید صدای کامیون بود... با دقت نگاه کردم کامیونی پر از درختان قطع شده بود از حرف هایشان متوه شدم قصد قطع کردن درختان را دارند آن هم بی هدف...ترس تمام بدنم را فرا گرفته بود...نمیدانستم چه بکنم...[enshay.blog.ir]
یاد خاطراتم با دوستانم افتاد یعنی دیگر نمیشود با آن ها بازی کنم...وااای نه من بدون دوستانم نمیتوانم زندگی کنم،تا صبح خواب نداشتم میخواستم جریان را با دوستانم در میان بگذارم اما قدرت حرف زدن هم نداشتم فکری به سرم زد بهتر از به درخت کهنسال جنگل بگویم در موردش زیاد شنیدهام میگویند هر مشکلی داری به او بگو، موضوع را به درخت کهنسال گفتم ،درخت پیر بعد از چند لحظه سکوت جواب داد،انگار ترسیده بود با صدای لرزان گفت: فعلاً جریان را به درختان نگو خدا بزرگ است شاید از این کار منصرف شوند... هر روز با نگرانی چشمانم را باز می کردم خوب به اطرافم نگاه میکردم ببینم درختان هستند یا نه![enshay.blog.ir]
یک روز صبح با صدای اره برقی از خواب بیدار شدم چشمانم را باز کردم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود چشمانم خیس شده بود و بغض سنگینی گلویم را به درد می آورد...از ترس شاخه هایم شکست و روی زمین افتاد و برگ هایم ریخت...
یکی اره برقی دستش بود دیگری درخت هارا توی کامیون میگذاشت.،جلوی شمانم یکی یکی از دوستانم قطع میشدند همه برگ هایشان ریخته بود،یکی از آنها با اره برقی بهدست به طرف من آمد با خودم گفتم کارم تمام است من را هم قطع میکند،اما یکی از آنها به دیگری گفت این درخت جوان است و ضعیف بدردمان نمیخورد تمام درختان را قطع کردندو رفتند جز من و یک نهال کوچک دیگر که حتی نمی توانست حرف بزند،سال ها گذشت من پیر شدم و نهال کوچک هم برای خودش درختی شده بود،تنها هم سخنم این درخت جوان بود... و هر روز یاد خاطراتم میافتادم که در جنگل داشتیم و برایش تعریف میکردم و این گونه بود ماجرای تنهایی من...[enshay.blog.ir]
بهتر است هواسمان بیشتر به طبیعت باشد زیرا زندگی آنها وابسطه به زندگی ماست...
موضوع انشا: آش دوغ مادربزرگ
همیشه بعداز غذا خوردن بهترین و لذت بخش ترین کار خوابیدن است.
تصورش دلنشین است که بعد از یک روز فوق العاده سخت توسط مادربزرگ مهربان و لپ گلی خود دعوت به خوردن آش دوغ دلچسب و خوابیدن زیر کرسی بزرگ مادربزرگ بشوی؛ فکرش را کن!!
بعداز یک روز خسته کننده در مدرسه که از قضا آن روز امتحان ادبیات را هم خراب کرده باشی،ناراحت و عصبانی به خانه میروی، لباس هایت را با بی حوصلگی عوض می کنی و یک راست به خانه ی مادربزرگ تپلت میروی و از آش دوغ خوشمزه و ترش و داغ او می خوری...اوووووم
سپس در زیر کرسی دراز میکشی و در خود جمع می شوی؛به بخت و اقبال خود فکر میکنی،،فکر میکنی که:《آخه چرا امروز که من هیچی نخونده بودم باید امتحان میگرفت؟؟》
همانطور که داری با خودت فکر میکنی پتوی گل باف و لطیفی را که روی خود کشیده ای را لمس می کنی و عطر خوشبوی چای معطر مادربزرگ را با تمام وجودت بو میکنی،،و در آخر خواب که کم کم مهمان چشمانت می شود و از یک دنیای واقعی وارد دنیای رویایی و آرام خود می شوی....
