نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
دلم آنقدرگرفته بود که دیگر نوازش خورشید صبحگاهی و تماشای آسمان پرستاره و مزرعه سبزپوش زیر پایم هم آرامم نمی کرد.برجای خود ایستاده و خیره به افق مانده بودم .رنگ لباس هایم از اثر آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان گریخته بود. چشم های مبهوت دکمه ایم شل شده بود و رنگ و رویم پریده بود .با این وجود هنوز هم پرندگان از من می ترسیدند .شاید در خیال خود مرا هیولای مهیبی می پنداشتند .صاحب مزرعه مرا تک و تنها در مزرعه نشانده بود تا جانشینش باشم .در سکوت وهمناک مزرعه در دلم غوغایی بر پا بود.آرزوی پرواز داشتم همچون پرندگانی که در آسمان بالای سرم می چرخیدند تا این که تو با گروهی از پرندگان کوچک و بزرگ آمدی.در میان گیاهان به این سو وآن سو می پریدی .و با وزش نسیم دل انگیز همراه بوته ها می رقصیدی. هیچ کدام از دوستانت جسارت نزدیکی به من را در خود نمی دید.اما تو درست مثل یک خیال رنگی و پر نقش و نگار آمدی و بر شانه هایم نشستی.و این قلب و هوش نداشته ام را با خود بردی.از آن پس هرازگاهی به سراغ من می آمدی و بر دست های چوبی ام می نشستی و ریز، ریز می خندیدی .در دلم شوری به پا می کردی و می رفتی. تا این که روزی شنلی سیاه بر من پوشاندند. و تو ترسیده از دور تماشایم کردی.من دیگر همبازی آشنایت نبودم .اگر نزدیک تر می آمدی شاید برق آشنای چشمانم را می دیدی.اما تو نیامده باز گشتی .و من با زبان بی زبانی چه قدر التماست کردم و تو نشنیدی و رفتی و من تنها با حسرت نظاره گر رفتنت بودم. تنها کاری که از من بر می آمد .همین بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
نویسنده: نجیبه آق ارکاکلی دبیرستان شهید حسینی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک مزرعه
صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند. به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد![enshay.blog.ir]
نویسنده: غزاله صادقی دبیر: خانم زهرا صادقی دبیرستان: شاهد اسوه، مبارکه اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
زمستان سردی بود، اما نه به اندازه قلب مترسک!! همیشه تنها بودم هرلحظه هرثانیه... از همان روز که پایم را در زمین ثابت کردند تنها ماندم. گویی به تنهایی محکوم شدم. روزهای اول سخت می گذشت...حس میکردم در مردابی گیر افتاده و هیچ کسی نیست که دستم را بگیرد و مرا از این منجلاب خلاص کند!! اما بعد ها عادت کردم. پیش خود می گفتم "مگر نیلوفر در مرداب نمی روید؟!من هم نیلوفر زندگی خود خواهم شد!!" دگر تنهایی برایم عادی شده بود اما، گه گاهی در غروب های سرد روز جمعه، که انگار هوایی برای تنفس ندارد و حتی در آن روز پرستوها بی خیال کوچ می شوند، دلم می گرفت. رفته رفته با تنهایی خو گرفتم. دیگر تنهایی جزئی از وجودم شده بود. طوری که اگر کسی وارد زندگی ام می شد، پیش از ورودش در را می بستم!! قلبم سرد شد. سنگ شد. حتی سنگ تر از دل سنگ!! زندگی اش را اینگونه با تنهایی سپری می کنم اما تا کی؟!
نویسنده: پریا زراعی دبیر: خانم صدیق پور دبیرستان : شاهد ملارد