موضوع انشا: خاطرات یک دفتر مشق
کاش هیچوقت خط نداشتم. آخه همه فکر می کنن من هفت خط روزگارم . خوش به حال دفتر نقاشی، حداقل تو طول زندگیش یه آب و رنگی میبینه. لااقل بچه ها با علاقه روش خط میکشن. اما من چی ، علاوه بر این که بچه ها یه نفرت کاذب از من دارن ، جوری روی من خط میکشن که انگار می خوان روی ماشین معلمشون خط بندازن ، آخه یکی نیست به اینا بگه ای نا دانش آموز دانش آموز نما ، مال دشمن که نیست مال خودته. جوری با حرص کلمه پدر و مادر رو روی من حکاکی می کرد که فکر کردم یه کرگدن آفریقایی داره از روم رد میشه. گفتم لعنت بر پدر و مادر مردم آزار.
دارم از سرما یخ میزنم. آخه یخچال هم جای دفتره؟ من الان باید پیش دفتر ریاضی و پاک کن باشم. شدم همدم پنیر و ماست و کره. نخود مغز اومد مشقاشو بنویسه ، یدفه گشنش شد اومد سر یخچال. پیتزا رو که دید منو اینجا جا گذاشت. این پرتقال هم هی منو دست میندازه و میگه از دفتر مشق ممد قلی زاده چه خبر؟ بالاخره پیدا شد ؟
چرا کسی به این بچه نگفته که منو باید با پاک کن پاک کنه نه با کیسه.احتمالا بعد از کیسه هم نوبت لیف و صابون یه مشت و مال حسابیه . بچه اون لنگو بده . زشته منو اینجوری از حموم بیرون می بری . ما جلو خونواده آبرو داریم.[enshay.blog.ir]
فقط شانس آوردم که منو داخل سطل آشغال انداخت . و گر نه معلوم نبود چه بلایی سرممی اومد . دیگه کم کم داشت به فین و آب بینی و ... می رسید.
اینارو گفتم که شاید دل دفترمشق بعدیش بسوزه و از دستش فرار کنه.
نوشته: خشایار طاهری ، کلاس نهم ، استان چهارمحال و بختیاری
قطعه_ادبی- نگارش دوازدهم
موضوع: رویا
سوار بر قطاری شدهام که در هر واگن از آن تکبهتک افکار زندگیام نشستهاند.
مقصد قطار شهری به اسم رویاهاست. میخواهم بهسمت رویاهای خود قدم بردارم.
تازه اول راه هستم، هنوز وقت زیادی از راه افتادن قطار نگذشته است! اما شوق و اشتیاق زیادی در من برای رسیدن هرچه سریعتر آن قطار به مقصد خود وجود دارد!
بهسمت واگنهای قطار قدم برداشتم، که هریک از افکاراتم در آن نشسته است، رویاهایم را مرور میکردم ، همان رویاهایی که از بچگی آرزوی رسیدن به آنها را در سر خود داشتم.
از رویاهای کوچکم گرفته تا رویاهای بزرگم!
این رویاها همانهایی هستند که تمام افراد زندگیام باشنیدن آنها میگفتند: «این رویاهایی که تو آرزوی رسیدن به آنها را داری، غیرممکن و نشدنیست». اما من به حرفهای پوچ آنها هیچ توجهی نکردم و به راه خود ادامه دادم!
رفتم و رفتم... تا به اینجا رسیدم! نمیتوان باور کرد که به سمت رویاهای زندگیام قدم برداشتهام و دارم بهسمت آنها حرکت میکنم.
نمیتوان باور کرد که فقط چند ساعت در راه هستم برای رسیدن به تمام رویاهایم.
با تند شدن قطار هیجانم بیشتروبیشتر میشود![enshay.blog.ir]
نمیدانم که چگونه این چند ساعت میگذرد. بر روی صندلی که روی آن نشسته بودم به بیرون نگاه می کردم، به مسیر رویاهایم...
این مسیر طولانی مانند تکبهتک رویاهایم زیبایند!
نمیدانم چه شد که به خواب عمیقی فرو رفتم.
با سروصدای زیادی از خواب بیدارشدم. صدای پیاده شدن افکاراتم از قطار بود.
