نگارش دوازدهم درس جهارم کارگاه نوشتن
تمرین (۱)
ساختار نامه اداری زیر را در گروه بررسی کنید.
پاسخ:
یک نامه اداری از ۵ بخش تشکیل می شود: ۱_ سربرگ ۲_ عنوان ۳_ متن ۴_ امضا ۵_ گیرندگان رو نوشت.
این نامه اداری به جز بخش ۵ ( گیرندگان رو نوشت) که در این نامه احتیاجی به آن نیست. بقیه بخش ها رعایت شده است.
دانش آموزان در ادامه باید در گروه هر کدام از این ۴ بخش را بر روی نامه صفحه ۷۲ مشخص کنند.
موضوع انشا: کودک بمان
گرچه کودک بمانی باز هم دنیا بزرگت میکند بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند .سخت بخند که دنیا بادی رهگذر و مسافر است . میدانی زندگی کشتی در حال حرکت بر روی دریا است که گاهی امواجی سخت دارد و گاهی آرام است که به سوی ساحل حرکت میکند. ای عشق کودک بمان دنیا مانند مداد رنگی است گرچه بهترین نقاش باشی باز هم رنگت میکند کودک بمان که بزرگ بودن دلت را میزند میدانم سخت و بی رحم است اما سنگت میکند . فاصله و زمان با من چه کردبا کودکی هایمان کاش میشد کودک شویم تا شعر قهر قهر را با هم زمزمه کنیم کاش میشد به آسودگی اشک ریخت مانند کودکام و آغوشی گرمی که مرا نواز میکند و با یکی بود یکی نبود هایشان ما را راهی قصه ها میکردند. میدانم لبخند هایم را در آلبوم کودکی هایم جای گذاشته ام و حال غم را راهی آلبوم نوجوانیم کرده میدانی هوس کودک بودن را کردهام قهرهای الکی و دوست های واقعی مشکلات کوچک و قلبی مهربان و بزرگ و پاک قاه قاه خندیدنهایم مرا راهی آهنگ های دلنواز می کند ،و ابری بودن دلم که بهترین نوازش ها را میخرید . هیچ از کودکی هایم دلخور نیستم از این دلخورم که انسان ها را مهربان و دوسجاجرتنی میدانستم انسان هایی که دنیای مرا خراب کردند و قلبم را رنجاندن . وقتی می اندیشم میفهمم که یک شبه گذشت ای کاش دلی نبود تا بشکنند ،♡ خسته شود♡وبرنجد😔 و در کودکی آرزوی بزرگ شدن را کند . بزرگ که میشوی آرزو و غم هایت از خود بیشتر قد میکشند .بزرگ بودن یعنی لبخند های مصنوعی ما هیچ وقت بزرگ نشده ایم بلکه کودکی هایمان را از دست دادهایم کودکی هایی که دلبسته به قلک های کوچک بودیم دنبال بهانه های مختلف و بی معنا آرزوی بزرگ شدن خوب نبود ای کاش همیشه کودک بودیم 👈 یادش بخیر👉 روز های کودکی که همه مرا دوست داشتند اما حال آن دوست داشتن ها کجاست؟ در این دنیا هرچه تنهاتر باشی پیروز تری
نوشته: هانیه حمزوی ... روستای چشمه خان استان خراسان شمالی - دبیر:خانم مقصودی - مدرسه نمونه دولتی حضرت زینب جاجرم
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دلتنگی
روزهای پایانی عمرش را سپری میکرد . با عجله و دوان دوان وارد راهروی بیمارستان شدم و شماره ی اتاقش را از مسئول آن بخش پرسیدم . خودم هم نفهمیدم چگونه خود را به اتاقی که در آن بستری بود رساندم ، حس عجیبی داشتم ، گویی برای اولین بار می دیدمش. به آرامی در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم . نگاهم که به بیمار روی تخت افتاد فکر کردم که اتاق را اشتباهی آمدم ، خواستم برگردم که صدایی از پشت صدایم کرد . خودش بود ، صدایش در ذهنم حکاکی شده بود . _ چه عجب! منتظره اومدنت بودم برگشتم و به چشمانش خیره شدم ، باورم نمیشد که روزی در چنین جایی و با این حال ببینمش. تن بی جان و خسته اش روی تخت افتاده بود ، هنوز هم مانند گذشته نگاهم میکرد . دیگر مویی در سرش نمانده بود ، چهره اش به کلی دگرگون شده بود . به سختی خودم را نگه داشته بودم که گریه ام نگیرد . اندکی جلوتر رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم . دلم میخواست تا صبح رو به رویش بنشینم و به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کنم . دلم میخواست دستم را لا به لای موهایش ببرم و نوازشش کنم ، اما مگر آن مریضی دیگر مویی هم برایش گذاشته بود . به پنجره خیره شده بود و رفت و آمده ماشین ها را تماشا میکرد ، لام تا کام حرف نمیزد. دستم را جلو بردم و دستانش را درون دستانم گرفتم و محکم فشردم . دستانش هنوز هم گرمای گذشته را داشت ، هنوز هم برایم تکیه گاهی امن بود . سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد . اما نگاهش مثل قبل نبود. تحقیرآمیز و طلبکارانه بود . _ اومدی ناتوانیمو ببینی ؟ اومدی ببینی بعد تو چه جوری شدم ؟ خیلی وقته منتظره اومدنتم فکر کردم فراموشم کردی!!! پوزخندی زد!!!! با حرفهایش دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم . قطره های اشک روی گونه ام جاری شد . به صورتش خیره شدم ، صورتش دیگر جذابیت و سرحالی گذشته را نداشت . از کت و کول افتاده بود . چند دقیقه ای که گذشت دستانش را از دستانم کشید و به سمت کت مشگی رنگ آویزان در کنار تخت برد . پاکت سیگارش را از درون جیب کت بیرون آورد . خواست جعبه اش را باز کند که جعبه را از دستش کشیدم . + گفته بودی دیگه سیگار نمیکشی! _ توام گفته بودی که ترکم نمیکنی! با شنیدن حرفهایش دست و پاهایم سست شد ، پاکت سیگار از دستم افتاد و اشک روی گونه هایم جاری شد . کیفم را برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم . دلم میخواست همان لحظه با شنیدن حرفهایش بمیرم . ولی خب حق داشت ، زجرش داده بودم . دقیقا پانزده روز بعد از همان روز ملاقات برادرش با من تماس گرفت و خبر فوتش را به من داد . باورم نبود رفتنش را!!! همیشه با خود میگفتم با اینکه کنارم ندارمش ولی بودنش در این دنیا برایم قوت قلب است . اما حال او رفته و من ماندم کوهی از خاطرات و حرف های نگفته آن روز . من مانده ام و سنگ قبر سردش. حال من از او گله دارم که چرا دستم را در این دنیا رها کرد؟ دلتنگی بد دردی است. آدم را دیوانه میکند ، دلتنگی آدمی را سرگشته و حیران این خیابان ها میکند . آری!!!! دلتنگی آدم را عاشق تر از پیش میکند. و حال من مانده ام و دلتنگی. دلتنگ صدایش، چشمانش، صورتش و دستان گرمش. من مانده ام و حرف های نگفته ی آن روزم که دارد ذره ذره آبم میکند. من مانده ام و اتاقی سرد و تاریک و دیوارهایی که پر است از جای مشت هایم از سره دلتنگی!!!! [enshay.blog.ir]
نویسنده: لیلی محمدزاده میمندی دبیرستان امامت تهران دبیر: سرکار خانم مهتاب
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
دلم آنقدرگرفته بود که دیگر نوازش خورشید صبحگاهی و تماشای آسمان پرستاره و مزرعه سبزپوش زیر پایم هم آرامم نمی کرد.برجای خود ایستاده و خیره به افق مانده بودم .رنگ لباس هایم از اثر آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان گریخته بود. چشم های مبهوت دکمه ایم شل شده بود و رنگ و رویم پریده بود .با این وجود هنوز هم پرندگان از من می ترسیدند .شاید در خیال خود مرا هیولای مهیبی می پنداشتند .صاحب مزرعه مرا تک و تنها در مزرعه نشانده بود تا جانشینش باشم .در سکوت وهمناک مزرعه در دلم غوغایی بر پا بود.آرزوی پرواز داشتم همچون پرندگانی که در آسمان بالای سرم می چرخیدند تا این که تو با گروهی از پرندگان کوچک و بزرگ آمدی.در میان گیاهان به این سو وآن سو می پریدی .و با وزش نسیم دل انگیز همراه بوته ها می رقصیدی. هیچ کدام از دوستانت جسارت نزدیکی به من را در خود نمی دید.اما تو درست مثل یک خیال رنگی و پر نقش و نگار آمدی و بر شانه هایم نشستی.و این قلب و هوش نداشته ام را با خود بردی.از آن پس هرازگاهی به سراغ من می آمدی و بر دست های چوبی ام می نشستی و ریز، ریز می خندیدی .در دلم شوری به پا می کردی و می رفتی. تا این که روزی شنلی سیاه بر من پوشاندند. و تو ترسیده از دور تماشایم کردی.من دیگر همبازی آشنایت نبودم .اگر نزدیک تر می آمدی شاید برق آشنای چشمانم را می دیدی.اما تو نیامده باز گشتی .و من با زبان بی زبانی چه قدر التماست کردم و تو نشنیدی و رفتی و من تنها با حسرت نظاره گر رفتنت بودم. تنها کاری که از من بر می آمد .همین بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