موضوع انشا: عینک
چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید
بینایی یک نعمت است که ما باید قدر ان را بدانیم ولی متاسفانه این کار را نمیکنیم. ما با انجام کارهای مانند استفاده زیاد از گوشی, موبایل,کامپیوتر, نگاه کردن به تلوزیون از نزدیک, نگاه مستقیم به خورشید و... قدرت بینایی مان را ضعیف میکنیم. بنابراین مجبوریم از عینک استفاده کنیم
عینک, یک شی کاربردی است که دو عدسی دارد, انان که چشم هایشان ضعیف هستند یا مشکل دارند, از عینک استفاده میکنند.
عدسی های عینک, شیشه ای و پلاستیکی هستند. جنس دسته های ان هم از پلاستیک است.عدسی عینک های طبی,شفاف و عدسی عینک های افتابی, تیره هستند
ما غیر از عینک های طبی و افتابی,چند نوع عینک دبگر هم داریم مانند: عینک شنا, عینکی که در آزمایشات به چشم میزنند, عینکی که برای تماشا کردن فیلم های چند بعدی استفاده میشود و ...
به غیر از این عینک ها, ما یک نوع عینک دیگر هم داریم. آن عینک, عینک دید به زندگی نام دارد. این عینک خود دو نوع است. عینک خوشبینی و عینک بدبینی.
ما باید عینک بدبینی را از جلوی چشمانمان برداریم و آن. را دور بیندازیم و عینک خوشبینی را به چشم بزنیم تا از زندگی لذت
نویسنده:فرزین رییسی دهکردی
موضوع انشا: عینک
زیبایی دیدن را با کدر بودن عینک تلخ نکنیم.
چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید.
برخی از افراد عینک می زنند تا کسی از چشمان ناپاک که آنان باخبر نشوداین افراد همان کسانی هستند که جلوی آدم تعریف می کنند و پشت سر آدم غیبت.
افرادی نیز هستند که چشمان زیبا و پاک دارند ولی عادت به شستن عینک های خود ندارند.این افراد توسط گروه اول مردم عینک هایشان کثیف شده ولی آنان این کثیفی را پاک نمی کنند و در دام می افتند.
یک نمونه دیگر از افراد شیشه عینک شان شکسته و معلوم شده است که چه آدم هایی اند البته در ایران تا بیاید بفهمید این افراد کدامند کار از کار گذشته و اینها رای های شان را آوردند.
تابه حال احتمالا با کسانی برخورد داشتهاید که همیشه مشکوک اند.این افراد آنقدر عینک بدبینی می زنند و در چشمانشان فرو میبرند تا خود را به لقا الله برسانند.
این انشا شاید کمی گنگ و پیچیده بود.
ولی اگر کمی فکر کنیم به تک تک کلماتش ایمان می آوری.
موضوع انشا: عینک
از او میشود صداقت را آموخت اینکه
تمام اشیاوجانداران راهمان گونه که هستند نشان میدهد نه کمتر نه بیشتر یارو همراه خوبی است.درروزمرگی هایمان دردیدن طبیعت و.... از جان برایمان مایه میگذارد والبته همه آدم ها این شانس راندارند که بااو دوست باشند ولی همان اندک آدمی که بااو دست رفاقت میدهند ازبس هلاک معرفت او هستند که لحظه ای هم بدون او حاضر نیستند دنیای اطرافشان را ببینند .
بله این دوست بامعرفت همان عینک است که حکم شیشه ی عمررابرای آدم های عینکی دارد چراکه وقتی آدم ها نتواننددنیای
پیرامونش رابه درستی ببینند دنیا برایش جذابیتی نداردوازآنجاکه آدم موجودی کنجکاو است ودوست دارد همه چیزرابا جزئیات ببیندعینک برایش حکم همان شیشه ی عمر را داردایفای میکند.همه ی ماازبچگی تجربه ی شیطنت،دزدیدن عینک های بزرگ ترها را داریم.و وقتی عینک بزرگتر هارا میدزدیدیم وبرای ثانیه ای به چشم میزدیم ازخوشحالی وذوق زدگی انگار جایزه ی ادبی نوئل رابه ما میدادند اماچه فایده که این خوشحالی فقط ثانیه ای طول میکشید وسریع یک نفرپیدامیشد که فریاد بزند که آهای فلانی بیا که این بچه عینکت رادزدیده وسریع صاحب عینک پیدا میشد وعینک را از چشمانمان می قاپید و طوری بااخم به ما نگاه میکرد انگار ارث پدرش رابه او بدهکار بودیم .
