موضوع انشا: باران (عینی ذهنی)
ازآسمان آبی فروفرستادیم که هم پاک است و هم پاک کننده.
آب مایه حیات است که زندگی وحیات سایر موجودات به آن وابسته است،چرا که هرموجود زنده ای برای ادامه ی زندگی خویشتن محتاج آب می باشد.
شبی سرد وسوزناک در اوایل پاییزبود،کرختی را در دستانم احساس می کردم.به حیاط خانه مان رفتم.نسیم دست نوازشگر خود رابر سر وصورتم می کشیدو با مهربانی گیسوانم را شانه میزدو آنها را رهسپار باد می نمود.
به آسمان خاکستری رنگ شب که دیگر در آن خبری از ستاره های نقره فام وچشمک زن نبود نگریستم.آسمان در ظلمت فرو رفته بود.ناگهان صدای رعب انگیز رعدوبرق راشنیدم،صاعقه ی سفید رنگی ایجادشد به گونه ای آن سیاهی محض برای مدتی کوتاه به روشنایی چشمگیر تبدیل شد.قطره های باران به سوی زمین سقوط میکردند،زمین نیز چون مادری مهربان آغوش گرم خود را برای در آغوش گرفتن عزیزک هایش گشوده بود.قطره های باران باسرعت برق وباد به شیشه های خانه برخورد می کردند ونوازنده ی آوای دلنشین چیک چیک بودند،گویی گردنبندی از درهای درخشان بریده شده بود.وجود قطره های لطیف را بر پوست صورت خود احساس می کردم که وجودم را سرشار ازشور وشعف می کرد.بوی نم خاک نیز نوید از وجود طراوت،شادابی وسرزندگی میداد.
به حسن یوسفی که درگلدان قرمز کنج پنجره بود نگریستم،تبسمی زیبا بر لب داشت،گویا دروجوداو نیز به خاطر باران ذوق واشتیاق طغیان کرده بود،چنانچه دستان خودرابه سوی آسمان بی کران بلند کرده بودوخداوند عزوجل رابرای نعمت های بی پایانش شکر میگفت.
بنابراین باران تاثیرشگرفی بر سرزندگی وشادابی طبیعت داردبه گونه ای که عدم وجود آن شادابی ونشاط ازطبیعت رخت برمی بندد وخشکسالی روح زیبای طبیعت رامی بلعد.پس اکنون چه شایسته است ازخداوند تعالی برای نعمت های بی پایانش سپاس گذاری کنیم وقدر دان این نعمت هاباشیم.
چه زیبا گفت قیصر امین پور:
گلبو!
باران
بابوی بوسه های تو می بارد
بابوی خیس یاس
بابوی بوته های شب بو،
بابونه وبنفشه ومریم،
محبوبه های شب.............
گلبو!
گلخانه جهان
خالی است
لبریز بوی نام تو بادا
باد!(بهار بوسه باران)
موضوع انشا: چهره ی شهر هنگام صبح (عینی)
درهنگام سپیده دم پنجره ی اتاقم را که به سوی خیابان بود گشودم.نسیم خنکی درحال وزیدن بود و درختان کاج وبیدمجنون رابا آوایی دل انگیز تکان میداد.بهار بود و زیبایی وجلوه های خاص خودرا داشت.شهر در آامشی بی سابقه غرق بود؛گویی کسی در شهر زندگی نمی کرد.چلچله ی خوش بلبلان بود وبس،همین هم برای آرامش روح بشر بسنده میکرد.خیابان ها خالی از اجتماعات مردم نبود به عبارت دیگر پرنده هم در خیابان پر نمیزد.صدای گوش خراش بوق ماشین هاکجا واین آرامش کجا؟آسمان نیلگون صبح بیش از پیش زیبا به نظر می رسید .دسته ای از پرنده های مهاجر در آسمان دیده می شد.درباغچه ی کنار مغازه ی مش عباس غنچه های گل رز،مریم،نرگس بارنگ های قرمز،زرد،صورتی وآبی جلوه ی خاصی را به شهر داده بود.دست دعا به سوی آسمان بالا بردم واز خداوند منان به خاطر زیبایی ها ونعمت های چشمگیرش شکرگزاری کردم.
موضوع انشا: شهر در هنگام صبح
به نام خداوند بزرگ، خدایی که در بزرگی و جلال بیهمتاست. امروز سپیدهدم از خواب بیدار شدم. در اتاقم پنجرهای است رو به خیابان که اکثر روزها بهخاطر سروصدای زیاد و آلودگی هوا بسته است. ناگاه با خودم گفتم پنجره را باز کنم تا چهرهٔ شهر را بههنگام سپیدهدم نظاره کنم. شهری که همیشه شلوغ است.
پرسروصدا، از بالا که بنگری انسانهای زیادی را میبینی که همانند رباتهای فعال در حال حرکتاند. هرکس پی کار و مشغلهٔ روزانهٔ خود است. چهقدر شهر شلوغ است و هوای آن غیرقابلتحمل!
اما در این هنگام چهقدر چهرهٔ شهر آرام بود! نه سروصدایی، نه بوقی، نه فریادی، اصلاً کسی را در خیابانهای اطراف نمیبینی. چهقدر هوا بهتر از هوای روز است! چهقدر آسمان صافتر از آسمان صبح است! بهغیر از صدای پرندگانی که در آسمان در حال پروازند، چیزی نمیشنوی!
