موضوع انشا: دکمه آخر آسانسور را زدند (زدم)...
باایستادن تاکسی سریعاکرایه رابه سوی راننده پرتاب کردم وازماشین قراضه اش خارج شدم....
تابه حال به این منطقه نیامده بودم اماساختمان شرکت وتابلویش به قدری بزرگ وواضح بودکه بی هیچ دردسری بتوانم آدرس راپیداکنم!
پس ازکشیدن یک نفس عمیق،بااسترس واردشرکت شدم،
درهمان لحظه اول ورودم یک آقابه سمتم آمدوپس ازگفتن توضیحاتم مرابه سوی خانومی که منشی شرکت بود راهنمایی کرد.
مقابلش ایستادم وگفتم:محسنی هستم...برای مصاحبه اومدم.
آهانی گفت وبه داخل سیستمش نگاهی انداخت،نگاهم رابه داخل شرکت سوق دادم: شرکت بزرگ ومجهزی بودوهمین باعث شده بوداعتمادبه نفسم راازدست بدهم وبه نحوی ازآمدن پشیمان شده بودم که صدای منشی باعث توقف افکارم شد
طبقه17،میتونیدبامنشی اقای مدیرهماهنگ کنیدتاشماروبه دیدنشون بفرستن.
به "ممنونی"اکتفاکردم وواردآسانسورشدم.
خسته بودم چراکه صبح،زودبیدارشده بودم تابتوانم به موقع به مصاحبه برسم ودراولین ملاقات بی مسئولیت نشان داده نشوم.به همین دلیل چشمانم راروی هم گذاشتم تاکمی ازخستگی ام کاسته شود.
مدت زیادی گذشته بوداماآسانسورهنورازحرکت نایستاده بود،چشمانم راباتعجب بازکردم ودکمه ی طبقه ی موردنظرراچندباردیگرفشردم اماتغیری ایجادنشد!
ترسیده بودم ونمیدانستم بایدچه کنم،ناچاراتصمیم گرفتم که به درآسانسوربکوبم وباسروصدادیگران را به اینجابخوانم،هرچنداین کارهم کمی به دورازشخصیت من بودبرای همین ناتوان سرم رابه پشت اسانسورتکیه دادم که ناگهان برق امیدی درچشمانم نقش بست.دکمه ی اضطراری یاهمان دکمه ی نجات دهنده!بدون تعلل دستم رابه روی آن گذاشتم که یکهو صدای ناهنجاروگوش خراشی تمام شرکت رادربرگرفت...وسپس.پس ازگذشت چنددقیقه،باکمک کارمندان شرکت وتاسیساتی اسانسورتوانستم ازان فضای خفه کننده خارج شوم!جمعیت زیادی پشت آسانسورایستاده بودندوهمه هم نگران حال من!امامن بی توجه به آنهاوسخن هایشان به طرف درخروجی به راه افتادم تاازآن شرکت مجلل خارج شوم چراکه دوست نداشتم درمحلی که برای اولین روزملاقاتم چنین خاطره ی تلخی برایم برجای گذاشته بودکارکنم...
البته ته دلم کمی احساس پشیمانی میکردم که چرابه این راحتی موقعیتی به این خوبی راازدست داده ام!!
امااین اتفاق برایم درس بزرگی نیزبرجای گذاشته بود:اینکه درتمام مراحل سخت ودشوارزندگی،دکمه ی آخرآسانسوریاهمان امیدآخرزندگیم خدای بلندمرتبه رافراموش نکنم وبدانم که اوهمه جاهمراه من است...حتی زمانی که تمام امیدهایم ناامیدشده اند!!!!
ریحانه جعفرپناه
موضوع: توصیف شخصیت مادربزرگ
میگویند تا آدم چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیداند به راحتی از کنارش میگذردبدون کوچیک ترین توجهی به آن اما روزی خواهد رسید کهحسرت ان روز هارا بخورد به خود بگوید کاش چنان میکردم کاش چنان میکردم
یکی از افرادی که همیشه حسرتش را میخوردم مادر بزرگم بود مادری ۷۰ ساله با موهایی حنایی که تار های سفید درمیان آنها ب چشم میخورد .قدی متوسط چشمانی ن بسیار درشت بینی متوسط ولبهایی نازک وکوچک و چروک هایی که در چهره اش بود نشان دهنده روز هایی بود که پشت سر گزاشته بود درد هایی ک کشیده بودی راه هایی ک پیموده بود.[enshay.blog.ir]
همیشه لباس های روشن ب تن داشت یعضی وقت هاهم گل گلی دل سوز فرزندانش بود عاشق نوه هایش از دل و جان برایشان وقت میگذاشت .مهربان بود ب اندازه ای ک دیگر کسی ب مهربانی او ندیدم
خنده هایش راهنوز ب یاد دارم هروقت میخندید چقدر دلم میخاست بپرم و لپای سرخشو ببوسم .
