بازنویسی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد
روزی روزگاری در شهر شلوغ مردی منزوی و گوشه گیر زندگی می کرد. همسرش از دنیا رفته بود و هیچ فرزندی نداشت. از دار دنیا یک مغازه ی پارچه فروشی داشت که زندگی و دخل و خرجش از آن تامین می شد. از روی آینده نگری و نگرانی برای فردای خویش کیسه ایی زر برای خود کنار گذاشته بود، که همیشه ترس از دست دادن یا سرقت آن را داشت به طوری که هر بار در خانه صدایی می شنید یا کسی در خانه را می کوفت مرد هزار بار می مرد و زنده می شد، به طوری که همه ی دوستان و آشنایان مرد از ترس آن با خبر شدند و در فکر و خیال خود داستان های عجیبی در مورد مرد ساختند. در یکی از روزها که مرد از خانه بیرون می رفت بچه ها که در کوچه فوتبال بازی می کردند، مرد را دیدند و با تمسخر و خنده او را به یکدیگر نشان دادند و می گفتند این مرد بسیار ترسو است و از همه می ترسد. شاید از ما نیز می ترسد. مرد بسیار ناراحت و اندوهگین شده بود. او از نظر و فکر مردم حتی کودکان محل آگاه شده بود و با خود گفت:اینطوری ادامه دادن غیرممکن است. زیرا آدم ترسو هزار بار می میرد و دوباره زنده می شود. اینگونه هم زندگی به کامم تلخ شده و هم از کار و معاشرت با مردم نیز افتاده ام. رفت و کیسه ی زر خود را به دست معتمد شهر سپرد و به او گفت که من از دار دنیا نه همسری دارم و نه فرزندی، زمانی که من مردم، با این پول من را دفن کن و برای من خیراتی بده تا من از این دنیا آسوده بروم و هر لحظه ترس از دست دادن آن را نداشته باشم. اینگونه مرد هم خیال خودش را هم خیال بقیه را راحت کرد ، زیرا آدم ترسو نه به جایی می رسد و نه در زندگی لذت می برد بلکه هزار بار می میرد.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: باز آفرینی ضرب المثل عجله کار شیطان است
در روزگاران قدیم، پیرمردی با همسر مهربان خود، سالیان دراز در آرزوی داشتن فرزندی زیر یک سقف زندگی می کردند، اما با گذشت زمان و غالب شدن ضعف پیری از داشتن نعمت فرزند ناامید گشتند. از آنجا که گفته اند پس از ناامیدی، امید است چندی بعد خداوند متعال با عطا کردن فرزندی به آن دو، رحمت را بر آن خانواده تمام کرد. از آن پس پیرمرد چنان خوشحال بود که شب و روز صحبت از آن مهمان در راه می کرد!
روزی به زنش گفت: آمدن پسرمان نزدیک است؛ می خواهم بر او نام نیکو نهم، احکام دین و آداب و رسوم شریعت را به او بیاموزم و در تأدیب و تذهیب نفس او چنان تلاش کنم که در اندک زمانی شایسته انجام فرایض دینی شود و استعداد کسب کرامات الهی را بیابد؛ چنان که نام او در جهان باقی ماند و فرزندان او مایه شادی دل و روشنایی چشم ما باشند.
زن گفت: تو از کجا می دانی که فرزند ما پسر خواهد بود؟ ممکن است عمر من کفاف داشتن نعمت فرزند را ندهد؛ ممکن است فرزند ما پسر نباشد؛ چگونه این گونه بیهوده گویی می کنی! پیرمرد بعد از سخنان همسرش از حرف خود خجالت کشید و تا زمان وضع حمل زن جز ذکر چیز دیگری نگفت.
القصه، نذرهای آن ها پذیرفته شد و خداوند به آنها پسری زیبا و سالم هدیه داد. روزی از روزها زن برای خرید از خانه خارج شد و پسر را به همسرش سپرد، اما زمانی از رفتنش نگذشته بود که قاصد پادشاه برای دعوت از پیرمرد به درخانه آن ها آمد و در را زد. تأخیر جایز نبود! ناچار فرزند عزیزش را به راسویی که در خانه آنها زندگی می کرد سپرد و رفت. راسو دوست دیرین و رفیق عزیز پیرمرد بود! و پیرمرد به او دل بستگی عمیق داشت.