چهقدر چهرهٔ شهر اینگونه زیباست! هرچه میبینی سکوت است و آرامش. گویی شهر هم در خواب است. خبری از شلوغی و صدا نیست. باورم نمیشود که تا چند ساعت دیگر که خورشیدِ زیبا از پشت کوه درآید و صبح آغاز شود این چهرهٔ آرام جای خود را به شهری پرسروصدا، پر از انسانهای جورواجور که هر کدام پی کار و رفع مشکلات خود هستند میرود. امیدوارم هوای شهر همیشه پاک باشد و آسمانش آبی!
موضوع انشا: کودکان کار
با الهام از حادثه این روزهای فضای مجازی، انداختن کودک کار در زباله،
یک صبح سرد ...
با سردی و سوز هوا مانند روز های قبل از خواب بیدار شد . از خوابی سرد و بی لذت. دیشب از شدّت سرما به سختی خوابیده بود.
صدای چرخ خیاطی مادرش به گوش می رسید ، گویا کل دیشب را نخوابیده بود . مادری خسته ، که از بیماری نیز رنج میبرد .
چشمانش را که کامل باز کرد ،سقف نم زدهٔ اتاق به چشمش خورد ، دوباره چشمانش را بست ! فکر کرد ، فکر کرد و فکر کرد ...
از جایش بلند شد و به سمت مادرش رفت .او را بوسید و از او خواست که کمی استراحت کند .مادرش پسرک را در آغوش گرفت و گفت :« خسته نیستم عزیزم!»
چرخ دستی اش را که در کوچه به میلهای آهنی قفل کرده بود ، برداشت و به سمت خیابان روانه شد.
مثل هر روز ،کودکان و نوجوانانی را میدید که با سر خوشی همراه پدر یا مادرشان و یا با دوستان به سمت مدرسه میرفتند.
با خودش فکر کرد که « اگر امسال را به خوبی کار کند ،شاید بتواند سال بعد برای ادامه تحصیلش به مدرسه برود . شاید بتواند هزینه درمان مادرش را جور کند ، شاید بتواند هزینه تعمیر چراغ نفتیشان را تأمین کند ، شاید سقف نم زده اتاق کوچکشان را تعمیرکند .
شاید ، شاید وهزاران شاید دیگر ...
اولین سطل زباله را که دید به سمت آن روانه شد تا درونش را برای پیدا کردن کارتن ، بطری ، کاغذ باطله و... جستوجو کند . تا بشود اولین روزی اش برای کسب درآمدی بهتر .
به داخل سطل زباله خم شد ، درحال جستوجو بود که ناگهان با لمس دستانی و سپس صدای قهقهای رو به رو شد !
تا برگردد و بفهمد که چه شده ،خود را درون سطل پر از زباله و پوشیده از برف ، دید !
صدای قهقهه دو و برش را گرفته بود . پسرک حیران مانده بود ، نمیدانست چه کند یا چه بگوید . از همه بدتر روبهرویش مردی را دید که با گوشیاش در حال فیلم گرفتن از این صحنه بود .سرش را پایین گرفت تا چهرهاش را زیر شالگردن پارهاش پنهان کند .
با هزار سختی و تلاش از داخل آن سطل بیرون آمد ، بدون هیچ حرکت اضافه و حرفی به سمت خانه روانه شد .
در طی مسیر برگشت به خانه ، اشک های چشمانش صورت یخ زده اش را گرم میکردند .
به خانه رسید وهقهق کنان به سمت مادرش دوید ...
نویسنده: فاطمه مرادی
دبیرستان نمونه دولتی صدیقهکبریٰ(س)،ناحیه دو قزوین
دبیر: سهیلا معدن پور
موضوع انشا: کودکان کار
بعضی از کودکان با نگاه کردن به کارتون میخابند اما بعضی دیگر از شدت خستگی و کار روی کارتن میخابند
همه ی ما با این کودکان اشنایی داریم کودکانی که بجای بازی در خیابان ها و تحصیل در مدرسه ها مشغول کار در خیابان ها هستند کودکانی که حق تحصیل و زندگی دارند اما به دلیل فقر مالی مجبور به کار هستند
روزی شخصی حرفی زد که بسیار قلبم به درد آمد
او گفت روزی به دلیل مشکلات زیاد کاری حال مساعدی نداشتم پشت چراغ قرمز کودکی نزدیک ماشین من شد و از من خواست که از او گل بخرم به اون گفتم که من گل نمیخواهم و برود اما کودک مجدد اسرار کرد که نتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم و فریاد کشیدم مگر نمیشنوی میگم گل نمیخام
در این حین کودک با چشمان اشکی به من نگاه کرد و گفت اقا تروخدا داد نزن
بابای منم مثل شما عصبانی بود هفته پیش سکته کرد و مارو تنها گذاشت
او میگفت که دگرگون شدم وقتی که آن کودک آن حرف هارا زد و بسیار از کار خودم پشیمان شدم
روزهایمان ارام است اما هرگز به اطراف خود نگاه نمیکنیم که ببینیم آیا حال هم وطنانمانم ارام است
پس کجا هستند انهایی که شعار میدادند بنی آدم اعضای یکدیگر اند.
