نگارش دوازدهم - قطعه ادبی
موضوع: همسایه خدا بودیم
شاید مرا به یاد نیاورى
اما من تو را خوب می شناسم ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
و همه مان همسایه خدا
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی ومن همه آسمان را دنبالت می گشتم.
تو می خندیدی و من از پشت خنده پیدایت می کردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی!
توی دستت همیشه قاچى از خور شید بود.
نور از لای انگشت های نازکت می چکید.
راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟
گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم و میرفتیم سراغ شیطان
تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش نمی رسید.
فقط می گفت:
همین که پایتان به زمین برسد
می دانم چطور از راه به درتان کنم
تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی
آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی!
اما همیشه خواب زمین را می دیدی آرزویى رویاهای تورا قلقلک می داد.
دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیا آورد.
من هم همین کار را کردم
بچه های دیگر هم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را!
ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم
دوست من
همبازى بهشتی ام
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند
از قلب کوچک تو تا قلب من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو
از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
نوشته: عرفان نظر آهاری