موضوع انشا: جدایی
بر آنچه که گذشت و دلی که شکست حسرت نباید خورد، زندگی اگر زیبا بود با گریه آغاز نمیشد.
چرا که اینجا زمین است و رسم آدمهایش همین! اینجا وقتی که آدمها بفهمن که بهشون وابسته شدی مثل دریا پس میزننت.
عشق مثل سکه دو طرف داره: یه طرفش اینکه همیشه یه چیزی از وجود معشوق تو قلب عاشق ته نشین میشه برای همیشه و اونطرفش اینکه، اگه دنیات به اندازه یه نفر کوچیک بشه یا اون یه نفر به اندازه خدا واست بزرگ بشه اگه یه روزی ترکت کنه و بره اونوقته که دین و دنیاتو با هم میبازی... سخته!
تو این دنیا همه چی سخته عشق، تنهایی و سخت تر از این دو جدایی!
انیشتن میگه: هیچوقت به کسی دل نبند چون این دنیا اینقدر کوچیکه که توش دوتا دل کنار هم جا نمیشه ولی اگه دل بستی هیچوقت ازش جدا نشو، چون این دنیای کوچیک یهو اینقدر بزرگ میشه که دیگه نمیتونی پیداش کنی.
خیلی از آدمها هستن که با یه دنیا امید و آرزو به یکی دل میبندن، عاشقش میشن و یه قصه ی عاشقانه با هم میسازن ولی امان از روزی که عشقت تنهات بزاره اونوقته که تو میمونی و یه دنیا حسرت و یه قصه ی پر غصه و کلی آرزو که حالا همشون نقش بر آب شده. و حالاس که باید به کلاغ ها بگی که قصه ت اینجا تموم شده یکی بود که بود و نبودتو با خودش برد.
هیچوقت فکر نمیکردم فاصله بینمان انقدر زیاد شود که تو بی خیال زندگی کنی و من با خیالت بی خیال عالم شوم، دیگر خسته شدم از این همه خواستن هایی که داشتن نمیشود.
یاد آن خاطره تلخ بخیر که تو مرا به هیچ دادی و من هنوز بر سر آنم که یه تار مویت را به عالمی ندهم.
گاهی با خود فکر میکنم که فراموش کردن کسی که تمام گذشته ات را ساخته کار آسانی است فقط کافیست که دراز بکشم چشم هایم را ببندم و دیگر نفس نکشم...
تو راحت فراموش میکنی باز دل میبری باز دل میبازی و من به خط کشیدن روی دیوار ها ادامه میدهم اما چه کسی است که نداند فرو میریزد عاقبت سقف خانه ای که جای خالی ات ستون های آن باشد.
هیچ چیز مثل سابق نیست پای حرف هایمان نمی مانیم تقصیر از ما نیست روی زمینی زندگی میکنیم که روزی یک بار خودش را دور میزند، خدای خوبم هرگز کسی را به آنچه که قسمتش نیست عادت نده.
موضوع انشا: دیدن مورچه ای که باری را می کشد
حوصله ام سر رفته بود نمی دانستم که چکار کنم تا اینکه یاد بازی منچ افتادم ،بااین که بازی منچ دونفره است ولی من برای اطلاف وقت خود به حیاط رفتم و منچ بازی کردم.
خودم هم کم کم داشتم از این کار خسته می شدم که ناگهان تاسی که انداختم برکف حیاط افتاد وگم شد ،از جای خود برخاستم تاتاس را پیداکنم که چشمم به بارگرانی افتاد که مورچه ای داشت آن رابر دوش می کشید وبه خانه اش می برد.ازخلقت خداوند تعجب کردم که مورچه ی به آن کوچکی می تواند باری به آن بزرگی وسنگینی رابه دوش بکشد.