موضوع انشا: حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد
در شب کوچک من ، افسوس...
باد با برگ درختان میعادی دارد.
در شب کوچک من دلهره ویرانیست؛
گوش کن ! وزش ظلمت را میشنوی؟!
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم...
کفش هایش از تمیزی برق میزد. لباس هایش خیلی خوشرنگ بودند. کیفش را ببین! چقدر زیباست...اما حال که فکر میکنم، میبینم چه بچه بی فکری است! چرا پدرش را مجبور میکند تا با آن دستان تاول زده اش کار کند تا بتواند برایش این وسایل رابخرد؟ من که پدرم مریض است و نمیتواند کار کند. مانند شمعی است که کم سویی آخرین شعله اش را نظاره میکند و آب شدن خودش را به تماشا مینشیند... مگر همه پدر ها مانند هم نیستند؟! وقتی پدر من نمیتواند ، پس پدر او چگونه این وسایل را برایش خریده است؟! حتما پدرش سالم است و کار میکند. اگر پدرم سالم بود ، من هم مانند آن دختر بودم؟ پس به پدر میگویم که وقتی حالش خوب شد، دوباره کار کند. اما نه! پدرم چون خیلی کار کرد مریض شد. من دوست ندارم که دیگر کار کند. نمیخواهم شمع وجودش برای همیشه خاموش شود و من از گرمای آن بی نصیب بمانم. ولی... من هم دوست دارم به مدرسه بروم... خدایا! اگر ماهم پول داشتیم چه میشد؟ از پول دیگران کم میشد؟ اگر اینگونه است که من پول نمیخواهم؛ دوست ندارم کودک دیگری مثل من آرزو هایش را به دست باد بسپارد...
هر روز میروم در پیاده رو مینشینم و گل هایی را که به من میدهند ، میفروشم. امروز افراد زیادی از من گل خریدند. گل هارا برای جشن باز گشایی مدارس میخواستند. و من گل هارا، همراه تکه ای از وجودم به دانش آموزان خوشحال و نوپوش میدادم و آرزو میکردم که ای کاش، من هم مانند آن ها، با لباس های نو و کیف و کفش زیبا ، گل به دست به سمت مدرسه راهی میشدم. افسوس که همه اینها ، آرزو هاییست که گفته بودم همسفر باد شدند...
- «ببخشید! گل میخواستم.»
از فکر بیرون آمدم. به دخترکی که روبرویم ایستاده بود، نگاه کردم. موهای طلایی اش همچون خورشید تابان بودند و کمی از زیر مقنعه سفید رنگش مشخص بودند. گونه های سرخی داشت که آدم دلش میخواست آن را تا جان دارد بکشد. لبخندی به لب داشت و دندان هایش مشخص بود. اوهم مثل من، یکی از دندان های شیری جلویش افتاده بود. چه دختر بامزه ای!! به او لبخندی زدم و گفتم :« چندتا میخوای ؟» لبخندش عریض تر شد و گفت :« یه دونه». یکی از گل هارا برداشتم و به او دادم. یک اسکناس درشت در دستم گذاشت و بدون توجه به من رفت. چند قدم دور شده بود که ناگهان ایستاد و به سمت من برگشت و با آن لحن کودکانه اش گفت:« راستی! تو چرا اینجایی؟! مدرست دیر نشه؟» چیزی مانند گردو در گلویم گیر کرد. چشمانم برکه ای از اشک شد ولی به اشک هایم اجازه خروج ندادم. بغضم را قورت دادم و به سختی لبخندی بر لبم نشاندم و جواب دادم:« اگه بیام مدرسه، بابام تو خونه تنها میمونه ؛ مریضه.» راست گفتم. پدرم را نمیتوانستم ساعات زیادی تنها بگذارم. ولی مشکل اصلی این نبود. بود؟! با لبخند گفت:« خوش به حال بابات که بچه ای مثل تو داره.» و برگشت تا به راهش ادامه دهد که صدایش زدم. برگشت. گفتم:« پول زیادی به من دادی و...» ریسمان سخنم را درید و گفت:« فکر کنم بتونی باهاش لباس و کتاب بخری.» و بعد دوید و رفت و مرا در دریایی از بهت رها کرد. برگشتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. با نگاهم پی او گشتم. اما نبود ؛ گویی فرشته ای از سوی خدا بود...
موضوع انشا : حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد...
موضوع انشا: رد پای پاییز
رد پای پاییز...
پاییز زیباست باتمام ابر های تیره اش که کشیده میشوند روی آبی آسمان...
پاییز پر از باران هایی است که یادت میاورند هزاران خاطره ای را که نباید بیاورند یا شاید هم میبارند که یادت بیاورند تمامشان را...
پاییز دل ها را باخودش میبرد..خش خش برگ های رنگارنگش زیباترین موسیقی این روزهای پر از بوی خاک باران خورده است...
پاییز انگار می آید تا بسراید دلتنگی را ،پاییز انگار می آید تا تمام شادمانی ها و آرزو های تابستان را باباران هایش بشوید و تحویل باد های پاییزیش دهد.پاییز انگار می آید تا...
