موضوع انشا: تصویر نویسی روستا در فصل زمستان
به نام اولین نوازنده دلها
روستا یعنی :ارامش،دوری از هیاهوی شهری،ترافیک و مشغله های روزانه زندگی باعث زیبایی دوچندان روستا و زندگی روستایی شده است .
روستا یعنی :مردانگی ،غیرت،یعنی پدر که دست هایش از رنج و زحمت پینه بسته است تا در چهره کودکانش شرمنده نشود.مردان روستا همچون کوه های روستا ،استوار و محکم هستند که در برابر مشکلات سر خم نمی کنند.
روستا یعنی:قلقل چای سماور مادر بزرگ،گلوله های برفی،کنارهم بودن زیر کرسی که زیر ان اتش عشق روشن است.
روستا مانمد زنجیره ای است که همه باهم متحد هستند و هیچکسی قادر به غلبه شدن به اتحاد مردمان ان را ندارند.
روستا یعنی:خانه های از خشت و گل که مانند قلب هلی صاف و بی الایش مردم روستا است،روستا یعنی:اتش عشق و مهربانی که بین مردم روستا سعله ور است و هیچ اتش نشانی قادر به خاموش کردن ان نیست.
روستا یعنی:طبیعتی که شاهزاده سفید پوشی که شنل خود رابه طبیعت ارزانی کرده است.
روستایعنی:ارزوی دیدن گلوله های برفی یعنی ادم برفی،سرما،سرماخوردگی
اری،روستا مهد عشق است،مهد دوستی،ارامش و تنها زندگی اینجا معنا پیدا میکند واینجاست که شاعر می گوید
خوشابه حالت ای روستایی چه شاد و خرم باصفایی
موضوع: صدای لالایی مادر
صدایی آشنا مرا به خود می آورد صدایی که یاد آور خاطرات ساده و کودکانه ام است
صدایی سرشار از عشق ومحبت
که آرام آرام ذره ذره وجودم را لبریز از عشق می کند صدایی که تمام خستگی ام را از بین می بارد خستگی این دنیا ی بی رحم
آری این همان صداست صدای تک دانه فرشته زندگیم مادرم
مادرم قهرمان زندگیم است
وعاشقانه می پرستمش
او همان کسی است که زیر این آسمان بی مهری ها تنهایم نگذاشت
ببخشید اگر سرت داد زدم ببخشید
خسته ام از این دنیا خسته خسته
میگویند خدا در زمین نیست اما من خدا را در چشمان مادرم دیدم.
نوشته: یاسمن
موضوع انشا: صدای لالایی مادر
به نام کیمیاگر هستی
یادش بخیر! نیمه های شب بود.سقف دنیا مشکی شده بود و چراغ های اسمان هم خاموش بودند.خانه گلی که ،بادست پدربناشده بود توان مقابله با هیاهوی بادی را که فضای خانه را پر کرده بود نداشت.
خشم عجیبی در باد بود.جرقه های اسمان وحشت و ترس ،طفل چند ماهه را دوچندان می کرد،وحشت و ترس در دل کودک شعله ور بود از تاریکی شب ؛از تنهایی بیم داشت.
ناگهان،مویه کردن های کودک خاموش شد،نجوای خاموشی از کنار گهواره به گوش می رسید.بر چهره معصومش خنده گنگی نقش بسته بود.صدای گام های کسی ب گوش می رسید باهرقدمی که بر میداشت هیاهوی باد را شرمنده میکرد،مگر ان شخص چه کسی بود؟ناگهان در چشمان معصومش تصویر مهربانش نقش بست.مادر با چشم های مهربانش با محبت و هزاران ارزو ،باعشق ،با عشق خدایی،با عشقی که خدا در دلش گذاشته بود به صورت پاکش می نگریست.
مگر مادر در صورت جگر گوشه اش چه می دید؟لحظه ای در فکر فرو رفتم و با خودم گفتم:ایا کسی که تمام امیدهای مادر است اگر روزی مادر پیر و ناتوان شود در نیمهوهای شب،فرشته مهربانی پرستار کودکی ها،در خواست اب کند او با دل و جان اب در دست او می گذارد؟
ایا این شب ها را به یاد می اورد؟نکند فراموش کند؟ وای خدای من نکند تکه ای از مروارید درونش بشکند؟خشم خدا را چه کند.چ کسی جلوی مویه کردن های اسمان را بگیرد؟؟
با دیدن مادر تنها می توان ثابت کرد در جسم ما قلب وجود دارد. وقتی کسی مادر می شود همه از عشق او به پاره وجودش،مهربانی ها و فداکاری او سخن می گوین ایا زمانی هم که اسم فرزندی در میان می یاید یاد عشق فرزندی می افتند؟یا شاید هم یاد لرزش های اسمان یا مویه کردن های اسمان بیفتند؟ نمی دانم!.....
