موضوع انشا: جعبه ی مداد رنگی
در اینجا داستان چند مدادرنگی را می شنویم که در جعبه ای زندگی می کنند و با همکاری هم فصل های مختلف را می کشند و رنگ می زنند و تراش و پاک کن و دفتر هم دوستان آنها هستند.
فصل بهار بود و مدادرنگی ها با نسیمی که از پنجره وارد اتاق شد یکی یکی بیدار شدند.آنها روز شلوغی در پیش داشتند؛چون ده ها گل و سبزه ی زیبا بودند که باید شکوفا می شدند و آغاز فصل بهار را به همه ی موجودات خبر می دادند.پس مدادرنگی های قرمز و سبز و زرد اول از همه شروع به کار کردند.
آنها کار کردند و کار کردند تا نوک هایشان کوتاه و کند شد.در این هنگام تراش به کمک آنها آمد تا دوباره جانی به آنها دهد.کم کم تابستان شروع شده بود؛مدادهای رنگارنگ میوه های خوشمزه ای را روی درختان کشیدند و رنگ زرد حسابی خورشید را پررنگ و گرم کرد.
با تمام شدن تابستان،مدادرنگی ها کوتاه و خسته شده بودند اما رنگ های قرمز و زرد و نارنجی برای آغاز کردن فصل پاییز هنوز کمی توان داشتند. پاییز هم کم کم با برگ ریزانش به سرعت به زمستانی سرد تبدیل شد. در این هنگام که مدادرنگی سفید حسابی سرحال و نوک تیز بود به سرعت روی زمین را سفید پوش کرد.
دیگر هر چهار فصل تکمیل شده بودند اما مدادرنگی ها بودند که به تهشان رسیده بودند و باید با یک جعبه ی مدادرنگی دیگر جایگزین می شدند.اما آنها از این بابت ناراحت نبودند زیرا توانسته بودند دفتری خالی را پر از رنگ ها و فصل های زیبا کنند.
ساینا نجفی
موضوع انشا: بهترین صدای که شنیدی
صبح زود بود بیدار شدم
برای اذان الله اکبر به نماز ایستادم مادرم اومد کنارم ایستاد پدرم هم بغل دستم بود نماز که تموم شد مادرم رو ب من کرد و گفت قبول باشه گفتم مرسی نماز شما هم قبول باشه تشکر کرد و مادرم رو به پدرم کردو گفت امروز باید بری سرکار شب زود برگرد تا به مسافرت مشهد برویم مادرم و پدرم اماده مسافرت بودن منم اماده شدم به مشهد که رسیدیم مادرم رو به حرم کرد و گفت وای قربون امام رضا (ع) برم که انقدر بزرگ بوده و احترامش هم هنوز بزرگه پدرم لبخندی زد و گفت برویم به یکی از هتل های مشهور انجا رفتیم فردا صبح شده بود پدرم امد و گفت اماده شید پرسیدم: پدر کجا میرویم پدر لبخندی زد و گفت به زیارت امام رضا (ع) میرویم با خوشحالی اماده شدم وضو گرفتم وقتی وارد صحن امام رضا(ع) شدیم اذان گفت الله اکبر
بهترین صدای که شنیدم
نویسنده: محدثه ولی
موضوع انشا: توصیف ساحل دریا هنگام غروب پاییزی
با صدایی زیباتر از خش خش برگهای پاییزی،آرامش بخش تر از ترانه باران و پرخروش تر از هر صدایی که تا کنون شنیده بودم از خواب بیدار شدم.
به سختی پلک های درهم تنیده ام را باز کردم.
این چیست!چه زیبا و دلنواز است!
این صدای امواج خروشان دریا و نوای عارفانه اوست که توسط پس گردنی باد درست می شد.
اما ......من اینجا چه میکنم؟؟
یادم آمد.من از کشتی به پایین افتادم و همنشین قطره های آب شدم،همسفر باد شدم و خورشید هم دست نوازشش را برسر ما می کشید.
