موضوع انشا: درباره ی مهمانی فامیلی یا خانوادگی
دید و بازدید فامیل ، رسمی کهن در ایران است که در اسلام هم به شدت به آن تاکید شده است و در اصطلاح به ان صله رحم میگویند که به معنای پیوند کردن دو چیز است.
کم کم با گسترش ابراز های ارتباطی این دید و بازدید ها کم رمغ تر شده است چرا که برخی ارتباط خود را با دوستان و آشنایان خود در حد برقراری یک تماس تلفنی محدود کرده اند. اما برخی همچنان صله رحم را به جای می آورند با این تفاوت که بیشتر برای استفاده از وای فای میزبان به مهمانی می روند تا دیدار با میزبان.
پس از احوال پرسی و کمی خوش و بش به سراغ اصل مطلب رفته و جویای حال مدم و پسورد آن می شوند.
میزبان هم به رسم مهمان نوازی فارغ از حجم محدود اینترنت خود راز مودم را علنی می کند که این سرآغاز حاکم شدن سکوت در مجلس گرم خویشاوندی است. یکی خندان و دیگری عصبانی، برخی متعجب و کمی نگران از متن هایی که در شبکه های اجتماعی خود می بینند و اگر هم حرفی رد و بدل شود محدود به موضوعات دریافتی از فضای سایبری است.
مهمانان بی تفاوت نسبت به صله رحم و پرسیدن اوضاع و احوال یکدیگر! همه در کنار یکدیگر با گوشی خود در تنهایی به سر می برند. میهمانی ها شلوغ است اما صدای دلینگ دلینگ پیام های شبکه های اجتماعی بالاتر از هر صدای دیگری به گوش می رسد. البته این موضوع تنها منحصر به میهمانی ها و دورهمی های خانوادگی نیست
حتی ماجرا دیگر به جوان ها هم محدود نیست بلکه بزرگ ترهای فامیل هم با خرید گوشی های هوشمند، در میهمانی ها حسابی مشغول تلفن های همراه شان شده اند.
موضوع انشا: فصل امتحانات
خدای مهربون نعمت های زیادی آفریده که یکی ازاین نعمت هابه وجودآوردن فصل هاس
قطعاازیه بچه کوچیک گرفته تایه خانوم وآقای مسن میدونن که4تافصل داریم به اسم های:بهار،تابستون،پاییزوزمستون که هرکدومشون ویژگی های خاص خودشون رودارن
ایناهمون چیزاییه که ازبچگی درباره فصل هاتوگوش ماخوندن
امابه نظرمن بزرگترین دروغ بشربه جامعه همینه!!!چون مایه فصل دیگم داریم به اسم امتحانات!!!فصل امتحانات برخلاف فصل های دیگه نه زیباس نه دوس داشتنی!بلکه پرازاسترس،سرکوفت وبدبختیه به طوری که همه مادانش آموزاباشنیدن این فصل سرتاپای بدنمون شروع به لرزیدن میکنه وحتی پیش اومده افرادازاسترس زیادسکته قلبی میکنن وبه دیارباقی میشتابند.البته دراین میان افرادی هم هستن که ماتوفرهنگ لغت خودمون اوناروچای شیرین یاچاپلوس مینامیم،توی هرکلاسی حداقل یکی ازاین موجوادت عجیب وغریب وجودداره که مدرسه وکلاس درس روبرای بقیه تلخ ترازقبل میکنن
ویژگی های دانش آموزان چاپلوس'
1-توردیف های اول،دوم یاحداقل سوم میشینن
2-کم غیبت میکنن
3- زوددرکلاس حاضرمیشن
4-همیشه یه قدم ازمعلم جلوترن چراکه درس جدیدروقبل ازدرس دادن درخونه مطالعه میکنن
5-درهمه بحث هاشرکت میکنن
6-درامتحان گرفتن های معلم تاثیرزیادی دارن
دربعضی مواقع هم این افرادروخرخون مینامند
البته نبایدشگرددانش آموزان روبرای فرارازامتحان وگرفتن نمره بالای10دست کم گرفت چراکه خیلی ازافرادموفق کشورمون بااین سابقه درخشان به این جارسیدن،دراینجااین شگردهاودومین دروغ بشربه جامعه روتوضیح میدیم:
خانوم بخدامن همه درس روخوندم فقط استرس گرفتم همش پرید......
استادبخدادیشب عمم فوت کردنشدبیام سرکلاس.......
آقااجازه من دیروزمریض بودم نتونستم زیادبخونم میشه یه یه نمره ارفاق کنید؟؟.....
خااانوم من نمیدونستم قراره امتحان بگیرید!....
استادمن جزوموگم کرده بودم این شدکه الان آماده نیستم......
آقابخدامن به همون10هم راضیم.فقط یه نمره اضافه کنید
و...