دلم گرفت و با بغض به مادر می نگریستم،لحظه عجیبی بود مادر کودکش را بر روی پاهایش گذاشت و از شیره وجودش به او طعام داد .همه چیز به سجده به پاهای مادر افتاده بودند!
چه کسی تمامی وجودش متعلق به توست.
اری،اینجا بود که واژه مادر برایم معنا شد.مادر مانند مادرخورشیدی است که تمام وجودش را وقف فرزندانش می کند.خورشید مادری هیچگاه غروب نخواهد کرد.الان میتوانم درک کنم لالایی های مادرم برای چه بود؟؟
برای زپانی بود اگر خواستم درشتی کنم به یاد بیاورم چه کسی تا نیمه های شب در کنارم بود،پرستارم بود؟چه کسی با من می نگریست چه کسی با من می خندید؟چه کسی زمانی که مریض بودم او هم با من مریض می شد؟
کسی که تمامی وجودش وقف من شد جوانی اش.زیبایی اش و تمام زندگی اش.کسی که چین و چروک های روی صورتش دفتر خاطرات بچگی هایم است. کسی که همیشه وقتی غذا روی سفره کم بود مادرم جلوتر ازهمه کنار می کشید و سیر بود.کسی که لا عشق به به نگاه می کرد و من با خشم به چهره ان می نگریستم!
مادر فرشته روی زمین است که نه تکرار میشود ک نه تکرای.شجاع کسی است که جلو همه دست و پدر و مادرش را می بوسد نه سنگ قبر ان ها را!چون می داند سنگ قبر احساس ندارد.
مادر وقتی پیر می شود مانند بناهای قدیمی می شود که ارزشش از همه اپارتمان و برج های جدید بیشتر است پس محبتت را به پای کسی به ریز که با تمام بدی هایت صدایت می کند دخترم.دوستت دارم فرشته زمینی.
مادر ای پرواز نرم قاصدک مادر ای معنای عشق شاپرک
ای تمام ناله هایت بی صدا مادر ای زیباترین شعر خدا
به سلامتی همه مادران که خدای روی زمین هستند
موضوع انشا: صدای لالایی مادر
صوت دلنوازی گوش هایم را نوازش میکرد، آن صوت، لبریز بود از عشق و محبت، مهر و صداقت و فر و فرزانگی، آری! این صدا، صدای لالایی مادرم بود.
مادر، این نعمت بلند آوازه وارجمند،انیس و یاور دلبندش، از همان آغاز حیات کودکش، دلبندش را با این صوت پرورش میدهد.
این صورت شامل :راه و رسم زندگی، پستی و بلندی هایش و اندوه وخوشحالی زندگی را، با زبان کودکانه فرزندش را نصیحت میکند.
این صوت برای رسیدن به زندگی ای جمیل و زیبا تا انتهای حیات بسنده است.
اگر با این اصول پیش بروید، میتوانید به رستگاری دست پیدا کنید، و عطای پروردگار و مرحمت اطرافیان را نصیب نفس خود کنید.
مادر فرشته ای است، که از آسمان برای آموختن اخلاص به زمین آمده و مانند شمعی میسوزد و می سوزد و میسوزه تا نور و گرمای وجودش را به ما بتاباند.
ما باید، به حرمت وجود این فرشته فرهیخته، اورا پاس بداریم.
حال خامه را بردار و پندار زود. که چه سرودی خوش تر از صدای لالایی مادر پیدا میش
موضوع انشا: قدر بدانیم
کودکی ٨ساله بودم با مادرم برای خرید به خیابان رفتیم من باکنجکاوی اطرافم را نگاه میکردم ماشین هارا و...