موچه رادنبال کردم تا خانه اش را دیدم ،چند قدمی دور تر نبود،البته بایدبگویم که چند قدم برای من بود ولی فکرکنم که مورچه چند هزار قدم را پشت سر گذاشت تا به خانه اش برسد، ای کاش فقط چندهزار قدم می شد،حیف نبودی که ببینی درطی این مسیر چند بار برزمین افتادولی دست ازتلاش و کوشش نکشید وباآن پشتکاری که داشت توانست به مقصد ومقصود خودبرسد. من هنوز در تعجب ام که مورچه ی به آن کوچکی پشتکار واراده ی به آن بزرگی دارد.
بنابراین باید از خلقت ایزد دانا وتوانا یی که چنین موجودی را با چنین اراده ده ای آفریده است متحیر شویم ومورچه را سر مشقی برای خود قرار دهیم و دست از تلاش و کوشش نکشیم.
موضوع انشا: توصیف شخصیت پدر
بند مقدمه:
پدر شخصیتی است که شاید سخت بتوانم او را وصف کنم .
پدر ها ستون خانواده عزیز دل دختر ها و پشتوانه پسر هایشان هستند .
در طول زندگی خود از هر چیزی میگذرد تا بقیه در رفاه باشند.
بند بدنه:
توصیف ظاهر: باقد نسبتا متوسطش وموهای جو گندمی زیبایی که به حالت چتری روی پیشانی اش ریخته شده بود جذابیت و گیرایش را بیشتر میکرد ، با بینی کوچک انحرافی ظاهری که خود من هم از او به ارث برده ام .چشمان مشکی و ابرو های تقریبا کلفتی که هنوز مشکی مانده است. کمی ته ریش ،و خطی روی سمت چپ صورتش که از یک حادثه ی دوران کودکی اش خبر میدهد ولی روی زیبایی و جذابیت او تاثیری نگذاشته است .هرکسی مرا می دید میگفت یک نمونه کاملا کپی شده از او هستم .
توصیف رفتار: باطنی مهربان وظاهری مظلوم دارد دلسوز است اگر تکه نانی هم برای خوردن داشته باشد آن را با کسی که نیاز دارد تقسیم میکند .او برای هر کاری که ما انجام میدهیم یک پند یا شعر میگوید .بیشتر اوقات روحیه شادی دارد و دوست ندارد در بد ترین شرایط، ناراحتی کسی را ببیند و خودش هم هنگام ناراحتی تظاهر به شاد بودن میکند .اشک او را به ندرت دیده ام هیچ وقت سعی نمیکند اشتباه کسی را به رویش بیاورد . ولی با رفتاری نصیحت امیز به او میفهماند که کارش اشتباه بوده است .زندگی با او برایم رویایی است .با تک تک لحظه های وجودش در زندگیم خاطراتی را ایجاد کرده است که تا ابد فراموششان نخواهم کرد.
بند نتیجه گیری:
پدر یک نعمت بزرگ و همچون شمعی در هر خانه ای به پای خانواده خویش میسوزد .
پدرم دوستت دارم ،
اولین و اخرین مرد زندگی من ! کسی که معنای زندگی را به من آموختی همیشه بمان پدرم ...
موضوع انشا: از دانه تا دانش
هیولا هر لحظه نزدیک تر می شد و گروهی از دوستانم را می بلعید،صف به صف و نوبت به نوبت.
ترس وجودم را فرا گرفته بود و با التهاب مسیر عبورش را دنبال می کردم.با هر چرخش استوانه ی جلویش چند هزار خوشه را در خود فرو می برد.
تا چشم باز کردم خودم را در شکم هیولا یافتم.پس از ساعت ها مسافرت من و دوستانم را به انباری تاریک بردند و در آنجا محبوس کردند.
گیج و سردرگم بودم و ده ها پرسش بی پاسخ ذهنم را تسخیر کرده بود.
- چرا خدا مرا آفریده؟
- اصلا وجود من روی زمین چه اهمیتی دارد واگر نباشم چه؟
همین طور که با پرسش ها در ذهنم ور می رفتم ناگهان تیر روشنی بر پهنه ی تاریک چشمم فرود آمد،در انبار باز شد و پرتو های سر کش خورشید پهنه ی انبار را نور افشانی کرد.