او رفت وبهشتی شد و من ماندم و حسرت وجودش
پس بیایید قبل ازینکه دیر بشود قدرشان را بدانیم.
توصیف شخصیت
موضوع: تنهای مهربان
میرم بغل مادربزرگم،
میگه گریه کن
دردت به جونم....
«روزبه بمانی»
خانمی با قد خمیده و ریز نقش. دست و پاهای پینه بسته ای که نشانگر سن بالا و سختی هایی است که در زندگی اش کشیده.با سنی قریب به ۸۰ سال. صورتی چروک، که زیبایی جوانی اش را از دست داده. با عینکی ظریف به چشم، چشمانی که دیگر فروغی ندارند. بینی ای که نسبتا بزرگ است و لبانی چروکیده،اجزای چهره اش را تشکیل میدهند.
او کسی است که شاید رفتاری خشن داشته باشد اما، دلی مهربان و وسیع دارد. کسی که بتواند سالهای سال ، تنهایی سر کند ،کم کسی نیست.تمامی حرفهایش، از روی تجربه سالیان زندگی اش است.شاید هم خرافاتی که از ایام قدیم به خوردش رفته. زنی که برای زندگی اش، مردانه میجنگد. زنی از جنس مادر، از جنس بزرگی. زنی که همه به نام مادربزرگ میشناسند و صفای خانه اش زبانزد خاص و عام است.[enshay.blog.ir]
نویسنده: ام البنین خنجرزاده
دبیر: سرکار خانم ناهید بزرگمهر
دبیرستان حضرت زهرا(ص)
شهرستان رامشیر،خوزستان
موضوع انشا: عشقی که بین کلاغ و مترسک پلی از جنس زندگی ساخت
تکهپارچهٔ کوچک پوسیده را روی بازوی کاهی مترسک که لایهای از برف روی آن، جا خوش کرده بود انداخت. رهاشدن پارچه از میان نوک کوچکش، انگار جان را از تنش زدود. بیحال و بیرمق مقابل پای مترسک روی زمین افتاد. تن نحیفش روی دامن سفید زمین میلرزید و نگاه درماندهاش در پی یافتن نگاه خشک و بیاحساس مترسک، در تلاش بود. صدای خستهاش که از حنجرهٔ یخزدهاش بیرون تراوید، نوازشگر گوشهای مترسک شد.
مترسک؟ مترسک در حالیکه رقص شنلِ روی دوشش را در آغوش سرد باد تماشا میکرد گفت: «برو کلاغ. اینجا جای تو نیست».
کلاغ تمام توان خود را بهکار گرفت و روی پاهای بیرمقش ایستاد. قدم از قدم برنداشته بود که صورت کوچکش، در پنبههای سفید برف به خاک افتاد. تمام تنش انگار بهناگاه تکهتکه شد؛ اما دوباره ایستاد. قلب کوچکش از شدت بیرحمی مترسک، ریتم گمکرده بود. خود را به پای مترسک چسباند و با صدایی که عجز فریاد میزد گفت: «اینجا جاییه که من دوباره متولد شدم. اینجا جون به تن بیجونم تزریق میکنه. چهطور ازم میخوای برم؟».
مترسک نگاه قندیلبستهاش را دورتادور گندمزار تهی از خوشههای طلایی گندم چرخاند و گفت: «گفتم برو. این دستمال رو بردار و به لونهت برگرد».
کلاغ بدون اینکه اعتنایی به حرف مترسک بکند، تکانی به بالهای ناتوانش داد. سرمای آخرین روزهای دیماه برایش گران تمام شده بود. به دانهها و غذاهای ریز و درشتی که جلوی پای مترسک، روی زمین ریخته شده بود نگاهی انداخت. سر بلند کرد و با غم گفت: «هیچی نخوردی!»
مترسک این بار با عصبانیت فریاد زد: «مگه نمیشنوی میگم برو؟ چرا نمیخوای قبول کنی داری تو بیراهه قدم برمیداری؟ از اینجا برو! دیگه هیچوقتم برنگرد».
اشک از دیدگان کلاغ جاری شد. مگر گناه دل اندوهگینش چه بود؟ غم و اندوه رسوبکرده در دل کوچکش، او را به تباهی میکشاند.