نویسنده: نجیبه آق ارکاکلی دبیرستان شهید حسینی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک مزرعه
صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند. به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد![enshay.blog.ir]
نویسنده: غزاله صادقی دبیر: خانم زهرا صادقی دبیرستان: شاهد اسوه، مبارکه اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
زمستان سردی بود، اما نه به اندازه قلب مترسک!! همیشه تنها بودم هرلحظه هرثانیه... از همان روز که پایم را در زمین ثابت کردند تنها ماندم. گویی به تنهایی محکوم شدم. روزهای اول سخت می گذشت...حس میکردم در مردابی گیر افتاده و هیچ کسی نیست که دستم را بگیرد و مرا از این منجلاب خلاص کند!! اما بعد ها عادت کردم. پیش خود می گفتم "مگر نیلوفر در مرداب نمی روید؟!من هم نیلوفر زندگی خود خواهم شد!!" دگر تنهایی برایم عادی شده بود اما، گه گاهی در غروب های سرد روز جمعه، که انگار هوایی برای تنفس ندارد و حتی در آن روز پرستوها بی خیال کوچ می شوند، دلم می گرفت. رفته رفته با تنهایی خو گرفتم. دیگر تنهایی جزئی از وجودم شده بود. طوری که اگر کسی وارد زندگی ام می شد، پیش از ورودش در را می بستم!! قلبم سرد شد. سنگ شد. حتی سنگ تر از دل سنگ!! زندگی اش را اینگونه با تنهایی سپری می کنم اما تا کی؟!
نویسنده: پریا زراعی دبیر: خانم صدیق پور دبیرستان : شاهد ملارد
نگارش دهم گزارش نویس با موضوع گزارش بازدید از کتابخانه شهر
پرسش ها:
1_گزارش مربوط به چه زمانی است؟ 2_مکان گزارش کجاست ؟ 3_کتابخانه در کدام مکان شهر قرار دارد؟ 4_کتابخانه بزرگ است یا کوچک؟ 5_آیا مردم یا دانش آموزان از آن استقبال می کنند ؟ 6_آیا سکوت کامل در جو آن وجود دارد؟ 7_آیا کتابخانه حیاط دارد؟ 8_آیا حیاط آن برای اوقات استراحت آرامش بخش است؟ 9_آیا کتابهای متنوع در آن وجود دارد؟
متن تولیدی:
زمان:فصل بهار،سال1396 مکان:شهرستان رودبار جنوب در حیاط خانه نشسته بودم وسر،صدای اهل خانه بسیار زیاد بود که ناگهان به ذهنم رسید به کتابخانه روبروی بانک ملی بروم.کتابخانه ای کوچک و باصفا که حیاط بسیار زیبا،سرسبزی دارد، قطرات شبنم مانند اشکی از روی گونه های سبزه ها شروع به دویدن می کردند و بر خاک زیر پای سبزه ها بوسه می زدند و این مایه آرامش خوانندگان بود.روح،جسم خسته شان با مشاهده این صحنه آرامش می یافت.در کتابخانه سکوت قابل توجهی حکمفرما بود گویی که در آن هیچ کس نیست،سکوتی که قلبها،فکرها،ذهنها را به خود واداشته و مدهوششان می کرد،حدس میزنم علت استقبال دانش آموزان،دانشجویان هم همین باشد،فضای بسیار زیبا،جذاب،آدم های زیاد،رفت و آمد های زیاد با آن کتابهای بسیار که دیگر جایی برای قرار گرفتن در قفس ندارند،هر کدام یکدیگر را هل می دهند.کتابهای متنوع تاریخی،فلسفی،ادبی و کتابهای بسیار آموزنده دیگر که فقط مشتاق و منتظر خواننده اند.من که بسیار برای خواندنشان اشتیاق دارم و می خواهم با تک تکشان درد و دل کنم، حرف بزنم و دل به دنیای کتابها بسپارم..
نویسنده: پروانه امیری دندسکی دبیر:مریم آیین شهرستان رودبار جنوب، هنرستان رضوان.
