موضوع انشا: دلگیری
کنار پنجره نشسته بودم، باران نم نم میبارید. امروز از همان روز های بد بود. از همان روز هایی که دلت حسابی گرفته ولی نمیدانی چرا و به خاطر چه. از همان روز هایی که نه حوصله داری حالت را توضیح دهی و نه درد و دل کنی.
یک حس غریب دلهره آور، چیزی مانند یک دلتنگی مبهم یا یک خستگی پاین نا پذیر. حسی که انگار دنیا روی سرت آوار شده و نمیدانی چگونه خودت را جمع و جور کنی.
حسی که مانند یک انتظار بیهوده است که نمیدانی برای چه کس یا چه چیزی است. شاید منتظر معجزه ای، از پس اب هایی که سخت بغض کرده اند یا شاید منتظر یک پیام، یک آمدن، یک برگشتن، یا شاید هم شنیدن اسم خودت از زبان کسی با صدای آشنا هستی.
گاهی وقت ها خستگی انقدر فشار می آورد که تمام انرژی آدم را میگیرد. وقتی روحت خسته میشود، تازه میفهمی خستگی های جسمی فقط یک اشتباه بوده.
خودمان را جا گذاشتیم، در یک صدا، در یک پیام، در یک نگاه، در یک کتاب، در یک موسیقی، در یک قطره اشک یا شاید هم در منحنی لبخند کسی. و چه کوتاه خلاصه شده ایم در فراسوی باور هایمان.
ما حالمان خوب بود. حتی در همان روز های ابری دلگیر هم خوب بودیم. ما فقط دل شکسته تر از آن بودیم که منتظر پاییز بمانیم :)