موضوع انشا: از دانه تا دانش
هیولا هر لحظه نزدیک تر می شد و گروهی از دوستانم را می بلعید،صف به صف و نوبت به نوبت.
ترس وجودم را فرا گرفته بود و با التهاب مسیر عبورش را دنبال می کردم.با هر چرخش استوانه ی جلویش چند هزار خوشه را در خود فرو می برد.
تا چشم باز کردم خودم را در شکم هیولا یافتم.پس از ساعت ها مسافرت من و دوستانم را به انباری تاریک بردند و در آنجا محبوس کردند.
گیج و سردرگم بودم و ده ها پرسش بی پاسخ ذهنم را تسخیر کرده بود.
- چرا خدا مرا آفریده؟
- اصلا وجود من روی زمین چه اهمیتی دارد واگر نباشم چه؟
همین طور که با پرسش ها در ذهنم ور می رفتم ناگهان تیر روشنی بر پهنه ی تاریک چشمم فرود آمد،در انبار باز شد و پرتو های سر کش خورشید پهنه ی انبار را نور افشانی کرد.
مردی کشاورز برای خرید ما به عنوان بزر به انبار آمد.
پس از چانه زنی های فراوان ما را راهی سفری دیگر کردند؛این بار از انبار به مزرعه.
هنوز سوالات قبلی در ذهنم موج می زد،با این تفاوت که حکمت های این سفر های پی در پی هم به پرسش ها بی کران ذهنم افزوده شده بود.
چنان غرق افکارم شده بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.هنوز خستگی راه از تنم بیرون نرفته بود که دستان نه چندان لطیف اما مهربان کشاورز مرا به کوششی دیگر مژده داد.
مرد کشاورز مشتی در کیسه ی گندم ها زد و من و تعدادی از دوستانم را بر زمین پاشید.غلت زنان درون حفره ای افتادم.
عضو عضو بدنم از فرط خستگی می نالید.
حفره تنگ و تاریک بود و اما نمناک.
ترس بر من چیره شده بود و این بر سرمای حفره می افزود.
در حفره اتفاقاتی که از وقت پیدایشم تا کنون بر سرم آمده بود مرور میکردم،و هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر در باتلاق جهل فرو می رفتم.
در حفره ی تاریک هر چند وقت یک بار دانه های بلورین آب از روزنه های حفره وارد می شد و مرا سیراب میکرد.
بدون اینکه متوجه شوم روز به روز قد می کشیدم،تا جایی که یک روز در آستانه ی خروج از حفره قرار گرفتم.
آرام آرام از دل خاک بیرون زدم و گرمای حیات بخش خورشید بر صورت رنجورم بوسه زد.
پیکر من روز به روز بزرگ تر می شد و طاقتم برای پاسخ به چرایی آفرینشم کمتر.
آنقدر بزرگ شده بودم که از هرسوی بدنم دانه ای خندان بیرون می زد و به گاهواره ای برای پرورش دانه ها مبدل شده بودم.
ناگهان به خودم آمدم و حیات چندین دانه ی دیگر را در زندگی و مرگ خودم دیدم.
وقتی می اندیشیدم که هر کدام از این دانه ها خود مسبب پیدایش چندین دانه ی دیگر می شوند تازه اهمیت وجود خود را می دانستم.
چشمه های معرفت نهال آگاهی را در من آبیاری کرد و شاخ و برگ های خود شناسی از درون من سر بر آوردند.
تازه فلسفه ی وجود خود را یافته و از ننگ جهالت رهیده بودم.
موضوع انشا: اگر صدا می شدم...
اگر صدا میشدم،واج ندا میشدم،تاج نوا میشدم،جلوه می کردم در درون حفره ی پر پیچ و تاب گوش سر می خوردم و پرده ی نازک گوش را به لرزه در می آوردم...
اگر صدا میشدم در لب تمامی عاشقان و مجنونان غنچه می زدم.اگر صدا میشدم ، فریاد اتحاد بلند می کردم یا صوت زیبایی میشدم که قاری قرآن ان را سر میداد...
اگر صدا میشدم ترانه میشدم و اب میشدم برای تشنگان تنهایی یا شاید هم نوای شاد میشدم برای نو عروسان و تازه دامادان.
به است یاد بگیریم از صدایمان خوب بهره بگیریم ذهی خیال باطل که عده ای تعقل نمی کنند.
موضوع انشا: بحران کم آبی و تاثیر آن در جهان
از همان کودکی آب و نقش آن درجهان هستی همیشه موضوع مهمی برای مردم بوده است و قطعا هرکدام از ما می دانیم که حیات با نبود آب امکان پذیرنمیباشد،اماهنوزهم هستندافرادی که به آب وموجودبودن آن توجه زیادی نمیکننددوباروش های گوناگون آن راهدرمیدهند.
به راستی که نمیدانم چرانسل به نسل انسان هاخودخواه ترازقبل میشوند؟!چرا فقط وفقط به فکرخوشی های زندگی خودهستندوبه چگونگی زندگی افرادآینده هیچ توجه ای نمیکنند؟!اماشایدباتصورآینده ای بدون آب کمی به این موضوع اهمیت بیشتری دهند:
هواگرم وخشک بود،به اندازه ای که تمام گیاهان ازگرماونورشدیدخورشیدازبین رفته بودند،همان اندک گیاهانی هم که باقی مانده بودندازبی آبی درحال پژمردگی وپلاسیدگی بودند، تمام رودخانه هاومعادن آب شهر ازبین رفته بودندالبته قطره های اندکی ازشیرمحله پایین می آمداماآن قطره هادربرابراین سیل نیازبه آب هیچ بود!!!
