انشای جانشین سازی با موضوع پروانه
جانشین سازی (پروانه)
سر آغاز هر نامه نام خداست / که بی نام او نامه یکسر خطاست
چشمانم را با گرمای آفتاب باز می کنم و روزی پر از تحرک برای خود رغم میزنم. امروز نیز قرار است با وقایع خوب و بد که هضم آن برای آدمی زاد هم سخت است رو به رو شوم. شاید روزهای زیادی از بودنم خوشحال باشم ولی گاهی هم از اینکه شاهد لحظه های ناراحت کننده هستم، در آزارم.
بال هایم را تکان میدهم و نسیم خنکی روی تک تک سلول هایم احساس میکنم، حس شادابی را حالا تجربه میکنم. با تمام توان بال های بزرگ و پر نقش و نگارم را تکان میدهم وخودم را به باد میسپارم.
به سمت گل ها میروم روی آنها می نشینم و با آنها هم صحبت میشوم. که در همین حوالی من کودکی بازیگوش، با شیطنت به سمت من می آید و قصد دارد مرا در دستانش بگیرد. قلب کوچکم به تپش می افتد و با ترس بال هایم را محکم به هم میزنم و به پرواز در می آیم. صدای کودک را می شنوم ولی چاره ای نیست او، مرا برای زندانی او شدن می خواهد.
از ترس میلرزم و به سمت خانه ی چوبی که در آن نزدیکی است می روم. در خانه باز است که با باد تکان میخورَد و جرجر میکند. خانه کاملا تاریک است به داخل می روم، شومینه ای قهوه ای خاموش در کنج خانه است با خود فکر می کنم که شومینه روشن نیست پس میتوانم با خاکستر آن خودم را گرم کنم.
شومینه روشن است ولی خاکستر، قرمز نیست. می خواهم روی خاکستر به ظاهر خاموش، کمی بخوابم اما با خوابیدنم روی آن با سوختن بال هایم مواجه می شوم.
سوز تمام وجودم را فرا گرفته است، سعی میکنم سوختن بال هایم را متوقف کنم ولی نمی توانم ، تند تند بال میزنم ولی دیگر خیلی دیر شده و تمام بال هایم سوخته است.
توان پرواز از من ربوده شده و مثل کرم ابریشم به زمین می افتم. به یاد زمانی ک مثل حالا بودم افتادم،آن زمانی که کرم ابریشمی بیش نبودم ولی به این اندازه خودم را کوچک نمی دیدم، چون به امید فردایی بهتر بودم ولی حالا به امید مرگ نشسته ام.
چشمانم را می بندنم و به خواب عمیقی فرو می روم.
نویسنده:امیرحسین پی سپار
دبیر: آقای داریوش قیطاسی
دبیرستان نمونه دولتی باقر العلوم (ع)ایلام
انشای جانشین سازی از زبان پروانه
تازه از پیله ام که بر درختی تنومند سوار بود خارج شده ام کسی در نزدیکی ام همسایه نیست تنها چیزی که توجهم را به خودش جلب کرده نوریست که در انتهای غاری چشمک میزند میخواهم از بال هایم امتحان بگیرم بال هایم را باز میکنم و آرام میپرم و به سوی نور به پرواز در می آیم پس از گذشت چندی به گندم زار جلوی غار میرسم باد میان گندم ها در حرکت است و دست نوازش بر سر آنها می کشد گندم زار را پشت سر میگذارم و به ورودی غار میرسم غاریست به سکوت شب و تاریکی سیاه رنگ تنها انتهای غار روشن است که آن هم با نور ضعیف من چرخی در غار میزنم تا از سلامت جسم خود اطمینان حاصل کنم حال به سوی هدف خود به پرواز در می آیم جلوتر میروم آن نور از آن شمع کوچکی بود میخواهم با او دوست شوم اما هرچه بلندتر صدایش میکنم شعله اش کمتر میشود شاید از شنیدن صدای من آزرده شده یا شاید صدای مرا نمی شنود پس در آغوش می گیرمش تا بتوانم علاقه ام را بهش ابراز کنم وای بالم هایم سوخت نمیدانستم که شمع اینقدر سنگ دل است من در حال جان دادن هستم و هرگز کسی نخواهد فهمید که من از عشق شمع جان دادم و آتش عشق او مرا سوزاند.
انشای جانشین سازی از زبان پروانه
سکوت همه جا را فرا گرفته...
هوا سرد و تاریک است،غنچه ها دلتنگ هستند،مرداب خوابیده،خفاش از غار بیرون نمی آید،حتی جغد هم از این همه اندوه و بی حالی به خوابی عمیق فرو رفته است.
ماه لج کرده نه چهره خود را نمایان میکند و نه جای خود را به خورشید میدهد.
در این جنگل حتی باد هم نمی وزد.
من از این همه تنهایی خواهم مرد،باید از این جا بروم،بال هایم یاری نمیکنند،خشک شده اند.
از بی حالی خوابیده اند،باید انرژی را به آن ها تلقین کنم،ای بال های زیبا از خواب برخیزید،برخیزید و پرواز کنید.
از شاخه پریدم و پرواز کردم،رفتم تا به افق برسم،چشم هایم تشنه روشنی هستند.
پرواز میکنم و پرواز میکنم و...
