شخصیت نگاری
موضوع انشا: پیرمرد خوش ذوق
بعضی ادها در دست زندگی خود را گم میکنند و همه چیز را فراموش میکنند اما بعصی ها هن سعی میکنند به بهترین نحو زندگی کنند درست همانگونه ک از کودکی دوست داشتند
میخواهم درمورد یکی از این افراد بنویسم درمورد پیرمرد تعمیرکاری ک بسیار خوش ذوق است پبرمرد حدود 60 سالش است اما همیشه مرتب و اراسته است با اینکه تعمیرکار است اما لباس هایش همیشه مرتب و تمیز است و لباس کار جدایی دارد
همیشه موهای خرمایی رنگش را شانه کشیده و با کشی پشت سرش بسته است موهای خرمایی رنگی که اگر در ان دقت کنی چند تار سمج سفید را میبینی ک بنظر نن به زیبایی پیرمرد افزوده است
پیرمرد سعی میکند همه ی کارهایش را به نحو احسنت انجام دهد در ان خیابان همه از پیرمرد و امانت داری و درست کاری ان صحبت میکنند او عاشق طبیعت است و همه در نگاه اول متوجه این موضوع میشوند اخر تعمیرگاهش پر از گل و گیاه است و چند قفس پرنده به سقف اویزان است اوایل که با پیرمرد اشنا شده بودم فکر میکردم تعمیرگاه را چ ب گل و گیاه
اما الان متوجه شدم کار پیرمرد بهترین کار است انطور که دلش میخاهد زندگی میکند و تن به اجبار هاب نفرت انگیز دنیا نمیدهد کاش ما هم بتوانیم مانند او زندگی کنیم همینطور شاد و عاشقانه.
موضوع انشا: توصیف مادر
سلام میخواهم درمورد مادراین فرشته ی روی زمین بنویسم مادری که 9 ماه مرا دردل خودپروراندهوحالاکه بدنیا اورده وبه این سن رسانده میخواهم چندکلمه ی بنویسم.
من ان چشمای مادرم وان لبخندزیباوان تبسم زیباراکه هرروزبرروی من وخواهرم میزندهرگزفراموش نمی کنم مادرمهربانم چه بنویسم درموردشمابهترین وصمیمانه ترین شادباش های زندگی ام رابه شما تقدیم می کنم ودستای نازنینت راهرروزمی بوسم .
چندبهاروچندتابستان که ازعمرم گذشته توهمان بهاری که هرگز تمام نخواهی شدودست هایم راهمیشه دردست میگیری وهرگز خسته نیستی وهمیشه درقلب من میمانی .
مادرم مراکه هرروزروانه مدرسه می کنی باسهم وصلوات می اندیشی وسلامتی من رادرگاه خداوندبزرگ خواستاری وارزوی موفقیت من دردرس هایم راداری خداوندمهربان شکرگزارم که این چنین مادری راخداوند به من عطا کرده است.
موضوع انشا: علم منطق
دو شاگرد پانزده ساله دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند؟ هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟ حالا پسرها می گویند: تمیزه! معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه! معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد، خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟ بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هردو! معلم بار دیگر توضحیح می دهد: « هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته. ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است…( حکایت دانش آموزان ۱۱ انسانی با اقای قاسمی )
موضوع انشا: انشای عجیب
در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت که آرزوهاشونو بنویسن. سپس نوشته ها رو جمع کرده و به خانه برد.
یکی از برگه ها، معلم رو خیلی متاثر کرد. در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشم های خانمش جاریه. پرسید، چی شده؟چرا این قدر ناراحتی؟ زن جواب داد، این انشا را بخوان، امروز یکی از شاگردانم نوشته. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته. مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا این گونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد، مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی. میخواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص برای خودم داشته باشم و خانواده ام دور من حلقه بزنند. میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدی بگیرند، میخواهم که مرکز توجه باشم و بی آنکه سوالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجه کنند. دلم میخواهد وقتی که پدرم، از سره کار بر میگردد، حتی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی توجهی، به سمت من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای اینکه با من باشند با یکدیگر دعوا کنند... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکته اخر که اهمیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم"
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کردو گفت، "عجب پدرو مادر وحشتناکی اند!"
زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"
موضوع انشا:یک دوست خوب را چگونه بشناسیم؟
دوستان خوب یک سری ویژگی دارند که آنها را از دیگران متمایز می کند و سبب میگردد دوستان بیشتری در کنار خود داشته باشند بنابر این با تغییر رفتار خود به جرگه اینگونه افراد بپیوندید:
1-یک دوست خوب حرفهایی که بصورت محرمانه به وی زده شده است را نزد خود نگاه داشته و راز دار شما میباشد.
2-وقت شناس بوده و در قرار ملاقاتها و یا میهمانیها قابل اطمینان بوده و سر موقع حضور می یابد.
3- یک دوست خوب به مو قعیت، موفقیت های شما حسادت نمی ورزد.
4- یک دوست خوب هنگامی که دچار بیماری و کسالت میگردید با شما تماس گرفته و حالتان را جویا می شود و به عیادت شما می آید.
5- وی میداند که چه زمانی صحبت و چه زمانی سکوت نموده و تنها گوش دهد.
6- هنگامی که حالتان مساعد نبوده و یا دل و دماغ کار را ندارید و پکر میباشید وی از رفتار شما دلخور نمیشود.
7- وقتی نظر او را در مورد مسئله ای جویا شوید با جان و دل و صادقانه نظرات و عقاید خودش را در اختیارتان قرار می دهد و حتی اگر به نصایحش نیز عمل نکنید ناراحت نمیشود.
8- وی اجازه نمی دهد کسی پشت سر شما و در غیاب شما در مورد شما بد گویی کند و به دفاع از شما خواهد پرداخت.
دوست کسی است که بازدارنده از ستم و دشمنی و یاری رسان بر نیکی و احسان باشد.امام علی(ع)
از دوستی کردن با دروغگو بپرهیز، زیرا او مانند سراب است ، دور را بر تو نزدیک می سازد و نزدیک را بر تو دور می سازد. امام علی(ع)
موضوع انشا: مشاهده مسابقه فوتبال از روزنهٔ تور دروازه
مریم و ملینا و سارا آره ما کاری رو که میخواستیم انجام دادیم به آرزویی که داشتیم رسیدیم.جلوی ورزشگاه نیوکمپ؛ورزشگاه نیوکمپ ن ی و ک م پ نیوکمپ دوست داشتم چند بار تکرار کنم تا باورم بشه واقعیت داره و خواب نیستم.ورزشگاه نیوکمپ،شهر بارسلون،تو کشور اسپانیا،من و دوستام اونجا بودیم.
حس پرنده ای رو داشتم که امید رسیدن به آسمون رو داره و بالا خره به مقصدی که میخواد می رسه.وارد ورزشگاه شدم،ورزشگاه لبریز از جمعیت بود،تشویق ها قلب هر انسانی رو به تپش وا میداشت.بچه ها دنبال شماره صندلی ها میگشتن،اما من دوست داشتم ساعت ها به جمعیت آبی و قرمز پوش نگاه کنم.ورزشگاه رنگارنگ شده بود،یک طرف آبی اناری پوش های بارسلونا، و یک طرف هم سفید پوش های رئال مادرید.صندلی ها مونو پیدا کردیم جالب بود ما دقیقاً پشت دروازه تیممون نشسته بودیم، اینکه خوب نبود اما اشکال نداشت توی نیمه دوم که ضمین ها عوض میشه ، شاهد گلزنی بچه ها میشیم. ما به همدیگه نگاه میکردیم و منتظر بودیم بازیکنان وارد زمین شَن. گزارشگر پشت میز مخصوصش نشست و داشت بازیکنان رو کم کم صدا می کرد.چون الکلاسیکو بود و سفید پوش های رئال مهمان محصوب میشدند، گزارشگر باید اول بازیکنان حریف رو معرفی می کرد.خــــــوب حالا نوبت به بازیکنان بارسا رسیده بود.همه بودن: مسی - سوارز -دئولوفعو- آلبا- رایکیتیچ-پیکه-تراشتگن-دینیه- پائولینیو- الکاسر- اُمتیتی- دمبله؛ میدونید چی؟!خیلی حس خوبی بازیکنان محبوبت رو از نزدیک ببینی.کفش هایی که پوشیده بودن رنگارنگ و بامزه بود،حتی از اون فاصله میتونستیم رنگاشونو تشخیص بدیم.داور سوت شروع بازی رو به صدا در میآدره،یک دفعه سکوت در ورزشگاه حکم فرما شد ؛ آرامش قبل از طوفانی که توراه بود که منتظرش بودیم که منتظرمون بود.