مردی کشاورز برای خرید ما به عنوان بزر به انبار آمد.
پس از چانه زنی های فراوان ما را راهی سفری دیگر کردند؛این بار از انبار به مزرعه.
هنوز سوالات قبلی در ذهنم موج می زد،با این تفاوت که حکمت های این سفر های پی در پی هم به پرسش ها بی کران ذهنم افزوده شده بود.
چنان غرق افکارم شده بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.هنوز خستگی راه از تنم بیرون نرفته بود که دستان نه چندان لطیف اما مهربان کشاورز مرا به کوششی دیگر مژده داد.
مرد کشاورز مشتی در کیسه ی گندم ها زد و من و تعدادی از دوستانم را بر زمین پاشید.غلت زنان درون حفره ای افتادم.
عضو عضو بدنم از فرط خستگی می نالید.
حفره تنگ و تاریک بود و اما نمناک.
ترس بر من چیره شده بود و این بر سرمای حفره می افزود.
در حفره اتفاقاتی که از وقت پیدایشم تا کنون بر سرم آمده بود مرور میکردم،و هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر در باتلاق جهل فرو می رفتم.
در حفره ی تاریک هر چند وقت یک بار دانه های بلورین آب از روزنه های حفره وارد می شد و مرا سیراب میکرد.
بدون اینکه متوجه شوم روز به روز قد می کشیدم،تا جایی که یک روز در آستانه ی خروج از حفره قرار گرفتم.
آرام آرام از دل خاک بیرون زدم و گرمای حیات بخش خورشید بر صورت رنجورم بوسه زد.
پیکر من روز به روز بزرگ تر می شد و طاقتم برای پاسخ به چرایی آفرینشم کمتر.
آنقدر بزرگ شده بودم که از هرسوی بدنم دانه ای خندان بیرون می زد و به گاهواره ای برای پرورش دانه ها مبدل شده بودم.
ناگهان به خودم آمدم و حیات چندین دانه ی دیگر را در زندگی و مرگ خودم دیدم.
وقتی می اندیشیدم که هر کدام از این دانه ها خود مسبب پیدایش چندین دانه ی دیگر می شوند تازه اهمیت وجود خود را می دانستم.
چشمه های معرفت نهال آگاهی را در من آبیاری کرد و شاخ و برگ های خود شناسی از درون من سر بر آوردند.
تازه فلسفه ی وجود خود را یافته و از ننگ جهالت رهیده بودم.
موضوع انشا: اگر صدا می شدم...
اگر صدا میشدم،واج ندا میشدم،تاج نوا میشدم،جلوه می کردم در درون حفره ی پر پیچ و تاب گوش سر می خوردم و پرده ی نازک گوش را به لرزه در می آوردم...
اگر صدا میشدم در لب تمامی عاشقان و مجنونان غنچه می زدم.اگر صدا میشدم ، فریاد اتحاد بلند می کردم یا صوت زیبایی میشدم که قاری قرآن ان را سر میداد...
اگر صدا میشدم ترانه میشدم و اب میشدم برای تشنگان تنهایی یا شاید هم نوای شاد میشدم برای نو عروسان و تازه دامادان.
به است یاد بگیریم از صدایمان خوب بهره بگیریم ذهی خیال باطل که عده ای تعقل نمی کنند.
موضوع انشا: بحران کم آبی و تاثیر آن در جهان
از همان کودکی آب و نقش آن درجهان هستی همیشه موضوع مهمی برای مردم بوده است و قطعا هرکدام از ما می دانیم که حیات با نبود آب امکان پذیرنمیباشد،اماهنوزهم هستندافرادی که به آب وموجودبودن آن توجه زیادی نمیکننددوباروش های گوناگون آن راهدرمیدهند.