به بیرون واگن رفتم و وقتی پیاده شدن آنها را دیدم من هم با سرعت به سمت درب خروج قطار حرکت کردم.
پیاده شدم...!
روی تابلویی که در جلویم قرار داشت، نوشته شده بود: به شهر رویاها خوش آمدید.
با خوشحالی فراوان بهسمت آن رفتم. یکبهیک افکارهای ذهنم را در آنجا میدیدم.
غرق تماشای آنها شده بودم، که فردی به سمتم آمد و گفت: «این نتیجهٔ تمام تلاشها و خواستنهای با ارادهات است.
موضوع: رویا
رویایی که شاید رویا باقی بماند:
رویا حتی از نفت و طلا هم در زندگیبا ارزش تر و گاهی از اکسیژن نیز ضروری ترست.
هرکس سرزمین رویایی دارد برای خودش؛برخی بزرگ،برخی کوچک. مثلا سرزمین رویای من تقریبا به اندازه ی دنیاییست که هم اکنون در آن زندگی میکنید.
در سرزمین رویای من هیچ یک از قوانین خاص و عجیب و غریب دنیای واقعی وجود ندارد. مثلا من معلم دینی ای هستم که به دانش آموزانم انسانیت می آموزم و همزمان روی انرژی هسته ای نیز تحقیق میکنم و تا کنون از همین انرژیِ هسته ایِ خودمان چند محلول شگفت انگیز ساخته و با آن دنیایم را تکان داده ام. برای مثال محلول شادی را به آسمان تزریق میکنیم تا همراه با باران بر سر مردم ببارد . زنان باردار محلول عشق را مینوشند و انسان ها عاشق به دنیا می آیند.
همه ی اینها چگونه امکان دارد؟! خب اینجا سرزمین رویای من است.
در دنیای من ماه هر روز با خورشید ملاقات میکند.
در دنیای من انسان ها علاوه بر قورباغه ها جوجه تیغی هارا نیز میبوسند.(اشاره به کتاب قورباغه ات را ببوس از برایان تریسی)
ما کلاغ ها را دوست داریم.
در دنیای من انسان ها معنی کلمه ی قضاوت کردن را نمیدانند.
ما در اینجا هیچ قانونی نداریم اما هیچ چراغ قرمزی را رد نمیکنیم.
در دنیای من هیچ فمنیستی وجود ندارد زیرا آنقدر زن مساوی با مرد است که همه قانع شده اند.
در دنیای من زن بودن زشت نیست، زیبا نبودن زشت نیست،در دنیای من پسر نبودن زشت نیست، در اینجا تنها رویا نداشتن زشت است.
همین کلیشه های برعکس که برخی تنها در اکانت اینستاگرامشان پست میکنند تا به بقیه بفهمانند که به اصطلاح روشن فکرند و به برابری حقوق زن و مرد اعتقاد خاصی دارند ،همه و همه اش در دنیای من به شدت حقیقت دارد.
در اینجا دختران جوان با خودشان اسپری فلفل حمل نمیکنند تا مورد تعرض قرار نگیرند. زنان در دنیای من ضعیف نیستند؛آنها یک سر دارند و هزار سودا.
امن ترین جا در دنیای من خیابان است.[enshay.blog.ir]
در اینجا کسی از سر دلسوزی نمیگوید خانم ها مقدم ترند زیرا همانطور که گفتم برای ما انسان با هر رنگ و زبان و عقاید و جنسیتی مساوی با انسانست . ما تا دلتان بخواهد قاضی ها و رئیس جمهور های مونث نیز داریم واحساسات زنانه را همچون پتکی بر سر پیشرفت هم نوعانمان نمیکوبیم.
همه ی مردم سرزمین من با سواد هستندو شکل و کاربردِ صحیحِ ضرب المثلِ خواب «ظن» چپ است را میدانند.
در دنیای من لیلی ها و مجنون ها،شیرین ها و فراهاد ها همچون منیژه ها وبیژن ها در نهایت به یکدیگر میرسند حتی حافظ ها و شاخه نبات ها یا ثریا ها و شهریار ها.
دکتر های زیبایی اینجا ،در مطب هایشان مگس میپرانند زیرا همه خود را دوست دارند و به خود و آنچه که هستند احترام میگذارند.