یک لحظه مشغول تماشا عروسکی بودم که خیلی خیلی قشنگ بود که عروسکی که در دست داشتم از دستم افتاد تا خواستم ان را بردارم دختر کوچولویی ان را برداشت و گفت؛(مامانت مواظب نبود از این به بعد من مامان تو هستم نزدیک رفتم تا عروسک را بگیریم اما غافل از انکه دختر کوچولو ان را نداد چند لحظه ای صبر کردم مادر دخترک روبه مادرم کرد گفت (هرچقدر پول عروسک باشد من ان را پرداخت میکنم مادرم بوسیدم و عروسکم را به دخترک داد اما هرگز نفهمید که من واقعا وابسته به عروسکم بودم و هنوز حسرت ان چند ثانیه را دارم
گاهی وقتها انسان ها یک لحظه غافل میشوند از ان چیزی که دارند برای برداشتن یک گردو الماسشان غلت میخورد در چاه میفتد و اوست گردو پوچ و الماس رفته.
موضوع انشا: توصیف زیبایی های طبیعت با استفاده از حواس پنج گانه
من داشتم از اتاقم به گل ها و درخت هایی که در باغچه مان بودنگاه میکردم. ناگهان بوی خوشی به مشامم خورد.آن بوی گل ارکیده بود،من به حیاط خانه مان رفتم،آن گل را لمس کردم.خیلی لطیف و خوب بود.ناگهان نسیم روح افزایی وزیدن گرفت.و با طراوت نسیم خوش بو گل ها هم می رقصیدند.یاس های سفید از روی دیوار به پنجره ی اتاقم سرک می کشند.از این همه زیبایی سیمای پر طلایی اندیشه ام به پرواز در می آید.طبیعت یعنی نشاط،شادی،سر سبزی،طبیعت یعنی زندگی،هیجان،دوستی و... درختان در هنگام وزیدن باد همه به هم دست می دهند و روی هم بذر افشانی میکنند.گل های زیبای آنها نوید میوه های خوب خداوند است.برگ های سبز آنها مثل سجاده ی نماز است.پاک و شادی بخش.کاش ما انسان ها نیز در نماز مثل ریشه ی درختان محکم و استوار باشیم تا مثل میوه ی درخت از این اخلاص و سجده کردن بهره ببریم و خداوند دوستمان داشته باشد. صدای خش خش برگ درختان به گوش می رسد.آهنگ دلنواز این صدا احساس خوبی در من دارد.این احساس یعنی بوجود آمدن برگ های سبز و تازه.قطره های شبنم روی گل ها،مانند وضو آن ها را پاک کرده.نگاه کردن به این طبیعت زیبا آن قدر دلنشین است که انسان از بیان زیبایی های آن قاصر است و دستانش قادر به لمس کردن همه ی آن نیست یعنی نمیتواند احساسش را باید و شاید بیان کند.خلاصه که طبیعت یعنی آفریده ی خدای زیبایی ها ،یعنی گل،کوه،دشت،دریا،خورشید،ماه و هر آنچه که در این گیتی بزرگ وجود دارد.کاش بتوانیم کمی از این آفرینش را سپاس بگوییم.خدایا تو را به خاطره آفریده های جهان هستی و زیبایی هایش شکرگزاریم.
موضوع انشا: سیارات خیالی
میدانید من کیستم؟
کسی هستم که زنده ماندن دنیایتان به آن بستگی دارد.
من واپایش کننده ی سیارات و آسمان هستم و این وظیفه را خداوند در اختیار من گذاشته است. خانه ی من درست وسط فضا بنا شده است. جایی که زندگی سنگ ها در آن جریان دارد. خانه ام از کریستال ساخته شده اما وقتی، شهاب سنگ ها به سراغم می آیند آن کریستال نمی شکند. وقتی از آنجا بیرون می آیم تا وظیفه ام را انجام دهم، ستاره ها مسیرشان را تغییر میدهند، و از درِ خانه ی من تا همه ی سیارات یک مسیره مار پیچ میسازند و صف به صف روبروی من می ایستند. وقتی پاهایم ستاره هارا لمس میکنند، گرمای آنها در بدنم، و محبتشان در قلبم ساکن میشوند. قدم زنان درحالی که ستاره هارا چشمک زن میکنم، به ماه میرسم. من باید خودم را به مرکز سطح آن قمر برسانم. سخت است از ماه بالا رفتن. زیرا پر از چاله چوله های عظیم است. برای اینکه راهم سریع تر شود به نور میگویم که به کمکم بیاید. و فورا مرا در خود محو میکند و به محل مورد نظر میرساند.