به راستی که نمیدانم چرانسل به نسل انسان هاخودخواه ترازقبل میشوند؟!چرا فقط وفقط به فکرخوشی های زندگی خودهستندوبه چگونگی زندگی افرادآینده هیچ توجه ای نمیکنند؟!اماشایدباتصورآینده ای بدون آب کمی به این موضوع اهمیت بیشتری دهند:
هواگرم وخشک بود،به اندازه ای که تمام گیاهان ازگرماونورشدیدخورشیدازبین رفته بودند،همان اندک گیاهانی هم که باقی مانده بودندازبی آبی درحال پژمردگی وپلاسیدگی بودند، تمام رودخانه هاومعادن آب شهر ازبین رفته بودندالبته قطره های اندکی ازشیرمحله پایین می آمداماآن قطره هادربرابراین سیل نیازبه آب هیچ بود!!!
آبزیان وموجودات دریایی نیزهمه ازبی آبی برروی زمین پراکنده شده بودندوطبیعت وحشتناکی رابه وجودآورده بودند.
مردم هم حال وروزخوبی نداشتند؛ باکمبودآب بیماری هایی نصیب هریک ازافرادشهرشده بودوکودکان درحال دست وپازدن بامرگ بودند!
خیابان های شهرمعدن زباله شده بودندوبوی ناخوشایندی تمام شهرراپوشانده بود...
ازدست هیچکس کاری برنمی آمدجزدعاورازونیازبامعبودخویش!
اماخداقهربود...
چراکه این بلایاهمه نتیجه زیاده روی خودانسان هابود!
درنتیجه چه میشد؟؟
آیاخداوندباران رحمتش رابرسربنده های بی لطفش میباراندوفرصتی دوباره به آنان میداد؟؟
یاتمام مردم اندک اندک ازدست میرفتندوجهان منقرض میشد؟!!!
اینکه درنهایت چه میشودبستگی به مادارد!
هرباربه نحوی میخواهندبه مابفهمانندکه زندگی ونیازهای ما بدون آب امکان پذیرنیست اماماچه میکنیم؟؟
ازکناراین گفته هاومطالب به آسانی وسریع گذرمیکنیم که مبادابروجدانمان خشی بیفتد!
اماکاش اینبارپس ازخواندن انشای من کمی هم به تفکربیفتیم وبدانیم که:میتوانیم کمی مهربان ترباشیم!!
موضوع انشا: گسترش ضرب المثل باماه نشینی ماه شوی، با دیگ نشینی سیاه شوی ...
برخی از عبارت ها از بس بر سر زبان ها و میان مردم چرخیده اند که به ضرب المثلی کشوری تبدیل شده اند.
ضرب المثل ها و چگونه به وجود آمدنشان از همان زمان قدیم ذکرشده است اما امروزه هنوز هم هستند کسانی که معانی آن ها را درست نمیدانند...
برای مثال به یاددارم هفته پیش درامتحان انشاوقتی ازماگسترش ضرب المثل (باماه نشینی ماه شوی،بادیگ نشینی سیاه شوی)رامیخواستندخیلی هانتوانستندان رابنویسندونمره اش را بگیرند.
امامن انشایم رانوشتم وامروزمیخواهم آن رابرایتان بخوانم تاشمانیزبدانید:
وقتی میخواهندازدوست خوب وبد،نیکی وبدی وبسیاری ازتضادهاسخن بگویندازاین ضرب المثل استفاده میکنندچراکه درواقع این جمله ارایه تشبیه داردوماه رابه انسان عاقل ونیکی ودیگ رابه انسان نادان وبدی تشبیه کرده است. برای مثال دانش آموزی که باافرادمثبت ودرس خوان همنشینی میکند،ازرفتارهای آن هااالگوبرداری میکندودرنتیجه خودش نیزمانندماه قابل الگوبرداری ودرخشان میشودوبرخلاف آن
دانش آموزی که بادوستان ناباب خود میگرددتحت تاثیررفتارهای آن هاقرارمیگیردومثل همان دیگ گفته شده درضرب المثل تباه خواهدشد.همانطورکه میدانیدانسان موجودی اجتماعی وقالب گیراست وبه راحتی میتواندنوع رفتارهای دیگران رابپذیردوازبسیاری ازآن هابهره بگیردبه همین دلیل این ضرب المثل به طورغیرمستقیمی به دقت درانتخاب دوست اشاره دارد.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: جنگل جادویی
وارد جنگل شدم.چهارمین بار بود وارد این جنگل می شدم. هر چهار باری که وارد این جنگل می شدم، منظره ای متفاوت روبه روی خود می دیدم.