به جنگلی دیگر می رسم،این جنگل با همه جنگل ها متفاوت است،زیباست اما تاریک،جلوتر که میروم شمعی در میان آن همه درخت و بوته سوسو میکند،هرچه نزدیک تر میشوم نورش بیشتر میشود،بیشتر و بیشتر.
چه اتفاقی افتاد؟!
اینجا دیگر تاریک نیست،همه جا دارد رو به سفیدس میرود،چشمهایم دیگر نمی توانند باز بمانند.
بال هایم سست شده اما احساس سبکی میکنم...
حس و حالی که الان دارم را هیچوقت نداشته ام،احساس آرامش میکنم،دیگر چشمانم برای همیشه بسته میشوند.
نوشته: ریحانه شیخی - پایه دهم
انشای جانشین سازی از زبان پروانه
کمی گردنم را تکان میدهم. صدای ترق و تروق استخوان هایش را به وضوح میشنوم. نگاه کوتاهی به اطراف میاندازم. پرنده ای نمیپرد، جهندهای نمیجهد و خزندهای نمیخزد. هیچ کس اینجا نیست و من ماندهام تنهایِ تنهایِ تنها. به انتخاب خود. آری به انتخاب خود!
روی ماسه های نمور ساحل پا میگذارم.
حس دلپذیریست!
کمی جلو تر میروم. منتظر میشوم تا موج جدید از راه برسد.
بلافاصله میآید و منِ همیشه منتظر را منتظر نمیگذارد.
آب موج دار دریا به این نقطهای که در آن ایستادهام نمیرسد.
آرام روی ماسه ها مینشینم. زانوهایم را در آغوش میکشم و نَنو وار خودم را تکان میدهم. بعد از گذشت اندکی، در یک حرکت ناگهانی دستانم را مانند عقابی که در اوج پرواز میکند، باز میکنم و پاهایم را نیز. خودم را به عقب پرت میکنم و روی ماسه ها دراز میکشم و به آسمان نگاه میکنم. هوا گرگ و میش است. چشمانم را میبندم. دستانم را به بالا و پایین و پاهایم را به چپ و راست حرکت میدهم.
گویی شکلی که در تصوراتم پرسه میزند را میخواهم به ساده ترین شکل ممکن واقعی کنم.
بعد از چندین بار تکرار، از ماسه ها دل میکنم و آرام و آهسته از جا بر میخیزم.
پشت به دریا، رو به شکل درست شده میایستم. شبیه پروانه است. پروانهای بزرگ! آنقدر بزرگ است که در تصوراتم نمیگنجید، پس به بیرون پرید!
چشمانم را میبندم. نفس عمیقی میکشم و در جهان تاریک ذهن در برابر پروردگار خویشتن زانو میزنم و از او میخواهم پروانهام را جان ببخشد!
بعد از اندکی تامل چشم میگشایم.
ماسه ها صافِ صاف اند. گویی غلطکی چند تنی از روی آنها گذشته است.
به آسمان نگاه میکنم. هنوز نشانی از طلوع خورشید نیست.
رو به دریا برمیگردم. از دیدن صحنهی روبهرویَم لبخندی عمیق روی لب هایم مینشیند. به سمت جلو قدم برمیدارم.
به پروانه میرسم. پروانه ای بزرگ و سفید که رو به دریا فقط درجا میزند و حرکت نمیکند. نه اندکی به جلو و نه اندکی به سوی آسمان. خیره نگاهش میکنم. در بال های سفیدش نه تنها نشانی از رنگ های رنگین کمان نیست، بلکه رنگ دیگری هم به چشم نمیخورد.
بدون تکان دادن لب هایم میگویم: "حرف هم میزنی؟"
و صدایش را میشنوم که میگوید: "چه میخواهی بشنوی؟"
باز هم بدون گشودن لب هایم میگویم: "نمیدانم!"
بال میزند و درست روبهرویم قرار میگیرد. چشم در چشم. نفس های سردش به صورتم میخورد!
همانطور که بال میزند میگوید: "اندک زمانی داری."
متعجب میپرسم: "منظورت چیست؟"
لبخندی میزند و میگوید: " واضح است! هنگامی که گرگ و میش هوا به پایان رسد، عمر تو نیز به پایان خواهد آمد!"
به افق دریا و آسمان نگاه میکنم.
رنگ آبیِ بی فروغ آسمان رو به نارنجی میرود.
صدای قلبم را میشنوم. پروانه بال میزند و اطرافم میگردد. چشمانم را میبندم. بی فایده است، زیرا هنوز به وضوح میبینمش. آنقدر دور سرم میچرخد تا رضایت به تسلیم شدن میدهم.
روی زانو های لرزانم به زمین میافتم. کف دستانم را روی ماسه ها میگذارم.
به پروانه نگاه میکنم. در چشمانش خیره میشوم. بعد از اندکی، چشم میچرخانم به سوی افقِ نارنجی، اما تنها سیاهی میبینم. سیاهیِ مطلق! دستانم شل میشوند و به صورت روی ماسه ها میافتم. حتی توان پلک زدن و بستن دهانم را ندارم. چشمانم را میبندم و آخرین چیزی که احساس میکنم، مزهی شور آب دریا در دهانم است.
عالی بود به نظر من البته هرکی نظر خودشو داره اما من ازش خوشم امود