در این فکر بودم که دریا با رقص الماس های ریز و درشتش توجهم را جلب کرد.
باد هوهو کنان آمد و صورتم را نوازش کرد،اما چیز عجیبی در آن بود.....عشق!
آری عشق!عاشقی دل خسته با او همراه بود آری آن عشق،عشق همیشه ماندگار پاییز بود که با برگهای عریان و خزان تمام هستی را زیر و رو میکرد تا به معشوقش برسد.
وای.غروب...
غروب چه زیباست!
دریا آرام میگیرد و خورشید پتویی نارنجی رنگ بر سرش می کشد.
باد آرام می گیرد و دیگر هوهو نمی کند.
پاییز ساکت می شود و دیگر به دنبال معشوقش نیست.انگار که معشوقش را یافته!
من نیز محو این زیبایی الهی شده ام.
اما حیف که تنها چند لحظه عمرش به طول می انجامد.
عجب لحظه ای لحظه ای تلخ اما عاشقانه
موضوع انشا: آلودگی هوا
اوایل زمستان بود و هوا بسیار سرد. البته سردی هوافقط باعث خشکی بیشترهواشده بودوهیچ بارشی تابه حال رخ نداده بود.خیابان هانیزطبق معمول شلوغ بودوترافیک سنگینی به وجودآمده بودکه به نظرم تاثیرزیادی درایجادآلاینده های هواداشت.
به سختی میتوانستم نفس بکشم آخرهوای متروبسیارخفه کننده بودوبازکردن پنجره هانیزتاثیربه خصوصی نداشت!چراکه هوای آلوده برای فردی مثل من که دچاربیماری ریوی بودخطرناک تربود.علاوه برگلویم چشمانم هم میسوخت ومطمئن بودم تابه حال حتماقرمزشده اند.همانطوردرافکارخودپرسه میزدم که باشنیدن صدای کودکانه ای توجهم به اطراف جلب شد:خاله،آب نمیخاید؟آن صدای مظلوم وچشمان منتظرش باعث شدیک بطری ازاوخریداری کنم ،هرچندکه تشنه نبودم اماهمینکه توانسته بودم باچنین پول اندکی اوراخوشحال کنم برایم کافی بود.
پس ازگذشت مدتی به مقصدرسیدیم وباتوقف متروخوشحال ازجای بلندشدم تابه بیرون بروم اماچه بساکه هوای بیرون ازاینجاهم آلوده تربود!همین که ازمتروخارج شدم جاخوردم آخرباوجودآنکه ماه درآسمان بودوباآمدنش هواراتاریک کرده بودبازهم مشحص بودکه چقدرهواالوده است.نگاهی به ماه انداختم،پشت ابرهاپنهان شده بودوبه گمانم اونیزحال خوشی نداشت و قطعا از آلودگی های پی درپی به ستوه آمده بود،البته که این هاهمه تصورات من رویااندیش بودوگرنه ماه درسلامت کامل به سرمیبرد.
بیخیال،بهتراست این افکارراازخوددورکنم زیرااتفاقیست که افتاده والان بایدبه این بیندیشم که چگونه درمقابل چنین هوایی بایستیم؟چراکه این هوابرای بیمارانی که مشکلات تنفسی وقلبی داشتندبسیارمضربود!خودمن نیزحالاحال خوشی ندارم وگویی تمام آلاینده های هوادرحلق وریه هایم است وانگارکه همین حالااستفراغ خواهم کرد!امابه گمانم باخوردن کمی شیربتوانم خودراسرحال کنم پس بهتراست همه مادرچنین موقعیت هایی تغذیه مناسب داشته باشیم.
ریحانه جعفرپناه
موضوع انشا: دوست
ارتباط بادیگران یکی از ضرورت های زندگی انسان استک تأثیر زیادی برروی زندگی انسان ها دارد .