اولین باری که وارد این جنگل شدم، جنگل،جامه ی سفید بر تن کرده بود.
شاخه های قهوه ای رنگی که برف آن هارا به رنگ سفید تغییر داده بود.
تقریباً بعد از 9ماه دوباره وارد این جنگل شدم. این بار جنگل سراسر زرد بود. برگ های زرد و نارنجی که از درختان آسمانی آرام آرام باریدند و در کف جنگل خوابیدند.
سومین باری که وارد این جنگل شدم، نسبت دفعه ی قبل از زمین تا آسمان فرق کرده بود. جنگلی سرسبز که دیگر در آن خبری از رنگ زرد نبود.
این بار که وارد این جنگل شدم، در نگاه اول چندان تفاوتی با دفعه ی قبل نداشت.
ولی وقتی که وارد جنگل شدم تفاوت ها را احساس کردم. مثلاً دفعه ی قبلی که وارد این جنگل شدم شکوفه های سفید و سرخ نبود اما این بتر شکوفه های مختلف روی بوته ها بود.
در راه برگشت به خانه داشتم به آم جنگل فکر می کردم. برایم عجیب بود که چرا هر بار که وارد این جنگل می شدم با دفعه ی قبل فرق می کرد.
موضوع انشا: تواناترین
رفتم و رفتم تا به دریا رسیدم، دریا چه نام زیبایی ؛حتی زیباتر از مروارید درونش و غروب ساحلی تناهیئش.
باهر موج دریا ،مهربانی و بخشش بر دلم موج میزند ودریای دلم مواج می شود پراز موج های محبت،معرفت،مهربانی
صدای شکستن کمر غرور موج هایی که،به صخره می خورند چه زیباست .زیبا برای کسانی که همان موج بهترینشان را از آنها گرفته است. وقتی در کنار دریا روی شن های خوشبختی قدم بر میدارم پاهایم خیس از بخشندگی و خوشبختی دریا میشود و منشاء آن که قلب دومت است تمام وجودت را می گیرد.
بخشندگی دریا اینگونه است ببخشش از صدف و مروارید رنگارنگ از اعماق وجودش و از قلبش مثلث برمودا است .
ولی آمدن مرواریدبستگی به جهت وزش باد داردکه موج خوشبختی را به کجا ببرد ولی گاهی هم به جای موج خوشبختی موج آرزو بر به ساحل زندگیت می آید و لنگر می اندازدو هرچه که موج خوشبختی از آن سوی سرزمین آرزوها برایت آورده بود را با خود می برد ،یا شاید چیز هایی را ببرد که خودت دست به یقه با زندگی شدی و خونت را کثیف کردی ولی بدان صخره انتقامت را از موج میگیرد . ناگهان نسیمی وزید و گفت: بیا وبا من بیا وتا انتهای زندگی روی پل خوشبختی قدم بزنی .این دریا همان دریای قاتلی است که ماهی آرزویت را در خشکی بدیش غرق کرد .دستم را به سوی نسیم بلند کردم .ولی نسیم هم مرا ترک کرد،ترسیدم که بعد از نسیم که می آید. ناگهان طوفان آمد و گفت:دیدی که در چند ثانیه چگونه نسیم را از بین بردممن همیشه پیروز این میدانم ؛من میتوانم بار خوشبختی را با خشونت از ساک زندگی بیرون بیاورم . من به دنبال طوفان رفتم ولی درهمان حال طوفان غیبش زد.