در دنیای من اختلاص گران علاقه ی عجیبی به شخصیت رابین هود دارند و دلشان میخواهد تمامی آنچه را که از صندوق دولت برداشته اند بین فقرا تقسیم کنند ولی افسوس برای آنها که ما هیچ فقیری نداریم و فقر از سرزمین ما کوچ کرده است.
مردم اینجا بر خلاف مردم دنیای شما که شغل مورد علاقه شان پزشکی و بازیگری و غیره است،عاشق شغل رفتگری هستند. آنها عاشق گوش سپردن به دردو دل های ماه،آنها عاشق صدای خش خشِ دوستیِ جارو و برگ در پاییزند.
بگذریم؛بگذارید دلتان را بیشتر نسوزانم به هر حال این رویای منست حتی اگر رویای من رویا باقی بماند.
برگرفته از کتاب چاپ نشده ی «یادداشت های پوچ» اثری از یک آشفته نویس
نویسنده: مهرانه سعیدی
نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: همسایه خدا بودیم
شاید مرا به یاد نیاورى
اما من تو را خوب می شناسم ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
و همه مان همسایه خدا
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی ومن همه آسمان را دنبالت می گشتم.
تو می خندیدی و من از پشت خنده پیدایت می کردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی!
توی دستت همیشه قاچى از خور شید بود.
نور از لای انگشت های نازکت می چکید.
راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟
گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم و میرفتیم سراغ شیطان
تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش نمی رسید.
فقط می گفت:
همین که پایتان به زمین برسد
می دانم چطور از راه به درتان کنم
تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی
آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی!
اما همیشه خواب زمین را می دیدی آرزویى رویاهای تورا قلقلک می داد.
دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیا آورد.
من هم همین کار را کردم
بچه های دیگر هم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را!
ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم
دوست من
همبازى بهشتی ام
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند
از قلب کوچک تو تا قلب من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو
از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
نوشته: عرفان نظر آهاری
نگارش دوازدهم مثل نویسی
ضرب المثل: فیاض یاد هندوستان کرد!
هروقت خیره میشدم به آفرینشی یا از پنجره ای منظره ای دوردست را به تماشا مینشستم یا سرم را می انداختم پایین و میرفتم توی فکر یا هروقت ...
دلم برای فیلم میسوخت ... فیل من جز هندوستان کوچک اما بی انتهای وجودم جایی برای رفتن نداشت.[enshay.blog.ir]
حتی از فکر این که در جایی دیگر قدم بزند ، آب تنی کند یا از درخت آویزان شود و دنیا را کمی آن وری ببیند هم تب میکرد ...
فیل من گاهی آنقدر سبک میشد که می توانست بر بال پرنده ای به پرواز دربیاید ... یا گاهی آنقدر کوچک میشد که لابلای صفحات کتابی گم ...حتی گاهی آنقدر دلتنگ می شد که هر وقت ناچار به همراهی ناهندوستانی میشد ، هندوستان را هم برمیداشت و با خود میبرد ...
فیل من اما به یک جمله شدیدا میخندید...
حتی گاهی برعکس میشد و نفسش بند می آمد طوری که صدای خنده اش من را هم به خنده می انداخت ؛
وقتی که میگفتند: باز فیلش یاد هندوستان کرد ...
نویسنده: محدثه علیپور
نگارش دوازدهم نثر ادبی
موضوع: یک صبح سرد و برفی زمستان
به نام خدا
صبح برفی زمستانی
در یک صبح سرد زمستانی، وقتی که دیگر پیرمردِ پاییز، فرسنگها دور شده بود و درختان عریان، جامهی سفید زمستانی خود را به تن کرده بودند، قدم زنان در میان هزارتوی سفیدپوشِ شهرستان و در حالی که آسمان نُقلهای شادی خود را بر سر زمینیان میریخت، کوچهها را یکی پس از دیگری، پشت سر میگذاشتم.
هر قدم من بر سرِ دانههای لطیف ابرهای آسمان، حکم مشتی آهنین را داشت که بر روی بالشی پنبهای میخورد. من میرفتم و پشت سرم را هم نگاه نمیکردم؛ امّا با هر قدم، ردّی از احساسات و تفکّراتم در جای پایم باقی میماند.