پاییز که می آمد اما یک چیز مسلم بود.نوشتن انشایی در باره پاییز.و من همیشه مبهوت بودم چرا برای برخی دبیران من تعداد صفحات مهم تر است تا کلمات.پاییز خود انبوهی است از حرف ها،حس هاو...
پاییز که بر زبانت جاری میشود دل مخاطبت ضعف می رود برای حال و هوایش.اصلا بدون آنکه حرفی زده باشی او زیر باران های پاییزی خیس خواهد شدوغم غریبی بر دلش خواهد نشست،برگ های ریخته بر زمین زیر پاهایش خرد خواهد شد جوری که تو میتوانی صدای خش خش برگ هارا به وضوح بشنوی.
شاید نام پاییز را که بیاوری او دیگر هیچ ،هیچ چیز نشنود جزصدای نم نم باران که بوسه میزند بر بی رنگی شیشه، برموهای شاعری که میخواهد زیر باران قدم بردارد...
نام پاییز را که بیاوری ناخود آگاه کیف های رنگارنگ مدرسه که بر دوش دانش آموزان سوار شده اند در مقابل دیدگانت صف میکشند.نام پاییز را که بیاوری چشم های مشتاق دانش آموزانی را تصور خواهی کرد که روز ها در انظار چنین روزی روز شماری کرده اند.
فصل پاییز فصلی دل انگیز که با آغازش درخت یادگیری جوانه میزند وعطر کتابهای جلد شده اش فضا را پر خواهد کرد...
آری!پاییز خود انبوهی است از واژه ها و من همیشه میترسیدم به او بربخورد که توصیفش میکنیم ،زیرا آنچه باید با پوستو گوشتو احساس خود حس کنیم دیگر گفتنی نخواهد بود.اصلا رسمش نیست که تو بگویی و دیگران بشنوند ..
پاییز را باید نفس کشید..
پاییز را باید لمس کرد...
پاییز را....
پاییز اما وفادارترین فصل خداست ...
حافظه خیس خیابان های شهر را همیشه همراهی میکند...
هی میبارد و هی میبارد و هر سال عاشق تر از گذشته هایش گونه های سرخ درختان شهر را میبوسد و چقدر دلتنگ میشوند برگ های عاشق برای لمس تن زمین که گاهی افتادن نتیجه عشق است...
پاییز سرد نیست فقط جسارت زمستان را ندارد .
ذره ذره زرد میکند ...
اندک اندک جان میستاند...
و قطره قطره میگریاند..
پاییز سرد نیست فقط نامهربان است...
انشای نگارش پایه یازدهم
نگارش یازدهم - درس اول:
بند مقدمه: آرام تر از همیشه از راه می رسد،خستهٔ سفر است،بعد از آن همه هیاهو وسفر تماشای دل تنگی آسمان وفرو ریختن برگ ها را به همراه می آورد،او پاییز است.فصل مهربانی،دوستی وخلاصهٔ دل تنگی ها.
بند بدنه یک: مهر پاییزی بعد از سوزان شهریور از راه می رسد، دست نوازشش را بر سر فرزندان خود می کشد وراهی مدرسه می کند،آبان نیز مهری در دل دارد اما در این میان بر گهای خشک شدهٔ پاییزی را با باد هایش از درختان فراری می دهد.آذرش که از را می رسد دل تنگی هایش بیشتر می شود ،باد های زمستانی اش را به جان شاخ و وبرگهای درختان می اندازد ،گویا برگها خبر ناگواری شنیده اندبه این سو آن سو پر می کشند،پرندگان هم بار سفر بسته اند وقت کوچشان است.
بند بدنه دو: پاییز درس زندگی است؛سرد شدن یکباره اش یادم می دهد که حال و روز انسانها پایدارنیست،روزی نرم وگرم و روزی سخت وسردخواهند بود.زرد شدن برگهایش نشانم می دهداین دو رنگی را همه دارند دیگر به انسانها اعتمادی نیست،فرو ریختن برگهایش نیز می گوید هیچ چیز ماندگار نیست.
بند پایانی: پاییز جان!سفر کردهٔ خستگی ها ،دل تنگی هایت رادوست دارم،ماه پر مهرت تا آذر دل شکستهٔ کوچ کرده ات را می پرستم،درس زندگی ات بالاتر از همه زیبایی هایت است تو خودت دانش آموزان را راهی مدرسه می کنی ولی آموزگار بزرگی هستی،در کوچه های زردت قدم می زنم ودرس هایت را می آموزم تو بهترین آموزگار عاشقانی.
نوشته: پریسا گرامی - یازدهم انسانی
حکایت نگاری: بازنویسی حکایت سگی بر لب جوی، استخوانی یافت
بازنویسی حکایت سگی بر لب جوی،استخوانی یافت
متن حکایت:
سگی بر لب جوی،استخوانی یافت.چندان که در دهان گرفت،عکس آن در آب بدید.پنداشت که دیگری است.ب شره(طمع)دهان باز مرد تا ان را نیز از روی اب بگیرد.آنچه در دهان بود به باد داد.
نگارش حکایت:
.در یکی از روستاهای اطراف شهر ری ،مردمانی بی ریا و باصفا زندگی میکردند
دخترکی در این روستا روزها ب بازیگوشی در کنار رود میپرداخت
رعنا سگی داشت ک بسیار باوفا بود همان گونه که برای رعنا دوستی وفا دار بود بازیگوش هم بود .