وقتی به ماه میرسم عصایم را بر زمین میکوبم، با این کار به او انرژی چرخش میدهم تا بر دور زمین بچرخد و به او اختار میدم به دور خورشید نچرخد! این قانون است.
سپس به سیارات دیگر میروم، عطارد, زهره, زمین ,مریخ, مشتری, زحل, اورانوس, نپتون, پلوتون و سیارک....
بیشتر از همه شکل زحل را دوست دارم. و از زمین هراس دارم. زیرا وقتی به کعبه میروم(چون آنجا درست مرکز سطح زمین است)اول خدارا عبادت میکنم. سپس وقتی میخواهم به آن انرژی چرخش دهم.. موجودات آنجا که گویا نامشان انسان است، با وسیله ای بنام موبایل و با نور هایی که از آن خارج میشود، از من فیلم و عکس میگیرند و مرا آزار می دهند. اما آنجا خوبی هایی نیز دارد مثل مردمی که شیفته و عاشق خداوندند و دومی خاکی که وقتی به آن آب میخورد بوی دلنشینی میدهد..
از آنجا که خارج میشوم خودم را به خورشید میرسانم، چون آنجا خیلی داغ است مجبورم حباب حفاظتی خود را فعال کنم.
وقتی که نور خورشید را تقویت کردم، سپس از آنجا تکه ای برمیدارم و برای شام به خانه میبرم چون همیشه گرم است و مزه اش ترش .
غذایم خورشید و لباس هایم از ابر است. ابر های بارانی را بیشتر دوست دارم زیرا همیشه مرا میشویند و پاک نگه میدارند. به خانه که میروم از شدت خستگی توانی برایم نمانده است، چشمانم را می بندم و استراحت میکنم.
این زندگی من است اما فقط در خواب های شبانه ام.
موضوع انشا: مسافر آغوش زمین
قطره کوچک ناراحت بود. تا لحظاتی دیگر از مادرش جدا می شد. نمی توانست زندگی را بدون او تصوّر کند.
تا لحظاتی دیگر باید آسمان را به مقصد آغوش پرمهر زمین ترک می کرد. به این می اندیشید که چرا سایه سیاه سرنوشت هیچگاه او را رها نمی کند. تحمّل دیدن چشم خیس مادرش ابر را نداشت. دست های سرد و غمگین مادر را فشرد. چشمانش را بست و پرید. پرید و دیگرهیچ وقت مادرش را ندید. دیگر هیچ وقت مادرش را ندید و صدای خیس و بارانی اش را نشنید. هیچ وقت نشنید.
قطره در راه بود. سفر طولانیای در پیش داشت اما بیش از آنکه از فراز و فرودهای مسیر پر پیچ و خم زندگیش بترسد، از آقای رعد وبرق می ترسید.
رعد و برق با هیچ قطره ای خوب نبود. اصلاً اعصاب نداشت. قطره، هم از خود رعد و برق می ترسید و هم از فریادهای وحشتناکش؛ اما درست در لحظه ای که داشت به آقای رعد و برق خشمگین نزدیک می شد، فرشته نجاتش، اسطوره زندگیش، خانم باد او را از آنجا دور کرد و دو نفری به سایبان سپید ابر پناه بردند.
قطره، هم نفس با باد پیش می رفت. آن دو در امتداد رنگین کمان حرکت کردند. گیسوان طلایی خورشید را بوییدند و حریر نغز آفتاب را بر اندام خود حس کردند.
آری، قطره حق داشت که خانم باد را اسطوره زندگی خود معرّفی نموده بود. او با همه این گونه مهربان بود. به همه قطرات کوچک کمک می کرد تا دوری از مادر را تحمل کنند و خود را با زندگی جدید وفق دهند.
خانم باد قطره را روی خاک های خیس باران خورده پیاده کرد. قطره داشت از آرامش صبح لطیف شالیزار لذّت می برد که ناگهان متوجّه نگاه خیس پنجره شد که به او زل زده بود.
خوشش نیامد و گفت:«چه شده؟قطره ندیده ای؟؟!!!!»
پنجره خندید و اندکی سکوت کرد. سپس گفت:«ازنگاهت زلالی و پاکی می بارد. اگر دلت می خواهد پیش من بیا. من هم تنها هستم.»