افردای که در جامعه بادیگران مصاجبت نداشته باشند نمی توانند از رابطه ی اجتماعی صحیحی برخوردار باشند.از مؤثرترین افراد دراین گونه رابطه ها دوستان ما هستند که بر روش زندگی ما دخالت دارند .
کسانی که دوستان فراوانی دارند از شبکه ی ارتباطی گسترده تری برخوردارند .اما مهم این است که مابتوانیم دوستانی رابرای خود انتخاب کنیم که تمام تأثیراتی که برروی مامیگذارند مثبت باش نه اینکه از راه وروش زندگی,مارامنحرف کنند.به عکس کسانی هستند که مارا درراه رسیدن به کمال واهدافمان یاری می کنند وبدون هیچ چشم داشتی دانسته های خودرا به ما میاموزند.
سعی کنیم در انتخاب دوستان خود دقت دشته باشیم ,زیرا اگر دوستمان رفتار بدی داشته به احتمال زیاد برروی ماتأثیر میگذارد واگر اینگونه نباشد درنظر دیگران مارابه کارهای زشت او متهم میکنند.
بسیاری از آسیب های اجتماعی نتیجه ی انتخاب غلط ما در دوست یابی است.
انتخاب های ما تأثیر زیادی برروی اخلاق ورفتارمان دارد پس در دوست یابی از کسانی که دراین راستا تجربه ی زیادی دارند کمک بگیریم.
موضوع انشا: مردی که ازگدا بودن خودشاد بود
نوه هایم همه به صورت دایره ای شکل اطرافم نشسته بودندتابرایشان داستان امروزراتعریف کنم،لبخندمهربانی به صورت های کودکانه شان زدم وشروع کردم:خاطره ای که میخواهم برایتان بگویم مربوط به سالهاپیش است:
آن زملن بسیارجوان بودم،به الانم نگاه نکنید!
اعتمادبه نفس زیادی داشتم ومغروربودم..
به یاددارم تازه ازفرنگ برگشته بودم،آخرمن درآنجاتحصیل میکردم،برای تعطیلات عیدبه وطنم بازگشته بودم تامدتی راباخانواده ام سپری کنم.
جلوی خانه مان که رسیدم پیرمردموسفیدی رادیدم،اوخارهای زیای بردوش داشت وآن هاراباخودپیش میبردهمچنین تمام لباس هایش هم فرسوده شده بودند!
بادیدنش حس ترحمی بهم دست داداماپس ازانکه ذکرگفتنش راشنیدم این حسم به خشم تبدیل شد!آخراوچه داشت که اینگونه نیزخداراشکرمیکرد؟؟
بالحن تحقیرکننده ای به سویش گفتم:ای پیرکم عقل،ساکت شو!خارهارابرپشت میگذاری واینگونه قدم برمیدای آن وقت شخصیتت کدام است؟؟عزتت کو؟؟
پیرصبورانع دربرابرحرف هایم سکوت کردوسپس پاسخ جالبی داد:
چه عزت زین به که نیم بردرتوبالین نه:
چه عزتی ازاین بالاترکه محتاج تونیستم؟
کای فلان چاشت بده یاشامم نان وآبی که خورم وآشامم:
نمیگویم که فلانی صبحانه یاشامی به من بده،نان وآبی که بخورم وبیاشامم
شکرگویم که مراخارنساخت به خسی چون توگرفتارنساخت:
شکرمیگویم که مراخاروذلیل نکردوبه انسان فرومایه ای مانندتوگرفتارنکرد
دادبااین همه افتادگی ام عزآزادی وآزادگی ام:بااین همه افتادگی به من آزادگی وآزادی بخشیدی
پس ازسخنان پیرمردچنان ازگفته خویش پشیمان شدم که ازاوخواستم مرابابت رفتارنادرستم ببخشیدوازخدانیزطلب بخشش کردم.