همه جاازفوایدامتحان گفته میشه امامن دانش آموزمیخوام چندتاازمضرات امتحان روبراتون توضیح بدم
1-چپ وچول وضعیف شدن چشم هابراثرنوشتن انواع تقلب
2-افزایش بارعلمی به طورناخواسته
3-کمبودخواب
4-رواج فرهنگ غلط پاچه خواری برای استاتیدوخوردشدن غرور
5-سرکوفت ازخوانواده
این موردآخرحتی باعث طردشدن افرادازخانواده هم شده چراکه اگه درس بخونی ونمره قابل توجهی بیاری فقط جمله 'وظیفته مگه جزدرس خوندن کاردیگه ای هم داری'نصیبت میشه واگه درس نخونی مجبوری غرغرهای پدرومادروانجام کارهای خونه روتحمل کنی چون دیگه بهونه ای برای فرارازکارنداری!
ودرآخرسومین دروغ بشربه جامعه که همه دانش آموزا ازکلاس اول تاحالابااون مواجه شده اند:
اگه درستوبخونی ونمره خوبی بگیری برات،پاستیل میخرم،اگه درستوبخونی ونمره خوبی بگیری برات اون دوچرخه که دوس داری رومیخرم،اگه درستوبخونی ونمره خوب بگیری برات تبلت میخرم.....
خودمن به نحوه هیچوقت این جایزه هایی که پدرومادرم بهم قولش روداده بودن رونگرفتم البته شایدنگرفتن نمره خوب من هم تاثیری درنگرفتن جایزه داشته باشه!!! امابه هرحال مابه اصل موضوع کارداریم.
خب معلمای عزیزمن این همه انشانوشتم وخوندم که بگم نمره بیست ویادگرفتن مطالب به خصوص مطالب ریاضی درآینده هیچ تاثیری توی زندگی من وبقیه دانش آموزانخواهدداشت پس خواهشا چهارمین دروغ بشرروبه وجودنیارید!!!!
موضوع انشا: صحنه ورود یک موش به خانه
ساعت3 بعدظهربود.روی تختم نشسته بودم ویک دفعه صدای جیغ مادرم بلندشد از اتاقتم بیرون رفتم و دیدم که مادرم دنبال موش میدودوجیغ میزند ویک دفعه مادرم دنبال موش بود فکر میکرد که موش از خانه بیرون رفته واومد پیش من نشست ودر حالی که داشت برنامه میدید یک دفعه من دیدم که موش از کنار در خانه وارد شد و رفت توی اتاق من و من هم جیغ زدم و دویدم که در اتاقتم را ببندم ومن داشتم دنبال موش میدویدم که اصلا مادرم نمیدانست که موش دوباره اومده خانه و اصلا به این موضوع اهمیتی نمی داد وشاید نمی دانست .بعد از چند دقیقه ای که پدرم به خونه آمد وبه مادرم گفت چه خبر است مادرم که درحال توضیح دادن به پدرم بود یک دفعه موش به آشپزخانه رفت ومادرم جیغ زد وبه پدرم گفت که موش را بگیرد وپدرم که داشت سعی می کرد ک موش را بگیرد یک دفعه موش از کنار پای پدرم ردشد و به اتاق برادرم رفت و پدرم دوید ک موش را بگیرد و یک دفعه مرا صدا زد و گفت بیا در اتاق را ببند منم رفتم و در اتاق را بستم بعداز چند دقیقه ک پدرم از اتاق بیرون اومد موش را کشته بود وخلاصه ما یک همسایه داریم ک خیلی خیلی ازموش میترسد و من هم رفتم اون موشی که پدرم کشته بود را جلوی در آنها انداختم و وقتی ک همسایه میخواست از در بیرون بیاید یک دفعه موش را دید و اون هم مثل مادرم جیغ کشید منو داداشم داشتیم بهش میخندیدیم و مادرم مرا صدا زد گفت بیا کمکم کن که تمام ظرف های آشپز خانه را بشوریم خلاصه امروز هرچقدر خندیدم مادرم از من تا نصف شب کار کشید و خواستم به رختخوابم بروم اما جون نداشتم و دیگر توبه کردم به مادرم یا همسایه نخندم.
موضوع انشا: صحنه ورود یک موش به خانه
واااااای موشششش!صدای جیغ مامان بود که از روی صندلی میز آرایشش بسرعت پرید و رفت روی تخت.واااای موش وااااای موش!خیلی خنده دار شده بود.صحنهءباحالی بود.ماسک روی صورتش بود و روی تخت بپربپر میکرد.
منم ترسیده بودم اما این صحنهءخنده دار اصلا بهم فرصت نمیداد که بخوام فراد کنم.دستمو گذاشته بودم روی شکمم و هرهر میخندیدم.یک آن حس کردم یچیزی داره پامو قلقلک میده.فکرکردم یکی از نخ های شلوارمه.اما تا دستمو گذاشتم روی ساق پام،متوجه شدم که یچیز فسقلی و نرمه.وااااای موششششش.جیغ میزدم و گریه میکردم.فقط ایستاده بودم و چشمامو بسته بودم.یدفعه پامو محکم زدم تو میز که دیدم موشه پرید بیرون و مثل جت رفت.آآآآآآآخ پام.همونجوری گریه میکردم که چشمم افتاد به مامان.حالا مامان نشسته بود و از شدت خنده اشکش در اومده بود.بابا از سرکار اومد.درو که باز کردو مادوتارو دید،در جا حالت تعجب به چهرش نقش بست.منم از قیافهءبابا خندم گرفت و دیگه گریه نمیکردم.بعد از اینکه بابا وسایلشو گذاشت،یه چایی وایش ریختم و همهءقضیه رو واسش تعریف کردم.باباهم داشت از خنده منفجر میشد.درکل روز باحالی بود.