دقیقه یک خطا از سوی بازی کنان رئال،انگار قرار نبود اون بازی رنگ آرامش رو به خودش ببینه،اما محاجم سریع بارسا حریف رو بهت زده کرد.یه موقعیت وتوی دروازه گل برای بارسلونا دقیقه چند؟ دقیقه هفت بازی یک بر صفر به نفع بارسا میشه.ورزشگاه غرق در شادی بود البته به جز سفیدا که غرق در سکوت و تعجب بودن که چطوری خط دفاع رئال به این زودی فرو ریخت. لئو مسی این گل زود هنگام بارسارو به ثمر میرسونه.نیمه داشت کم کم تموم میشد،ما هم دیگه رو بغل کرده بودیم و فقط آهنگ قهرمانی رو میخوندیم که یک دفعه یک تکل ناسالم در محوطه جریمه پنالتی اخراج وکارت قرمز جلوی چشمان ایوان رایکیتیچ ):
ما که باورمون نمی شد به هوادارا و بعد به بازیکن ها نگاه کردیم.دقیقه ۴۵ بارسلونا ده نفره میشدو داور به نفع رعالی ها یک پنالتی گرفته بود.کریستیانوضربه رو می زنه و توپ توی دروازه جا میگیره.قطعا حس بدی بود پشت دروازه تیمت بشینی واز لای حفره های مربعی شکل دروازه به هزار امید که تراشتگن توپ رو میگیره گل خوردنشو با دقت نگاه کنی. داور دقیقه چهل و هفت سوت پایان بازی رو به صدا در می آره.از نظر ما بازی ۱-۱ به نفع بارسا.
نیمه دوم شروع شد چمن های نیوکمپ برای برد تیمشون خودشون رو سبز تر از همیشه نشون میدادن.پرچم های آبی اناری رو به روی نور غروب خورشید میدرخشیدن.هوادارا هیچ لحظه تشویقشون رو قطع نمی کردن.تیم والورده دیگه باید به چه زبونی قهرمان اروپا می شد.ما در نیمه دوم دقیقا پشت دروازه حریف بودیم تا وقتی که لئو یا لوییز گل میزنن شاهد گل زدنشون باشیم من باورم نمیشد که بازیکنانچخ محبوبم در چند قدمی من بازی میکنند نمیدونستم باید به خودم افتخار کنم یا به خودم بیام و از خواب بلند بشم توی همین حــس بودم که از بلند گو های ورزشگاه یه صدایی اومد گگگگگگگگللل گل دِ لوییس سوارز
درست میشنیدم ؟ آره درست میشنیدم. لوییز روی گل دوم بارسا تاثیر میزاره. توپ هنوز توی دروازه بود، اون از هجده قدم دروازه دوید و به رسم خوشحوالی بعد گل خودش سه تا از انگشت هاشو بوسید بعد،به سمت ما اومد،و به تصور این که ما پادشاهیم و باعث گل زدن اون شدیم روبه ما تعظیم کـــرد.من که بهت زده شده بودم مات و مبهوت سارا و ملبنا رو نگاه کردم که از شدت خوشحالی قطره آبی از گوشه چشمشون میچکید.بعد از خوشحالی های بعد گل بازی،داور توپ رو به وسط زمین اورد تا بازی رو از سر بگــیره. بارسلونا ده نفره بود اما شبیه تیم های ده نفره نـَـــــه نمی ترسه عقب نمیکشه بعضی وقت ها شاید این ترس از مرگه که آدم رو میکشه. اون از گل زود هنگام نیمه اول مسی و این هم از گل سوارز در دقایق اول نیمه دوم. انگار در جنگ جهانی بر صندلی سینما نشستی و با اشتیاق کشورت را حمایت میکنی. بعضی وقت ها هم از شوق اینکه در جنگ پیروز میشوی در پوست خودت نمیگنجی ویا از ترس اینکه بازنده میدان شوی حتی اشک میریزی
اما ما تا این ساعت این دقیقه و این لحظه پیروز میدان بودیم و هستیم و خواهیم بود.