فکر تکاندادن بالهای همچو سنگش، مرگبارترین حس جهان را بهارمغان میآورد. با آخرین قدرتی که در خود سراغ داشت، بال زد و روی شانهٔ خشک مترسک که بلورهای برف روی آن خودنمایی میکرد پناه گرفت. صورت یخبستهاش را به صورت مترسک چسباند و با بغض گفت: «سردته؟»
مترسک با کلافگی گفت: «تموم کن این کارای بیسروته رو کلاغ. عشق کلاغ به یه مترسک؟! تو کجای تاریخ داریم؟ چرا داری خودت رو زجر میدی؟
سرمای خانمانسوز زمستان، رعشه به تن کوچک کلاغ انداخت. با روحی که از بیرحمی مترسک درهم شکسته بود گفت: «سردته».
دانههای درشت برف، بیامان خود را بر تن زمین میکوفتند. مترسک این بار، نگاه نگرانی به تن لرزان کلاغ انداخت که با بیحالی روی شانهاش رها شده و نفسنفس میزد.
توصیف شخصیت ذهنی
موضوع انشا: پاییز
آخرین دختر خانواده ی پاییز،دختری است بارنگ و روی پریشان وموهایی
آشفته.دختری است بابدنی لاغروچشمانی پرغصه که گاهی این غصه ها تبدیل به اشک میشوند ومی بارند.دختری که شاید زمانه خیلی درحقش بدی کرده است،
انقدر که حال بدش دیگران رانیز دلتنگ می کند.
همیشه لباس های زردمایل به قرمزونارنجی می پوشد.دختری که آنقدر غصه دارد که موهایش شروع به ریزش کرده است .دختری که درست حال عاشقان رادارد.دختری که دیگران درحال ووضعیتی که دارد متعجب اند ؛گاهی سرد، گاهی بارانی وگاهی آرام.
دختری که آنقدر مغرور است که اجازه نمی دهد هیچ یک از خواهرانش با او حرف بزنند .دختری که هیچ کس حالش را نفهمید .دختری که دیگر طبیعت را دوست نداردو می خواهد همه جا مثل خودش بی حال و پریشان باشد.
دختری که شاید انتظار آمدن کسی را می کشد.کسی که هیچ وقت اورا ندیده است وفقط خصوصیاتش راشنیده است که اونیزباهمه به سردی برخورد میکند
ووقتی که می آیدهمه جارا به خواب میبرد وسبب مرگ گل ها و درختان میشود.
آذرباخودفکرمیکندکه شایداونیز(ماه دی)درانتظاردیدنش است.امازمانه این اجازه را به آنهانمی دهد.
موضوع انشا: پاییز
آخرین دختر خانواده ی پاییز،دختری است بارنگ و روی پریشان وموهاییآشفته.دختری است بابدنی لاغروچشمانی پرغصه که گاهی این غصه ها تبدیل به اشک میشوند ومی بارند.دختری که شاید زمانه خیلی درحقش بدی کرده است،انقدر که حال بدش دیگران رانیز دلتنگ می کند.همیشه لباس های زردمایل به قرمزونارنجی می پوشد.دختری که آنقدر غصه دارد که موهایش شروع به ریزش کرده است .دختری که درست حال عاشقان رادارد.دختری که دیگران درحال ووضعیتی که دارد متعجب اند ؛گاهی سرد، گاهی بارانی وگاهی آرام.دختری که آنقدر مغرور است که اجازه نمی دهد هیچ یک از خواهرانش با او حرف بزنند .دختری که هیچ کس حالش را نفهمید .دختری که دیگر طبیعت را دوست نداردو می خواهد همه جا مثل خودش بی حال و پریشان باشد.دختری که شاید انتظار آمدن کسی را می کشد.کسی که هیچ وقت اورا ندیده است وفقط خصوصیاتش راشنیده است که اونیزباهمه به سردی برخورد میکند ووقتی که می آیدهمه جارا به خواب میبرد وسبب مرگ گل ها و درختان میشود.آذرباخودفکرمیکندکه شایداونیز(ماه دی)درانتظاردیدنش است.امازمانه این اجازه را به آنهانمی دهد.
موضوع انشا: سلام زمستان
سلام زمستان! من از آمدنت خیلی خوشحال شدم، اما در دل مادر آشوب به پا شد چون ازبیمار شدن من و برادرم می ترسد. با وجود سن کم، مدت هاست دلیلش را فهمیده ام و معنی جیب خالی را دیگر از بر شده ام .
در مورد پدر، روح برهم ریخته وافکار متشنجش را بسیار خوب می فهمم. او می ترسد که تو باز هوس برف و بوران به سرت بزند و سقف خانه ی کوچک چوبی مان باز، چکه کند.می ترسد که ژاکت من و برادرم کوچک شود. آخر، جیبش خالیست.