موضوع انشا: آب
الا ای گوهر پاک تن ای قطره نایاب
ازوصف تو برذهن نیاید سخن ناب
هرچندتورا سنگ دلان قدر ندانند
لیکن تو بدان شأن تو برجاست ای 'آب'
<وانزلنا من السماء ماءطهورا>
میخواهم درباره چیزی صحبت کنم که امروزه به دلیل کمبود آن
بسیاری ازکشورها به هول وولا افتادند.
درست است،می خواهم درمورد آب که یک نعمت بزرگ الهی است صحبت کنم.
آب،نعمت بزرگی است که متأسفانه خیلی ها قدرش را نمی دانند.
آب،به قدری ارزشمنداست،که پیامبران وامامان نیزبه آن تأکیدمی کردند.
ولی انسان،طبق معمول وقتی قدر چیزی را می داند که آن را از دست بدهد.
وقتی آب را از زندگی حذف می کنیم،تازه متوجه می شویم که چه نعمت بزرگی را از دست داده ایم.
بدون آب تن خاک، پاره پاره وگیاهان بدبخت و بیچاره وانسان نیز،فلک زده وآواره می شود.
آب این نعمت بزرگ الهی را پاس بداریم.
نوشته: محمد حسین ملک پور شهرکی
موضوع انشا: آب
آب ، نعمت بی نظیر خداوند ، جلوه ی زیبایی و طراوت و مظهر پاکی و زلالی و دلیل اصلی ادامه ی هستی است. در نبود آب ، از خروش رودخانه ها ، آواز دلنشین پرندگان ، ترنم شکوفه های درختان ، تبسم و لبخند گل های زیبا و رنگارنگ دنیای طبیعت خبری نخواهد بود. اگر آب نباشد ، حس تماشا و لذت مفهومی ندارد. آری ، آب جوهر خلقت ، ریشه ی تمام زیبایی ها و اساس زندگی در جهان هستی است.
صرفه جویی در مصرف آب و اسراف نکردن آن ، بهترین راه برای سپاس از خالق یکتاست. خداوند در قرآن کریم می فرماید:” اگر بخواهیم این آب گوارا و شیرین را به صورت تلخ و شور قرار دهیم : چرا شکر این نعمت را به جا نمی آورید؟” آری، اگر خداوند می خواست : به املاح آب دریا نیز اجازه می داد که همراه ذرات آب تبخیر شوند و به آسمان بروند و. ابر های شور و تلخ تشکیل دهند و در نتیجه قطرات باران همچون آب دریا ، شور و تلخ فرو ریزد. ولی خداوند متعال نه تنها به املاح آب ، بلکه به میکروب های مضر اجازه نداد همراه بخار آب به آسمان روند و دانه های باران را آلوده سازند.
امام صادق (ع) در سلسله درس ها توحیدی خود برای یکی از شاگردان به نام مفضل با اشاره به نقش نعمت آب در زندگی بشر می فرمایند :”ای مفضل بدان که نان و آب، اصل معاش و زندگی انسان به شمار می روند. به حکمت ها و تدابیر نهفته در آن ها بنگر. نیاز آدمی به آب ، شدید تر از نیازش به نان است ، به آب نیازمند است و برای برطرف کردن این نیاز های فراوان ، آب به راحتی در دسترس قرار گرفته تا انسان برای به دست آوردن آن، در دشواری و رنج فراوان نیفتد. پس بیایید این نعمت الهی را قدر بدانیم و با همیاری یکدیگر در استفاده بهینه از این ماده پرارزش کوشش کرده و از مصرف بی رویه ان بپرهیزیم.
موضوع انشا: نوشته عینی با موضوع خودرو
پرسش های نهایی:
_ خودرو چیست ؟
_ خودرو چگونه کار میکند ؟
_ خودرو ها چه کاربرد هایی دارند ؟
_ ماشین های هیبریدی چه نوع خودروهایی هستند ؟
متن انشا:
• خودرو یا ماشین یا اتومبیل به وسیله نقلیه چرخداری گفته میشود که موتور خود را حمل میکند یعنی خودرو بدون ارتباط با وسیله دیگر و به کمک نیروی ماشینی خود، قادر به حرکت است
• خودروهای امروزی جهت تولید قدرت از سوختهای فسیلی استفاده میکنند. این خودروها همگی دارای موتورهای درونسوز هستند که با سوزاندن بنزین، گازوئیل یا گاز طبیعی انرژی ذخیره شده در این سوختها را به شکل انرژی جنبشی قابل استفاده درمیآورند.