همین طور میرفتم و میرفتم، در مسیری بیانتها و به سوی مقصدی نامعلوم. گویی دنبال چیزی میگشتم که هرگز قرار نبود آن را پیدا کنم. به هر طرف مینگریستم انعکاس نور سکّه ی زرّینِ آسمان، درون آینههای برفی خودنمایی میکرد و چشمانم را به خود خیره میساخت.
کمی جلوتر، کودکانی را دیدم که گویی مهیّای رزم شده بودند، جلیقههایی از جنس چرم و پشم به تن و کلاهخودهایی از جنس بافتنیهای مادرانه بر سر؛ امّا آنها با شادی به سمت میدان نبرد برفی میرفتند تا با یکدیگر محیطی گرم و دوستانه و سرشار از زیبایی را در میان سردی استخوان سوز زمستان ایجاد کنند، امّا من هنوز هم آنچه را که میخواستم، نیافته بودم.
من در آن صبح سرد زمستانی، که بنات نبات زمین، به عقد آسمان درآمده بودند، همچو مسافری گمگشته در میان شهری غریب، به دنبال عاقد آن مراسم دیدنی میگشتم. در میان آن سرما و زیباییها که هر کسی را به شادی وا میداشت، من امّا با حالتی متعجّب در پیِ چیزی برتر بودم.
نگاهم را ساعتها به قطرات اشکواری که از قندیلهای یخ فرو میچکید، دوخته بودم و فکر میکردم که یک دفعه آتشی از جنس آگاهی، درونم شعلهور شد. حالِ آن دقایقم مثالزدنی بود.
گویی از قفسی آزاد شده بودم.
آری! من در میانهی آن صبح سردِ زمستانی به دنبال آفریننده میگشتم. به دنبال وجود برتری بودم که زمین و درختان را به بهترین نحو آراسته و جامهی نو بر تنشان کرده بود. او همیشه و دقیقاً جلوی چشمانم بود، امّا او را نمیدیدم؛ در دانههای کوچک برف که روی هم انباشته شده بودند، در میان قندیلهای یخ، درختان سفید پوش و حتّی درونِ خودم، که از آن هم غافل بودم.
هرگز آن صبح برفی را فراموش نمیکنم. آن روز از دانههای کوچکِ برف که بر سرم میریختند و همچون معلّمی درس زندگی به من میآموختند، یاد گرفتم که هرچه در اطرافم هست دلیل برتری دارد. یاد گرفتم که همیشه شکر خدا را به جای آورم و در میان همهی نقوشی که با فضل و رحمت خود بر بوم گستردهی گیتی رسم کرده است، او را بجویم. او را که مهربانترین مهربانان و برترین آفریننده است.
ارسال کننده: سید مهدی قریشی
نگارش دهم - پرورش موضوع
موضوع: عکاسی
تمام انسان هایی ک روی کره زمین زندگی می کنند،دارای اهداف کوچک و بزرگ یا کوتاه مدت و بلند مدت هستند.آیا مشکلات و موانع می توانند باعث شوند ک اهداف ما به آرزوهای دست نیافتنی مان تبدیل شوند؟
چه چیزهایی باعث میشود ک ما بین اهداف و آرزوهایمان فرق بگذاریم؟
سلام،من فاطمه هستم.منم مثل تمام آدم هایی که روی این کره خاکی زندگی میکنند برای خودم اهداف و آرزوهایی دارم.پدر من در گذشته عکاس ماهری بود اما به دلیل سخت گیری های مادرم نتوانست به کار خود ادامه دهد و در آخر دست از تلاش برداشت.