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رییس سازمان سنجش
دیگروقت آن رسیده است که این جمله راتغییر دهم سهراب می گفت:« تاشقایق هست زندگی باید کرد» اما حال من می گویم تا شقایق هست باید درس خواند! تامبادا ازدیگران جابمانی، مدتی می شود که کتابهای بی روح فیزیک و شیمی وریاضی جای رمان های عاشقانه ام راگرفته اند، چند صباحی میشود که دیگرعصرهای چهارشنبه بخاطرخواندن رمان های عاشقانه به کتابخانه نمی روم، مدتی میشودکه قهوه خوردن درروزهای کسالت بار زمستان ،جایشان راباکتاب های تست خسته کننده ای که ازهرکدام انواعی ازفرمول ها می بارد عوض کرده اند. فرمولی ازفیزیک حکایت ازاین داردکه اگر جنبش مولکول های وجودت را در زندگی بیشتر کنی انرژی بیشتری بدست می آوری، امانه این در وجود من کاملا برعکس صدق می کند، مبحثی در ریاضی حاکی ازاین است که اگر به توان صفربرسی برابر با یک می شوی اما مگر می شود به توان صفر رسیدو برابر بایک شد. ماننداین است که هیچ کاری انجام ندهی وبه بهترین چیزهاهم برسی، اما شیمی رادراینجا جاگذاشتم،کاش دردنیاپیوندهای کوالانسی هم وجودداشت که انسان ها برای رسیدن به کمال چیزهایی راباهم به اشتراک می گذاشتند، تنهاچیزی که می تواند میان این همه کسالت زندگی رابه یاد آدمی بیاورد بحث جالب زیست شناسی است، وقتی شهادت می دهد که اگر نفس می کشی هزاران دستگاه باهم درارتباط اند، اگرتک ضربان قلبت را می شنوی حاصل انقباضی است که قلبت آن رابه استراحت برای دقیقه ای برای زنده ماندن تو ترجیه می دهداما دلم هوای شعرهای حافظ و سعدی و مولانا راکرده، دلم هوای میهمانی های خانوادگی بی دغدغه راکرده! مدتی می شودکه این درس های عجیب و غریب را که ازلایه هر ورقشان چیزی جدید ازدنیای ماانسانها به رخمان می کشند را به شب نشینی درشب های طولانی زمستان به فراموشی سپرده اند، آخر همه می گویند: اززندگی آینده،ندایی اززندگی فردایی می دهند که نمی دانم به کجاخواهیم رسید،ترسی ازآینده به جانم افتاده است،شاید هم مانند غولی که هرلحظه به من نزدیک و نزدیکتر میشود،غولی ازجنس یک ورق سفیدکه اگر به قول بزرگان باچشم بصیرت به آن نگاه کنی زندگی آینده ات راتضمین می کند،این برگه های سفیدآچار زندگی آینده ام را بدجور بدایم به چالش می کشد،مدتی میشود که برگه های آچاری که جلوی چشمانم می گذارند ترسی عجیب بر وجود نحیفم تزریق میشود،... غول من،سرنوشت آینده من کوتاه بیا،مرابسازوباخودهمراه کن،آخر میدانی چیست؟؟؟ مدتی است که شعرهای عاشقانه نمی نویسم ودرعوض که برایم ازهرموضوعی عزیز تر شده ای آن هم چه عزیزی...!
نویسنده: عسل صفایی شهرستان نیشابور دبیر: سرکارخانم عرب
مدتیست که جا مانده ام از لمس اشعار زیبای شاملو، از عشق لیلی و مجنون! مدتیست که جا مانده ام بین این فاصله های تنگ و نفس گیر بین این کتاب های بی حس و خسته! نه برای بالغ شدن، نه برای فهمیدن بلکه برای رقابتی بس بزرگ اما، کوچک... مدتیست که شادی هایم در میان این هیاهوی بی رحم دفن گشته و نه تنها مرا بلکه تمامِ مرا از اشعار فروغ سهراب ناکام گذاشته... دلم هوای حافظ را دارد؛ هوای یک فالش را که بگوی: « ای دل شوریده حالت به شود، غم مخور» زندگی را خلاصه کرده ام؛ در میان هزاران فرمول، در میان یک مشت تعریف بی هوده و بی فایده، "اگر آنطور نشود عقب می مانی، اگر فلان طور نشود آینده ات تباه و خاموش است...و هزار جور تهدید و هزار جور حرف... برای آینده ای روشن اما، غمگین! نه برای خودم بلکه برای همه... آینده ای را نمی خواهم که الآنش تباه باشد؛ پر از درد باشد... پر از تنهایی و یک اتاق با صدها کتاب بی روح باشد! کتاب هایی که قیمت شان از نجوم هم نجومی تر باشد... کتاب هایی که بسیاری از پدر ها را خجل کرده، بسیاری از خانواده ها را درگیر و بسیاری از جوانان را شکنجه! به کدامین گناه؟ آینده ای را نمی خواهم که تب و تاب جوانی ام را می سوزاند در شعله های بی فروغ دانش! آینده ام را نمی خواهم که احساسات سرش نمی شود، که خالی از یک شعر ملایم در روز های سرد زمستانیست! آینده ای را نمی خواهم که خالی از یک شاملوست، خالی از یک کابوس...