روزی که رعنا حوصله ی بازی کردن نداشت ،سگ ب تنهایی کنار جوی رفت .درحال جست و خیز بود که بوی خوشایندی به مشامش برخورد،پی بو رفت و کمی با دست هایش خاک را جا ب جا کرد تا ب تکه استخوانی رسید
پس از کمی بالا و پایین پریدن از روی خوشحالی،استخوان را بر دهان گرفت.
راهی شد تا از روی پل بگذرد و ب پیش رعنا برود . ناگهان بر روی پل تصویر خود را در آب دید و فکر کرد سگی دیگر را دیده که او نیز استخوان بر دهان دارد،خم شد تا استخوان را از دهان ان سگ بگیرد ک از روی طمع استخوان خود را نیز از دست داد و در آب افتاد.
سگ داستان ما از روی نادانی و طمع آنچه را ک خود در اختیار داشت نیز بر باد داد و دست از پا دراز تر به پیش رعنا بازگشت.
موضوع انشا: خدا همدم تنهایی هایم
دراوج دلتنگی ودل شکستگی درنهایت بی کسی وبغض زمانی که همه فراموشت کرده اندومحبت ودوستی راازتودریغ می کنند ان زمان که دستی نمی بینی تابه یاریت بشتابدنشانه های خسته وغمگینت راپناهی باشدکه همیشه گوش شنوا منتظرشنیدن غصه های توست ارام غصه هایت رابگوبغض های کهنه وشکسته ات رادرحضورش بشکن وازجاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس.
تنهایم تنها،تنهاترازهمیشه.درست زمانی که حس می کنی همه یاری وکمکت می کنند،توراتنهامی گذارندورهایت می کنند.درست زمانی که نیازبه یک دوست وهمدم داری کسی رانمی بینی تادراغوشش جای بگیری.درست زمانی که دوست داری باکسی قدم بزنی یاری برای رفتن نمی بینی.درست زمانی که می خواهی باکسی صحبت کنی تاارامش درونت راپیداکنی کسی رانمی بینی که همچون سنگ صبوربه حرف هایت گوش دهد.درست زمانی که گریه می کنی واشکانت همچون باران جاری می شوندکسی رانمی بینی که اشکانت راپاک کندوبه تودلداری بدهد.درست زمانی که ناراحتی وبغض گلویت راهمچون سنگی سنگین گرفته ونیازداری کسی آرامت کندکسی رانمی بینی که کنارت باشد.
ولی نه درست زمانی که احساس می کنی همه رهایت کرده اندوکسی رانداری که برایش دردودل کنی کسی راهمچون نوری درتاریکی می بینی که همیشه درمنارت بوده وتودرآغوش پرمهرش بودی ولی هرگزاوراندیدی بااینکه سه حرف بیشترنداردولی برای پرکردن تنهایی همتایی ندارد. دوستت دارم خدا که همیشه کنارم بودی.
انشای نگارش پایه دهم
صفحه 20:
موضوع: باران
بوی نم خاک اغشته شده از قطرات ریز و درشت باران را با ولع نفس میکشیدم و ریه هایم را از طراوتش پر میکردم و حس خوب حاصل از ان را به تکاتک سلول های بدنم تزریق میکردم،گوش هایم از صدای چیکه چیکه ضرابت قطرات بر روی شیشه های ویترین مغازه ها پر شده بود به راستی که بهترین نغمه موسیقی همین است.
اما این باران، باران همیشگی نبود، دلسوز نبود، عاشق نبود،دلگیر بود، با غیظ میبارید،این را هرکس دیگری میتوانست بفهمد و درک کند. شاید باران نیز همانند من کینه پاشت، بغض بزرگ گلویش مانع از نفس کشیدن میشد، شاید هم کلافه شده بود...
پوزخندی به تمام تفکرات بچه گانه و غم انگیز ذهن بیمار شده ام زدم، باران میبارید، دیگر دلگیر بودن چه معنایی داشت؟!
آهی ناخواسته از سینه ام بلند شد، پرده ای اشک بر روی چشمان قهوه ای رنگ و درشتم پدیدار شد، تا به خود جنبیدم دانه های بزرگ همچون مروارید بر روی گونه های غوطه ور شدند، ناخوداگاه بیتی را زمزمه کردم (باران ببار بوی نمت آرام میکند/یار نبود،یار ندید،ز دوری او جان باختم).
کم کم صدای گریه ام در صدای غرش اسمان یکی شد، قدرت ایستادن بر روی پاهایم را از دست دادم و بر روی کف خیابان سرد و خیس رها شدم، زار میزدم، شیون میکردم، به درک که هزاران چشم پرسشگر به سمت من بود، به درک که زیر لب مجنون و دیوانه زمزمه میکردند، به درک که بعد از چند سال غرورم شکست، اینبار دیگر مهم من بودم نه دیگران، خود در اولویت حضور داشتم نه دیگران...
همچنان باریدم و باران نامردی نکرد و بارید...