من16سالمه،تا قبل از اینکه بخوام انتخاب رشته کنم شغل های زیادی رو مدنظرداشتم تا اینکه یه مدت پریشان خاطر یا همان افسرده شدم،خودم رو توی مشکلات زندگی غرق کرده بودم،حالم اصلا خوب نبود،خیلی فشار روم بود،نمی تونستم زیاد بخندم و از خیلی ها کینه به دل گرفته بودم.دلم واسه تمام روزهای خوبم تنگ شده بود،اما نمیتوانستم ان هابه خاطر بیارم،یعنی در واقع میشه گفت روز خوشی رو به یاد نمیاوردم.یک روز مامانم امد توی اتاقم،بنظر خوشحال میرسید،کمی که دقت کردم متوجه شدم چیزی رو پشتش قایم کرده.بطرفم امد و باهام احوال پرسی کرد،همان حرفای همیشگی؛چطوری دختر خشگلم،دراز مامانی،نفس مامان... منم مثل همیشه متعجب بودم که اگه بهم میگه خشگلم چرا بعدش از کلمه ی دراز که بدم میاد استفاده میکنه و بعدش منو نفس خودش خطاب میکنه.یعنی حاضرم توی همچین مواقعی40صفحه از ادبیات رو توی یک دقیقه جواب بدم و معنی کنم نه اینکه بخوام از ادبیات مامان سردر بیاورم.مامانه دیگه چیکارش میشه کرد.توی دلم،توی اعماق دلم مدام یک چیزی دادو بیداد میکرد،انگار یک شور و هیجانی داشت یهو از دلم بیرون میزد،آرام و قرار نداشتم،دلم میخواست بفهمم مامانم چیو قایم کرده.مامانم دستش را رو به من دراز کرد،وای خدای من این همون چیزی بود ک میخواستم.با تمام غصه هایی ک تو دلم بود یهو از جا پریدم و شروع کردم ب هورا و جیغ کشیدن.مامانم با لحن خبیثانه ای گفت؛چته مگه دیونه شدی زده ب سرت. حالا اینارو ول کن،مادر نمونه که میگن منم،حالا دیدی خوشحال شدی.بی توجه به حرفای مامانم جعبه رو از دستش گرفتم و تا توی حال دویدم،با اینکه نفس نفس میزدم در جعبه رو باز کردم،آره خودشه؛تلفن همراه،وسیله ای ک می تونستم با اون عکاسی کنم.
خداروشکر ب آرزوم رسیدم،دلم میخواست سفت مامانو بغل کنم و تا جایی ک میتونم بوسش کنم.از همون وقت تا الان دارم عکاسی میکنم با همون گوشی یا تلفن همراه.با اینکه کیفیتش در حد لالیگا نبود اما با تموم دقت،شور و تلاشم تونستم موفق بشم.
پس قدر تمام این لحظاتتون رو بدونید و شاکر خداوند بزرگ باشید،ب امید روزی ک همه به آرزوهایشان برسند
مواظب قلب پاک و آرزوهای قشنگتون باشید.
نویسنده: فاطمه نوری
نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: گریهٔ خزان
صدای پای خزان،به گوش می رسد.
پرتو های رئوف آفتاب،به آرامی بر گونه های برگ بوسه می زند و با نوازش چهرهٔ زرد رنگ او،جلوهگری اش را دو چندان می کند.نسیم با ساز و دهل،شاخه های درخت را کنار زده و به افق های دور خیره می شود.
جهان در انتظار است.طبیعت آخرین توان خود را برای بیداری به کار می گیرد و خسته از تلاطم های روزانه به پیشواز میهمانی مرگ می رود.زمین برای در امان ماندن از جنگ سرما، زرهٔ زرد رنگش را بر تن می کند.
درختان دگر رمقی برای تحمل سنگینی بار عشق خود ندارند و معشوقشان را به آغوش خاک می سپارند،تماشای لحظهی جدایی عاشق از معشوقش برای ابرها غیر قابل تحمل بود که ناگهان؛صدای گریه شان بلند شد.
"دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد"
قصهٔ پاییز،قصهٔ غم و اندوه است قصهٔ پاییز،قصهٔ فراق و دوری است.پاییز حدیث کوچه برگ های است،حدیث کوچ پرستو های عاشق.یاد آور خاطرات بسیاری که؛از غروب های خونین و زمین های سرخ و درخت های بی روح خبر می دهد.این است درد ِدل خزان.
امید است پاییز امسال تان در آینده یاد آور خاطرات وصال و شادی باشد.