وخورشید از پس ابر کینه بیرون آمد و گفت :من تا به حال در زندان غم طوفان اسر بودم ولی با دستوره پادشاهم به دنبال تو آمدم.من میتوانم گرمای ثروت و مقام و زیبایی را بر زندگی ات بتابانم و یخ سردی و افسردگی گذشته ات را آب کنم .تنم را به آفتاب سپردم و اوهم رفت و بعد از آن سرما آمد و گفت:من میتوانم درب یاس و ناامیدی زندگیت را با کلومی از یخ ببندم و لباس غم گذشته را از تنت بیرون بیاورم ناگهان سرما هم رفت،و دیگر پس از آن کسی نیامد براستی که من در این دنیا و در میان این همه قدرت ناتوان هستم در آخر کدام یک قوی ترین هستند. همان لحظه که در حال تامل بودم موج خوشبختی آمد و روی شن های دریا نوشت خداوند است که پادشاه همه ی ما ست و او تواناترین است وتمام ما پدیده ها تحت سلطه ی او هستیم.
آنگاه بود که فهمیدم بزرگترین نعمت و با ارزش تر از مروارید خوشبختی داشتن پروردگاری مهربان است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
انشای طنز:
ما روزها که در صف می ایستیم بخصوص زمانیکه آفتاب بی رحمانه می سوزد، دقیقا احساس تخم مرغ پخته شده در تابه ی داغ، بهمان دست می دهد! از مدیر و معاون گرفته تا آبدارچی مدرسه هم هرکدام باید یکبار بلندگو را در دست مبارکشان بگیرند و سخنرانی کنند!
خلاصه ما در روزهای آفتابی، آب پز میشویم و روزهای سرد زمستان هم قندیل می بندیم. البته ناگفته نماند که بیشتر وقت ها مهربانی می کنند و ما را به کلاس می فرستند. این روزها انقدر علم پیشرفت کرده است که علت بسیاری از بیماری ها کشف شده؛ شاید در آینده هم علت واریس را ایستادن بیش از حد ما در دوران مدرسه بدانند!
یک بار ورزش همگانی داشتیم و از اداره برای دیدن ورزشمان به مدرسه آمده بودند. ما هم برای این مسابقه ی منطقه ای کلی تلاش کرده بودیم و چند ماهی را در هوای سرد و گرم به تمرین پرداخته بودیم. خلاصه روز مسابقه هوا آفتابی بود و چندساعت در صف ایستاده بودیم. ورزش که شروع شد خیلی خوب پیش رفتیم. اواخر ورزشمان بود که یکهو از بعضی از صف ها چند نفر غش می کردند و از حالت عمودی، افقی می شدند!
آن روز نمی دانستیم بخندیم یا دوستانمان را که از شدت گرما غش کرده بودند را از زمین جمع کنیم! بالاخره ایستادن در صف هم همچین مزایایی دارد!
انشای غیر طنز:
قبل از اینکه به کلاس برویم در صف می ایستیم. ایستادن در صف هم قوانینی دارد که عمل کردن به آن باعث ایجاد نظم و هماهنگی صف می شود. با همین ایستادن منظم در صف، ورزش می کنیم تا با حال خوش تری وارد کلاس درس شویم.
هرچند هر از گاهی از ایستادن در صف خسته می شویم ولی با ورود به کلاس و گفت و گو کردن با دوستانمان، خستگی به یکباره از تنمان بیرون می رود. برای مرتب کردن صف هایمان انتظامات مدرسه تلاش می کنند و خود ما هم سعی می کنیم نظم صف را بهم نزنیم.
بدون ایستادن در صف، مدرسه چهره ی مغشوش و آشفته ای به خود می گیرد و مدیر و ناظمی که روی سکو می ایستد و شروع به سخنرانی می کند، با دیدن آشفتگی مدرسه نمی تواند سخنش را با آرامش آغاز و به اتمام برساند. پس صف ایستادن خیلی مهم است.