ساعتی از رفتن پیرمرد نگذشته بود که ماری به قصد نیش زدن کودک به کنار گهواره او رفت. اما راسو مار را کشت و کودک را نجات داد. وقتی پیرمرد از قصر پادشاه به خانه برگشت؛ راسو سرتا پا خون آلود به سوی او دوید؛ او در نگاه اول پنداشت که آن خون از جراحات فرزندش است و راسو در امانت خیانت کرده است، پس پیش از تحقیق، عجولانه عصایش را محکم بر سر راسو فرو آورد و او را در دم کشت.
وقتی داخل اتاق رفت پسرش را سلامت درحالی که دست و پا می زد و ماری قطعه قطعه شده در کنارش بود؛ یافت تازه ماجرا را فهمید و با دست بر سر و سینه زد؛ زانوهایش سست شدو بر دیوار تکیه داد و گفت: ای کاش این کودک هرگز متولد نمی شد و من به او عشق نمی ورزیدم تا مسبب این خون به ناحق ریخته شده نمی شدم. خدایا! چه مصیبتی از این بیشتر است که هم خانه خود را بی دلیل هلاک کنی!
در همین احوال همسرش از راه رسید و با فهمیدن ماجرا در غم و ناراحتی همسرش شریک شد و بعد از ساعتی رو به او کرد و گفت: این مثل را به یاد داشته باش هر کس در کارها عجله نماید از منافع متانت، وقار و آرامش بی نصیب می ماند چرا که عجله کار شیطان است!
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: در مورد ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است
در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که میدید مسلمانان پیشرفت میکنند و کفار به پیغمبر ایمان میآورند خیلی رنج میکشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانهاش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.
به این منظور چاهی در خانهاش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسولالله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”.
شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا میریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند.
زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسمالله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.
زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچههای آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقابها.
پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکهتکه شد.
از آن موقع میگویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: امام زمان
یا صاحب الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست .. سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران ..
میخواهم از جور زمانه بگویم ، میخواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پردهای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذرهای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خستهام.
آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان:
مولای من میدانی چند سال است انتظار میکشم. از وقتی سخن گفتهام و معنای سخن خود را فهمیدهام انتظارت را میکشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.
خستهام از دست زمانه ، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومانه کودکان و معصومانی را که زیر ستم اند بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و این جهان سیاه را پایان بده. بیا و جهان را آباد کن. بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. میدانی چند نوجوان هم سن و سال من آوارهاند؟ چندین هزار کودک بی پناهند، خودت بیا و پناه بی پناهان باش.
چند پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی میآیی و به اندازه تمام سال های نبوده ات با من حرف می زنی و به درد دل من گوش میدهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا؟، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی خوابم. راستش میترسم. میترسم بیائی و من خواب باشم. میترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم می ترسم…
حس میکنم با این که شبهاست خواب به چشم ندارم اما در خواب غفلتم. بیا و بیدارم کن. بیا و هشیارم کن. بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت بیدار کن. همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و دل شکستگان را نمیشنوند. خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات بده.
ای منجی عالمیان ، جهان در انتظار توست ! نیستی تا ببینی مردم روز میلادت یعنی رمز عشق پاک چه میکنند ! چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته اند و انتظار می کشند. منتظرند تا کی بیاید و جهان را از عدل پرکند. کسی بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد بیا تا بعد از این در کوچه های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابانهای تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم. بیا و ببین مردم روز آمدنت چه میکنند؟
روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینهی زخمیام را مرهمی باشم. میدانی چه آمد؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور….
نه ؛ غم میخورم ؛ غم میخورم بخاطر روزهایی که نبودهای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی. غم میخورم به خاطر روزهایی که به یادت نبودهام و با گناه شب شدهاند. همان روزهایی که در تقویم خاطرهها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کردهام.
بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی میآید؟ کی میشود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفتهام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن ماندهام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت میکشم.
دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگیاش ایمان میآورد ....
موضوع انشا: بذر قاصدک
با موسیقی بی کلام آفتاب که پر است از نت های تنهایی و عطر باران که لای شاخ و برگ درختان پیچیده است سر از عمق خاک سرد و بی روح بیرونم می آورم؛ ریتم سمفونی پلک هایم غبار را از روی صورتم می تکاند.