نویسنده: ساجده پور عباسی
نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: زمستان
زمستان
اواخر دی ماه است، خورشید باخستگی نور و گرمای کم خود را بر تن برهنه ی درختان می پاشد. خبری از صدای پرندگان نیست سکوت حاضر با ناله هایِ گوش خراشِ کلاغِ نشسته در آنتن همسایه شکسته می شود. انگاری این ناله ها سرآغازی برای همکاری دیگر مخلوقات خدا بود.
باد سوزناک صبحگاهی با صدای زیر خود از امتحانات دی ماه گله می کند و از هراس خود را به در و دیوار میکوبد و گاه با شیطنت هایش از سر و کول درختان بالا میرود. حال هم دور گنجشگکان کز کرده میپیچد و گنجشکان بیشتر در خود فرو میروند اما باد همچنان سر به سرشان میگذارد. کاسه ی صبر پرندگان لبریز میشود و بال های خود را برای پرواز به جایی گرمتر میگشایند.
اتفاقات عجیبی در راه است هوا سرد تر و سرد تر میشود تسبیح سفید رنگ خدا از دستانش افتاد !کسی چه میداند شاید این اتفاق بخشی دیگر از نعمات خداوند باشد؟؟؟ این باد بازیگوش رشته های تسبیح را از هم میگشاید و بر سینه ی زمین می پاشد و بر کل سطح زمین گسترده میشود.
دانه های تسبیح از فراق خداوند بسیار اندوهگین شده اند تا آنجایی که وقتی پای بر زمین میگذارند آن قدر غصه را در دل خود جای میدهند تا آب میشوند و در عمق زمین فرو میروند.برخی دیگر نیز به همان خدای خود امّیدوار هستند و باور دارند که دوباره به نزد معبودشان باز میگردنند ، آری بازگشت همه به سوی اوست.
نویسنده: پریسا پورشوقی
هوا سرد سرد است، انگشتانم ازشدت سرما خشک وبی رمق شده اند.چیزی جزابرهای سیاه وپربار درآسمان دیده نمیشود،انگارآسمان بازدلش از هیاهوی شهرشلوغ وبی مهرگرفته است.
انواری ازجنس گرما کم کم از لابه لای ابرها بیرون می آید،گویی خورشیدطاقت غم آسمان را ندارد.پاهایم نای راه رفتن ندارددستانم راجلوی دهانم میاورم وبا بخارنفس هایم دستانم راگرم میکنم،قدم هایم کنداست انگارکودکی نوپایم که در راه رفتن دچارتعلل شده است.
راه میروم،قدم میزنم ولی انگار نیستم انگار وجودم جای دیگری ایست.دراین زمستان
جان گداز،انگارشده ام آدمک تنهای شهر.
کم کم آفتاب دستان پرمهرش رادرپس سیاهی شب پنهان میکندوکلاغ هایی که باصدای سرسام آورخودبرفرازآسمان خودنمایی میکنندوگاه گاه برروی درختی بی جان مینشینند.
بادی بی رحمانه از آنطرف ترهاباشتاب خودرابه درختان میرساند،به درخت ها که میرسد،آرام درگوششان نجوایی سرمیدهدوچندبرگ به نشانه ی تحفه را همسفرخویش میکند.
باهرقدم برگهایی هستندکه شکسته میشوندزیرپای عابران سنگدل وعابران چ بی توجه به برگها....
خیلی هاصدای شکسته شدن را نمی شنوند ،شکسته شدن برگها در زیر پا، چه رسد به صدای شکستن قلبها،انگار فقط صدای شکستن ظرف هارا میشنوننددراوج شکستن قلبها،که هرشنونده ای توان شنیدن آنهاراداردامابرای ظرف های شکسته کسی هست که بند بزند تیکه های از هم گسیخته را امابرای قلب های شکسته چه؟
انگارروحم در بدن نیست،بی محاباازخیابان هامیگذرم،میان هیاهوی وشلوغی شهرفقط صوت گوش خراش راننده هاشنیده میشود.
سردرگمم از شدت این بی نظمی ها ازشدت این بی مهری ها،هنوز هم گیجم .هرچه میخواهم به دنیای خودم برگردم نمیشود،انگارچیزی یا نیرویی ماوراءدستم را میگیردودست دوستی به سویم دراز میکند،انگارقدرت روحم راازمن گرفته هرچه دست وپامیزنم ، بیشتردرلجن زارسردرگمی هاغرق میشوم....