زیرا کسی حاضر نبود شیشه ی عمر خودرا شکسته ببیند و این نشاندهنده شخصیت بالای جناب عینک است که تا چ اندازه آدم های عینکی دوستش دارند.
انشا با موضوع روز اول مهر
کم کم داشتیم به اول مهر نزدیک میشدیم،ومن اصلا دوست نداشتم که پاییز از راه برسد چون به اول مهر نزدیک میشدیم و من اول مهر، سال تحصیلی و درس خواندن را اصلا دوست نداشتم.
من دوست نداشتم زود بخوابم که صبح ها زود بیدار شوم و وقتی مادرم میگفت از همین شب ها زود بخواب که برای سال تحصیلی عادت کنی،حالم بد میشد و اعصابم به هم میریخت .
وقتی یک روز دیگر به اول مهر مانده بود تصمیم گرفتم خودم را آماده کنم، بالاخره این وظیفه ای بود که باید آنرا انجام میدام و بالاخره به هر زحمتی که به حال و هوای مدرسه عادت کردم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: اولین برف
اَز خواب بیدار می شَوَم، هَمِه جا سِفید پوش شُده اَست،اَز خانه خارج می شَوَم، دِرَختانی که تا پَریروز لِباس سَبز پوشیده بودَند وَ دیروز بی لباس بودَند،اِمروز لباس سفیدی به تَن کَرده اَند.
بامِ خانه ها هَم سفید شُده اَست. آب حوضِمان هَم یَخبَسته اَست.دیگر آن ماهی های رَنگارَنگ نِمی تَوانَنَد سَر اَز آب بیرون بیاوَرَند وََ اَز مَنظَره یِ بیرون اَز آب لِذّت بِبَرَند.
دیگر آن چَمَنزارها دَر پیش ما نیستَند وَ لایه ای اَز بَرف صورتِشان را پوشانده اَست. رویِ کوها بَرف نِشَسته اَست و اَبرهایِ سیاه وَ سِفید، آسمانِ شَهر را به رَنگِ سِفید کَرده اَند.اَز تَماشایِ مَنظَره یِ زیبایِ بَرفی چِشم بَرمیدارَم وَ تَصمیمِ قَدَم زَدَن میگیَرم.
جایِ پایِ کَفش هایم بَر رویِ بَرف ها نَقش بَر می دارَند. صِدایِ بَرف هایِ زیرِ کَفش هایَم مانَنَد صِدایِ خِش، خِش برگ هایِ خُشکیده وَ زَرد رَنگِ پاییزی اَست؛ چِرا که آن بَرف هایِ نَرم، زیر پاهایَم خُشک وَ سِفت می شََوََند.
دَر آن طَرَف دانه هایِ بَرف بُلور مانَنَد دَر نُقطه ای جَمع شُده اند وَ به یِک آدَمَک بَرفی تَشکیل شُده اَند.به آسمان نِگاهی میکُنَم؛خورشید هِنگامِ طُلوع کَردَن را مُناسِب می بینَد وَ دامَنِ زَرد رَنگِ خود را بَر روی بَرف هایِ بُلورین پَهن میکُنُد وَ آدَم بَرفی ها اَز خِجالَت آب می شَوَند.