نویسنده: نجمه محسنی سال دوازدهم مشهد
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رییس سازمان سنجش
نامه ای به رئیس سازمان سنجش حال که اندام قلمم را در آغوش انگشتانم میرقصانم ، دنیای قلبم آشوب و دردناک است ، هوای نوجوانی ام پریشان است ، قلمرو صورتم شکست خورده و پاهایم بی رمق اند . من دختر ایرانی که این روزهای عمرم را در دنیای کاغذ و ارقام و جذر و معادله و یک مشت کتاب بیرحم و فرمولهای تستی ای که قصد جانم را کرده اند سر میکنم . هدف بزرگی در سر می پرورانم و با تمام وجودم در مقابل سختی های این مسیر پر سنگلاخ می ایستم ، هرزگاهی بد زمین میخورم ، طوری که ساختمان وجودم خاک آلود میشود و شانه هایم شرمنده دستانم ؛ اما من ، بلند شدن و ایستادن را خوب یاد گرفته ام ، دوباره شروع کردن را از شانه ها ی پدرم خوب فرا گرفته ام ؛ اما درد است ، زمین خوردنهای پی در پی ای که تو را بجای اینکه به هدفت نزدیک تر کند ، حتی از آن دور تر هم میکند ، گاهی رمق انگشتان دخترانه ام در مقابل ژرفای سختی ها و پیچیدگی های این روزگار کتاب و دفترهایِ هزار رنگ هر روز متولد شده کمر خم میکنند. بین خودمان باشد ، اما زور این کتابهای بیرحم آنقدر زیاد است که گاهی به شکستن کمر پدری اقدام میکنند یا سرخ کردن گونه های مادری نمیدانم ، آخر این داستان ، زور زدن های من و امسال من به کجاد این کره ی خاکی میرسد ؟ هم سن و سال های من بهترین و قشنگترین روزهای عمرشان را در اضطراب مطلق سر میکنند ،در دویدن های یک سر ، در زمین خوردنهای پی در پی ، به امید روزنه ای روشن در آینده ای نزدیک . زندگی ، این روزها برای دستان من کمی ترسناک است ، منی که جز توان نازک دخترانه ام و تکیه به خدای خودم ، هیچ در دست ندارم ، آری من در این مسیر پر سنگلاخ ، تنها با دلی با اراده ی آهنین و توکل به خدایم میجنگم ، و سه سال از آفتابی ترین و درخشان ترین روزهای عمرم را در تاریکی و خاکستری به سر میبرم . موسیقی را به فراموشی سپرده ام ، شعر های شاملو را دیگر حتی نگاهی هم نمی اندازم ، کتاب حسن امینی چند صباحی میشود که زیر سنگینی کتابهای تست زورگویم جان میدهد ، و هر روز با روزنه ی نور خوشید خاکش را میتکاند ، با خیابانها و قدم زدنهای یک هو هم قهر کرده ام ، موهایم را چند ماهی میشود که هر روز صبح زود به دار می کشم و شب آنها را به انفرادی تبعید میکنم ، رهایی شان را صلب کرده ام ؛ گمانم ذوق دخترانه ام در حال کور شدن است . حالا هم که زمستان است و برف هر دم مرا فرا میخواند ، رمقی در قلبم نمیبینم برای تجربه ی جرعه ای شادی ، هر چه هست درد است ، رنج است ، حسرت خاک خورده است ، درد است ، درس خواندن بشود عامل تنهایی، شکست خوردن بشود ، مرگ تدریجی ، تصاحب یک صندلی برای رشد بشود ، رویای کاخانه شکلات سازی کودکانه چارلی . من میگویم ، پزشکی که بخاطر پزشک شدن دست به قلم شدنش را تحریم کند ، لبخند را در صورتش ممنوع الصویر کند ، و لختی نگاه آرام را از دنیایش دریغ کند ، نمی تواند بشریت را جان ببخشد ، من میگویم ، درس شیرین است ، اما در زندگی ، میگویم ، آدمی برای هدفی که دارد ، باید چند قطره امید ته استکان قلبش داشته باشد . درس باید دلیل حال خوب ما باشد ، تا بتوانیم جامعه ای درست بنا کنیم ، جامعه ای که در آن عدالت موج بزند ، و هر انسانی وظیفه ای جز خدمت نداشته باشد . کنکور باید سازنده باشد پزشکانی محکم بسازد کا برای نجات جان کودکد جان میدهند ، مهندسانی که امنیت را در آجر به آجر خانه ها بنا میکنند ، و بیرانی که در مکتب ها انسانیت تدریس کنند ، آنگاه ، شعر هم نفس میکشد ، زمستان هم از سرما یخ نمیزند ، کتابها هم میخندند ، هیچ عرقی هم به خود اجازه خشک شدن در پیشانی پدری را نمیدهد ، و من هم نوجوانی ام را زندگی می کنم .