نویسنده: فاطمه توحیدزاده
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: شهر
درونم شهری آشوب است. حاصل از آشوب شهرم.
شهر، او از پایه دروغ است. از ارسطو تا استالین آرمانِ شهر ندای ناقصی از نوای دروغین کمال است. از صعود طبقات شرم من بر تاریخ در اهرام مصر تا خوراندن رویایی پوچ به درک داس دهقانان بی نان. از تیغ زدن خلفای اسلامی با ریش تا آزادی پوسیده ی لیبرالیستی.
آتشی به عمر تاریخ برپاست، آتشی از ایده های تهی و فریبنده که با هیزم فریب خورده ها می سوزد و دودش به چشم بی طرف های بی امان می رود.
لکه های ننگ تاریخ بر چهره ی درد مند مردمان این زمانه به رنگ جبر ظهور کرده. حال که آیا این خود جبر است یا جبر صرفاً صورتکی بدشکل است که ما بر چهره ی ناتوانی های خود می گذاریم.
سردرگمم.گویی که بشریت محور دایره ای که ایده های سخیف و سست در سرتاسر تاریخ از پی هم گردش می کنند. در این میان، عده ای ساکن بر درنگ تأمل می کنند، عده ای گردش و جهات آن را رقم می زنند و عده ای به گردش های در جریان می پیوندند.
با نظر کردن بر آنان شهری بر سرم خراب می شود. در من شهری مخروبه است.
شهری که "سارتر" به وجودش اصالت داد.
"حافظ" به او روح رندانه بخشید. "مارکز" در پیج و خم احساسش از روح هنرمندانه خود در او دمید. "کوبریک" آشفتگی اش را به تصویر کشید.
" فاینمن" پی سستش را با چارچوبی علمی استحکام داد.
"منزوی" به ظرافت احساس آموخت.
و دمی چند پس از تمام اینها "حکیم خیام "با شعله ی عشق هیچ انگار وجودش همه را به آتش کشید و سپس با لحنی تمسخر آمیز که سخافت تاریخ را به قالب جنبش و لرزش های صدا در می آورد گفت:
«گر کار فلک به عدل سنجیده بدی/ احوال فلک جمله پسندیده بدی/ ور عدل بدی به کارها در گردون/ کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: پارسا آخوندی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
عشق
و او آمد و با خود به یغما برد دل دیو سپید مویی را که بندبندش با پیچ و تاب دستان او خو گرفته بود.و حال آنکه بی او مانده ام و جانی افسار گسیخته که تنها گرمی دستان او را می طلبد و من مانده ام و چلچله های عروس سپید مویی را که اینبار میهمان خوشه های زرین گیسوانم شده.
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام،بگو که قرار بود تو بیایی من نمی دانستم حال که می خواهی بروی وقت ما اندک،حرف ما بسیار،آسمان هم که بارانی است.
نویسنده:آرزو گل خوشبو
دبیرستان:شاهد مهدیه
دبیر : خانم حاج خان میرزایی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
به چشمانت مینگرم... چشمانت سودای عشق است و کلبه معشوق.
عشق در نگاهت طغیان میکند اما هراس دارم از این که این تلاطم، طوفان به پا کند و ساحل قلبم را بشکافد.
آرام آرام به یقین میرسم که عشق نثر ساده ای است از حسرت و اشک.
قاصدک های عاشقی در فضای قلبم پر میکشند تا نغمه عشق سر دهند و حسرت معشوق را از صفحه قلبم پاک کنند و جهانم را غرق عطر و بوی وصال کنند.
عشق با نقش های عمیقش بر واپسین نفسهای غمم رخنه میکنند و ترانه زندگی، خوش آهنگتر میشود.
نویسنده: ثنا حمیدی
دبیر: خانم شیوا تقی زاده
دبیرستان: زینب کبری (س) ،
نازلو ارومیه
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
همه میگویند خوش به حالِ آدم و حوا...
حوا تنها زنِ دنیا بود و آدم برایش جان میداد،
آدم تنها مردِ دنیا بود و حوا فقط برای او دلبری میکرد...