توان تولید شده در موتور خودرو به واسطه سیستم انتقال نیرو از موتور خودرو به چرخهای آن منتقل میشود و حرکت تولید شده به وسیله انسان، برای جابجایی یا برای کشیدن وسیله دیگری مورد استفاده قرار میگیرد.
• از کاربرد های خودرو میتوان ترابری و تولید توان کششی را نام برد ؛ تولید توان کششی در بخشهایی مثل کشاورزی یا صنعت یا خدمات مورد استفاده قرار میگیرد.
• خودروی دونیرو یا خودرو هیبریدی خودروی است که برای حرکت کردن از ترکیب دو یا چند منبع مجزای قدرت استفاده میکند. در بیشتر موارد سیستم پیشرانه آنها یک موتور احتراق داخلی در کنار یک یا چند موتور الکتریکی قرار دارد و خودرو این قابلیت را دارد که فقط از یکی از این منابع انرژی یا هر دو آنها در کنار یکدیگر استفاده کند. انواع دیگری از خودروهای هیبریدی هم وجود دارند که از سوختهای دیگری مانند پروپان، هیدروژن یا انرژی خورشیدی بهره میبرند. این خودروها به خودروهای سبز نیز معروفند.
موضوع انشا: عروشک پارچه ای
عروسک پارچه ای با چشمان دکمه ای اش به من زل زده بود.نگاه های او برای من بیار معنادار بود و من را یاد مخاصرات روز های قبل خود می انداخت.یاد نگاه های پدربزرگم پشت شیشه های آی سی یو,یاد نگاه های کودکان سومالی که آب می خواستند,یا نگاه های آن پسر بچه ی پولدار به آن پسر بچه ی فقیر,یاد نگاه های آن پیرمرد فقیر که از روی ناتوانی به دخترش محتاج بود که خود دختر نیز به دست مردم محتاج بود و سرش از شرمندگی همیشه پایین بود.نگاه های عروسک یک دنیا سخن با خود داشت.نگاه هایی که از فراق,جدایی و زندگی سخن می گفت.رگه هایی از بی فرهنگی نیز در نگاه هایش به چشم می خورد.از فراق و جدایی او از خانواده اش سخن می گفت.او سی سال پیش وقتی که از قفسه اسباب بازی های دخترانه به قفسه اسباب بازی های پسرانه رفت و به من فروخته شده بود,از خانواده اش به دور افتاد.از زندگی سخت او بر روی قفسه ی کتاب های من و رقابت او با آدم آهنی من سخن می گفت.در لحظه ای نوع نگاه هایش تغییر کرد.نگاه هایش تبدیل به نگاهی پر از غم گردید.نگاهی پر از درد.نگاهی خشک ولی مرطوب ,پر از اشک.اشک هایی از جنس آیینه.مرا یاد نگاه های گهر بار شده ی پدر بزرگم با اشک هایش می انداخت که خود را پس از عمل بر روی تختی خشک و در بیمارستانی دلگیر به دور از مردم می دید.عروسک پارچه ای نیز خود را در این دنیا مانند پدربزرگم دور از مردم می دید.می خواست از روی قفسه بلند شود.می خواست گریه کند و پرواز کند و آدم شود.مرا یاد نگاه های کودکان سومالی که لب هایشان خشک شده بود و آب می خواستند,می انداخت. او نیز آب می خواست تا لب هایش مرطوب شده و گشوده کردد و بتواند حرف بزند.آری انسان شدن آرزوی او بود.ولی او نگاه های آن پسر بچه ی پولدار به آن پسر بچه ی فقیر را ندیده بود.او خباثت های انسان ها را ندیده بود.او این ها را نمی دانست چون هنوز پاک بود و وارد دنیای انسان ها نشده بود.او در دنیای عروسک ها به سر می برد و انسان ها را نمی شناخت.یاد آن پیر مرد گرسنه محتاج به دست دخترش که نمی خواست در این دنیا باشد.یک روز او را به خیابان بردم تا ما انسان ها را ببیند.وفتی فقط سه نفر را دید,او نیز نمی خواست در این دنیا باشد و می خواست همین الآن زیر چرخ ماشین برود و له شود.نگاه های او از بی فرهنگی ما انسان ها نیز سخن می گفت که با قدرت خود جهان مان را نابود می کنیم.ما که یکدیگر را آزار می دهیم.او می خواست با فرهنگ باشد.روزی صدایش را می شنیدم که چشمانش با من حرف می زد.او به من گفت:((این انسان ها چقدر بی فرهنگ هستند!!))به او گفتم:((تو بی فرهنگ هستی!!))با لحن اعتراض به من گفت:((چرا به من می گویی بی فرهنگ؟من که یک عروسک بیشتر نیستم.))به او گفتم:((آخر می دانی دنیای ما , دنیای انعکاس است.هر کاری بکنی,به خودت باز می گردد.در دنیای انسان ها,زندگی انعکاس دارد.))او حرف هایم را جدّی نگرفت.دو ساعت بعد ما مهمان داشتیم.یک بچّه ی شیطان به خانه ی ما آمد و از قضا همین عروسک را برداشت و یکی از چشمانش را کند.عروسک دلش شکست.حالا نگاه هایش همیشه به پایین بود.نمیتوانست بالا را نگاه کند.اکنون نگاه هایش مرا یاد آن دختر پیرمرد می انداخت که همیشه سرش از شرم پایین بود و محتاج این دنیا و مردم شده بود. عروسک حالا تبدیل به هیولایی شده بود. او را به سر جایش برگرداندم و روی قفسه گذاشتم.او گفت:((من این دنیا را نمی خواهم.))دنیا هم او را نخواست و همان لحظه قفسه افتاد و زیر بار کتاب ها.