حالا یه موقعیت
برای سفید پوش ها جردی آلبا توپ رو میزنه حالااا زد حمله برای بارسا داره شکل میگیره، اونور دمبله رو داره حالا دمبله تک به تک با دروازه بان وتوی درواازه
گگل گگگل ورزشگاه روی دست هوادارای بارسا اداره میشه حالا بارسلونا بود که جام قهرمانی،اروپارو روی سر میبرد و حالا سوت پایان مسابقه.
همه چیز مهیا بود برای اوردن جام جایگاه، کاپیتان،بازیکنان ولی خوب انگار یک چیزی کم بود.
نیمار، نیمار و اون دیوونه بازی هاش کم بود
اما خوب دیگه نمیشد کاریش کرد اون دیگه رفته بود. جام دست کاپیتان اینیستا بود و با شمارش ما جام رو روی سر بررد
اون حــــس توصیف نشدنی بود، حس غرور حس قهرمانی.
خیلی روز عالی و فوقالعاده ای بود بعد از بازی با بازیکنان عکس انداختیم و به هتلمون برگشتیم،تا فردا به دانشگاه بریم و همه چیز رو برای هم کلاسی هامون تعریف کنیم.
موضوع انشا: توصیف چهره
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟ من گلی داشتم ، گلی با رنگ ها و نقش های بسیار زیبا که عطرش همه جا به مشام می رسید زیباییش را با تمام وجودم احساس می کردم . هر بار که او را می دیدم قسمتی از آن را در دفتر خاطراتم قرار می دادم تا عطر زیبایش را همیشه و همه جا احساس کنم ،
پیرزنی را می شناسم که چهره ی پیر و شکسته و کمر خمیده ای داشت و دستان پر مهرش همیشه در حال لرزش بود و روسری سفید همراه با گل های بزرگ ارغوانی بر سر می گذاشت.
با سن حدود 95 سال و چشمان سبز رنگ و زیبا و هوش و حواس دقیق که به تنوع در زندگی علاقه داشت تا جایی که همه از نشاط و شاد بودن او درس زندگی میآموختند؛ چادر سفیدی بر سر می گذاشت و بر سجاده سبز رنگ زیبایی که آن را از بهشت ایران ((حرم امام رضا(ع) )) خریده بود ، می ایستاد و نماز را بجای می آورد و ذکر خدا می گفت، قلب جوانش همیشه با مردم و جوانان بود و عاشق همه و همه مشتاق دیدار با او، قهرمان زندگی من ، مادر بزرگ من است...
مادر بزرگ همه ما...
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟
صبحی دیگر صدایش را نشنیدم ، سجاده زیبایش را ندیدم....
تسبیحی در دستانش ندیدم....
صبحی که آسمان بعد از بارانی طولانی خورشید زیبایش را نمایان کرده بود، برای من
چون غروبی تلخ و غم انگیز بود.....