اماعزیزانم این رابه شماگفتم تازمانی اشتباه مرامرتکب نشویدوبدانیدهیچ کارخدابی حکمت نیست!!!پس همیشه اوراشاکروسپاس گذارباشید.
ریحانه جعفرپناه
موضوع انشا: بی حساب و کتاب لطف نکنید!! (طنز)
اجالتاالان خیلی خسته ام،ولی بااین حال لطف میکنم وبرایتان انشامینویسم تاهمانطورکه خیلی هامیدانندبرای شماهم روشن شودوبدانیدکه من تاچه حدانسان خیرومردم دوستی هستم تااگرمن بعدکاری برایتان انجام دادم ومنت برسرتان نهادم،جای اعتراضی نباشدوقدردان من باشید!
بگذاریدبرای اینکه بتوانم منظورم رابهتربه شمابفهمانم باچندمثال شروع کنم:اولاهمین چندلحظه پیش که درحال پرسه زدن درتلگرام بودم،یکی ازدوستانم ازمن خواست تادرموردعکس یه بنده خدایی نظربدهم،ازآنجاکه موضوع مهم ودرعین حال سختی بود،منت نهادم وبرای اینکه درچاه وچاله وفاضلاب گلابی هانیفتد،برایش آدرس کلینیک زیبایی رافرستادم وخداروشکرگره ازمشکلش گشودم؛ثانیاظهرکه ازمدرسه می آمدم چون همسایه طبقه سومی دستش پربودوبچه ی کوچک نق نقواش مدام زنگ میزد،لطف کردم دکمه طبقه سه آسانسوررابرایش زدم،البته بماندکه واقعابزرگواری کردم که تمام مدت صدای گریه های آن نوزادیک وجبی که مثل مگس درگوشم وزوزمیکردراتحمل کردم ودهانش رابابرگه های امتحانی ای که دردستم بودغنی سازی نکردم.ثالثا،خوب به یاددارم دیشب که برادرم ازمن خواست صدای تلویزیون راکم کنم کنترل راکه بغل دستم بود،بامهارت تمام،درست مثل یک بشقاب پرنده،پردادم تابامحاسبات دقیق فضایی ام جلوی دستش فرودآید،البته باکمی، انحراف!!
خب ازاین قبیل مواردزیادهست ولی باهمین سه موردکه ذکرکردم فکرمیکنم متوجه لطف های بی سابقه ونادربنده درطول تاریخ بشری شده باشید،اگرنه که باوجودتمام سختی های نوشتن میتوانم چندمثال دیگربزنم تابه عمق انسانیت بنده پی ببرید.
به نظرشخص شخیص بنده یکی ازمهمترین لطف هایم،که هرروزراس ساعت شش ونیم عصر،درحق مادربزرگم میکنم،یادآوری خوردن قرص هایش است،یامثلاوقتی مهمان هامثل موروملخ کل فضای خانه راپرمیکنندباتک تک آنهاسلام واحوال پرسی میکنم،شایدباورتان نشود،اماخیلی پیش آمده،رمزوای فای رابه آنهاداده ام یادرتنظیمات گوشی هایشان،واردکرده ام،گاهاپیش آمده که ازمن جهت قبله رامیپرسندومن باتمام متانت،باتواضع تمام بلندمیشوم وروبه قبله می ایستم وجهت رانمایش میدهم وته قلبم مطمئن هستم که ازاین همه فروتنی شرمنده میشوند!یکی دیگرازمنت هایم که بایک تیردونشان است،مربوط به زمانی است که خواهرم میخواهددوش بگیرد،ازبیست دقیقه که بیشتردرحمام میماند،باتوجه به مسئله آب وهمانطورجلوگیری ازگرمازدگی اودرحمام، کلیدبرق حمام راخاموش میکنم وفلکه آب رامیبیندم،وقتی صدایش به عرش میرود،اورااینطورقانع میکنم که آب داردقطع میشودوازشانس بدبرق هم رفته واومجبورمیشودباهزاربدبختی خودش راآب بکشدوبیایدبنشیندسردرس وکتابش!!