یادم می آید زمستان سال قبل در مسیر مدرسه، یک پالتوی قرمز عروسکی، پشت ویترین مغازه توجه مرا به خود جلب کرده بود. بچه بودم و دلم لباس نو می خواست. اما به وضوح رنگ پریده وچشمان شرمسار پدر را احساس کردم.
درسته بچه بودم اما بعضی چیزها را خیلی خوب درک می کردم .آرام به راه افتادم و یاد گرفتم که دراین دنیا خیلی چیزهاست که متعلق به من نیست و شاید هیچ وقت نشود. اما چه کنم که گاهی اوقات زرق و برق خیابان ها دل مرا می لرزاند ؟ با این وجود، خودم را بی توجه نشان می دهم که پدر کمرش خم نشود و عرق شرم بر پیشانی قشنگ و پرچین و چروکش راه باز نکند. ولی بسیاری نمی دانند در آن روز پاییزی بین مردمک چشمانم و آن پالتو قرمز چه ها که رد و بدل نشد.
این ها تنها سرگذشت من نیست، بلکه سرگذشت خیلی ازکودکان اطرافمان است که شاید چند سال است درحسرت یک لباس گرم هستند. یا یک دستکش که آن دستان کوچکشان از هوای بی رحم زمستان زق زق نکند.
تو می آیی . کاش با دوباره آمدنت چشمانمان بازتر و دلهامان رئوف تر بشود برای هزاران هزار کودک به حسرت نشسته ی اطرافمان.
کاش واژه ها ی «دوست داشتن و مهربانی» را هر روز یک نفر در گوشمان زمزمه کند، تادیگر هیچ کودکی یا هیچ پدری باحسرت و صدهزار آرزو از دنیا نرود.
موضوع انشا: پنجره عشق زندگی
زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست ...
زندگی هزاران پنجره دارد
یادم هست؛
روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم،
احساس کردم میخواهم گریه کنم
و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم،
احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم
عمر کوتاه ست
فرصت نگاه کردن از تمامی پنجرههای زندگی را ندارم …
تصمیم گرفتهام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم، و آن هم پنجره عشق بود
امروز برمیخیزم
و خدایم رابا تمامِ وجود صدا میزنم و بهترین روز زندگی را از او میخواهم و این چنین شکوهِ امیدوار بودن را لمس میکنم.
بارالها
تنها راهی که به تو میرسد
راه و یاد توست
مهربان خدای من
از تو خالصانه میخواهم
که هیچ انسانی در کوچهپسکوچههای زندگی
اسیر بنبست نگردد.
آرزو دارم که تمام مردم دنیا در بین آن همه پنجره خورشید تنها از پنجره عشق بر زندگیشان بتابد و اینکه آنها از پنجره عشق به زندگی نگاه کنند.
موضوع انشا گسترش شخصیت
نگارش یازدهم درس سوم شخصیت پردازی هم کلاسی ام فریناز
بهش پیغام دادن و گفتم همان جای همیشگی منتظرم..!
گوشی رو روی میز چوبی کافه گذاشتم و بیرون رو نگاه میکردم ، آسمان مث همیشه گرفته بود ابرسیاه ومه اطراف کوه ، چیزی معلوم نبود. شومینه داخل کافه فضای صمیمی وگرمی رو ساخته بود و آهنگ ملایمی در حال پخش بود، شهربور که بود احساس میکردم آنار ترک خورده ایم که در آبان به جا مانده .
صدای میز کناری افکارم را دزدید، رویم را برگرداندم ... پسر و دختر که به نظرمیرسید نامزدن میخندند، یک نیش خند کوتاه زدم ،وگارسون آمد، خانم چه چیزی میل دارید.؟!
منم سرم را بلند کردن و گفتم کمی بعد سفارش میدهیم ممنون. صدای بازشدن در کافه آمد. رویم را برگرداندم خودش بود ، دستم را تکان دادم وسری تکان داد و در را بست . باز مثل همیشه شاد و سرحال ، گیسوان خرمای رنگش را دم اسبی بسته بود وشال خرمالوی رنگ انداخته بود سرش و با آن پالتوی مشکی مثل همیشه زیبا بود. به احترامش پا شدم و بغل صمیمی کردیم ، گفتم : خوش آومدی عزیزم بشین ! ، فریناز چی میل داری سفارش بدم .
+مث همیشه قهوه و کیک شکلاتی .