من، قاصدکی هستم که در پای سپیدار بلندی، در انتهای کوچه ی خرداد روییده ام؛ از کنار ریشه ام رگه ی آب باریکی می گذرد؛ نفس شرجی زده درختان را تنفس می کنم، چشمانم به آسمان باز می شود، دلش به اندازه ی یک ابر گرفته است و پرسه های خاطره از آبی بی کرانش لبریزاند.
مدت ها می گذرد، عقربه های گیج ساعت به دور خود می چرخند، دندان های زمان ساقه ی تکیده ام را بالا می کشند و گل هایی با پرهای سفید رنگ مخملی را بر شانه هایم می گذارند.
بادی می وزد و برگهای آفتاب زده ی درختان بلند را تکانی می دهد و لای گیسوان درختان بید می پیچد، به گلهایم چشم دوخته است، دست آسمان را رها می کند و سراسیمه به سویم روانه می شود؛ دلم از هر امیدی خالی است، زمان ایستاده است، عقربه ها روی ساعت پنج عصر خودکشی کرده اند.
پلک می زنم، شانه هایم خالی است و عمق چشم هایم محو سفیدی گل ها شده است، گل هایی که بر تخت ابریشمی باد تکیه زده اند و صدای قهقه ی دخترکی را دنبال می کنند که زیر پرتو های خورشید موهای طلایی رنگ عروسکش را نوازش می کند و برایش شعر می خواند؛ قاصدک روی دامانش می نشیند، گوشش پر می شود از نجواهای کودکانه که از دهان دخترک شیرین زبانی تراویده شده؛ او تا خدا خواهد رفت و آرزوهای دخترک را با خود خواهد برد.
موضوع انشا: علم و دانش
مقدمه: در زندگی ما انسان ها بعضی از مسائل آموختن و یادگیری آن بسیار حیاتی و لازم است که علم و دانش یکی از دغدغه های مهم آن می باشد.
تنه انشا: زندگی را فرض کنیم که در آن نه علم باشد و نه دانشی، همه افراد بی سواد و نادان باشند و توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشند و زندگی تنها در حد امرار معاش و زنده ماندن گذرد. در آن صورت دیگر نه ماشین ،یخچال،کامپیوتر و گوشی های موبایل و نه هیچ کدام از این وسایلی که امروز برای بهتر و راحت زندگی کردن ما وجود دارد اختراع و کشف نمی شد. هم چنان مردم زیادی با کوچکترین بیماری می مردند؛ زیرا که هیچ گونه پیشرفتی در پزشکی و جراحی کسب نمی کردیم. انسان های باهوش همیشه در لحظه به لحظه ی زندگیشان سعی در آموزش و آموختن و پیشرفت و ترقی دارند زیرا که می داند هر چه علم انسان بالاتر باشد راه موفقیت او هموارتر خواهد بود و آسوده تر به هدف زندگیشان دست پیدا می کند. آموختن علم و دانش از همان لحظه ی تولد شروع پیدا می کند و تا لحظه مرگ ادامه دارد. زیرا انسان هر لحظه در حال آموختن می باشد، چه از نظر درسی و کتاب و اختراع و آزمایش و چه از نظر فراگیری تجربه و درس زندگی. آموختن علم و دانش فواید بسیار زیادی دارد، چه برای خود انسان و چه برای دیگران و این آموختن به او کمک می کند تا گام های زندگیش را با هدف و برنامه ریزی بردارد تا در نهایت به موفقیت های ذهنی و هدف وجودی خود دست پیدا کند و این موضوع اوج آرزوی بشری می باشد.
نتیجه گیری: ما به عنوان دانش آموز و ظیفه داریم در این مراحل زندگی که فرصت خواندن درس را داریم به نحو احسن از آن استفاده ی کامل را ببریم و با تصمیم درست و تعیین هدف درست گام های زندگی و پله های ترقی را طی کنیم تا در نهایت به آرامش ابدی و وجودی دست پیدا کنیم.