قطره پذیرفت. پیش پنجره رفت و داخل خانه را تماشا کرد. زنی را دید که برای فرزند کوچکش لالایی می خواند. غرق غزل های غم انگیز او شد و یاد مادرش افتاد. یاد لالایی های مادرش. به راستی که لالایی خانم ابر برای قطره عاشقانه ترین شعر روزگار بود.
قطره به این فکر افتاد که سفر او آن قدرها هم بد و غم انگیز نبوده است. او در این سفر صدای پای آب را شنید، به زمزمه باد گوش سپرد، تاب نرم رقص ماهی را در برکه به تماشا نشست، با نخستین قطره های نرم باران همراه و با جوانه های کوچک پرشور هم نوا شد و به راستی که طعم خوش زندگی را تجربه کرد.
موضوع انشا: مقنعه کثیف
عنوان: دختری با مقنعه ای کثیف ...
روزآخرمدرسه بود!!!
روی صندلی خالی گوشه حیاط نشسته بودم وبه ساعتم نگاه میکردم گویامنم هماننددانش آموزانی که انتظارپدرودمادرهایشان رامیکشیدندانتطارسرویس رامیکشیدم!!!
نگاهم به دخترک دوست داشتنی کلاسم بود،کسی که میدانستم باآمدن تابستان خیلی دلتنگش خواهم شداماچه میتوان کردکه هرآمدنی رفتنی دارد!
طبق معمول تنهابود....روی پله های حیاط نشسته،کوله اش رادرآغوش گرفته وسرش راروی آن گذاشته بود
مقنعه اش مثل همیشه کثیف بودوگچی!!موهایش ب طورنامرتبی درصورتش بودوچتری هایش شلخته!چشمان درشت مشکی اش از همیشه معصومانه تربه نظرمی آمد
نه، نمیتوانستم آن چهره کودکانه رابدون خداحافظی رهاکنم...
بادستم اشاره ای کردم واوباکمی مکث به سمتم قدمی برداشت وقدم های بعدش راکمی مطمئن تر!!
بااشاره ام کنارم نشست
کمی مقنعه اش راازتوی صورتش کنارکشیدم وگفتم:چرانمیری بادوستات بازی کنی؟؟میدونی که ممکنه سال بعددیگه نبینیشون؟!
باهمان صدای آرامش گفت:خانوم من دوستی ندارم
تعجب کردم،بعضی وقت هامیدیدم ک زنگ های تفریح راتنهامیگذرانداماهیچوقت باخودفکرنمیکردم ممکن است همیشه تنهاباشد!
پرسیدم:چرا؟؟میدونی که دوستی بادیگران چقدرخوب وشیرینه؟
اینبارصدایش غمگین شدوچشمانش پرآب:خانوم آخه هیشکی بامن دوست نمیشه
چیزی ازحرف هایش نمیفهمیدم...باکنجکاوی بیشتری گفتم:چراا
اشک هایش یکی پس ازدیگری روی صورت کوچکش فرودمی آمدندوهمین خواستنی ترش میکرد،آب بینی اش رابالاکشیدوگفت:عاخه من همیشه نمره کمی میگیرم،لباسام نامرتبه...تازه خودم چن باری شنیدم که مامانابه بچه هاشون میگن بامن دوس نشن!
تعجب کرده بودم امابادلسوزی دستی روی سرش کشیدم وگفتم:امروزمامانت میاددنبالت یاپدرت؟؟میدونی که تابه حال مادرتوندیدم،خیلی دوس دارم کمی باهاش صحبت کنم....
سرش راپایین انداخت وگفت:منم تاحالاندیدمش...
ناخوداگاه آهی کشیدم وخواستم چیزی بگویم که بارفتنش فرصت نداد
فرصت دلسوزی، ترحم،درک کردن و همه چی راازمن گرفت امااحساس همدردی رانه چراکه اوخیلی شبیه گذشته ی من بود!
یه دختربامقنعه ای کثیف"تنها"بدون مادر"قطعاتکرارهمان سرنوشت من بود!!!
موضوع انشا: بهشت خیالی
جمعه بود. هوا بسیار سرد و آسمان نه تاریک بود نه روشن!
آن گونه بود که وقتی به آسمان نگاه میکردم دل گیر می شدم.
