نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
عشق
و او آمد و با خود به یغما برد دل دیو سپید مویی را که بندبندش با پیچ و تاب دستان او خو گرفته بود.و حال آنکه بی او مانده ام و جانی افسار گسیخته که تنها گرمی دستان او را می طلبد و من مانده ام و چلچله های عروس سپید مویی را که اینبار میهمان خوشه های زرین گیسوانم شده.
ای دردت به جان بی قرار پر گریه ام،بگو که قرار بود تو بیایی من نمی دانستم حال که می خواهی بروی وقت ما اندک،حرف ما بسیار،آسمان هم که بارانی است.
نویسنده:آرزو گل خوشبو
دبیرستان:شاهد مهدیه
دبیر : خانم حاج خان میرزایی
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
به چشمانت مینگرم... چشمانت سودای عشق است و کلبه معشوق.
عشق در نگاهت طغیان میکند اما هراس دارم از این که این تلاطم، طوفان به پا کند و ساحل قلبم را بشکافد.
آرام آرام به یقین میرسم که عشق نثر ساده ای است از حسرت و اشک.
قاصدک های عاشقی در فضای قلبم پر میکشند تا نغمه عشق سر دهند و حسرت معشوق را از صفحه قلبم پاک کنند و جهانم را غرق عطر و بوی وصال کنند.
عشق با نقش های عمیقش بر واپسین نفسهای غمم رخنه میکنند و ترانه زندگی، خوش آهنگتر میشود.
نویسنده: ثنا حمیدی
دبیر: خانم شیوا تقی زاده
دبیرستان: زینب کبری (س) ،
نازلو ارومیه
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
همه میگویند خوش به حالِ آدم و حوا...
حوا تنها زنِ دنیا بود و آدم برایش جان میداد،
آدم تنها مردِ دنیا بود و حوا فقط برای او دلبری میکرد...
اما جانم از من میشنوی،
ارزشِ عشق به این است که میانِ هزاران هزار
"حوا"ی رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد "هوا"یش باشی!!
میانِ هزاران هزار" انسان"ِ رنگارنگ؛
تو را انتخاب کند،
که تا ابد" آدم"ِ زندگی اش باشی!!
بیچاره آدم و حوا،
"انتخاب شدن"،
همان لذتِ نابی بود که هرگز نچشیدند!
معشوقه ی مردی بودن هم از آن دسته لذت هاست که هیچ کجا نظیرش را پیدا نمی کنی، اینکه بدانی مایه ی آرامش مردی هستی که خستگی هایش را به روی دوشِ تو می گذارد و یک دم از تمامِ روزمرگی های کسل کننده و مشکلات زندگی رها می شود...
دستانت برایش حکمِ همان سِلاحی را دارد که وقتی در دست می گیرد با سختی ها می جنگد و از هیچ چیز هراسی ندارد،
نگاهت برایش کم از معجزه نیست زمانی که از تمامِ جهان ناامید می شود!
آغوشت برایش آخرین پناهگاهِ امنی ست که در آن " مرد نباید گریه کند " را فراموش می کند و با خیال راحت یک دلِ سیر برای غم های پنهانی اش اشک می ریزد
و تو نمی دانی وقتی مردی با تو هم صحبت می شود و تو را برای نشاندن پایِ درد و دل هایش انتخاب می کند خوشبختی حوالیِ تو پرسه می زند...
اینکه بدانی هرچقدر هم که دور باشی و غیرقابل دسترس، باز هم با یادِ تو دلخوش می شود به زندگی و لبخند روی چهره ی عبوسش می نشیند!
تا به حال ذوقِ مردان را دیده ای؟ زمانی که نامشان را بر زبان می آوری و از ماندن کنارشان می گویی انگیزه ی زندگی کردنشان دو چندان می شود!
باید بدانی تو همان صبر و طاقتی هستی که باعث می شود روز به روز مرد تر شود و قوی بودن را در کنارت تمرین کند...
من که می گویم هر مردی که ناگهان در اوجِ خستگی هایش لبخند می زند معشوقه ای دارد که خوشبخت ترین زنِ دنیاست!