امامیدانم اگراین رابداندکه این کارمن است به وجودخواهری چون من میبالد!ناگفته نماندنه ماه ازدوازده ماه سال راباتمام زیرپاگذاشتن عزت نفسم،مدرسه راتبرک مینمایم وحتی پیش آمده درس هم جواب میدهم یاموردهای اندکی هم بوده که گچ رابرداشته وپای تخته کلاس عکس زوج بادکنک به دستی راکشیده ام وهنرهایم راروانه کلاس خشک وبی بخارکرده ام،خلاصه،حتمابرای شماهم پیش آمده،خیلی وقت ها،سرسفره وسیله ای راجابجاکرده یاهنگام کندن برگه ازدفترتان به بغل دستی تان برگه داده اید،اماقطعاهیچکدام ازشمابه اندازه من درحق بندگان خدالطف نکرده اید،امانهایت کلامم ونصیحتی که میتواندمنت باشدوسخنی که درحقتان میگویم این است که،بی حساب وکتاب لطف نکنید!!!
ریحانه جعفرپناه
موضوع: وقتی باران به صدا درمی آید ...
باران که می بارد ، بعضی ها دلشان می گیرد وخیلی ها شاعر می شوند. آخر تازه یادشان می افتد که احساسات فطری پاک و زلالی هم هست که در لابه لای افکار مادّی و تکراری روزمره ، فراموشش کرده بودند.
وقتی باران می آید، دیگر، مردم ، خودشان را برای چیزهای کم ارزش و بیهوده معطل نمی کنند، حتی جلوی زیباترین ویترینهای مجللترین مغازه ها هم خالی است.هر که را می بینی با عجله به سوی مقصد حرکت می کند یعنی باران باعث می شود که انسان مقصدش را فدای زرق و برقها نکند.
سواره ها نیز در بارش باران بیشتر از قبل ، دلشان برای پیاده ها می سوزد و زودتر آنها را سوار می کنند. یعنی باران ، مردم را سخاوتمندتر و سخاوتمندان را دلسوزتر می کند.
باران که می بارد، مردم صمیمی تر ، متحدتر و فداکارتر می شوند. چرا که خیلی ها را می شود دید که یک نفر دیگر را زیر چتر خود گرفته اند.☆
باران ، زمین را پاک می سازد ، هوا را تصفیه می کند و برخی ویروسها را از بین می برد و شاید آن وقت مردم کمی پاکتر زندگی کنند.♡
وقتی باران بر خاک ، کشتزارها و کوهها فرو می ریزد ، حیات ، جان می گیرد و همه به تداوم زندگیشان امیدوارتر می شوند و ممکن است برای یک بار هم که شده صاحب باران را شکر گویند.
در بارش باران عدالت را هم می توان دید. چرا که قطره ها ، در همه ی محله های یک شهر و یا بر بام همه ی خانه های یک محله ، با یک نواخت مساوی فرو می ریزند.
وقتی که باران میآید، گاهی سالهای کودکی ، قیل و قال آرامش بخش مدرسه! و درس {باران آمد ، آن مرد ، در باران آمد }در ذهن ها رژه می روند.
باران ، سرشار از خیر و برکت است و آن باران نیز، آن باران سرنوشت سازی که از هوای ابری چشمها بر گونه هایمان می نشیند و سبب می شود که بهتر بتوانیم مسیر زندگیمان را عوض کنیم. زیرا باران کمیاب اشکها، توفیق توبه را سهل الوصول تر می کند.☆
قطره های اشک می توانند بغض سنگین تاریخ معصومان مظلوم را نیز بشکنند و آموزه های بی بدیل مردان شهید روز دهم را در سینه ها زنده و بالنده نگهدارند. چرا که حسین علیه السّلام بیش و پیش از آن که تشنه ی آب باشند تشنه ی اندیشه ی انسانهای زمان ها هستند.