موضوع: اخلاق نیک
مقدمه: تو نیکی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
همه ما انسانها با توجه به خانواده و محیطی که در ان زندگی میکنیم و بزرگ میشویم شخصیت و اخلاق مخصوص خود را داریم. هرکس باتوجه به فرهنگ محیط و اصالت و خانواده اش رفتار و برخورد خواصی دارد. پس عوامل بسیاری از جمله اصالت ، خانواده محیط زندگی و فرهنگ و... میتواند در اخلاق هر فرد تاثیر بسزایی داشته باشد.ولیکن چه بهتر که انسان با رفتار و اخلاق خوب و نیک که هم خدا بپسندد هم بنده خدا با دیگران برخورد کند.
ما نباید توقع داشته باشیم که در قبال هر رفتار نیک ما دیگران نیز برخورد خوب و نیک از خودشان نشان دهد.ممکن است اگر زیاد اخلاق خوب و نیک داشته باشیم و به دیگران نیکی بیش از حد کنیم طرف مقابل اشتباه برخورد کرده و به منظور منفی بردارد در اینجاست که سعدی شیرازی می فرماید:((نیکی چو تز حد بگذرد نادان خیال بد کند.پس در هر برخورد ی حتی نیکی یاید تعادل را حفظ کرد یعنی نه اینقدر نیک باشیم ک به قول سعدی دبگران خیال بد کنند،نه بد باشیم ک تنها بمانیم و نتوانیم کسی را در کنار خود نگه داریم .
نتیجه گیری: نتیجه میگیریم تعادل در هر چیزی حتی برخورد با دیگران خوب است و ما باید در حد امکان رفتار بد دیگران را با اخلاق و برخورد خوب به او نشان دهیم تا طرف مقابل متوجه اشتباه خود شود.
موضوع انشا: ماهی درحوض خالی
درقدیمی خونمونو کوبیدم و منتظرروی پله اول نشستم، میدونستم پای خانجون دردمیکنه ونمیتونه این حیاط طولانی روبه راحتی سپری کنه اماچیکارکنم که هرروزیادم میرفت کلیدببرم!نگاموروی تبلیغ جدیدچسبونده شده روی درانداختم: تعمیرات ماشین....
نیشخندی زدم وباخودم گفتم: دلشون خوشه هااا!!ماشین کجابود!تواین محله که فقط آقارضاماشین داره که اونم پیکان قراضه ایه واس خودش!دوباره نگاموروی درسوق دادم که این دفعه رنگ زننده نارنجی رنگش وزنگ زدنش دلموزد.هرچقدبه آقاجون میگفتم بیادرخونه رورنگ کنیم گوش نمیکردکه نمیکرد!نمیدونم چقدگذشت وچقدفکروخیال کردم که صدای قدمای آروم وباطمانینه خانجون روشنیدم وبعدشم آغوش گرمش!!!سرموبوسیدوگفت:خسته نباشی مادر!بیاتو،بیاتوکه خیلی جلودرمنتظرگذاشتمت.
خسته بودم اماباهمین بوسه پرمهرش حالم جااومد.
به سمت خونه راه افتادومنم پشت سرش،
نگام به کف موزائیک های حیاط بودوسعی میکردم پام ازموزائیک هابیرون نزنه!ازبچگی این کارومیکردم حتی یادمه چن دفعه ای هم خانجون رواجبارکردم باهم مسابقه بزاریم!
بارسیدنمون به ایوون مقنعموازسرکندم وازهمون فاصله شوتش کردم هرچند خیلی مطمئن نبودم ازاین فاصله درست پرتاب شده باشه!بااین حال بی توجه بهش به سمت حوض فسقل فیروزه ای رنگ وسط حیاط که چن تاماهی قرمزم داشت دویدم وگوشه حوض نشستم،دستاموپرآب کردم و به صورتم پاشیدم.آب حوض خنک بودوهمین بهم لذت میداد.
نگام به ماهی های توی حوض افتاد
تعدادشون زیادبود امامن عاشق ماهی ی قرمزرنگ کوچیک خودم بودم.دورتادورحوض رو انداختم که بعله یافتمش!
طبق معمول گوشه حوض آروم وبی حرکت وایساده بود!نمیدونم چراحس میکردم خیلی تنهاس بااینکه دوروبرش شلوغ بوداماانگاریه ماهی تنهابودتوی یه حوض خالی !بعضی وقتابی هیچ حرفی چندین ساعت روبادیدنش وفکر کردن بهش میگذروندم....
نمیدونم چجوری این چن ساعت میگذشت امااینقدغرق خودم وخودش میشدم که وقتی به خودم میومدم ماه توآسمون بود!