نویسنده: مهسا امیری دبیر: خانم مریم صدیق پور دبیرستان: شاهد شهدای اقتدار ملارد
مطالب مرتبط:
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزندم
نامه ای به فرزندم!
کوچولوی من
اکنون که این نامه را برای تو مینویسم بدان که تو اصلا وجود نداری نه در منی و نه در هیچ کس دیگر اما در این لحظه تو در تمام بند بند من خلاصه ای
تو خلاصه ای، خلاصه ای از چیز های کوچک،از آبنبات های رنگی،از تاب و سرسره و از بادکنک ها.میدانی چرا اینقدر جذابی؟شاید بخاطر این است که تو هنوز به دنیا نیامده ای.
کوچولو جان
این دنیا انقدر بی رحم است که اگر بیایی شاید تمام خلاصه هایت را نابود کنند شاید سال ها بعد به خودت بیایی و ببینی که چه چیز هایی را هنوز بدست نیاورده از دست داده ای شاید چند سال بعد بودنت حتی تمام چیز های داشته ات راهم از تو بگیرند ،ناراحت نشو این دنیا رسمش همین است اگر این کار را نکند گویی دنیاییست که کمی فقط کمی معرفت دارد.
کوچک زندگی من
از تو میخواهم جوری زندگی کنی که هیچوقت ورد زبانت ای کاش نشود مبادا زرق و برق این دنیا تو را انچنان به خودش جذب کند که همه چیز را فراموش کنی نمی خواهم سال ها بعد که گذر زمان موی من را سپید و قد وبالای تو را بلند کرد،جای خالی عشق در زندگی ات بماند کوچولو مبادا عشق را در روزمرگی ها گم کنی که اگر چنین کنی شاید حتی نتوانی یک نامه ی ناقابل برای فرزندت بجا بگذاری حتی اگر فرزندی هم در راه داشته باشی میدانی چرا؟چون تو ان فرزند را عاشقانه دوست نداری.
نمیدانم چرا با اینکه حتی اندک خبری هم از تو ندارم اما دلم به بودن یک روزی ات در. روزی از روزگاران خوش است حتی نمیدانم دختری یا پسر همه میگویند که فرزند دختر و پسر ندارد اما من میگویم فرق دارد .کوچولو اگر پسر بودی به تو می اموزم که چگونه مرد باشی یک مرد واقعی مثل پدرم نمیدانم شاید مثل پدرت یک مردی که نه فقط کارزار بلکه شعر گفتن راهم بلد است شاید هم نامت را فرهاد گذاشتم
اما کوچولو اگر دختر بودی از تو یک شاعره میساختم بیت به بیت شعر هایم را لای موهایت می بافتم یکی رو یکی زیر، در گل به گل پیراهن دنباله دارت اثری از نیما،سهراب و فروغ را گلدوزی میکردم انوقت تو در شهر قدم میزدی و کوچه ها مست میشدن از بوی شعر
کوچولوی من
اگر امدی و با من بودی به تو میاموزم که انسانیت را میتوانی تا اخر عمر داشته باشی تو میتوانی دریا را از بالا و خورشید را از پایین ببینی اما انسانیت را نمیتوانی جهت دهی انرا باید برای خودت برای دنیایت داشته باشی.
بیا کوچولو بیا تا باهم دنیا را عوض کنیم بیا تا نشان دهیم ما همانگونه که همه میگفتند نیستیم ما توانستیم.