چقدر سخت بود عزیزی را به دل خاک سپردن.. تنها ماندن ..
تنها رفتن ..
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟
گلهایی را که از وجود او چیده بودم و در میان دفتر خاطراتم به یادگار گذاشته بودم
اکنون بر سر مزارش می برم تا عطر زیبای آن به مشام همه برسد .
تا همه بدانند.
مزار بهترین ، بهترین هاست آنجا
گلی ، زیباتر از گلهاست آنجا...
موضوع انشا: شخص کور / توصیف شخصیت
حضرت محمد (ص) می فرمایند:کور آن نیست که چشمش نابینا باشد،کور آن است که دیده بصیرتش کور باشد.
در خیابان راه میرفتم که فردی با من برخورد کردو من به شدت به سطحی محکم برخورد کردم.بعد از عذر خواهی های آن شخص فهمیدم نامش الکساندرا بود؛الکساندرا دختر بسیار مهربانی بود،از دنیای رنگین و زیبای خودش برایم می گفت،او کلمه زیبا را در تمام چیزهایی که از لذت میبری برایم تعریف کرد،از نسیم گفت،از لذتی که موقع وزیدنش می آید،از اشک گفت،گرمایی که با آمدنش گونه هایت را نوازش میکند،خورشید را برایم چیزی بزرگ که گیسوانش را روی زمین پهن کرده توصیف کرد.
یک روز دلم برای دنیا پر کشید میخواستم الکساندرا را ببینم،حسش کنم از او خواستم خودش را برایم توصیف کند
دستانم را گرفت، لابه لای موهای ظریفش کشیدم موهای بلند و نرمی داشت دست های لطیف و باریک.
گفت میخواهدمرا با یک چیز جدید اشنا کند،انگشت های ظریفش را لا به لای انگشت هایم گره زد و مرا آرام آرام کشاند بعد از مدتی ایستاد،دستم را روی شییء ضخیم گذاشت، رده رده های فرو رفتگی را میتوانستم حس کنم دستم را کمی تکان دادم نوشته هایی را روی آن حس کردم متنش(من و تو تا ابد) بود.
هر چقدر که دستم را تکان میدادم میشتر مشتاق میشدم که بفهمم این چیست؟ دستم را بالاتر بردم آن شییء به چند تکه کوچکتر از خودش تقسیم شد انتهای هر کدام از تکه ها به چیزی نرم که پاره میشد،میرسید،روی آنها میتوانست خط های برجسته را حس کرد.
دیگر طاقت نیاوردم میخواستم لب باز کنم که الکساندرا گفت این یک نهال درخت است تنه اش ضخیم که بعضی افراد روی آن یادگاری مینویسند،تکه های کوچکترش شاخه های آن است.شاخه ها، میوه ها و برگ هارا حمل میکنند.برگ ها همان چیز های نرم و نازک هستند که رنگ سبز دارند، اصلا یادم نبود که تو نمیدانی سبز یعنی چه،و سکوت کرد.
دستم را گرفت و یک چیز بسیار کوچک روی دستم گذاشت.تکان می خورد. خود به خود صدای خنده ام بالا رفت.الکساندرا گفت به این حس میگویند قلقلک.قلقلک را دوست داشتم.
آن چیز هنوز در دستم این طرف و آن طرف میرفت،خواستم بفهمم که آن چیست؟ دستم را روی آن گذاشتم که حسش کنم،اما دیگر تکان نخورد،خیلی ریز بود، اصلا نمی شد فهمید.از الکساندرا پرسیدم که چیست و او گفت که آن مورچه بود یک حشره که جان دارد خانه اش زیر زمین است، پاهای ریزی و رنگ سیاهی دارد درست مانند دنیای تو!
اما من حتی نمیدانستم سیاه چیست؟!
آن روز فقط در این فکر بودم که دنیای الکساندرا چه شکلی میتواند باشد.