در صف که می ایستیم، دانش آموزان هر کلاسی از هم تفکیک می شوند و به ترتیب وارد کلاسشان می شوند بدون هیچ شلوغی. حتی ایستادن در صف می تواند نشانه ای از اتحاد دانش آموزان هر کلاس باشد. پس ایستادن در صف را دست کم نگیریم!
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
من و بچه ها مثل همیشه به مدرسه آمدیم و ازآنجا که زنگ خورده بود،سر صف ایستادیم.نصف صف آفتاب بود.نیم متری این طرف تر ایستادم.صدای فریاد نوروزی،نماینده کلاس آمد:(حاج خانم!برای بار هزارم،درست وایسا)
ای بابا،کدام هزارم،من که تازه آمده ام. قیافه پوکر فیسی گرفتم رفت توی صف،اما تا از جلویم رد شد و رفت،دوباره آمدم اینطرف.
آخر میدانید؟میگویند آفتاب ساعت 10 تا 2 ظهر باعث سرطان پوست میشود.
من هم همان دختری هستم که شب قبل خواب حتما باید ترتیب:فوم صورت،کرم دور چشم،لوسیون و کوفت و زهر مار را انجام بدهم.
صدای فریاد سحر آمد:(ای بابا!خسته شدیم؛باز این مدیر گوگولو میاد اینجا غرغر میکنه.)
یکدفعه پس گردنی خورد و نزدیک بود با مخ به زمین بایفتد که او را گرفتم.ناظم را پشت سرش دیدم و چشمانم گرد شد
:خجالت بکشین؛مدیر گوگولو؟وقتی از نمره انضباطتون 2 نمره کم کردم اون وقت میفهمید.
وقتی ناظم رفت مریم در حال افسوس خوردن و غرغر کردن بود.
شیما نگاه عاقل اندر صحیفانه ای به سحر انداخت و گفت:(غمت نباشه بابا؛حتی اسمت رو نمیدونه که بخواد ازت نمره کم کنه.)
یکدفعه صدای فریاد ناظم را شنیدیم:(درست وایستین تا نمره تون مثل سحر مشرف کم نشه.)
دهن سحر اندازه غار علی صدر باز شد.شیما هم کلا رفت ته صف محو شد.
همه صف شروع کردند به بالا رفتن.حالا که فکرش را میکنم بیاید با عوامل مدرسه شوخی نکنیم؛ایستادن در صف مانند راه رفتن روی شمشیر است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
یه روز جلوی دراتوبوس وایساده بودم و نه راه پیش داشتم نه راه پس که متوجه شدم یه چیز نک تیز در پهلویم فرو می رود به عقب که بازگشتم عصای پیرزنی را دیدم که سعی داشت با ان من را کنار بزند و از طرفی دیگر کسی هم مدام مانتویم را می کشید و کسی هم از پشت مدام مقنعه ام را می کشید و من هم بطور مداوم داشتم دفع حمله می کردم و مشغول به مقاومت بودم و با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه عقب نشینی نکنم و تا اخرین قطره خون هم از جلوی در اتوبوس کنارنروم. ناگهان دیدم سایه ای بزرگ بر روی اندام نحیفم افتاد و صاحب سایه که دقیقا پشت سرم بود با دستش به شانه ام ضربه میزد با ترس و لرز به عقب بازگشتم و نگاه مملوع از ترسم را بر چشمان مشکی از خیره کردم کمی در چشمانم خیره شدو با صدایی نازک و جیغ مانند گفت«دختر خانم از سر راهم کنار برو»بعد هم که دید منی را که هیچ حرکتی از خود نشان نمی دهم و مات و مبخوت مانده بودم که این صدا به این هیکل می خورد یا نه؟هل داد و داخل اتوبوس شد و من با وارد شدن دوباره عصای پیرزن در یهلویم به بیرون از اتوبوس پرتاب شدم و اوتوبوس هم راه افتاد و رفت و من دیگر هیچ وقت دیگر وارد اتوبوس نشدم.