نگارش دوازدهم درس سوم
موضوع آدم بودن را نمی خواهم ...
از آغاز پادشاهی خدا، آدمی را جانشین اون خواندند، اورا الماس گنجینه پادشاه ماندگار زمان دانستند.
یادمان دادند اشرف مخلوقات خداییم
بی آنکه بگویند اشرف بودن ارزش آدم بودن را دارد یا نه؟؟
یادمان دادند موجودیت آدمی از آن امپراطور زمان هاست...
مارا با همگان همنشین کردند، همگان
متشکل از نوکران آدمی بودند... [enshay.blog.ir]
خدایا!! اما من نمی خواهم آدم باشم، نمی خواهم انسان بودن را درک کنم ؛ خدایا موجودیتی می خواهم بی آنکه آدم باشم. الماس بودن خود را به نوکران کارت هدیه دهم، من به تنهایی می خواهم پادشاه قصر تاریک غمناک خود باشم...
خدایا بشنو که چه گویم تا بدانی چه کشیدم از بندگانی که تو آدم نامیدی..
رهایم کن تا پادشاهی را به دست بگیرم، رهایم کن تا فریاد نزنم آری من تنهایم...
تنهای تنها می جنگم برای زنده بودنم زندگی را فدا کردم برای آزادی...
خدایا دلم شکست از آدمیانی که تو جانشین خود کردی... پس رهایم کن تا بتازم!!
حال من مصداق شعری است که از ماتمکده ابر ها به گوش میرسد:ابر تیره نیمه شب رسید توی آسمان، گریه اش گرفت اشک او چکید، چک چک کنان، صبح روز بعد اشک های ابر چشمه گشت و رود هیچکس اما با خودش نگفت :غصه اش چه بود...
پایان اسیر بودن زندگی و آغاز رهاییم
امضا مرد تنهایی وجودم...