موضوع انشاء: اگر در کربلا بودم
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بردلم ترســـــم بمند آرزوی کربلا
کاش در آن لحظه ی ســــرنوشت ساز : پرنده ای میشدم و از حرم پر و به امام تشنه لب آب میبـــــردم
کـــــــاش نمی گذاشتــــم چشمان رقیــــه پراز اشک بشود واز غم بی پدری ناراحت شود
کـــــــاش پرستارے بچه ها را به عهده میگرفتــــم ونمی گذاشتــــم مردم به آنها ســـــــنگ بی اندازند
کـــــــــاش با دستانم خیمه هـــــــای آتـــش زده را خــــاموش میکردم و گهــــواره علــی اصغر را تکان می دادم تا گریـــــه نکند
هـــه چه رویــــاے قشنگی که بین این همه رویا اول هر کدام ( کاش) داشت
پس ای کاش من آبی بودم که لب هـــــــای حسـین را سیـــراب میکرد
پس ای کاش من دوءای حضرتــــ ابولفضل بودمــــ
پس ای کـــــاش من پیش مرگ رقیه می بودم
پس ای کــــــاش من بال و پر حضرت زینب بودم
هـــه دوبـــــــاره کـــه شد( ای کاش )
یاالله نفسی به من بده که تا اخر عمــــرم هر کدام از این ای کاش ها را بر زبان بیاورم کــــــه شایــــد یکی از این رویا هــــای من به حقیقتـــــ به پیوندد.
موضوع انشا: دلنوشته ای با خدا
نمیدونم چیکار میکنم ...
فقط می خوام خودمو با چیزای مختلف سرگرم کنم ،دلم می خواد با یکی حرف بزنم ولی نمی دونم باکی و نمی دونم باید چی بگم ...
می خوام بنویسم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چی بنویسم ، فقط دارم می گذرونم......
نمی تونم حتی واسه کوچیکترین مسئله زندگیم تصمیم درست بگیرم ،نمی دونم باید تو این دو راهی کدومو انتخاب کنم و فقط توکل کردم به خدا ... خدایی که هزار بار بهش پشت کردم و کارایی انجام دادم که اون اصلا دوست نداره ، موندم این همه حق الناسی که گردنمه چجوری جبران کنم ، توکل کردم به خدایی که نه قرآنشو می خونم و نه کارایی که میگه رو انجام میدم ، توکل کردم به کسی که با این وجود منو بنده خودش میدونه که وقتی مشکلی واسم پیش میاد بازم چشماشو رو همه ی بدی ها گناهام می بنده کمکم میکنه که شاید یه روزی به خودم بیام و درست و غلط و از هم تشخیص بدم ...
موضوع انشا: دین ما به شهدا
امروز که مردم عزیز ایران در آرامش و آسایش زندگی می کنند بخاطر دلیر مردانی است که دیگر در میان ما نیستند.
ما امروز آرامشمان را مدیون شهیدانی هستیم که خود را فدای میهن خویش کرده اند کسانی که شربت شهادت نوشیدن رفتن و دیگر باز نگشتن؛کسانی که می دانستند آخر راه شهادت است رفتند و شهادت نصیبشان شد.
مظلوم بودند و ظالمانه به شهادت رسیدن... کسانی که خدا را پادشاه قلبشان و بهشت را خانه ی ابدی خویش کرده اند.
فرزندانی که دیگر مهر پدر نمی بینندوتنها یادگار پدرانشان نامه است برای وداع.[enshay.blog.ir]
مادری که یک عکس وپلاک همدم شب های تنهایشان است و پدرانی که کوه غم هستند ولی دم نمیزنند.
همسرانی که از این پس خودبه تنهایی باید سختی های زندگی را به دوش بکشند.
این را می نویسم از زبان فرزندی که پدرش در راه حق جان به جان آفرین تسلیم کرده است:
امروز؛ زندگی ام دچار چالش عظیمی شده است امروز پیکر بی جان پدرم را آوردند لحظه وداع سر رسیده است.
او را در آغوش کشیدم این آخرین دیدارم با پدر است در گوشش زمزمه وار گفتم: رفتی ومن تازه فهمیدم چه کسی را از دست
داده ام؛ پدرم پشتوانه زندگی ام باری دیگر گیسوانم را نوازش کن که من دلتنگ دستان پر مهرت هستم بوسه ای بر پیشانی ام بزن تا جانم لبریز از عشق شود.[enshay.blog.ir]
پدر دیگر صدایت را نمی شنوم دوباره برایم لالایی بخوان ؛ بخوان تا بخوابم وبیدارشوم وببینم همه ی اینها خواب است.
هستند کودکانی که شب های تنهایشان را با در آغوش کشیدن
عکس پدرانشان به سحر می رسانند.
خداوند صبر و تحمل را به خانواده ی شهیدان عنایت فرماید…
یاد و خاطرشان گرامی باد.