چند روز بعد عملی برای چشم هایم داشتم دکتر ها می گفتند فردی پیدا شده که یک چشمش را اهدا کند تا تو بتوانی ببینی.
بعد از عمل،چشمم را باز کردم،الکساندرا با یک چشم بسته جلویم بود.فردی زیبا با قلبی بزرگ.
یک چشمش را به من داده بود و گفت میخواهم حداقل یک چشمم دنیا را از دید دیگری ببیند!
دنیای الکساندرا واقعا قشنگ تر از تاریکی مطلق بود.
موضوع انشا: کابوس پیانو
نت ها را رج به رج می بافت،وقتی انگشتان کشیده اش را روی کلید های پیانو میرقصاند و سرانجامِ آن،شال پشمی ای از جنس طناب دار بود...
باهر حرکتش طعم مرگ را هجی میکرد
قطرات باران دیوانه وار همراهی اش میکردند واین میان رعد و برق بود ک میدان رقص را خالی نمیگذاشت...
شب از نیمه گذشته بود و جز صدای مرگبار پیانو،طنین دیگری پخش نمیشد...و انعکاس بی رحمانه ی دیوار های ان قصر نفرین شده!
شاخه های بید ب مانند گیسوان ساحره ای پیر این سو و آن سو میدویدند و خبیثانه میخندیدند...
شب ترسناکی بود!
حتی سایه هاهم جرات بیرون آمدن از تاریکی را نداشتند...ناگهان صدای پیانو قطع شد....برای چند لحظه ای سکوتی مرگ بار اختیار را ب دست گرفت اما دیری نپایید ک باد درهای قصر را در هم کوبید و سکوت حاکم را درید...
چشمان ب خون نشسته اش را ب در دوخت،منتظر رهگذری ک شاید،اتفاقی،مسیرش را گم کند و وارد قصر شود..
پسر بچه ای را دید ک خنده کنان ب طرفش دوید و محو شد...خنده ای از روی مستانگی سر داد و طعم خون را زیر زبانش مزه مزه کرد...اینجا اخر تنهایی بود
وسط سالن خالی و سرد قصر ایستاد...موج منفی ساکن را ب وضوح با وجودش لمس کرد...آرام چرخید...چرخید...چرخید...سریعتر... سریعتر...سریعتر....انقدر ک حس میکرد اسمان و زمین ب دورش میچرخند...دست آخر ارام روی زمین افتاد...نفس نفس میزد...و با اخرین نفس هایش تنهایی را وداع میگفت...ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها نزدیک بهم میشدند...تیک تاک ساعت تمسخر آمیز ترین حالتش را رو میکرد...پیانو اش ب او میخندید...زمین و زمان مسخره اش میکردند...و اینجا بود ک لحظه ها متوقف شدند...بین زمین و اسمان بود ک صدای بوق ممتد ساعت کوکی اش از خواب بیدارش کرد...عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود...نگاهی ب پیانو اش انداخت...این دیگر چه خوابی بود؟!
موضوع انشا: بعضی وقت ها دلم می خواهد بعد از نماز با خدا گفتگو کنم و بگویم ...
خدای خوبم!
ببخشید برای کارهایی که گفتی انجام بدهم و من انجام ندادم!
اگر می گفتی نماز بخوان،تنها برای این بوداگر گاهی دلم گرفت؛ اگر فکر کردم تو این دنیا به این بزرگی گم شدم راه را نشان من بدهی .میخواستی اگردلم گرفت بیاییم و باخودت درد و دل کنم نه با بنده های بی خودت.
اگر میگفتی دروغ نگو برای این بود کلبه روشنی وجودم را با دستای خودم تیره و تار نکنم ببخشید!
اگر می گفتی صادق باش،برای این بود که چراغ کلبه وجودم خاموش نشود و خانه گلی وجودم به خانه سنگی تبدیل نشود.