نویسنده: مهدیه نخعی قائنی
دبیر: نورملک ملازهی
دبیرستان نمونه دولتی کوثر,شهرستان بمپور
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزند
فرزندم! از بلند ترین شاخه های رویایم در انتظار شکفتن شکوفه ات بودم. درد و زخمت را چگونه خواهم دید؟ اشک ها ذخیره ی چشمانم می شود. غمی پیچیده در تنم، زخمی که تار تار وجودم را می لرزاند. ثانیه های اندوهم در دروازه ی پایانِ شهریور می خندد. قامتت به پناه دستانم،دل می بندد. چشمان دریایی و بی قرارت به نگاه اضطرابم گره می خورد. و چه شبهایی که تنهای تنها هم آغوشِ هم،درد را هجی می کردیم. تو بودی و اشک و درد. من بودم و اشک و زجر. نگاهت، ملتمس آرامش بود. چه دردناک ! وقتی که نه دستانم آرامت می کرد نه آغوشم و نه بوسه هایم. شرم بر منِ مادر حتی شیره ی جانم خوابت نکرد. وای بر من! که آغوشم سرد بود . من بهت زده یِ لحظات درد بودم و خطی که هر روز تنت رامی خراشید. بر قامتِ یاس بهاری ام، تن پوشِ زرد و نارنجی بود که او را مهیای غارت برفی سرد می کرد . ناله هایِ درد در سومین بهار، وجود تو و قلبم را تسخیر کرد. سکوتِ مرهم ها,مجال اندوه شبانه ات بود. اشک های زلال, نمک بر زخمِ پهلویت می پاشیدند. ماه زیبایم! چه شب های عصیانگری! که در شبح تاریکش،نور را نمی دیدم. سپیدی و روشنی را هم نمی دیدم. اما در آن نیمه شبِ مهتابی فواران زخم هایم بود و التماس نور و ستاره ها و بانوی مهتاب. آن شب، هبوط ستاره را غریبه دید که برقلبت نقشینه شد. من اعجاز آرامش را در استواری قامتت دیدم. ضربان مهیّج و نفس های گرمم گرمای تنت را بر پوستِ احساسم نشاند. و حال منم که لحظه به لحظه پیشانی به آستان نور می سایم. وشکرگزار طبیب دردها هستم. آری لذّت عشقت را ،جرعه جرعه نوشیدم. و امروز عزیزکم، در انتهای گرما و در پایان تمام دردهایت، به وسعت دشتهای سبز سرسبزیت را می خواهم. و بمانی جاودانه برایم. تقدیم به محسن عزیز و دلبندم که سالها هم خانه ی درد بود. با آرزو ی بهبودی و سلامتی برای همه ی غنچه های خوشبو![enshay.blog.ir]
نویسنده: فاطمه حجه فروش دبیر ادبیات همدان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزند
به نام آفریننده ی باد و باغ و باران سلام ای نور دیده و نهال قد کشیده ام! سلام ای بهار و ای میوه ی نو رسیده ام! سلام ای زمزمه ی جویبار زندگانی ام ، ای که به پایت ریخته ام، جوانی ام! سلام فرزندم! اینک که دور از برمی و سبوی احساسم از عطر و یاد شیرینت سرشار است؛ کاشکی دست و قلم یار شوند و یاری ام کنند تا شاید به مقدار چند سطر آرام و قرار پیدا کنم. فرزندم! چه زیباست آنگاه که سوار بر بال خیال، سری به روزگار نه چندان دور می زنم و می بینم؛ غنچه ای بودی در باغچه ی حیات ما و دم به دم شبنم شادی و نشاط به لبهای تشنه و منتظرمان می بخشیدی و چقدر لذت بخش و روح نواز است که من برگ برگ بالیدنت را به تماشا نشستم و چه دلچسب و گواراست که قطره قطره شکوه بزرگ شدنت را چشیدم. فرزندم! اکنون که در آستانه ی سطبری و برومندی و جوانی ایستاده ای و آماده ای ، قدم به باارزش ترین طبقه ی عمر بگذاری؛ کوتاه بگویمت؛ زیرا گفته اند:( در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.) آری؛ از منظر پدرت، مغز کلام و کلام نغز این است که ؛ هدف اصلی و بهروزی و پیروزی و خوشبختی واقعی؛ رسیدن به آنی است که حضرت دوست گفته است و می خواهد و می پسندد. پس بدان و آگاه باش که آن هم ، بدون سعی خود و لطف و عنایت خدا و توسل به اهل بیت(ع) غیر ممکن است: " تا شوی از جمله ی عالم عزیز جهد تو می باید و توفیق نیز" در پایان ؛ سعادت و عاقبت خیرت را از کردگار خواهانم و خدا را به قداست عشق پدر به فرزند، سوگند می دهم که فرجامت آن شود که خود می خواهد. چنین بادا به امید دیدار، پدرت 🌹🌹🌹🌹🌹
نویسنده: محمد شریفی، دبیر ادبیات منطقه خزل نهاوند
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
اولین درس نوبت دوم کتاب نگارش «نامه نگاری» است.
همراه من به کلاس بیایید!
در آغاز از دانش آموزان می خواهم نامه ای اداری با مضمون «اعتراض به نمره» یکى از درس ها بنویسند.( ۱۰ دقیقه)
نامه های دانش آموزن جمع می کنم و بدون توجه به نامه های دانش آموزان، مراحل نوشتن نامه اداری تدریس می کنم.( ۲۰ دقیقه)
سپس به سراغ نگاه های نوشته شده می روم. دو نامه را به شکل تصادفی انتخاب می کنم، نامه های انتخابی را در کلاس می خوانم و اشتباه های آن را با کمک دانش آموزان اصلاح می کنیم.
نامه ها را به دانش آموزان بر می گردانم تا با توجه به مراحل نگارش نامه اداری، نامه های خود را اصلاح کنند.
