نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
مدتی است انگار ذهنم تالار گفت و گو شده... جنجال بزرگی به پا شده و تمام افکارم را مخدوش ساخته...
به این می اندیشم که بنای زندگی بر چیست...؟ که گفت و گو های ذهنم اوج می گیرد و در فورانش فرو می روم...
تضاد می گفت: همیشه شیفته ی تقابل های عمیق بوده ام؛ شیفته ی نساختن ها!
ترادف گفت: اما همیشه برابری، حاصل پیشرفت است!
تضاد: پیشرفت؟ کدام پیشرفتی حاصل می شود، زمانی که درست همه چیز مثل هم باشد؟!
ترادف: اگر همه در جامعه باهم برابر باشند و از یکدست بودنشان اطمینان خاطر داشته باشند و بدانند همه در یک سطح قرار دارند، در هر یک انگیزه و شور و شوقی متولد می شود برای بالا بردن سطح آن جامعه... که همین باعث می شود تا با خیال آسوده و به دور از اختلاف و تنش با یکدیگر در کمال آرامش، تعامل سازنده داشته باشند و به مسائلی فراتر از روزمرگی هایشان بپردازند.
تضاد: اما معمولا این تغییرات و تفاوت های بنیادین هستند که دنیا را تغیر می دهند.
اصلا اگر تمام کائنات یکسان عمل می کردند که این زندگی ملال آور همه را خسته و افسرده می ساخت و شورو شوق و تلاطم از دنیا رخت بر می بست.
ترادف: اگر نگاهی به اطراف بیندازی درمیابی که هرکسی تنها با هم نوع و هم فکر و هم زبان خود روابط دوستانه ی عمیق و صمیمی برقرار می کند.
انسان که هیچ، حتی حیوانات هم با موجودات متفاوت، سر ستیز دارند. مگر نظاره نمی کنی که جهان سراسر درحال مشاجره بر سر تضادهاست؟؟
تضاد: پس تو طالب یک دنیای سراسر و یکنواختی هستی، با ربات هایی که برای انجام یک هدف برنامه ریزی شدند؟
اما این اختلافات هستند که باعث رشد و کمال افراد شدند و به ما یاد که چطور در اوج تفاوت های بنیادین با یکدیگر در صلح و آرامش زندگی کنیم. هنر اصلی دریافت این درجه از کمال است. درست مانند شب و روز، زمستان و تابستان، اگر سختی سنگ ها نبود ما نرمی و لطافت چمنزار را درک می کردیم؟ این تضادها هستند که دنیا را زیبا و دگرگون ساختند.
درست مانند «نور در حضور تاریکی، اسارتی به امید آزادی...
همیشه تعادل از بطن تضاد ها می روید...»
نویسنده: مینا قلی پور
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
از: گناباد
امروز سر کلاس نگارش ،من و دوستم هردو یک موضوع را برای انشا انتخاب کرده بودیم.قرار بر این شد که هر کس در مناظره ،بحث و جدل به عبارتی کم اورد باید موضوع خود را تغییر دهد.شروع مناظره با من بود و این چنین اغاز کردم :
بهشت رابو می کنم ،در هر گل از چادر مادرم .
گفت :همه یفرشته ها اسمانی نیستند،
یک فرشته زمینی هم داریم که مادر صدایش می زنیم.
گفتم :می ترسم برای دیدارم از بهشت به جهنم اید ،مادر است دیگر ...
گفت:به بهشت نمی روم اگر مادرم انجا نباشد.
گفتم :امنیت یعنی اغوش مادر.[enshay.blog.ir]
گفت:اغوش مادر جایست که به هر سنی هم برسی باز انجا ارام می شوی.
گفتم :پرسیدند بدترین درد کدام است؟ یکی گفت :عاشقی .یکی گفت :تنهای و یکی گفت:دلتنگی.ولی هیچ کس نگفت :پیر شدن پدرومادر.