یه دست تکون دادم وپسرپوست گندمی که گارسون بود آمد، بله خانم ، سفارش قهوه و کیک شکلاتی. لبخندی تحویل صورت پرمهرش دادم ، فربناز دختریست با پوستی سبزه ، قدی ریزه میزه ، صورتی شاد و چشمانش قهویه ای رنگ ، برق چشمانش را با اشتیاق نگاه میکردم ، عاشق آن خنده های سرحال و دندان های سفیدی بودم که هنگام خنده هایش برق میزد، لاهم گرم گفتوگو بودیم.
فریناز : باز مث همیشه که شال سیاه ، پالتوی شیاه پوشیدی خسته نمیشی عسلی ؟
من : خودت بهتر میدونی رنگ مشکی مورد علاقه منه که ..
خندید و سری تکان داد و گفت باشه ... ، مشغول خوردن کیک بودیم ، دل مهربونی داره ، اخلاقی خوب ، بامرام ، هروقت چیزی پیش اومده حضور گرمشو کنارم حس کردم ، با غمگین شدنم ناراحت میشد با خوشحالیم شاد ، خیلی دختر اجتماعیه و همین قلب پاکش منو جذب خودش کرده ، درسته نفس کشیدن شروع زندگیه و عشق قسمتی از زندگی ولی دوست خوب قلب زندگیه ، و وسعت دوست داشتن منم به تو یکیه ..
نویسنده: عسل امینی
هنرستان فنی حرفەی اسوە، شهرستان بانه
دبیر: آقای قادرزادە
بند مقدمه:
خوبی در وجود بعضی ها چنان عجین شده است که هرگز نمی توانی خلاف آن را تصور کنی .
آدم هایی که وجودشان لبریز از عشق و محبت است و گاهی توصیف عظمت نیکان در کلام نمی گنجد .
بند بدنه (خصوصیات ظاهری و رفتاری):
چهره ای مهربان و کشیده با چشمانی روشن و لبخندی ماندگار که همواره بر آن چهره نقش بسته ، گویی هرگز غمی ندارد از بس که مهربان است .
پوست گندمگونی دارد و جز آن دسته از آدم هایی است که قامت بلندی دارد . البته در گذر زمان قدسرو مانندش اندکی به کوتاهی گراییده . موهای جو گندمیش نشان از سال ها تجربه و زندگی پر فراز و نشیبش دارد .
هرگاه به چهره معصوم مادرم که حال دیگر گرد پیری بر آن نشسته نگاه می کنم با خود می گویم چگونه وجودش سرشار این همه مهربانی و مهرورزی است .
مهربانی هایی که هیچ گاه برایشان حد و مرزی قرار نداده و هرگز اندیشه بدخواهی به قلب با وسعتش راه نیافته است .
گاهی اوقات که چشمانش را می نگرم ؛ عمیقا به آن احساسات لطیف و لبریزش پی می برم و می توانم درک کنم که چگونه عشق را با همه وجودش به دیگران تقدیم می کند .
هیچ گاه در ناملایمات زندگی خشم خود را به فرزندانش نشان نداد و در شرایط سخت زندگی ، مهربانی را فراموش نکرد .
گاهی فکر میکنم او به دنیا آمده است تا با تمام توانش بفهماند که زندگی ارزش دل شکستن انسان ها را ندارد . نشان دهد آن چه عده ای در مورد نا مهربانی گفته اند نمی تواند وجود داشته باشد . انسانی والا که هنگام دیدارش بر خود می بالم و از داشتنش خدای را شاکرم .
بند نتیجه گیری:
مادرم تمام قد در برابر تو و اندیشه پاک مهرورزت می ایستم و سر تعظیم در برابر این وجود پر از عشق و خوبی فرود می آورم و نیک آگاهم تو بدی را نیاموخته ای و هرگز نخواهی آموخت.
موضوع انشا: مترسک
کاه های زرد و خشک سرتاسر مزرعه را پوشانده بود.درختانی که تنه ی شان سوخته بود و برگ های زرد و نیمه سوخته که از درختان آویزان بودند فضایی ترسناک و مرده را به مزرعه هدیه داده بود.فضای مرده ی مزرعه عجیب با باد تند و سردی که می آمد همسو شده بود.
تنها بود،تنها تر از تنها.باد تند و سردی که می آمد مترسک را به رقص در آورده بود ولی رقصی بود که نمی توانست از جایش تکان بخورد و فقط لباس های پاره پوره اش با نسیم سرد همسو و هم مسیر شده بود.حتی رقصش هم از روی شادی نبود.رقص او تمام حس غریبانگی او را فریاد می زد.نعره اش در هیاهوی باد گم شده بود چون نعره اش از جنس سکوتی طاقت فرسا و صبر بود.صبرش زبان زد تمام کلاغ های اطراف مزرعه بود.یکی از آن کلاغ ها که رقص سوزناک و غمگین مترسک را دید،آمد و بر روی دوش او نشست.مترسک که مدتی بود حتی خدا را هم در قلبش حس نمی کرد رو کرد به سمت کلاغ و گفت:((چیزی می خواهی به من بگویی؟))کلاغ در پاسخ گفت:((خداوند را از یادت برده ای که قلبت اینقدر از سنگ شده پس بگو الا بذکرالله تطمئن القلوب)) و بعد پرواز کرد و رفت.کلاغ خبر نداشت که قلب مترسک از سنگ نیست و فقط ظاهر اوست که از جنس سیاهی ها و نامهربانی هاست.