پس ای باران عزیز! ما را تنها نگذار
حسین فشکی فراہانی
موضوع: اگر باران به صدا در بیاید …
امروز سر صف بودیم که ناظم خوبمان موضوعی رابرای نوشتن انشا پیشنهاد داد .موضوع عجیبی بود .اگر باران به صدا در بیاید …ذهنم را خیلی مشغول کرد تمام طول روز را فکر می کردم ؛حتی سر کلاس هم حواسم به درس نبود از پشت پنجره کلاس به آسمان نگاه می کردم .هوا ابری بود ؛ابری سیاه که هرلحظه منتظرش بودم ومن فکر می کردم که اگر باران به صدا در بیاید ….
نمی دانم چگونه زمان گذشت .زنگ آخر زده شد با دوستانم خداحافظی کردم تا منزل نگاهم به آسمان بود که شاید ابر ی باریدن می گرفت اما باران نیامد ومن در حسرت بارش باران ماندم.
ایکاش می بارید تا من راحت می نوشتم شاید با من حرف میزد؛چه می گفت؟چقدر دلم می خواست ان بالا پیش ابرها بودم .راستی اگر من باران بودم ؟
راستی اگر من باران بودم دلم می خواست کجا ببارم ؟به کدام سرزمین تشنه ؟به کجای این هستی پهناور؟
آری؛ من باران شدم با هزاران ،نه با میلیون ها قطره ی دیگر همراه شدم تا به زمین برسم.زمین آغوش باز کرده بود وما را به گرمی می فشرد ،لبخند گل ها دیدنی بود ،نمی دانم کدام نسیم مرا از دشت پر از گل به شهر آورد .
آدم ها ،این موجودات که خود را اشرف مخلوقات می دانند برای اولین دیدار جالب به نظر می رسیدند .هواچقدر کثیف بود، وسنگین؛ماموریت داشتم هوا را تمیز کنم…. هوا تمیز شد.
من در جوی آبی روان شدم ،ای کاش نمی شدم تا نبینم ونشنوم آنچه را دیدم وشنیدم …جوی مرا با خود برد،بردوبرد ،شدیم جویبار ، رودخانه تا به دریا برسیم . دریا؟
دوستانم می گفتند دریا آخر این قطره ها چند بار باریده بودند وبازبخار شده بودند وراه را از بیراهه می شناختند .ماهی ها همراه ما می آمدند .چیز های نوک تیزی در آب بود دوستانم می گفتند انها قلاب هستند .ماهی ها در قلاب ها گرفتار انسانها می شدند ؛چقدر دردناک بود جدای آنها از ما .
ناگهان راکد شدیم ،ایستادیم .دوستانمان گفتند:ای بابا !ادم ها سد جدید ساختند ؟!چند روزی آنجا بودیم من از روی کنجکاوی به کنار سد رفتم ؛ناگهان دستان کوچکی وارد آب شد مرا به اتفاق دوستانم تنگ آبی که یک ماهی کوچکی درونش بود ریختند .تنگ آب را به کنار سفره اشان بردند .ماهی درون تنگ بی تابی می کرد وکودک به ماهی کوچک زندانی خیره بود .
آدم هر چه بود خوردن و زباله هایشان را همان جا رها کردند و رفتند . من درون تنگ احساس خفگی کردم دستان کودک تنگ را سخت می فشرد .اتومبیل انها حرکت کرد ؛صدای رادیو شنیده می شد ،ادم ها گفتند :ساکت اخبار می گوید.صدایی می گفت:دریاچه ارومیه در حال خشک شدن است .زاینده رود دیگر رود نیست .دریاچه ها در حال مرگ هستند …دریاچه ها…..؟
از شنیدن این اخبار به تنگ آمدم ؛دیگر صدایی نمی شنیدم ساعت ها گذشت .اتومبیل ایستاد ؛آدم ها پیاده شدند ،ناگهان تنگ از دستان کودک برزمین افتاد وما روی زمین داغ که آسفالت نامیده می شد رها شدیم ماهی کوچک به درون جوی آب پرید .کودک اشک می ریخت وما داشتیم بخار می شدیم .من اززمین جدا شدم وبه طرف اسمان رهسپار می شدم ،از این بالا زمین چقدر زیبا به نظر می رسید ؛ای کاش همان پایین هم به اندازه این بالا زیبا بود .دیگردوست ندارم ببارم ،دیگر زمین را دوست ندارم وبه باران می گویم نبار ،زمین جای قشنگی نیست.