اوایل فکرمیکردم مریضه وهرروزبایه حس بدکنارحوض میرفتم که مبادادیگه نباشه،
نفس نکشه وتنهام بزاره ولی بعدازیه مدت فهمیدم کلن اینجوریه به قول داداش کوچیکم منزوی وشایدم افسردس!!
بااینکه هیچ شباهتی بهش نداشتم اماخودمومثه اون تصورمیکردم:تنهاوآروم توی یه جامعه شلوغ که هیچکس مثه خودم نیست درکم کنه وباهاش حس راحتی کنم جزهمین ماهی تنهاتوی حوض خالی....!
باصدای خانجون که برای ناهارصدام میزدازفکربیرون اومدم وسریع شعرهمیشگی روبرای ماهی کوچیکم خوندم که برم ناهار.
توحوض خونه ی ما
ماهیای رنگارنگ
بالاوپایین میرن
باپولکای قشنگ...
موضوع انشا: توصیف یک شب سرد زمستان
دانه های هشت ضلعی شکل برف ،زمین را یکرنگ از خود پوشانده است.قلب خاک می لرزد؛ درختان سرو و کاج،لباس سفید رنگ پولکی بر تن کرده اند. وبه خود می نازند،گویی خود را ملکه ی زمستان می دانند
داشتم به افق نگاه میکردم به کوه هاو دوردست های نزدیک کوهستانکه ناگهان برف در آرزوی بلند طراوت جنگل را با فرش سفیدی برای استقبال بهار پهن میکند
بادی شدیدی می وزد وخود را در میان گیسوان بلند سرو قایم میکند.
برف ها نرم نرمک از روی گیسوان سرو پایین می آیند و خود را به باد زمستانی می سپارندو در هوا همانند شکوفه های بهاری به رقص در می آیند.
آقای باد شروع به وزیدن میکند وانگار با خود سوز و سرمایی آورده که نشان میدهد حالا حالا ها اینجا خواهد ماند .باد غرش شدیدی میکشد و برف هارا سرگردان ،در میان کوهساران رها میکند.
انگار امشب آخرین شب زمستان است. و خانم زمستان بدون هیچ توجهی به حرف پدرشان ،(آقای زندگی آن که بعضی ها از او می نالند). می خواهد در برابر بهار مقاومت کند زمستان از دی میخواهد که قدرتش را به رخ بهار بکشد .و دی هم شروع میکند .هوا آنقدر سرد شده است که ماه لباس ابریشمی که خانم بهار برایش بافته بود را بر تن می کند و ماه هر چه که میگذرد نورش کم و کم تر میشود. تا اینکه کاملا سیاه سیاه میشود.دستانم یخ زده است ولی پاهایم آنقدر سرد شده که از سرمای محبت برف پاهایم گرم ،گرم است.
دیگر چشمانم خسته شده و میخواهد بخوابد.چشمانم را میبندم ولی با ترس از اینکه اگر فردا بیدار شوم دیگر زمستان نیست .خواب آنقدر امانم نداد که حتی فکر وداع با زمستان و فرزندان عزیزش ؛پسرش دی،گل بانویی چون بهمن و اختر بانویی چون اسفند.تنها چشمانم را بستم به امید فردایی بهاری.
موضوع انشا: درخت
مقدمه: درخت غمگین است او مدت هاست که رنگ زندگی را به خود ندیده است حتی یک پرنده هم از این بیابان گذر نمی کند.
بدنه: اما آمدن یک چیز درخت پیر را خوشحال میکند آری او آمدن نسیم است ، نسیم بهاری پس از یک سال دوباره آمده است و با خود آمدن باران را خبر میدهد ، رودی از دور دست ها به سوی تک درخت پیر جاری میشود، دست و روی دشت شسته میشود و زندگی به پوست های خشکیده درخت پیر باز میگردد.
پرندگان نوای شادی سر میدهند و مردم دوباره به دل طبیعت باز میگردند شاید همین خوشحالی اندک درخت پیر را سروپا نگه داشته است.
درخت پیر مردم را به دوران کودکی خود میبرد زیرا بر هر شاخه او زندگی و خاطره ای خوش نهفته است.
جمع بندی: نگاه های مردم از دشت برداشته نمیشود درخت پیر مانند مادری مهربان در وسط دشت شادمان است، اما یک چیز او را ناراحت میکند چه کسی بعد از این همه شادمانی دشت را خالی از زباله ها می کند.
موضوع انشا: درخت
منظره زیبایی است؛دیدن تهران از ارتفاع،جایی که عشاق می آیند و به تماشایش مینشینند.اما بعضی شب ها چراغ ها صحبت میکنند از کوچه های تنگ در شرق و از شهر های بزرگ در غرب ...
سالهاست این بالا هستم.در بالاترین آلاچیق بام تهران.عاشق ها به پیش من می آیند و سند عشقشان را روی من حک می کنند.اوایل تیزی کلید ها اذیتم می کرد اما الان برایم شیرین است.شیرینی عشق هایی که به امید هم زنده اند،کسانی که شاید نام هایشان در شناسنامه برای هم نیست اما قلب هایشان به نام هم است.