مترسک خسته شده بود و رویای خنده های از ته دل را در دفتر نرسیدن ها به آرزوهایش قاب کرده بود و بر دیوار قلب شکسته اش حک کرده بود.خیلی بیشتر از همیشه خسته شده بود چون همه از او فرار می کردند و حس بد دوست نداشته شدن برایش عادی شده بود و به این حس با تمسخر می خندید.برایش واژه ای کاملا نا آشنا بود.همه از کنار او رد می شدند و توجهی به بود و نبودش نمی کردند،حتی به او نگاه هم نمی کردند.شب شده بود و مترسک باید به خواب می رفت.ماه و ستارگان در آسمان سیاه و تاریک به زمین چشمک می زدند.تنها همدم تنهایی هایش ماه بود به خاطر همین عاشق شب بود چون قبل از خواب با ماه درد و دل می کرد و به خواب می رفت.لااقل در میان تمام این همه تنهایی ماه دوست روشنایی قلب او بود و آرام می کرد دلی را که هر شب می گفت:((الا بذکرالله تطمئن القلوب))و به خواب می رفت و مثل همیشه و هر شب با ماه درد و دل کرد و به خواب رفت.
درست است که برای دیگران وحشتناک بود و همه از او می ترسیدند ولی خبر نداشتند که دل او از همه ی آن ها پاک تر است.کاش یادبگیریم دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکنیم.
نویسنده: غزاله شفیعی
دهم تجربی دبیرستان توحید
دبیر نگارش: سرکار خانم حیدری
استان فارس،شیراز
موضوع انشا: مترسک
تا به حال قصّه ام را زیاد شنیده ای ، قصّه ی آن نگهبان قلابی تنهای بچگی هایت از آن من است .
می توانی درک کنی عمق تنهایی دل غمگینم را که در لباس ژنده ای قایم شده ؟
تیر افتاب که مستقیم در چشمانم فرو میرفت به بیدار شدن وا دارم می کرد ، دوباره صبحی دیگر تکراری تر از دیروز و اما هوای بهاری و بادی که لباس پاره پوره ام را به رقص وا می داشت ،میان آن همه اندوه ذره ای حس خوب در دلم می کاشت .
سرم را آسته بالا آوردم و چشمانم را با خستگی و بی حوصلگی چرخاندم باز هم سکوت بود و مزرعه ای دور افتاده ،نه صدایی گوشم را نوارش میداد و نه حتی منظره ای چشمانم را شوق نگریستن می بخشید .
بازهم جای شکرش باقی است که این حال و هوا همیشگی نیست ، گاهی تا صدای پرنده ای به گوشم می رسد سرم را پایین می اندازم ، شاید دریای شفاف دلم ، صورت کریه ام را بپوشاند ، اما سخت در اشتباهم، ترسناک تر از آن حرف هایم که حتی کلاغی سیه روی نگاهم بیاندازد .
پس از لحظاتی صدایی ،سکوت مزرعه را درهم شکست، به راستی صدای آوازش بود و چه دلنشین دلم را به سوی عشقش فرا می خواند ، باز هم صبحی از نو و دوست داشتن های یواشکی ام از نو شروع شد ، مگر می شد من هم عاشق شوم؟ ،منی که خیال می کردم تمام عالم به او سپرده اند که سمت من نیاید .
محو صدایش ، چه بی پروا در باد ،می رقصیدم و او می خواند در نظرم زیبا تر از همیشه ،آهنگ صدایش را به رخم می کشید .
انتظار می کشیدم که بیاید و برای لحظه ای بر او نظر کنم ، و سر انجام اون که ماهرانه باد را با بال هایش هدایت میکرد ، به خانه متروکه شانه ام رسید .
در آن لحظه هیچ اتفاقی نمی توانست دلخوشی را از من بگیرد ، با وجود آنکه نه می توانستم با اون سخن بگویم ، نه قدرت نوازشش را داشتم ،سرخوش بودم .
چندی گذشت دیگر نمی خواند ، ترسیدم! :نکند تازه متوجه ظاهر نا بسامانم شده ، نکند بال بگشاید و برود .