موضوع انشا: اهمیت هوای پاک
دیدن آسمان آبی با ابر های سفید این روز ها براب اکثر مردم ،به خصوص کسانی ک در شهر هایی چون تهران زندگی میکنند بی شک به یک آرزو شبیه است.
آلودگی هوا یعنی حضور یک ،چند یا مخلوطی ازآلوده کننده های مختلف در هوای آزاد ،به اندازه ای است که برای انسان مضر بوده و یا موجب زیان رساندن به حیوانات ،گیاهان و اموال شود.
اما پدیده آلودگی هوا در مناطق شهری ،یکی از ره آورد های انقلاب صنعتی است ک از سیصد سال قبل شروع و با توسعه صنعتی و زیاد شدن شهر ها بر میزان و شدت آن روز به روز افزوده میشود.
تکیه اساسی بر منابع انرژی فسیلی از قبیل ذغال ،نفت ، گاز ودر نهایت آزاد شدن مواد ناشی از احتراق این مواد،فراورده های مضروزیان بخشی را به همراه می آورد که حیات موجودات زنده به ویژه انسانهارا تهدید مینماید.
از نخستین دهه های قرن ۲۰ ،به دنبال مشاهده ارتباط میان آلودگی هوا و تخریب محیط زیست،
بسیاری از کشور های صنعتی پیشرفته،تحقیقات و برنامه های علمی برای کنترل آلاینده های بسیار مضر را آغاز نمودند، اما متاسفانه در اکثر قریب به اتفاق کشور های در حال رشد این مسئله آن طور ک باید مورد توجه قرار نگرفته و وضعیت آلودگی هوا در شهر های بزرگ روز به وخامت می گذارد.
گیاهان، قربانیان ناخواسته آلودگی هوا هستند و بر اثر آلودگی هوا مسموم میشوند .بر این اساس ،
با این که گیاهان از عوامل مهم کاهش آلودگی هوابه شمار می آیند،ولی افزایش مقدار و غلظت آلوده کننده ها در ۱۰ سال گذشته موجب شده تا گیاهان نیز آسیب ببینند.
علی ترکاشوند
ماهی در حوض قالی ...
خانه ای داشت که برایش عین اقیانوس بود خانه ای از طرحها و نقشهای گوناگون از افتادن سایه ی ماه برروی آب لذت می بردو ماه را همدمی برای خودش انتخاب کرده بود
تمام زندگی اش در همان حوض قالی خلاصه میشد صبح تاشب تمام گوشه های حوض را پرسه میزد به امیدروزی که اورا به اقیانوس واقعیش برساند.
اما درد واقعی او گربه ای است که زندگی اورا تهدید میکرد،دلش به گنجشگهایی خوش بود که گاهی برسد حوض می نشستند و قطره ی آبی ازآن مینوشیدند.
تاروزی رسید که دلش برای ماه تپید....خود را خیلی آزاد احساس میکرد انگاربال درآورده بود تابه سوی ماه برود آنقدر پرسه میزد تاناگهان به خارج از حوض پرت شد.خودرا درروی سنگ سختی دید وآنقدر این سو آن سو پرید تا چهره ی ماه در چشمان غمگینش محوشد....
وقتی چشمانش را باز کرد خورا دراقیانوس عمیقی دید که دیگر تاآخر عمر تمامی نداشت...