صفحه 36:
موضوع: دریا
صبح زود بود،کناردریا ایستاده بودم وبه دریا فکرمیکردم.ابی بیکرانش،زیبایی اش را به رخم میکشید،موج های آرامش زنده بودن دریارا گوش زد میکرد.صدای دل انگیز دریاکه نشان ازآرامش دریابود،آرامشی رابه روحم منتقل میکردونسیم خنکی که می وزیدموهایم را به بازی گرفته بود.
نمی دانم چه رازی دراین پهنه بزرگ آبی پنهان است،هرگاه کنارش می آیم،آرامشی وصف نشدنی دروجودم تزریق می کند.
کفش هایم را درمی آورم،قدمی به جلومی گذارم،پاهایم سردی اب را حس میکند؛انگارحسی دروجودم مرابه بیشتررفتن به سمت آب سوق می دهد.چشم هایم را می بندم وقدم به قدم در آب فرو می روم.خنکی آب وجودم راسراسرغرق نشاط می کند؛کمی درآب می مانم.بعداز گذشت چنددقیقه،لرزی دربدنم می افتد گویی تازه سردی آب در وجودم رسوخ کرده است.زوداز آب بیرون می آیم.
کناردریا می نشینم ودوباره به این دریای بی کران خیره می شوم.
صفحه 51:
موضوع: خورشید (انشا باموضوع شیوه پاسخ یک متن عینی)
خورشید یکی از میلیاردها ستاره ی موجود در جهان است. این ستاره در مرکز منظومه ی شمسی قرار دارد. نه سیاره ی منظومه ی شمسی تقریباً بر روی یک صفحه به دور خورشید می چرخند. خورشید به دلیل نزدیکیش به ما درخشانتر وبزرگتر از سایر ستارگان به نظر می رسد. فاصله ی آن تا زمین 150 میلیون کیلومتر است. قطر خورشید حدود 1.390.000 کیلومتر است که در مقایسه با قطر زمین (12756 کیلومتر) بسیار زیاد است. با اینکه خورشید از گاز تشکیل شده است، وزن آن بیش از 300 هزار برابر وزن زمین است. حجم خورشید حدود 3/1 میلیون برابر حجم زمین است. هشت دقیقه و 20 ثانیه طول می کشد تا پرتوهای خورشید به زمین برسند . خورشید نیز مانند سایر اجرام آسمانی همواره در حال حرکت است. این ستاره به همراه سایر اجرام منظومه ی شمسی هر 225 میلیون سال یک بار به دور کهکشان راه شیری می چرخد. علاوه بر این خورشید به دور محور خود نیز در حال گردش است. دمای مرکز آن حدود 15 میلیون درجه ی سانتی گراد است.
سطح خورشید از سه لایه ی گاز تشکیل شده است. داخلی ترین لایه «شید سپهر» نام دارد. دمای این لایه حدود شش هزار درجه ی سانتی گراد است. لکه های خورشیدی در سطح شید سپهر ظاهر می شوند. لایه ی بالاتر، «رنگین سپهر» نامیده می شود. ضخامت این لایه 14 هزار کیلومتر است. رنگین سپهر از هیدورژن، هلیم و سایر گازها به وجود آمده است. دمای این لایه حدود پنج هزار درجه ی سانتی گراد است. به خارجی ترین لایه ی خورشید که اطراف رنگین سپهر را احاطه کرده است، «تاج» می گویند.
خورشید منبع نور و حرارت در منظومه ی شمسی است. بدون وجود آن امکان ادامه ی حیات بر روی کره ی زمین غیرممکن است.
صفحه 52:
موضوع: نوشته عینی در باره خودرو
پرسش های نهایی :
_ خودرو چیست ؟
_ خودرو چگونه کار میکند ؟
_ خودرو ها چه کاربرد هایی دارند ؟
_ ماشین های هیبریدی چه نوع خودروهایی هستند ؟
متن انشا :
• خودرو یا ماشین یا اتومبیل به وسیله نقلیه چرخداری گفته میشود که موتور خود را حمل میکند یعنی خودرو بدون ارتباط با وسیله دیگر و به کمک نیروی ماشینی خود، قادر به حرکت است
• خودروهای امروزی جهت تولید قدرت از سوختهای فسیلی استفاده میکنند. این خودروها همگی دارای موتورهای درونسوز هستند که با سوزاندن بنزین، گازوئیل یا گاز طبیعی انرژی ذخیره شده در این سوختها را به شکل انرژی جنبشی قابل استفاده درمیآورند.
توان تولید شده در موتور خودرو به واسطه سیستم انتقال نیرو از موتور خودرو به چرخهای آن منتقل میشود و حرکت تولید شده به وسیله انسان، برای جابجایی یا برای کشیدن وسیله دیگری مورد استفاده قرار میگیرد.
• از کاربرد های خودرو میتوان ترابری و تولید توان کششی را نام برد ؛ تولید توان کششی در بخشهایی مثل کشاورزی یا صنعت یا خدمات مورد استفاده قرار میگیرد.
• خودروی دونیرو یا خودرو هیبریدی خودروی است که برای حرکت کردن از ترکیب دو یا چند منبع مجزای قدرت استفاده میکند. در بیشتر موارد سیستم پیشرانه آنها یک موتور احتراق داخلی در کنار یک یا چند موتور الکتریکی قرار دارد و خودرو این قابلیت را دارد که فقط از یکی از این منابع انرژی یا هر دو آنها در کنار یکدیگر استفاده کند. انواع دیگری از خودروهای هیبریدی هم وجود دارند که از سوختهای دیگری مانند پروپان، هیدروژن یا انرژی خورشیدی بهره میبرند. این خودروها به خودروهای سبز نیز معروفند.