وقتی بار دیگر اورا روی شانه ام دیدم ، مطمئن شدم که تنها دارایی من بلبلی است ، که اینبار به جای ترسیدن از من ، شانه هایم را خانه ای برای خود گزیده حتی برای دقیقه ای .
در خیالم در این حوالی پرسه می زدم ، نا گهان تنهایی را دیدم که محکم در آغوشم کشیده بود ، آری، اینبار خانه ی شانه ام رو متروکه نگرسیتم، و گریستم .
تا چشمانم کار می کرد به دنبالش گشتم، و او نبود.
با خشم به خود گفتم:وقتی نمی توانی به دنبالش بروی ،همین یک پا هم اضافی است .
روزها پس از دیگر انشا ی دفتر خدا می شد و اثری از او نبود .
در خلوت ابدی ام با خود زمزمه کردم :ذات تو با تنهایی عجین شده ، تو مترسکی و بی دلیل اسمت را با ترس بنا ننهادند ، تو می توانی دوست بداری اما هیچگاه دوس داشته نخواهی شد ، پس یادت بماند مترسک ...
این داستان حکایت بعضی انسان هایی است، که هدف از خلقت خویش را نیافته اند و بیهوده به دنبال محال هایی می روند که هیچگاه به آن نمی رسند .
نه مترسک برا عاشق شدن وجود دارد ، و نه انسان خلق شده که بی هدف بایستد.
موضوع انشا: مترسک
او حتی با آن ایستادن استوارش ،به ما می آموزد که با وجود تنها بودن هم میتوان ایستاد.
آن چشمان مشکی درشتش که پرازغم است، میخواهدبگویدازمن نترسید ولی دهانش را دوخته اند وتوان حرف زدن ندارد.
به کلاغ هایی که دورش جمع میشوند وبعداز نگاه کردن به چهره اش به دل آسمان میگریزند نگاه میکندو با خودمیگویدکاش میشد آنهارادرآغوش بگیرم اما وقتی میخواست دستانش را تکان بدهدنمیشدزیرادستانش مانند پاهایش که نمیتوانددنبال کودکان کوچک بدود وبگویداز من نترسید،ازچوب است.
کلاهی لبه دار برروی سرش است واین تنها نعمتی ست که از این دنیا به او رسیده تا
صورتش آفتاب سوخته نشود و این کلاه مانند مردان ترسناک در قصه است که همیشه کلاهی لبه داربرسردارند تا بر ابهت چهره شان بیفزاید.
لباسی مانند گونی به تنش کرده اند،این لباس به رنگ سیاه است مانند بختش که سیاه است ودراین میان قلبش را که هنوز میتپد،قلبی که ازاین همه بی مهری یخ زده است را درآغوش میگیرد وزمزمه میکند:
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند.
موضوع انشا: مترسک
یک چشم باز دکمه ای ویک چشم کورشده و دوخته شده.لباس هاو کفشهای پاره وبعضی هم بدون کفش و......(مترسک ,,میخندد)
نوای لبانش,سکوت و همنشینش,کلاغ و...(مترسک ,,میخندد)
قاروقاروقار....
صبح تا شب در گرمای مزرعه میسوزد و...(مترسک,,میخندد)
چشمهایش را کور میکنیم و....(مترسک,,میخندد)...
آری,تاوان خندیدن در دنیای ما،خفگی وسکوت است.
در دنیای ما اگر بخندی،چشمت را کور میکنند,لباس و کفش پاره تنت میکنند,صبح تا شب وجودت را میسوزانند و کلاغ های همنشینت،بعد از اینکه شبانه روز روی دستهای بازت نشستند و خوابیدند وآرام شدند،کثافتهایشان را روی تو میریزند ومیروند...
ونوای لبهای تو تنها سکوت است وتنها باید مترسک باشی وبخندی.
خدایا...این است تاوان خندیدن در دنیای ما...!
مترسک بودن....
موضوع انشا: مترسک
چشمانم به یک نقطه در دوردست¬ها خیره مانده به انتظار. مرا با یک پا آفریده¬اند تا توان رفتنی در من نباشد. دهانم را دوخته¬اند تا فریادم، پرده¬ی گوش جهان را نخراشد؛ اما دستانم باز است، برای یک آغوش.
مرا این¬گونه سرشته¬اند که نگاه دارم مزرعه را در برابر مادرکلاغی، در پی آذوقه.
آن که مرا در این مزرعه نهاد و رفت، آن که تنهایی را برایم خواست. آن که لباس پاره¬ایی بر تنم کرد و کلاهی کج بر سرم نهاد؛ هرگز نخواهم بخشید.