روزی یکی تنها امد.در چشمانش غم زیادی بود؛از آن پس هر شب آمد .بدون حرف می آمد و بدون حرف می رفت.گاهی احساس میکردم شاید او هم مانند من نمی تواند حرف بزند.اما من دلم به رفیق دیرینه ام باد،که شاخه هایم را میرقصاند خوش بود.
در عمرم چنین احساس هایی را در یک جفت چشم ندیده بودم.افسوس،درد؛دردی که انگار از اتش جهنم هم بدتر بود...
سنگینی دردش را بر روی شاخه هایم حس میکردم...
٢١ابان بود که با کیک و دختری خردسال آمد.شروع مرد به زمزمه شعری:
با اولین نگاه ،عاشق شدم...
با دومین نگاه ،سوختم...
و با سومین نگاه خاکستر شدم...
جلو امد و از نیمکت جلوی من بالا امد؛دستش را روی اولین قلبی که حک شده بود ،قرار داد.یادم امد.یادم امد.چگونه فراموش کرده بودم؟رزا و دانیار.سالگرد ازدواجشان بود که دانیار این شعر را برای او خواند و چند دقیقه بعد رزا از حال رفت .هیچوقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.اما امروز فهمیدم چه اتفاقی افتاد.اما امروز که شش سال گذشته فهمیدم؛رزا همان شب به دلیل توموری که کشف نشده بود،جان داد...
امروز دانیار با دختر شش ساله اش امد و قلب را به او نشان می دهد و وقتی او را صدا میکند،قلب من میریزد:
رزای بابا.....
نویسنده: پگاه قاسمی
موضوع انشا: درخت
وزش باد شدید بود، از شانس بد، من کنار تیرهای برق بودم.یک روز که هوا بارانی،رعد و برق بود من از ترس شاخ،برگهایم را در هم می کشیدم یهو یه رعد و برق یکی از شاخه هایم را سوزاند،شکست.وااااااااااااای عجب دردی داشت،دردی تحمل نکردنی،شاخه ام افتاد روی سیم برق،دیگه نمیدونم چی شد.از دردی که از شاخه شکسته ام داشتم از حال رفتم وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم صبح شده است.دور،برم چقدر شلوغه این آدمها دیگر که هستند؟چه می خواهند؟
آهان اینها برای درست کردن برق آمده اند از حرفاشون معلومه اشکال از شاخه ی من است.کاش من درخت نبودم،آخر فایده ی من چیست جز خراب کاری،معلوم شد که برق روستا دیشب قطع بوده است و مردم روستا دیشب در تاریکی بوده اند آنها با هم می گفتند اگر برق را الان درست کنیم باز هم این درخت در اثر باد روی سیم برق می افتد و برق دوباره قطع می شود،باید این درخت را از ریشه قطع کنیم.وااااااااااااای می خواهند قطعم کنند.دیدم یک وسیله ی بزرگ که معلوم بود اسمش اره هست آوردند و روی تنه ام زدند،دردی طاقت فرسا بود.با ضربه هایی هایی که به پایان رسیدن عمرم نزدیک می شود ،مرا بالای یک کامیون بزرگ گذاشتند،وارد یک دیوار بزرگی کردند،مرا زمین انداختند.وای چرا این همه درخت را قطع کردهاند؟
می خواهند با این درخت ها چکار کنند؟من را داخل یک دستگاهی که بدنم را قطعه قطعه می کرد گذاشتند.من را تبدیل به یک چیزی که اسمش را نمی دانم کردند،آخر اسم من چیست؟ دوباره مرا سوار یک کامیون کردند،به یک روستای دور افتاده بردند،به یک مدرسه رسیدیم و بچهها گرد من جمع شدند،آنها با دیدن من خیلی خوشحال شدند انگار بهترین چیز دنیا را دیده اند.یکی یکی همه این چیزها که من اسمشان را نمی دانستم پایین می آوردند،و هر کس یکی برای خودش می برد،آخر فهمیدم که اسم من چیست.اسم من نیمکت بود و از آن روز به بعد با آن اسم زندگی می کنم.
خوشحالم که دل چند بچه را شاد کردم و از نیمکت بودنم خوشحال هستم.این بود زندگی من که از درختی بیچاره تبدیل به یک نیمکت خوشرنگ شده است.
موضوع انشا: درخت
یاد شعر کودکانه باز باران افتادم :
جنگل از باد گریزان =چرخ های زد چو دریا
دانه های گرد باران =پهن می گشتند هرجا
ابر زیر درختان =رفته رفته گشت دریا
بس گوارا بود باران =به چه زیبا بود باران
زیبایی خیال انگیز این بهشت را نگاه میکردم و نعمت های خدارا سپاس و ستایش میکردم و چه قدر این وارونگی احساس های لطیف آدمی را بر می انگیزد .آنگاه که ما میوه رنگارنگ درختان را میخوریم در اصل اینگونه است که تمام میوه و برگ آن که پایین می رسد درواقع ریشه و اصل آن در آسمان و ثمره اش رو به پایین و به بدن ما میرسد.