اما جانم از من میشنوی،
ارزشِ عشق به این است که میانِ هزاران هزار
"حوا"ی رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد "هوا"یش باشی!!
میانِ هزاران هزار" انسان"ِ رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد" آدم"ِ زندگی اش باشی!!
بیچاره آدم و حوا،
"انتخاب شدن"،
همان لذتِ نابی بود که هرگز نچشیدند!
معشوقه ی مردی بودن هم از آن دسته لذت هاست که هیچ کجا نظیرش را پیدا نمی کنی، اینکه بدانی مایه ی آرامش مردی هستی که خستگی هایش را به روی دوشِ تو می گذارد و یک دم از تمامِ روزمرگی های کسل کننده و مشکلات زندگی رها می شود...
دستانت برایش حکمِ همان سِلاحی را دارد که وقتی در دست می گیرد با سختی ها می جنگد و از هیچ چیز هراسی ندارد،
نگاهت برایش کم از معجزه نیست زمانی که از تمامِ جهان ناامید می شود!
آغوشت برایش آخرین پناهگاهِ امنی ست که در آن " مرد نباید گریه کند " را فراموش می کند و با خیال راحت یک دلِ سیر برای غم های پنهانی اش اشک می ریزد
و تو نمی دانی وقتی مردی با تو هم صحبت می شود و تو را برای نشاندن پایِ درد و دل هایش انتخاب می کند خوشبختی حوالیِ تو پرسه می زند...
اینکه بدانی هرچقدر هم که دور باشی و غیرقابل دسترس، باز هم با یادِ تو دلخوش می شود به زندگی و لبخند روی چهره ی عبوسش می نشیند!
تا به حال ذوقِ مردان را دیده ای؟ زمانی که نامشان را بر زبان می آوری و از ماندن کنارشان می گویی انگیزه ی زندگی کردنشان دو چندان می شود!
باید بدانی تو همان صبر و طاقتی هستی که باعث می شود روز به روز مرد تر شود و قوی بودن را در کنارت تمرین کند...
من که می گویم هر مردی که ناگهان در اوجِ خستگی هایش لبخند می زند معشوقه ای دارد که خوشبخت ترین زنِ دنیاست!
مَردانِ شاعر
جذابــیتِ خاصِ خودشان را دارند... مَردانی که نِگاهشان به همه چیز ، مُتفاوت است.. شعرهایشان پُر است از چاشــنیِ عـشق
و عــشق هایشان مَملو از احســاساتِ شاعــرانه... مَردانی که تمامِ حَرفهایشان را، با قَلمی از جنس اِحساس میزنند و دلتنگیشان را با شعرهایشان فریاد... بی گمان ، دَر قَلبِ هر مَردی که شِعرهایش عطرآگین از عــــشق است
زَنی قرار دارد که مُخاطب تمامِ عاشقانه های اوسـت... زَنی که
دِرخششِ چَشمَش ، روشنایی شِعرهایش
آواے صِدایَش ، آهنـگ شِعرهایش
وَ شَمیمِ جُعدِ گیسویش ، عَطرِ شِعرهایش میشود... میدانی مخاطب شعری باشی چه حالی دارد ؟
میدانی چش هایت را غزل کند ،چه حالی دارد؟
زمانی که قهر میکنی برایت شعر بخواند و عاشقانه نازت را خریداری کند، چه حالی دارد؟
مَردان شاعر ، عاشـقـی کردن را خوب بلدند... اگر دَر قَلــبِ مَردی شاعــر جـای دارید
بـی شَـک ، خوشبَخت تَرین ، زَن در جَــهانـید.
به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی تپش قلب
گاهی سرخی گونه
گاهی مهربانی و ملاطفت
گاهی صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی
با چه زبانی از عشق سخن میگوید
و #مـن،
تو را میخواهم
برای همیشه
تا پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی ...
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند و جواب نمیدهیم
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم وقتی باران است
برای راه رفتنهای آهستهی دوتایی
نیمکت های سراسر پارکهای شهر
برای پنجرهی بسته
برای وقتی که سرما بیداد میکند
تو را میخواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح،
برای ظهر،
برای شب،
برای همهی عمر ...
نـویسنده:سیـده هانیه فلاح علیـپور