بازنویسی حکایت صفحه 71 دهم
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچکس نبود جز خدا و مصلح
مصلح با اینکه 10 سال بیشتر سن نداشت از علم و دانش فراوانی بهره برده بود و ازسایر همسالان خود چند قدمی جلوتر بود، او به شعر و ادبیات علاقه زیادی داشت و هر روز که به مکتب میرفت شعرهایی مینوشت تا توسط میرزا قاسم مورد بررسی قرار بگیرند.
یکی ازروزهامیرزاازمصلح خواست تاشعرجدیدش رابرای همه وباصدای بلندبخواند
مصلح هم بی هیچ تردیدی کتاب رادردست گرفت وشروع به خواندن کرد.......
قسمت کمی ازشعرخوانده شده بودکه بچه هاطبق معمول ازفرصت پیش آمده استفاده کردندوبابغل دستی هایشان شروع به پچ پچ کردندوکم کم کلاس شلوغ شدو
هرچقدمصلح صدایش رابلندترمیکردصدای آنهاهم بلندترازقبل میشد
همین موضوع مصلح راناراحت کرد،اودفترشعرش راکناروگذاشت وگفت:
سخن راسراست ای خداوندوبن
ای صاحب سخن آگاه باش سخن دارای شروع واتمام است
میاورسخن درمیان سخن
پس تابه اتمام نرسیده درسخن کسی واردنشو......
خداوندتدبیروفرهنگ وهوش
انسانی ک دارای هوش وخرداست
نگویدسخن تانبیندخموش
درسخن کسی واردنمیشودتازمانی که افرادسکوت پیشه کنند
آن روزابومحمدمشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف یابه عبارتی همان شاعرپارسی گوی سعدی شیرازی درس بزرگی به دانش آموزان و دیگر افراد قرن های آینده داد به طوری که هنوز با گذشت این همه سال یاد و معنی سخن ستودنی او باقیست ... .
دهم - صفحه ۸۰
هر بار که چشمانمان را می بندیم می توانیم خود را در قالب شی یا کسی دیگر تصور کنیم . گاهی یک سنگ ریزه و یا گاهی یک پروانه.
بال می زنم و پرواز می کنم از لابه لای برگ های سبز رنگ و درختان بزرگ و بلند تا برسم به قرار عاشقانه با گل ها همان گل هایی که عطرش مست می کند و رنگش نوازش می کند روحم را. گل هایی که رنگا رنگ اند و همچون سفره ایی خوش رنگ و لعاب بر زمین پهن شده تا من را به نشستن بر روی گلبرگ هایش دعوت کند تا از شیره ی خوشمزه اش گلویی تازه کنم و دوباره بال بزنم و بروم به سمت و سویی دیگر. می روم به سمت دریاچه ی زیبای جنگل تا هم آبی بنوشم و هم در آب ذلالش که هم چون آیینه ایی شفاف است تصویرم را ببینم و دوباره و دوباره از پرهای رنگارنگم با خال های ریز و درشت رویش دیدن کنم و باز دوباره حض کنم و از پروردگارم برای این همه زیبایی و دقت که بر روی بال هایم نقاشی کرده است سپاس گزارم.
شکر بگویم برای روزهایی که کرم بودم و در پیله ی خود پروانه ایی شدم تا پرواز کنم و دنیایی را که از زمین دیده بودم این بار از آسمان ببینم. دو دنیای مختلف با دو تصویر متفاوت. من پروانه ام، همانند خیلی های دیگر می خندم، گریه می کنم، عاشق می شوم و با دوستان خود بازی می کنم و در نهایت می میرم. ما پروانه ها دنیا را زیباتر می بینیم. زیرا که دو بار متولد شده ایم. یک بار به عنوان کرم و بار دیگر به عنوان پروانه. پروانه بودن بال می خواهد تنها دو چشم بینا می خواهد تا دنیا را زیباتر ببینیم. پروانه بودن کار هر کسی نیست. پروانه بودن دل پاک و مهربان می خواهد....
پاسخ شعرگردانی صفحه 97 نگارش دهم
شعر گردانی:
مگر دیده باشی که در باغ و راغ / بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز / چه بودت که بیرون نیایی به روز؟
ببین کآتشی کرمک خاک زاد / جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرانیم / ولی پیش خورشید پیدا نیم
بازگردانی و بازپروری:
شاید تا به حال در میان باغ کرم شب تابی را دیده باشی که همچون چراغ در شب می در خشد .
یک نفر از کرم شب تاب پرسید که چرا هنگام روز بیرون نمی آیی و نمی تابی .
بنگر که کرم شب تاب از روی بینش و آگاهی چه جوابی به او داد : من تمام طول شبانه روز را در صحرا به سر می برم ولی در برابر تابش خورشید درخشان دیده نمی شوم و به چشم نمی آیم.