حوصله ام سررفته بود. کنترل را برداشتم زدم شبکه ی (مستند)
داشت مستند طبیعت را نشان می داد. صحنه ای از طبیعت اروپا را نشان داد که آنقدر زیبا بود که آن هوای سرد و دل گیر اینجا از سرم پرید.! یک دفعه مادرم گفت:((بهشتی که برای ما آرزو است برای مردم آنجا یک خاطره است.)) برنامه که تمام شد تلویزیون را خاموش کردم و در ذهنم یافتم و میخواستم بدانم بهشت از نظر من و در ذهن من چگونه بنا شده است؟.
چشمانم را بستم و درِ بهشت را تصور کردم، نورش تابان و گرم بود.. طوری آنجا را تصور کردم که انگار در آنجا بودم. از درِ بهشت که وارد شدم، پرنده ای سفید رنگ با چشمانی از الماس و نوکی از یاقوت، که در انتهای پرهایش گَرده های طلا بود. و وقتی بال هایش را باز میکرد، آن گَرده ها بر صورتِ من اَفشان می شد، و آن پرنده پرواز کرد و به اُفق رفت ...
با خودم گفتم اگر ما بهشتی شویم، پس هر چیزی که بخواهیم می توانیم در آنجا داشته باشیم، حتی آن پرنده.
پس کجای طبیعت اروپا به زیبایی آن پرنده بود؟
باز هم گردشی در ذهن خود زدم، تا بهشت را بیابم، پس جلو تر رفتم، انگار که چمن ها و گل های ریز آنجا زنده بودند و پاهای مرا نوازش میکردند. فرشته ای دست هایم را گرفت، و وقتی دست هایش را لمس کردم وارد قصری شدم که خودم با ذکر هایی که گفته بودم آن را ساخته بودم. درخشش آن قصر رویایی، مثل خورشید و تار های تابان آن بود ...
و در آن ریسه هایی از طلا به کار رفته شده بود. از آنجا که خارج شدم، رود خانه ای در روبروی من ظاهر شد، که به جای اینکه بر زمین جاری باشد، در هوا بود! و نیلوفر هایی از جنس نقره بر روی آن شناور بودند. همانجا بود که به خودم گفتم : من اگر تا آخر عمر هم به زیبایی های آنجا فکر کنم، تمامی ناپذیر است و آنجایی که تصور کردم، فقط اول در
بهشت بود.
و ما هیچ وقت نباید این جهان که در آن زندگی میکنیم را با جهانی که خداوند به مومنان وعده داده است مقایسه کنیم.
وتنها برای خشنودی خدا زندگی کنیم تا به ما پاداش حق دهد.
و هیچ وقت جهنم را در ذهن خود بنا نکنیم و فقط برای راه بهشت بکوشیم.
پایان
موضوع انشا: باران و تنهایی من
هردو تنها.
باران با صدایی آرام که گاه یک سری به تنهایی میزند،اما تنهایی که هیچ صدایی ندارد!
باران با قدی کشیده و صورتی سپید،اما تنهایی بی هیچ شکلی،همیشه در کنار ماست.
باران که گاهی به ما سری میزند،مارا از اینکه تنهایی دوست همیشگی ماست، با خبر میکند..
شاید باران همقدم همیشگی ما نباشد، اما تنهایی در هرلحظه ودر همه جا با ماست حتی لحظه ای از ما دور نمیشود که دلمان برایش تنگ شود..!
مدت ها بود هوس باران کرده بودم..
به ارزویم رسیدم..
چتر هفت رنگم را برداشتم.گوشی را در جیبم گذاشتم.هدفنم را دور گردنم انداختم و زیپ چکمه ام را بالا کشیدم.
صدای باران مرا به سمت خود میکشید! گویا میدانست قرار است چندساعتی را با من همقدم شود.
تند تند از پله ها پایین میرفتم،باران تندی میبارید.
چترم را باز کردم و از کوچه و خیابان ها میگذشتم.
چتر را دور سرم میچرخاندم...
با ارامی قدم میزدم، باران تندتر شد و قطره های خود را محکم تر بر سر چترم میزد..
صدای رعد و برق، صدایی که از ان ترس دارم..
کافه ای را دیدم! کافه ای کوچک اما با فضایی دلنشین!!!
به کافه وارد شدم ،قهوه ای سفارش دادم.
تنهایی را در یک روز بارانی با یک استکان قهوه با بادی خنک گذراندم.