انشای جانشین سازی با موضوع پروانه
جانشین سازی (پروانه)
سر آغاز هر نامه نام خداست / که بی نام او نامه یکسر خطاست
چشمانم را با گرمای آفتاب باز می کنم و روزی پر از تحرک برای خود رغم میزنم. امروز نیز قرار است با وقایع خوب و بد که هضم آن برای آدمی زاد هم سخت است رو به رو شوم. شاید روزهای زیادی از بودنم خوشحال باشم ولی گاهی هم از اینکه شاهد لحظه های ناراحت کننده هستم، در آزارم.
بال هایم را تکان میدهم و نسیم خنکی روی تک تک سلول هایم احساس میکنم، حس شادابی را حالا تجربه میکنم. با تمام توان بال های بزرگ و پر نقش و نگارم را تکان میدهم وخودم را به باد میسپارم.
به سمت گل ها میروم روی آنها می نشینم و با آنها هم صحبت میشوم. که در همین حوالی من کودکی بازیگوش، با شیطنت به سمت من می آید و قصد دارد مرا در دستانش بگیرد. قلب کوچکم به تپش می افتد و با ترس بال هایم را محکم به هم میزنم و به پرواز در می آیم. صدای کودک را می شنوم ولی چاره ای نیست او، مرا برای زندانی او شدن می خواهد.
از ترس میلرزم و به سمت خانه ی چوبی که در آن نزدیکی است می روم. در خانه باز است که با باد تکان میخورَد و جرجر میکند. خانه کاملا تاریک است به داخل می روم، شومینه ای قهوه ای خاموش در کنج خانه است با خود فکر می کنم که شومینه روشن نیست پس میتوانم با خاکستر آن خودم را گرم کنم.
شومینه روشن است ولی خاکستر، قرمز نیست. می خواهم روی خاکستر به ظاهر خاموش، کمی بخوابم اما با خوابیدنم روی آن با سوختن بال هایم مواجه می شوم.
سوز تمام وجودم را فرا گرفته است، سعی میکنم سوختن بال هایم را متوقف کنم ولی نمی توانم ، تند تند بال میزنم ولی دیگر خیلی دیر شده و تمام بال هایم سوخته است.
توان پرواز از من ربوده شده و مثل کرم ابریشم به زمین می افتم. به یاد زمانی ک مثل حالا بودم افتادم،آن زمانی که کرم ابریشمی بیش نبودم ولی به این اندازه خودم را کوچک نمی دیدم، چون به امید فردایی بهتر بودم ولی حالا به امید مرگ نشسته ام.
چشمانم را می بندنم و به خواب عمیقی فرو می روم.
نویسنده:امیرحسین پی سپار
دبیر: آقای داریوش قیطاسی
دبیرستان نمونه دولتی باقر العلوم (ع)ایلام
انشای جانشین سازی از زبان پروانه
تازه از پیله ام که بر درختی تنومند سوار بود خارج شده ام کسی در نزدیکی ام همسایه نیست تنها چیزی که توجهم را به خودش جلب کرده نوریست که در انتهای غاری چشمک میزند میخواهم از بال هایم امتحان بگیرم بال هایم را باز میکنم و آرام میپرم و به سوی نور به پرواز در می آیم پس از گذشت چندی به گندم زار جلوی غار میرسم باد میان گندم ها در حرکت است و دست نوازش بر سر آنها می کشد گندم زار را پشت سر میگذارم و به ورودی غار میرسم غاریست به سکوت شب و تاریکی سیاه رنگ تنها انتهای غار روشن است که آن هم با نور ضعیف من چرخی در غار میزنم تا از سلامت جسم خود اطمینان حاصل کنم حال به سوی هدف خود به پرواز در می آیم جلوتر میروم آن نور از آن شمع کوچکی بود میخواهم با او دوست شوم اما هرچه بلندتر صدایش میکنم شعله اش کمتر میشود شاید از شنیدن صدای من آزرده شده یا شاید صدای مرا نمی شنود پس در آغوش می گیرمش تا بتوانم علاقه ام را بهش ابراز کنم وای بالم هایم سوخت نمیدانستم که شمع اینقدر سنگ دل است من در حال جان دادن هستم و هرگز کسی نخواهد فهمید که من از عشق شمع جان دادم و آتش عشق او مرا سوزاند.
موضوع انشا: جاده ی بی کران
در این جاده گم شده ام،در این جاده ای که هیچ پایانی ندارد نمی دانم مقصدم کجاست و به کجا می روم فقط می دانم کهگمشده ام میان تنهایی هایم،میان خاطرات تو و من...!