من، من حتی تولدم را به یاد ندارم و اسمم را نمی¬دانم. گاهی دلم می¬خواهد یکی کنارم بنشیند و با من سخن بگوید؛ اما، کیست، آن که بر من تکیه دهد و مرا سزاوار هم¬صحبتی بداند؟ آن هم منی که هرگز لبخند زدن را نیاموخته¬ام.
آیا انصاف در جایی از جهان جان باخته و که مرا این گونه در اقلیمی رها کرده¬اند،که نمی¬شود با آن سازش کرد؟ چرا مرا توان کنار آمدن نیست، با دردی که بغضش هر شب مرا به دوزخ می¬کشاند؟ نمی دانم چرا حتی کلاغ¬ها هم از من می¬ترسند. سزای کدامین گناه را می¬دهم که به دار تنهایی آویخته شده-ام.
روزها تنها امیدم به خوشه¬های اطراف است و وای به روزی که برچیند داسی آخرین خوشه¬ی گندم را. و آن گاه شروع می¬شود فصل غم انگیز ترم.
و در پی آن فرا می¬رسد شبی که پایان دهد تپش¬های پوشالی¬ام را. و شاعر برایم خواهد سرود: «دیشب در آن مزرعه طوفان شد و به جا ماند تنها شنل پاره¬ایی از مترسکی بیچاره.»
موضوع انشا: دلم کودکی را می خواهد
دلم کمی کودکی میخواهد...
از همان روزهایی که زندگی ام رنگ دیگری داشت...
روزهایی که باریدن برف دلیلی برای خندیدن هایمان بود ....
همان روزهایی که پاییز را با راه رفتن روی برگهای خشک شده و خش خش آنها میشناختیم...
نه قدم زدن های تنهایی در زیر باران
روزهایی که تنها اشک هایی که بر صورتم می بارید اشکی بود که در بازی زمین میخوردم و با یک بوس از جانب مادرم سر و ته آن جمع میشد...
نه مثل حالا که خود آدم ها زمینت میزنند...
همان کودکی که تمام آن را در فکر این
بودیم که بزرگ شویم و حالا که بزرگ شدیم
میگوییم ، کودکی! کودکی ! کودکی !
دلم همان روزهایی را میخواهد که صدای درختان و گلها چنان زیبا بود
که با صدای عشقشان فرشتگان را به کنار ما می آوردند...
این روزها عجیب دلم کودکی میخواهد.
موضوع انشا: پاکدشت
شهرستان پاکدشت یکی از شهرستانهای استان تهران است.
این شهرستان درجنوب شرقی شهرستان تهران درحاشیه جاده ترانزینی تهران_مشهد قرار دارد ودر مرکز آن شهر پاکدشت است.
پاکدشت همچنین به دلیل سطح بالای زیر کشت سبزیجات و گل و گیاه زینتی که به تمام نقاط ایران و حتی خارج از کشور صادر میشود به پایتخت گل و گیاه معروف شده است و از شهرستان های تهران جزع مهاجر پذیر ترین شهرستان های ایران است.
پیشینه این شهرستان دراصل شماری از روستا و شهر است که در دوران باستان دهکده هایی در دشت ری بوده اند.
وتاریخی کهن در دل خود دارد که بیانگر اقوام مختلف مهاجرت آنان از سرزمین های دور به این و یار و یاد آور جنگ ها وستیز های مکرر و گروه های اجتماعی از اقوام گوناگون وشخصیت های شهید تاریخ میباشد.
پیشینه آبادانی این دشت که در حاشیه های جنوبی و جنوب شرقی تهران واقع است را باید در آغازین روزهایی که تاریخ شاهد عظمت و شکوه شهر باستانی ری بوده است جستجو کرد.
بررسی های مذکور تمدن تپه های پوئینک و خورین که در نزدیکی منطقه پاکدشت واقع اند را به هزاره پنجم قرن میلادی میرسانند مطالعات ابتدایی نیز نشان می دهد در هزاره اول قبل از میلاد حدود سال های ۱۲۵۰ و ۱۳۰۰قبل از میلاد تمدن معروف به سفال در این منطقه از رشد و شکوفایی قابل توجهی برخوردار بوده است.
طبق اظهارات پژوهشگران اسامی بسیاری از روستا های پاکدشت نام هایی باستانی اند از این رو کاوش در تپه ها و مناطق مختلف احتمالاً به اکتشافاتی در این زمینه منجر میگردد.
از جمله این اسامی میتوان به نام روستای مامازند،یبر و... اشاره کرد که محققین این اسامی را به دوران مهر پرستی ایرانیان نسبت میدهند.