مَردانِ شاعر
جذابــیتِ خاصِ خودشان را دارند... مَردانی که نِگاهشان به همه چیز ، مُتفاوت است.. شعرهایشان پُر است از چاشــنیِ عـشق
و عــشق هایشان مَملو از احســاساتِ شاعــرانه... مَردانی که تمامِ حَرفهایشان را، با قَلمی از جنس اِحساس میزنند و دلتنگیشان را با شعرهایشان فریاد... بی گمان ، دَر قَلبِ هر مَردی که شِعرهایش عطرآگین از عــــشق است
زَنی قرار دارد که مُخاطب تمامِ عاشقانه های اوسـت... زَنی که
دِرخششِ چَشمَش ، روشنایی شِعرهایش
آواے صِدایَش ، آهنـگ شِعرهایش
وَ شَمیمِ جُعدِ گیسویش ، عَطرِ شِعرهایش میشود... میدانی مخاطب شعری باشی چه حالی دارد ؟
میدانی چش هایت را غزل کند ،چه حالی دارد؟
زمانی که قهر میکنی برایت شعر بخواند و عاشقانه نازت را خریداری کند، چه حالی دارد؟
مَردان شاعر ، عاشـقـی کردن را خوب بلدند... اگر دَر قَلــبِ مَردی شاعــر جـای دارید
بـی شَـک ، خوشبَخت تَرین ، زَن در جَــهانـید.
به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی تپش قلب
گاهی سرخی گونه
گاهی مهربانی و ملاطفت
گاهی صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی
با چه زبانی از عشق سخن میگوید
و #مـن،
تو را میخواهم
برای همیشه
تا پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی ...
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند و جواب نمیدهیم
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم وقتی باران است
برای راه رفتنهای آهستهی دوتایی
نیمکت های سراسر پارکهای شهر
برای پنجرهی بسته
برای وقتی که سرما بیداد میکند
تو را میخواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح،
برای ظهر،
برای شب،
برای همهی عمر ...
نـویسنده:سیـده هانیه فلاح علیـپور
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
عشق را در چشمان شاعری دیدم که به جای اشک باران بر گونه اش نشسته بود.
قلم را بدست گرفت و در میان دایره لغات عشق رقصید.
تمام شعرهایش بازیچه وجود عشقی بود که در مغزش آواز ها می سرود.
او دیوانه وار در قید و بند ادبیات عشق بود؛ و زیبایی قلم در آن بود که فلسفه ی عشق را به نگارش در
می آورد.
هر چقدر که میگذرد و شمع های قلب عاشقش میسوزدبیشتر به زندگی شک میکنم ؛ که برای چه سخن میگویم .
می دانی انگار تمام کلمات برای سخن گفتن از عشق است.
برای آن است که با عشقت ادبیات جهان را به زیر سوال ببرم.
آری کار درست را او می کرد.
همان شاعری که قلبش برای عشق روی کاغذ می رقصید و مینواخت.
و حال که او پیر میشود، به جای او من شمع های قلبم را به عشقت روشن میکنم. و در شعله ی عشق می سوزم و میفهمم که فرق عشق و ادبیات تنها در قلممان است.