گفت:ای مادر ،هواچیزی است که دور سر تو می چرخد و وقتی می خندی صاف می شود.
معترضانه گفتم:ی لحظه وایسا ، اگر راست می گویی بیا بیت های شعر بگوییم .
گفت :
مادر یعنی :عاطفه،مهرو وفا
مادریعنی:معدن نوروصفا
گفتم :ای انکه تویی صبور خانه، مادر
ای شمع تویی فروغ خانه،مادر
گفت:به فدایت مادر ،که مرا در گهواره تاب می دادی
به فدایت مادر که شب ها برایم نمی خوابیدی.
گفتم :
مادر یعنی:راز ،محرم ویک رفیق
مادر یعنی:یار یکدل ،یک شفیق
گفت :
ای عطر تو عطر هر بهاریست،مادر
ای مهر تو در حد کمال است ،مادر
گفتم جمله پایانی من این است:
برای مادرت کاری بکن،فردا نه ، چند ساعت بعد هم نه،همین الان
یک باره گفت:
اگر به اسمان رفته،قبرش را،اگر کنارت نیست یادش را ، اگر قهری ،چهره اش را ،اگر اشتی هستی ،دستش را ،ببــوس.
گفتم :قبول نیست ،ادامه متن مرا چرا گفتی.
خندیدوگفت:من هم همین بیت ومتن را برای پایان انتخاب کرده بودم.
و هر دو باهم گفتیم :
وبه نام نامی مادر،دوستت دارم.
ازاین جدال ها بگذریم!!.....
خوشبختی یعنی،قلب مادرت به تپد و...
نویسنده: شریفه افشار دبیرستان غیر دولتی سما شهرستان مرودشت
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
نشسته بودم رو به رویش، مدتی می شد که داشتم به چشمهایش نگاه می کردم. یک غم خاصی در حالت نگاه کردنش بود .طوری که انگار از همه چیز خسته شده بود. با اعصاب خردی ازش پرسیدم:اصلا خودت میدونی چته؟
گوشه لبش را به حالت پوز خند بالا آوردو هیچی نگفت. زل زدم بهش ,گفتم انگار خسته ای؟؟!!آره؟؟؟ فقط سرش رابه نشانه تایید حرفم تکان داد و باز هیچی نگفت. با لبخند گفتم :دلت یه تغییر نمیخواد؟ چیزی که زندگی ات را عوض کند. کمی فکر کرد و لبخند زد .بعد پشیمان شد و با اخم گفت:نه. انگار به این حال مزخرفش عادت کرده بود .به اینکه روی حرف کسی نمی شود حساب کرد
گفتم :دلت چی میخواد؟؟ گفت :هیچی دیگه هیچی نمیخوام.
بنظرم همین که آدم دلش چیزی را نخواهد حالش را بد می کند . آدم باید امیدی ته دلش داشته باشد .
خیلی وقت است به این نتیجه رسیده ام که این آدم را نمیفهمم. به ظاهرش نگاه کردم. چقدر آشفته بود!! دیگر خودش هم خبر داشت که غیر قابل تحمل شده .
آخرین سوالم را پرسیدم:دلتنگی؟؟؟ چشمهایش را از من گرفت و سرش را پایین انداخت . از گفته خودم پشیمان شدم. حس کردم دارم دستم را روی یک جایی از بدنش که شکسته فشار میدهم و او فقط دارد تحمل می کند .
دستانش می لرزید. نگاهی به چشمانم کرد و گفت:دلتنگی؟؟؟؟دلتنگی مثل حال لحظه های آخر زندگی آدمه ولی مدام داره تکرار میشه,نه می میره که راحت بشه و نه مثل آدم زندگی میکنه . نتوانستم در چشمانش نگاه کنم .شرمنده اش شدم. به یکباره آن آیینه لعنتی را برای همشه خرد کردم.
نویسنده: فاطمه فیروزبهر - دبیرستان نمونه زینب کبری