موضوع: تاکسی و خیابان ها
سوار تاکسی میشوم, راننده از خیابان ها و میدان ها گذر میکند و تنها چیزی که ذهنم را مشغول میکند؛حسادت است.
من بسیار حسودم؛به این شهر و مردمانش به کوچه ها و ایستگاه های اتوبوس حسادت میکنم و با خود میگویم:شاید از این خیابان گذر کرده باشد یا که از کنار این فرد عبور کرده باشد حتی شاید داخل این اتوبوس نشسته باشد.
به کسانی که با او حرف میزنند یا کنارش می ایستند و
لباس هایی که بر تن میکند بسیار حسادت میکنم.[enshay.blog.ir]
با همه چیز خاطره دارم و همه ی وسایلم مرا یاد او می اندازد,یاد کسی که سال های سال آرزوی با او بودن را در سرم پرورانده ام .
خانه را دوست نمیدارم چون چطور میتوانم اثر انگشتانش را از روی لیوان ها پا کنم یا جایی که او در خانه مینشسته
را فراموش کنم؟[enshay.blog.ir]
گاهی اوقات بیرون رفتن را هم دوست ندارم چون نبودن اورا حتی کوچه ها به رخم میکشد چه برسد به این آدم های دهان بین؟!
در محل کارم گاهی یک تشابه اسمی مرا بهم میریزد یا درون حافظه تلفن همراهم آهنگ هایی موجود است که هرکدام
یک خاطره را برایم زنده می کند. [enshay.blog.ir]
های مردم!کسانی که عشق مرا به تمسخر گرفتید و باعث جدایی ها شدید بدانید اگر این عشق عشق نبود با پنج دقیقه نشستن در تاکسی این همه یادش را کردم سپس
فکر کنید که من در بیست و چهار ساعت شبانه روز چه میکشم!!!
تقدیم به کسی که حال در کنارم نیست
موضوع انشا: معنی واقعی زندگی
تا به حال فکر کردی که معنی واقعی زندگی چیست؟!
آیا معنی زندگی از بدی خوبی ساختنه یا از خوبی بدی ساختن؟! خب جواب همه از بدی خوبی ساختن اما افسوس از اینکه تو این دنیا همه دارن ازخوبی بدی میسازن!بله...حتی شما!...
از نظر خیلیا شاد بودن به عمل کردن بینی و گذاشتن گونخ وخیلی چیزای دیگه ست!!! امام معنی واقعی زندگی این نیست خیلیا این چیزارو دارن خوشبخت نیستن!هستن ادمایی که اونقدر پول ومنابع مالی دارن که شمردنشون کار یه روز دوروز نیست...اما غصشون هرروز بیشتر از روز قبله.
خب...حالا چرا غصه دارن؟!چرا واقعا؟! چون خیلیا تلاش میکنن برای موفق شدن و تمام امیدشون به زندگی کردن اینه که بالاخره به اونجایی که میخوان میرسن..البته با زحمت و تلاش.این ادما وقتی یه کیف میگیرن،یه مداد میگیرن!خوشحال میشن؛و این خوشحالی همون امید به زندگیه!!!این ادما وقتی به شمال میرن ودریارو تماشا میکنند لذت میبرن! بعضیا هم بزرگترین ارزوشون دیدن دریاس!!! اما با امید اینکه یه روز به ارزوشون برسن زنده ان...
وقتی دریارو ببینن ارزوشون بزرگ و بزرگتر میشه و امیدشون برای زنده موندن از دست نمیره.
اما کسی که هیچ ارزویی نداشته باشه و هرچیزی که بخواهد سریع و بدون هیچ صبری به دست بیاد دیگه امیدی برای زنده موندن نداره و زندگی براش یکنواخت میشه...مثل یک تکلیف حل شده میشه از بدو تولد تا لحظه مرگ!
پس یاد بگیریم از هر بدی ای خوبی بسازیم.
باید بزرگ بزرگترین ارزوتون همین باشه!
اگر دلمون شادو پراز امید باشه نیازی به پول و ثروت نداریم و بدترین شرایط دیگران برای ما بهترین شرایطه!