اگر می گفتی جاده عشق را طی کن چون دوست داشتی همسفرراه تو باشم.اگر می گفتی با ماشین های رهگذر هیچوقت راه جاده را طی نکنم برای این بود که دلت نمی خواست سوار ماشینی بشوم که وسط راه در بیابان مرا تنها می گذارد و می رود ، دلت میخواست تو همسفر من باشی تا اخر راه کنارهم باشیم!
ببخشید! زمانی که اشک تو در آوردم دل تو را به درد اوردم.
ببخشید! اگر می گفتی لقمه حلال بخور،چوم دلت نمی خواست آجرهای وجودم با گناه و سیاهی ساخته شود چون می دانستی دوامی ندارد و به سرعت ساختمان وجودم تخریب می شود.
ببخشید! برای اینکه هر سال خانه را غبار روبی کردم اما خانه کوچک وجودم را هیچوقت غبار روبی نکردم با ایه های نور تو غبار روبی نکردم! شرمنده ام وقتی که در طاقچه کتاب عشق را میان خاک گناهانم می بینم.
کتاب های زیادی خواندم،کتاب خستگی،کتاب دروغ،نومیدی،کتاب هایی که جز سیاهی و تباهی چیزی نداشت اما برای خواندن ایه عشق تو توانی در وجودم نداشتم؛شایداگر هنوز قلبم زنده بود قادر به خواندن بودم.
ببخشید! برای شب هایی که تا صبح خوابیدم و تو را تا صبح بیدار نگه داشتم.
ببخشید. برای شب هایی که از سنگینی خوابم نمی برد و خبری از حال همسایه نداشتم در حالی که پدربچه های همسایه از شرمندگی در صورت بچه هایش اشک در چشمانش جمع می شد؛این سنگینی که گفتم سنگینی گناهانم بود نه سنگینی غذا.
ببخشید! از اینکه انسان های مرده پرستی هستیم و وجود یکدیگر را احساس نمی کنیم،کاشکی تا زنده هستیم یکدیگر را لمس کنیم و ای کاش می فهمیدیم سنگ قبر احساس ندارد.
خدایا ببخشید کاش پنجشنبه ها می شد به جای رفتن به بازار با دوستانم و خریدن مانتو،فقط یک لحظه زنگ خانه ای را می زدم که ماه هاست چشم به راه است.
ببخشید برای سحر هایی که باید یاد تو می کردم و به مهمانی تو می امدم و نیامدم و دعوتت را پس زدم و ناتوان بودم که سنگینب پتو را کنار بزنم!
ببخشید! برای تمام قضاوت هایی که کردم برای تمام غیب هایی که کردم،دروغ هایی که گفتم و با دستان خودم وجودم را سوزاندم و چراغی را روشن نگذاشتم و پنجره های دلم را بستم!
ببخشید! ببخشید! برای تمام لحظاتی که از تو نا تمید شدم و به بنده های تو امید بستم، و تو را از یاد بردم!
کاش اراده ام به همان اراده بچگی هایم باز می گشت زمانی که، وقتی دلم عروسک مو طلایی با کفش های قرمز را می خواست سریعا به مادرم می گفتم چون امید داشتم حتما برایم می خرد و مرا فراموش نمی کند.
کاش به تمام سفارش هایی که می کردی گوش می دادم و تمام لحظات زندگی ام را مشغول سجده به پای آن دو گا بودم؛ کاش می توانستم درک کنم گیسوان مادرم برای چه کسی سفید شد و دست های پدرم برای چه کسی پینه بسته است ای کاش.....
و اما ای کاش! تمام لحظات زندگی ام از زمانی که در وجود مادرم تغذیه می کردم و تا زمانی که موهایم رنگ دندان هایم شوند انتظار ان بی مثال را می کشیدم...... خدای من! نمی گویم بنده خوب تو هستم، نه! من گناهکار ترینم؛ ولی به عزت بنده های خوب خودت مرا ببخش!
آمین یا رب العالمین.