انشا با موضوع: طنین بیداری
با لحن کدام شاپرک، بانرمی کدام قاصدک، با استواری کدام کوه، وبازلالی کدام چشمه باید سرود نوای دلتنگی را؟
تا کی باید دوید در جادههای ناتمام سیاه رنگ کینه و دورویی و ادعاکرد انتظار سبزی را.
ای دور از دسترسِنزدیک! ای سخاوت هرروزهٔ زمین! ای نوربیانتها! نماز مهربانیات را هزاران ستاره هرشب اقتدا کردند به ماه و هرصبح تشنه تر از پیش، سر به کوهوار شانههای آسمانی ات گذاشتند، تا نوازش کنی، تا نگاه کنی؛که یک نگاه تو کافیست برای جاویدانی و سپیدی.
چقدر این روزها با فراموشی تو کش آمده اند و چقدر طولانی شده صدای صدا نکردنت...نفس کشیدن سخت است در هوای غلیظ دلتنگی.
ای مهربانیبیحد! رنگ آبی هزار اقیانوس زیر آرامش نامت جاریست و داغ هزار آتشفشان ریشه داده است در قلب بینصیبم. آری خستهام از دویدن در این کوچههای تو درتوی تاریک.
خانهات کجاست؟ درکجای آسمان که بکوبم حلقهٔ درت را؟ فانوسی میخواهد این شبها برای دیدن ذره ذرهٔ وجود مقدست، تا دیدار تازهام را از پنجرهٔ آسمان بر پیشانی روشن دریا بیاویزم.
بارانیتازهمیخواهد اینشورهزار های همیشگی تا خمیازههای کشدار علف های هرز را رشته رشته پنبه کند و صبحی آبی را در شریان آسمان جاری نماید.
ای مهربانِ بخشنده! برایم قصهٔ مهربانیها و بخشندگیهایت را بگو تا آرام شوم و ببخشم هرآنکه تلخی را پینه زده به قلبم.
در مقابل دلتنگیهایقدیمی این خاک، باران بودنت را به سجادههایی از جنس گلبرگ لطیف نیایش خاتمه ده ونگاه روشنت را به خستگی هایم بینداز.
هوایبیتو، هوایی خالی از خوشبختی است، هوای اندوه است و دلمردگی. چند زمستان مانده به بهار سبز دلم؟ چند ستاره مانده تا صبح روشنِ امید؟ چند پرنده مانده تا پرواز؟ وچند قدم مانده تا رسیدن به دست هایت؟
من به دنبال دستهای تو میگردم که نمیدانم در کجای تاریخ گمشان کردم...چه میگویم؟! اصلاً تاریخ خود ماجرای گم کردن دستهایتوست.
ای زیبای مطلق! با همان سکوت دگر گونهات، با همان سخاوت هموارهات، با همان مهربانی بیحدت و با همان دستهای ببخشندهات، دستانم را بگیر تا مطمئن تر شوم که لبخندهای تو از نوشته های من زیباتر است...