بخار قهوه ای داغ، باران را برایم دلچسب تر کرده بود!
کمی دورتر از از کافه ایستگاهی را دیدم.
این تنهایی، باران، قهوه، یک عکس سلفی کم داشت که ان راهم گرفتم.
باران ارام تر میبارید اما هوا سردتر میشد.
زیپ پالتو را بالاتر کشیدم و به سمت خانه برگشتم.
دیگر لحظه جدایی من و این دو دوست رسیده بود، باید خداحافظی میکردیم.
تنهاییه من وقت زیادی نداشت، باید به خانه برمیگشتیم
باید این روز را در دفتر خاطراتم ثبت میکردم:)
موضوع: آرزوهای مادرانه
آنروز که ساک به دست در چهارچوب در نگاهم کردی با خود گفتم رفتنش با خودش اما امدنش با خدا.تمامزندگیت و تمام ارزوهایت را در ساک دستیات جاداده بودی وبه خانهی بختتمیرفتی منهم مادربودم ارزوداشتم ارزو هایی از جنس سادگیوتکراربرای هرمادر دیگری ارزو داشتم پسرم پارهی تنم درلباس دامادی ببینم روی سرش نقلبپاشم و کِلبزنم و بگویمبالاخره پسرم اقاشد.ارزو داشتم وقتیپدر میشوی لبخندپدرانهات را ببینم.ارزو داشتم وقتی فرزندت صدایت میزندبابا و تو میگوییجانم را بشنوم.
تو افتخارمن بودیدرهرلحظهی زندگیم امابا انتخابت شدی افتخار محله،شهر،دیار،کشور.باخود گفتم اگررفتودیگر نیامدمیگویم پسرم راه حسین(ع)رابرگزیدواگربرگشتمیگویم حسین(ع)حافظونگهدارپسرم بود.
وقتی برای اولین بار دستت را گرفتم که اولین گامت رابرداری نمیدانستم پسرم قدم هایش درراه حسین(ع) است.تاچشم بهم زدم دست دردست هم مسیرمدرسهات را طی میکردیم انروز ارام درگوشت گفتم مراقب خودت باش،نمیدانستم پسرم قراراست مراقب راهحسین(ع)باشدبزرگترکه شدی وقتی تادم در بدرقهات میکردم میگفتی بعد از مدرسه به مسجد میروم انروزهم نمیدانسم پسرم قرار است دردشتکربلانماز عاشورا بخواند.
روزیکه دیپلمترا گرفته بودی انگار نیمی از دنیا دردستانم بود.توبزرگ شده بودی و چه سریع پسربچهی من بزرگ شده بود.همه چیزخوببودتا اینکه انروز ظهر با برگهی اعزامت به سراغم امدی ازخوشحالی روی پاهایت بند نمیشدییک بارنه ده بار گفتی بلند گفتی:بالاخره اعزام شدم.ومن که از همه جا بی خبربودم با خوشحالی تو خوشحالتر میشدم.اما انروز که فهمیدمپسرم پاره تنم میخواهد به جبهه برودو نمیدانم برمیگردد یانه!.
تمام ارزوهای مادرانهام را دریک ارزو خلاصه کردم تو یار غایب من نشوی...
حالا سالهااز ان روز میگذرد توهنوز نیامدی.پیرشدم نبودی سفیدی موهایم راببینی کمرم خمیدهشد و تونبودی عصای دستم شوی ناخوش احوالشدم و تو نبودی که پرستارم شوی اما فدای سرت تو راه حسین(ع)وراه دفاع از اسلام برا برگزیدی و چه چیزی برتر از این.
صدای زنگ مرا به خود اورد از جا بلندشدم چادر گل دارم را سرکردم و اهسته اهسته به سمت در رفتم دستان پیرم را به سمت قفل در بردم و انرا باز کردم.با چشانم خیره به چشمان مردی بودم که سخت شبیهه چشمان پسرم بود و صورتش پشت ریش هایش پنهان شدهبود.ارام زیر لب گفت:مادر!و من بلند گفتم:جانم پسرم جانم عزیزدلم
وتومرا دراغوش کشیدی ومن ارام زیر لب زمزمه کردم :
دیداریارغایب دانی چه ذوق دارد؟
ابریکه در بیابان برتشنهای ببارد
وتوامده بودی تمام ارزهای مادرانهام امده بوداما، بایک دست.