زیر درختی نشسته بودم در کنار برکه ای آب و صدای زیبا و دل نواز پرندگان مرا از این همه زیبایی به اوج سرمستی رسانده بود با نگاه زیبا پسندانه ام به جلوگیری درخت و آب و ابر و آسمان زیبای آن خیره شده و محو تماشا بودم غریق در لذت و شادمانی ،از این همه ارمغان و نظم و زیبایی های خلقت به آب برکه که شاکی بود ،چنان زیبایی آسمان در آن هویدا بود که ذوحیات و پرندگان خوش الهانی که بالای سرم درحال پرواز های عاشقانه و راز نیاز های خود بودند دیده میشد و ابرهای پنبه ای و رنگارنگی که هرکدام سعی میکردند به نحوی خودشان را بیشتر نشان دهند و با درختان و شاخساران خمیده در آب و آویزان به طرف آبها که در آیینه همه چیز معکوس بود و ریشه های گسترده و با عظمت درخت دوباره دیده میشد دیگر خودم را گم کرده بودم و خودم را به دست سرنوشت دادم و به همراه ابرهای خروشان ، ریشه های مجذوبش و آب های جاری از دره ها و کوه ها و زمین های مختلف گذشتیم و دوباره به کنار دخترای تنومند و پهناور رسیدیم ...
بنویسیم درخت ؛بخوانیم زندگی
موضوع انشا: درخت
صدای عوعوی بآد میآید و شآخه هآیم در هوا رقصآن جلوه میدهد.
سآل هآست کهـــ میآن دشتی سرسبز و سرتآسر سُکوت،در
اعمآق خآک رشد کرده و تنهام....
چهـــ عآشـــقآنه هآیی شنیدم زیر برگ های رنگآرنگ پاییز و چه برفی بود در زمستان تاریک روی شآخه هآی نآزک قدرتمندم...
چــهـــ دردهآ که از زبآن کبوترهآ نشنیدم و چه رنج هآ که ز پیری نکشیدم...!
تنم عریآن بود در زمستآن و در پآییز قآب عکسی زیبآ بودم ...!¡
دست به قلم نیستم امآ ، ذهنم پر از خآطراتی است که اگر بنویسم پآیآنی ندارد...
چهـــ نبرد هآ که سنگر و سپر جآن بودم و چه زخم هآ که دردش نباشد خآطرآتش هست؛خاطره ها تند تر از ما میدوند و میدوند ، به مآ میرسند و نآگهآنی گرفتآرمآن میکنند...
نه،این فکر اشتباه است! فقط انسان هآ نیستند که درد و زخم را میفهمند و قدرت درک و حس دارند، خیلی جآهآ همین انسان زخم بر تنم گذاشت...
روزهایی که عصبانی بود و بر بدنم ترآشید...
روزهآیی که یآدگآری بر بدنم گذآشت ...
برای دفاع از خودش نآگهآنی خنجری بر تنه ام کشید..
وقتی خوآست به منآفع دست بزند ،با تبر مرا برید...
امآ
من نبآختم و شکوفه زدم !
رفته رفته خمیده شدم و شآخه هآیم دیگر توآن قبل رآ نداند و شکننده هستند؛عمرم رو به پآیآن است و من شاید قرن هآست به تمآشآی جهآن نشستم ...
امآ ، جز غرور و طمع و نیرنگ ندیدم، جز جنگ و نبرد ندیدم..پس صلح کجآست؟!!!
بس نیست این همه ناکآمی ، این همه زخمی؟؟
تآ کی شمشیر کشیدن روی برآدر ، تآ کی طمع پول و ثروت،چرآ جهآن این را درک نکرد که تنهآ یکبار زنده است و یک بار آرامش رآ تجربه خواهد کرد و تنهآ یکبار امنیت رآ با تمآم وجودش حس کند؟؟؟؟
در تمآم طول عمرم پنآهی بودم از گرمآ،همدمی برآی تنهآیی و کآغذی برآی نوشتن ، شکوفه و برگ هایی برآی زیبآیی طبیعت ، تکیه گآه دخترک بی پدر و موجی از نگفته هآی بسیاری از انسان هآ.......
شنیدم درد را ،خوشی را امآ هیچ کس از خدا کلامی نگفت ...
این بود بشریت و این مخلوقی که من دیدم..!
بی گنآهی که بآلآی دآر رفت و سربآزی که نآمه های عاشقآنه مینوشت برای روزی که نبود...
و من هرروز افتاده تر میشدم...
پنجره رآ رو به حیاتی دوباره بآز کن !حتما من رآ خواهی دید و قول میدهم شکوفه بزنم برایت و در پاییز اجآزه خواهم داد با موسیقی برگ هآ زیر پاهآیت همرآه شوی و با میوه هآی رنگآرنگم روح لطیفت را شآدآب کنی...
مَن هُویَت پَنجره هآ هَستم
جَوآنه ، شـــِعر مَن است
و غُنـــچه
معنی عِشق میدَهَد
نویسنده: تلما البرزی