سپس چند نفر نامه اداری اصلاح شده خود را در کلاس بخوانند ( ۲۰ دقیقه)
در ادامه به سراغ نامه های دوستانه می رویم. به دانش آموزان می گویم: « بر خلاف نامه اداری که اسلوب و روش خاصی داشت. این نامه دوستانه، هیچ الگو و چهارچوب خاصی ندارد.»
در واقع نامه دوستانه« هر چه می خواهد دل تنگت بگوى» است.
نوشتن بدون محدودیت و بدون دستور العمل!
برای آشنایی با ساختار نگاه های دوستانه، یکی دو نمونه از نامه های دوستانه از نویسندگان و مشاهیر ادب و هنر را در کلاس می خوانم.(۲۰ دقیقه)
تعیین تکلیف:
دو نوع تکلیف برای هفته آینده مشخص می کنیم:
الف: نوشتن یک نامه اداری،( بر رعایت بخش های نامه اداری تاکید شود.)چند موضوع مشخص کنیم.
ب: نوشتن یک نامه دوستانه و خصوصی
با احترام،
حسین طریقت
موضوع انشا: غروب
غروب خورشید از زیبا ترین منظره هایی است که جلوه گر زیبایی های خداوند است.هرکدام از ما این منظره ی زیبا را به گونه ای توصیف می کنیم.
چقدر زیبا و دل انگیز است تماشا کردن غروب خورشید آن هم در کنار دریا و حتی کوه ها!
اما این منظره هر چقدر هم که جذاب و زیبا باشد برایم از همه چیز دلگیر تر است.
وقتی غرور آسمان شکسته می شود وآفتاب محو می شود،دلم می گیرد! سخت می گیرد!
کسی نمی داند چرا هنگام غروب دلتنگ می شوم!
هنگام غروب،بی قراری ها و بهانه گیری هایم شروع می شوند،دلتنگ کسی می شوم که مدت هاست از او بی خبرم.نمی دانم دلش برای من تنگ می شود؟[enshay.blog.ir]
می دانید چرا هنگام غروب یاد او می افتم؟
چون او همیشه به من می گفت من هنگام غروب احساس دلتنگی می کنم...
خلاصه،منظره ی غروب تکرار دلتنگی بود.
اما هرگز فکرش را نمی کردم که روزی غروب باشد اما او نباشد!
یک سال است که از من دور ونزد خدایش رفته.اما من چه کنم با دلتنگی هایم هنگام غروب و فقدانش؟!
آه ای غروب دلتنگی!
متحیّرم چه بنویسم!
فقط تو می دانی با من چه میکنی!
چگونه می شود آشوب درونم را آرام کنم؟
می دانی وقتی آسمان را پر از دلتنگی می کنی در من چه هیاهو و غوغایی می شود؟
از خود می پرسم که غروب چه اتفاقی افتاد که تو هم غروب کردی؟
با غروبت خنده ات را فراموش کردم.
مادر بزرگ خوبم! مهربان مادر! ای غروب دلتنگی هایم
دوستت دارم...
نویسنده: اسماء حزباوی - دوازدهم انسانی
موضوع انشا: لبخند پدر
به راستی چه زیبایند آنانی که لبخندی بر لب دارند!
پدرم لبخند تو زیباترین لبخندهاست چرا که سختی و رنج روزهای زندگی را با شیرینی لبخندت را نشان می دهی!
چشمانم را می بندم و زیباترین لحظه ها را در خاطرم ورق میزنم به لبخند پدر که میرسم شادی ، قلبم را لبریز میکند.گویی سالهای جوانی پدرم پشت آن لبخند زیبا نهفته شده است. لبخندپدر را به چه مانند کنم!
به تصویری از بهاری زیبا یا به شکفتن گلی سرخ!
مرا وارد فصل بهار می کند بهاری که در آن امید شکوفه می دهد!
پدرم کوه است ولبخندش دره ای ست پر از شور ، نشاط و زندگی!
پدر تکیه گاهیست که بهشت زیر پایش نیست اما اوست که بهشت را می سازد او مجاهدیست که در اوج سختی ها و مشقّت ها برای فرزندانش بهشتی می آفریند و آنها را به قلّه ی سعادت می رساند. تار و پود من از رود خانه لبخند پدرم سرچشمه میگیرد وزندگی ام با خشک شدن این رود خانه به انتها می رسد.[enshay.blog.ir]
مهربانم! تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست دارم.
تورا به قدر محبوبیت آفتاب در یک روز زمستانی سرد دوست دارم!
تورا به اندازه ی تلخی لحظه های بی تو بودن دوست دارم!
مریم مقدم زاده
دوازدهم تجربی