موضوع انشا: حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد
در شب کوچک من ، افسوس...
باد با برگ درختان میعادی دارد.
در شب کوچک من دلهره ویرانیست؛
گوش کن ! وزش ظلمت را میشنوی؟!
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم...
کفش هایش از تمیزی برق میزد. لباس هایش خیلی خوشرنگ بودند. کیفش را ببین! چقدر زیباست...اما حال که فکر میکنم، میبینم چه بچه بی فکری است! چرا پدرش را مجبور میکند تا با آن دستان تاول زده اش کار کند تا بتواند برایش این وسایل رابخرد؟ من که پدرم مریض است و نمیتواند کار کند. مانند شمعی است که کم سویی آخرین شعله اش را نظاره میکند و آب شدن خودش را به تماشا مینشیند... مگر همه پدر ها مانند هم نیستند؟! وقتی پدر من نمیتواند ، پس پدر او چگونه این وسایل را برایش خریده است؟! حتما پدرش سالم است و کار میکند. اگر پدرم سالم بود ، من هم مانند آن دختر بودم؟ پس به پدر میگویم که وقتی حالش خوب شد، دوباره کار کند. اما نه! پدرم چون خیلی کار کرد مریض شد. من دوست ندارم که دیگر کار کند. نمیخواهم شمع وجودش برای همیشه خاموش شود و من از گرمای آن بی نصیب بمانم. ولی... من هم دوست دارم به مدرسه بروم... خدایا! اگر ماهم پول داشتیم چه میشد؟ از پول دیگران کم میشد؟ اگر اینگونه است که من پول نمیخواهم؛ دوست ندارم کودک دیگری مثل من آرزو هایش را به دست باد بسپارد...
هر روز میروم در پیاده رو مینشینم و گل هایی را که به من میدهند ، میفروشم. امروز افراد زیادی از من گل خریدند. گل هارا برای جشن باز گشایی مدارس میخواستند. و من گل هارا، همراه تکه ای از وجودم به دانش آموزان خوشحال و نوپوش میدادم و آرزو میکردم که ای کاش، من هم مانند آن ها، با لباس های نو و کیف و کفش زیبا ، گل به دست به سمت مدرسه راهی میشدم. افسوس که همه اینها ، آرزو هاییست که گفته بودم همسفر باد شدند...
- «ببخشید! گل میخواستم.»
از فکر بیرون آمدم. به دخترکی که روبرویم ایستاده بود، نگاه کردم. موهای طلایی اش همچون خورشید تابان بودند و کمی از زیر مقنعه سفید رنگش مشخص بودند. گونه های سرخی داشت که آدم دلش میخواست آن را تا جان دارد بکشد. لبخندی به لب داشت و دندان هایش مشخص بود. اوهم مثل من، یکی از دندان های شیری جلویش افتاده بود. چه دختر بامزه ای!! به او لبخندی زدم و گفتم :« چندتا میخوای ؟» لبخندش عریض تر شد و گفت :« یه دونه». یکی از گل هارا برداشتم و به او دادم. یک اسکناس درشت در دستم گذاشت و بدون توجه به من رفت. چند قدم دور شده بود که ناگهان ایستاد و به سمت من برگشت و با آن لحن کودکانه اش گفت:« راستی! تو چرا اینجایی؟! مدرست دیر نشه؟» چیزی مانند گردو در گلویم گیر کرد. چشمانم برکه ای از اشک شد ولی به اشک هایم اجازه خروج ندادم. بغضم را قورت دادم و به سختی لبخندی بر لبم نشاندم و جواب دادم:« اگه بیام مدرسه، بابام تو خونه تنها میمونه ؛ مریضه.» راست گفتم. پدرم را نمیتوانستم ساعات زیادی تنها بگذارم. ولی مشکل اصلی این نبود. بود؟! با لبخند گفت:« خوش به حال بابات که بچه ای مثل تو داره.» و برگشت تا به راهش ادامه دهد که صدایش زدم. برگشت. گفتم:« پول زیادی به من دادی و...» ریسمان سخنم را درید و گفت:« فکر کنم بتونی باهاش لباس و کتاب بخری.» و بعد دوید و رفت و مرا در دریایی از بهت رها کرد. برگشتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. با نگاهم پی او گشتم. اما نبود ؛ گویی فرشته ای از سوی خدا بود...
موضوع انشا : حس و حال کودکی که نزدیک مهر است، اما پول خرید لوازم مدرسه را ندارد...