می ایستم چشم هایم را می بندم،دست هایم را روی شقیقه ام می گذارم و فشار می دهم تا بلکه از فکر تو بیرون بیایم ولی انگار بی فایده است...!
قدم بر می دارم تو را در فاصله ای دور می بینم انگار دقیقا همان جا که ایستاده ای پایان این جاده است،همان جاده ای که پایانی نداشت،به سمتت می دوم انگار چیزی را گم کرده ام و حال به آن رسیده ام،آری تو همان گمشده ی من هستی!!
به تو نزدیک می شوم نزدیک و نزدیک تر تا می خواهم دستانت را بگیرم از دیدم پنهان می شوی و بازهم با جاده ی بی پایان رو به رو می شوم...!
از چیزی که می ترسیدم سرم آمد تو فقط یک سراب بودی و من هرچقدر دنبالت می دویدم تو غیب می شدی و باز من می ماندمو من...!
کاش در کنار من بودی و حال من نصفه و نیمه در این جاده ی بی پایان نمی ماندم...!
نوشته: مهسا یحیایی
موضوع انشا: جاده ی بی کران
زمان چه زود گذر است. انگار همین دیروز بود که پیمودن جاده ی بی کران علم را آغاز نمودم و همانند گنجشک راه و روش پرواز به دور دست ها را می آموختم. تلاش نستوه ی معلم عزیزم در خور تحسین بود. و برای من داشتن چنین آموزگار فداکاری مایه ی مباهات است.
گاهی اوقات روزی که برای اولین بار قلم در دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم در ذهنم طنین انداز میشود و شیرینی آن لحظه ها را هنوز هم حس میکنم.
(بابا آب داد) نخستین جمله ای که با خامه ای لبریز از عشق, با دستانی کوچک و پرمهر و با شوق وذوق فراوان بر دفتر بی بر رقم کردم و در همان لحظات عشق را در چشمان معلم گرامیم میدیدم.
او با تمام وجودش به شاگردانی که چیزی از الف نمی فهمیدند خواندن و نوشتن آموخت و حاضر بود تا آخرین نفس به شاگردانش علم بیاموزد و آنها را راهی سفری بی پایان کند.
معلم کلاس اول، هر دانش آموزی را مهیای سفر میکند. و بقیه ی معلمان مرشد و طلعت این راه بی انتها هستند و پلشتی و جهل را از مسافران دور می کند. دانش آموزان هم انیس و همدم یکدیگر در این سفر هستند.
جشن الفبا، جشن پرواز به کرانه های آسمان، جشن آغاز سفر و به یاد ماندنی ترین روز زندگی.
اینک با خود عهد می بندم که به پاس کوشش خستگی ناپذیر معلمانم تا پای جان برای گستراندن دریای علم تلاش کنم.
و برای آموزگاران عزیزم دلی از جنس بلور ،عمری طولانی،زندگی سرشار از مهر ومحبت برایشان آرزومندم
تقدیم به معلم عزیزم خانم غلامی
نوشته: نیلوفر فرخ - کلاس هشتم
موضوع انشا: سرگذشت تنهایی یک درخت
تا خدا هست کسی تنها نیست...
من سال هاست تنها هستم درختی در جنگلی بیروح که در اطراف شهر تهران میباشد،نمی دانم با این هوا آلوده که به ما نیاز دارند چگونه توانستند این جنگل سرسبز و زیبا را به جنگلی بی روح تبدیل کنند...
یک روز گرم تابستان بود هوا دم کرده بود گرما شدیدی تن زمین را می سوزاند چند گنجشگ فریادکننان میان شاخه هایم دنبال هم می کردند،آنقدر مشغول حرف زدن با دوستانم بودم که متوجه تاریک شدن هوا نشدم خورشید جای گرمش را به ماه تابان داد.ماه از گوشه آسمان نور نقرهای رنگش را به همه جا میپاشید،همه دوستانم خوابیده بودند...من هم بسیار خوابم میآمد تا چشمانم را روی هم گذاشنم تا کمی بخوابم ناگهان صدایی به گوشم رسید صدای کامیون بود... با دقت نگاه کردم کامیونی پر از درختان قطع شده بود از حرف هایشان متوه شدم قصد قطع کردن درختان را دارند آن هم بی هدف...ترس تمام بدنم را فرا گرفته بود...نمیدانستم چه بکنم...