نویسنده: نگین حسن پور
نگارش دوازدهم - درس سوم - قطعه ادبی
موضوع: عشق
امروزه شاهد میزان انبوهی از زمزمه های عاشقانه،در خلوت های کبوتران به ظاهر عاشق امروزی هستیم،که نام مقدس عشق را بر روی هر رابطه ای که چهار عدد دوستت دارم، بعلاوه عاشقتم و زندگیمی را دارد،میگذارند. آیا به نظر شما میتوان این روابط های کوتاه مدت را عشق نامید؟! آیا این عشق ها ماندگارند؟ یا حداقل ۳۰%این روابط های زودگذر به یک زندگی آرام و واقع گرانه و منطقی ختم میشود؟
بیایید برسیم به داد عشق های افسانه ای که امروزه زمزمه ی عاشقان و لیلی و مجنون های امروزی شده است. اگر لختی فکر کنی و به داستان هایی که پدران و پدربزرگ ها برایت از عشق گفته اند فکر کنی،می بینی که این کلمه ی سه حرفی دنیایی رمز آلود را در دل خود دارد،عشق لیلی و مجنون که زبانزد عام و خاص می باشد،لیلیِ دلبر و مجنون دل سپرده،مجنونی که یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون، و لیلی هچنان با ناز ها و عشوه هایش مجنون را شیدا و دیوانه میکرد،آخرش هم مجنونِ بدبخت از عشق لیلی سر به بیابان نهاد،یا همین شیرین و فرهادِ گرامی،شیرینی که دستانش را از دستان فرهاد جدا کرد و به آغوش پر زرق و برقِ مستر خسرو فرو رفت، و فرهادِ وامانده با امید واهی به قلب کوه های بیستون هجوم برد و تک تک فریاد هایش را با سنگ های بی احساس کوه تقسیم کرد،اما امروزه هم آیا هستند عشق هایی که اینگونه باشند؟؟!! عشق حتما به وصال ختم نمی شود،همانطور که اگر شیرین و فرهاد به وصال هم میرسیدند، کسی چه میدانست؟! ممکن بود عشقشان دیگر زبانزد همه نشود و شیرین جان به علت اینکه فرهاد نمی توانست خرج خدمات زیبایی و کاشت ناخن و اِکستِیشن کردن موهایش را بدهد، در طی یک حمله انتحاری مهرش را برای فرهادِ بی نوا به اجرا می گذاشت و فلاکت و زندان جای عشق افسانه ای شان را میگرفت😢،یا لیلی و مجنون ممکن بود بر سر اینکه در فرشته خانه داشته باشند یا در کرج دعوای شان شود و آن وقت وانت بیار و باقالی بار کن،اصلا در این زمانه مگر میتوان عاشق زلف های فر خورده ی بانو جانِ غزل ساز شد؟! آنقـــــدر پول هزینه ی کلبه های عاشقانه و اسبِ شاهزاده ی رویاها گران شده است که مردم می گویند: غلط میکند این دل اگر عاشق شود،اصلا ما فقط باید بنشینیم و به نامه های شاملو به همسرش آیدا خانوم حسرت بخوریم، تا بخواهیم عاشق یک فرد جنتلمن یا با وقار شویم در ذهنمان پول عروسی و جهاز و اَرِه و اورِه و شمسی کوره می آید و با افتادن مشکل ها گول آسانی اول عشق را نمیخوریم، و سریع قائله را ختم میکنیم. پس بیایید این به ظاهر عشق های امروزی را رها کنیم، و به قول معروف به این روابط دنیوی دل نبندیم و دل به دل خدا و خانواده بدهیم،درست است که این کار نشدنی می باشد و این دلِ وامانده چه بخواهید و چه نخواهید در بدترین زمان و مکان ممکن سر میخورد و از دستتان میرود، اما تا آنجا که می توانیـــــد در سَردر دل خود یک ورود ممنوع بزنید و در ذهن خود سنسور هایی به کار بگذارید تا هرچه کمتر به عشق های واهی فکر کند، به هر حال با این وضع زمانه و جامعه پیشگیری بهتر از بدبخت شدن است. اگر هم دیدید که دلتان میان انبوهی از خرمن موهای یک بانو و یا در میان دستان قدرتمند یک آقا گیر کرد،تنها میتوانید کمی غر به دلتان بزنید و یک نفس عمیق بکشید، و سپس اگر طرف خرش برو دارد و سرش به تنش می ارزد و با معیار های منطقی،تاکید میکنم، معیــار هـای منـطـقیِ شما سنخیت دارد،دلتان را رها کنید، ولی اگر دلتان گیر افراد بی لیاقت افتاد سریع یا یک اُردَنگی جمعش کنید تا کار به دستتان نداده است. و در آخر می گویم که: جوری این کلمه ی سه حرفیِ جادوییِ مقدس را در لحظه لحظه ی زندگی خود بیابید تا مزه اش برایتان هیچ گاه تکراری نشود و همچو دستپخت مادر همراه با طعمی به یادماندنی و ماندگار برایتان باقی بماند.
نویسنده :سیده زینب ایمانی پارسا