نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگ وصال ...
روزی که به دنیا امدم گلها آیینه بودند و آیینه ها خورشید
پروانه ها بالهایشان را در گلها تماشا میکردند و آیینه ها شاخه شاخه میشکفتند
روزی که بدنیا آمدم، چشمه ها زودتراز من راه رفتن را آموخته بودند وپرنده ها بیشتراز من طعم تو را می دانستند. من تورا نمی شناختم که کوه ها با تو حرف می زدند. من تورا ندیده بودم که نسیم های عاشقانه به دیدار تو می آ مدند.
من از هزار کوی دل گذشتم و از جاده های ملکوت سرازیر شدم. و به خیابان های خاموش زمین رسیدم .چه باران هایی که زودتراز من آمده بودند چه دشت هایی که زودتراز من سبز شده بودند و چه آدم هایی که قرن ها قبل از چشم گشودن من عاشقت شده بودند
حسرتی بر دلم فرود آمد. با خود گفتم: آه... دیر آمدم
سالها پی در پی گذشت. من در میان رنگین کمان و غبارهای غلیظ قدم کشیدم و گم شدم
من در قطب شمال غفلت یخ زدم و در جهنم دنیاسوختم و خاکسترم را بادها دست به دست بردند.
من مثل شیشه های یک پنجره فراموش شدم .شکستم....شیطان هروز در شبستان دلم می نشست و فرشته هایی که از سوی تو برای احوال پرسیم می آمدند.مسخره میکردند[enshay.blog.ir]
افسوس که انها همیشه دست خالی از نزد من بازمی گشتند
خدایا می دانم دوباره دیر آمدم،اما از بی تو بودن خسته ام....می خواهم یک شب بی هیچ آداب و ترتیب به اتاقت که در دلم است بیایم...دلتنگ توام ، دلتنگ نگاهت ..
برایت شاخه گلی بیاورم و با تو آشتی کنم و تو بی هیچ سرزنشی مرا بپذیری خدایا می خواهم عاشق دیگری باشم گر چه اخرین نفر باشم...
نویسنده: سرور البوغبیش