یاد خاطراتم با دوستانم افتاد یعنی دیگر نمیشود با آن ها بازی کنم...وااای نه من بدون دوستانم نمیتوانم زندگی کنم،تا صبح خواب نداشتم میخواستم جریان را با دوستانم در میان بگذارم اما قب4ت حرف زدن هم نداشتم فکری به سرم زد بهتر از به درخت کهنسال جنگل بگویم در موردش زیاد شنیدهام میگویند هر مشکلی داری به او بگو،موضوع را به درخت کهنسال گفتم ،درخت پیر بعد از چند لحظه سکوت جواب داد،انگار ترسیده بود با صدای لرزان گفت: فعلاً جریان را به درختان نگو خدا بزرگ است شاید از این کار منصرف شوند... هر روز با نگرانی چشمانم را باز می کردم خوب به اطرافم نگاه میکردم ببینم درختان هستند یا نه!
یک روز صبح با صدای اره برقی از خواب بیدار شدم چشمانم را باز کردم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود چشمانم خیس شده بود و بغض سنگینی گلویم را به درد می آورد...از ترس شاخه هایم شکست و روی زمین افتاد و برگ هایم ریخت...
یکی اره برقی دستش بود دیگری درخت هارا توی کامیون میگذاشت.،جلوی شمانم یکی یکی از دوستانم قطع میشدند همه برگ هایشان ریخته بود،یکی از آنها با اره برقی بهدست به طرف من آمد با خودم گفتم کارم تمام است من را هم قطع میکند،اما یکی از آنها به دیگری گفت این درخت جوان است و ضعیف بدردمان نمیخورد تمام درختان را قطع کردندو رفتند جز من و یک نهال کوچک دیگر که حتی نمی توانست حرف بزند،سال ها گذشت من پیر شدم و نهال کوچک هم برای خودش درختی شده بود،تنها هم سخنم این درخت جوان بود... و هر روز یاد خاطراتم میافتادم که در جنگل داشتیم و برایش تعریف میکردم و این گونه بود ماجرای تنهایی من...
بهتر است هواسمان بیشتر به طبیعت باشد زیرا زندگی آنها وابسطه به زندگی ماست...
نویسنده: محدثه جنگجو - کلاس نهم - تبریز
موضوع انشا: جلسه امتحان
به نام خالق هستی
سکوتی سنگین و مرگبار سراسر مدرسه را فرا گرفته بود درست مثل یک دادگاه!!!
دادگاهی که چیزی به صادر کردن حکم اعدام نمانده بود.معلوم بود که همه غرق در دلهره هستند.دادگاه نبود بلکه اولین جلسه امتحان بود.زمان تحویل ورقه ها فرارسید پس از گرفتن ورقه دلم هری ریخت.اجازه پشت و رو کردن ان را نداشتیم یعنی باید ورقه همانطوری که تحویل داده بودند میماند .ناگهان صدای بلندی به گوشمان رسید.بله!!زمان شروع امتحان بود پس از نوشتن نام ونام خانوادگی وتاریخ و...نوبت به سوال اول رسید سوالی که هرچه در کتاب میخواندم چیزی در ذهنم باقی نمیماند شاید هم از عمد نخوانده بودم چون فقط و فقط یکبار کتاب را مرور کرده بودم ان هم چه درسی؟درس عربی
تنها درس و کتابی که چندان علاقه ای به خواندن و یادگرفتنش ندارم شاید در خواندن و درک کردن معانی قران تاثیر بیشتری داشته باشد ولی اکنون تعداد بیشتری از کتاب های قران همراه با معانی هستند.
خیلی دوست داشتم سوال اولی که بلد نبودم راهم بنویسم که بیست بگیرم ولی متاسفانه...
چیزی به فکرم نمیرسید جز اینکه نیم نگاهی به بغل دستیم بندازم چیزی نفهمیدم چون فاصله به حدی بود که نمیتوانستم خط اش را بخوانم دوباره امتحان کردم و اینبار موفق شدم خلاصه جلسه امتحان پر از دلهره و استرس به پایان رسید.
نویسنده: زهرا نجفی فرید - پایه نهم - تبریز