صفحه ی ۹۷: شعر را بخوانید و درک و دریافت خود را بنویسید
بازپروری شعر مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
یکی گفتش، ای کرمک شب فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیم ولی پیش خورشید پیدا نیم
بوستان. باب سوم
مقدمه: گول ظاهر را نخورید. بلکه به عمق آن باید توجه کنید. چیزهایی در دنیا وجود دارد که در ظاهر بسیار حیرت انگیز هستند اما در باطن بسیار ساده و بر عکس چیزهای به ظاهر ساده ایی در دنیا وجود دارد که در باطن بسیار پر رمز و راز هستند.
معنی:تا به حال دیده ایی که در باغ و بیشه در هنگام شب کرمی مانند چراغی بتابد؟ یکی دیگر گفت: ای کرم کوچکی که شب ها نورافشانی می کنی به چه علت در روز و روشنایی بیرون نمی آیی؟
کرم که مانند آتشی کوچک روشنایی داشت و از خاک زاده شده بود از سر عقل و درایت این چنین پاسخ داد: که من روز و شب(تمام مدت) در صحرا هستم اما در شب دیده می شوم. زیرا که من در مقابل عظمت خورشید جلوه ایی ندارم.
مفهوم شعر: تصورات ما با آنچه که در واقعیت وجود دارد فرق می کند. ما انسان های حکیم و دانشمند زیادی را می بینیم که از نظر عقلی و هوش و درایت بسیار بالا هستند و زمانی که از میزان عقل و هوش آن ها مطلع می شویم غبطه می خوریم و می گوییم این فرد همه چیز را می داند اما در واقعیت دانسته ها و آگاهی آن ها محدود است به یک مقطع و درجه ایی دارد در حالی که درایت و آگاهی خداوند بسیار زیادتر از آن دانشمند است. دقیقا مانند نور همان کرم شب تاب در مقایسه با نور خورشید که نور کرم شب تاب در مقایسه با خورشید بسیار ناچیز است یا مانند پزشک معالجی که با مداوای بیماری یک شخص بسیار شکرگزار و قدردان او می شویم اما در حقیقت این پزشک در مقایسه با خلقت و معجزه ی خداوند بسیار ناچیز است.
در حالی که خداوند همه ی خلقت خود را، سلول به سلول و اتم به اتم با چنان نظم و درایتی در کنار یکدیگر چیده است، تا این چیزی که ما می بینیم شده است.
نتیجه گیری: در ظاهر که به کرم نگاه می کنیم متوجه می شویم که این آفرینش بسیار حیرت انگیز است ولی با کمی دقت متوجه می شویم که این ها همه آفریده ی پروردگار است. ظاهر ماجرا ساده است اما کمی که تفکر کنیم متوجه می شویم انقدر سخت و پیچیده است که حتی فکر و ذهن ما گنجایش آن را ندارد.
پاسخ کارگاه صفحه ۱۱۸
شخصیت: مرد روستایی ،کوزه ی شکسته و کوزه ی سالم
ماجرای داستان: (از بند دوم تا بند پنجم)غرور کوزه ی سالم و شرمندگی کوزه ی شکسته ،گفتگوی مرد روستایی وکوزه شکسته-اوج داستان دید مرد روستایی متفاوت است و با نشان دادن گلها به کوزه به او اطمینان داد که با وجود شکسته بودنش باز مفید بوده و....
فضا:
حال و هوا شرمنده بودن یک کوزه ومغرور بودن کوزه ی دیگر -چوب روی شانه ی مرد.
مکان: مسیر جاده به خانه
زمان: هرروز
روایت: شیوه ی بیان روایی-غیر رسمی -عاطفی-صمیمی
زاویه دید: دانای کل (سوم شخص)
نوشته: فرحناز حسینی ،استان البرز
موضوع انشا: دلگیری
کنار پنجره نشسته بودم، باران نم نم میبارید. امروز از همان روز های بد بود. از همان روز هایی که دلت حسابی گرفته ولی نمیدانی چرا و به خاطر چه. از همان روز هایی که نه حوصله داری حالت را توضیح دهی و نه درد و دل کنی.
یک حس غریب دلهره آور، چیزی مانند یک دلتنگی مبهم یا یک خستگی پاین نا پذیر. حسی که انگار دنیا روی سرت آوار شده و نمیدانی چگونه خودت را جمع و جور کنی.
حسی که مانند یک انتظار بیهوده است که نمیدانی برای چه کس یا چه چیزی است. شاید منتظر معجزه ای، از پس اب هایی که سخت بغض کرده اند یا شاید منتظر یک پیام، یک آمدن، یک برگشتن، یا شاید هم شنیدن اسم خودت از زبان کسی با صدای آشنا هستی.
گاهی وقت ها خستگی انقدر فشار می آورد که تمام انرژی آدم را میگیرد. وقتی روحت خسته میشود، تازه میفهمی خستگی های جسمی فقط یک اشتباه بوده.
خودمان را جا گذاشتیم، در یک صدا، در یک پیام، در یک نگاه، در یک کتاب، در یک موسیقی، در یک قطره اشک یا شاید هم در منحنی لبخند کسی. و چه کوتاه خلاصه شده ایم در فراسوی باور هایمان.
ما حالمان خوب بود. حتی در همان روز های ابری دلگیر هم خوب بودیم. ما فقط دل شکسته تر از آن بودیم که منتظر پاییز بمانیم :)