آبزیان وموجودات دریایی نیزهمه ازبی آبی برروی زمین پراکنده شده بودندوطبیعت وحشتناکی رابه وجودآورده بودند.
مردم هم حال وروزخوبی نداشتند؛ باکمبودآب بیماری هایی نصیب هریک ازافرادشهرشده بودوکودکان درحال دست وپازدن بامرگ بودند!
خیابان های شهرمعدن زباله شده بودندوبوی ناخوشایندی تمام شهرراپوشانده بود...
ازدست هیچکس کاری برنمی آمدجزدعاورازونیازبامعبودخویش!
اماخداقهربود...
چراکه این بلایاهمه نتیجه زیاده روی خودانسان هابود!
درنتیجه چه میشد؟؟
آیاخداوندباران رحمتش رابرسربنده های بی لطفش میباراندوفرصتی دوباره به آنان میداد؟؟
یاتمام مردم اندک اندک ازدست میرفتندوجهان منقرض میشد؟!!!
اینکه درنهایت چه میشودبستگی به مادارد!
هرباربه نحوی میخواهندبه مابفهمانندکه زندگی ونیازهای ما بدون آب امکان پذیرنیست اماماچه میکنیم؟؟
ازکناراین گفته هاومطالب به آسانی وسریع گذرمیکنیم که مبادابروجدانمان خشی بیفتد!
اماکاش اینبارپس ازخواندن انشای من کمی هم به تفکربیفتیم وبدانیم که:میتوانیم کمی مهربان ترباشیم!!
موضوع انشا: گسترش ضرب المثل باماه نشینی ماه شوی، با دیگ نشینی سیاه شوی ...
برخی از عبارت ها از بس بر سر زبان ها و میان مردم چرخیده اند که به ضرب المثلی کشوری تبدیل شده اند.
ضرب المثل ها و چگونه به وجود آمدنشان از همان زمان قدیم ذکرشده است اما امروزه هنوز هم هستند کسانی که معانی آن ها را درست نمیدانند...
برای مثال به یاددارم هفته پیش درامتحان انشاوقتی ازماگسترش ضرب المثل (باماه نشینی ماه شوی،بادیگ نشینی سیاه شوی)رامیخواستندخیلی هانتوانستندان رابنویسندونمره اش را بگیرند.
امامن انشایم رانوشتم وامروزمیخواهم آن رابرایتان بخوانم تاشمانیزبدانید:
وقتی میخواهندازدوست خوب وبد،نیکی وبدی وبسیاری ازتضادهاسخن بگویندازاین ضرب المثل استفاده میکنندچراکه درواقع این جمله ارایه تشبیه داردوماه رابه انسان عاقل ونیکی ودیگ رابه انسان نادان وبدی تشبیه کرده است. برای مثال دانش آموزی که باافرادمثبت ودرس خوان همنشینی میکند،ازرفتارهای آن هااالگوبرداری میکندودرنتیجه خودش نیزمانندماه قابل الگوبرداری ودرخشان میشودوبرخلاف آن
دانش آموزی که بادوستان ناباب خود میگرددتحت تاثیررفتارهای آن هاقرارمیگیردومثل همان دیگ گفته شده درضرب المثل تباه خواهدشد.همانطورکه میدانیدانسان موجودی اجتماعی وقالب گیراست وبه راحتی میتواندنوع رفتارهای دیگران رابپذیردوازبسیاری ازآن هابهره بگیردبه همین دلیل این ضرب المثل به طورغیرمستقیمی به دقت درانتخاب دوست اشاره دارد.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: جنگل جادویی
وارد جنگل شدم.چهارمین بار بود وارد این جنگل می شدم. هر چهار باری که وارد این جنگل می شدم، منظره ای متفاوت روبه روی خود می دیدم.
اولین باری که وارد این جنگل شدم، جنگل،جامه ی سفید بر تن کرده بود.
شاخه های قهوه ای رنگی که برف آن هارا به رنگ سفید تغییر داده بود.
تقریباً بعد از 9ماه دوباره وارد این جنگل شدم. این بار جنگل سراسر زرد بود. برگ های زرد و نارنجی که از درختان آسمانی آرام آرام باریدند و در کف جنگل خوابیدند.
سومین باری که وارد این جنگل شدم، نسبت دفعه ی قبل از زمین تا آسمان فرق کرده بود. جنگلی سرسبز که دیگر در آن خبری از رنگ زرد نبود.
این بار که وارد این جنگل شدم، در نگاه اول چندان تفاوتی با دفعه ی قبل نداشت.
ولی وقتی که وارد جنگل شدم تفاوت ها را احساس کردم. مثلاً دفعه ی قبلی که وارد این جنگل شدم شکوفه های سفید و سرخ نبود اما این بتر شکوفه های مختلف روی بوته ها بود.
در راه برگشت به خانه داشتم به آم جنگل فکر می کردم. برایم عجیب بود که چرا هر بار که وارد این جنگل می شدم با دفعه ی قبل فرق می کرد.
موضوع انشا: تواناترین
رفتم و رفتم تا به دریا رسیدم، دریا چه نام زیبایی ؛حتی زیباتر از مروارید درونش و غروب ساحلی تناهیئش.
باهر موج دریا ،مهربانی و بخشش بر دلم موج میزند ودریای دلم مواج می شود پراز موج های محبت،معرفت،مهربانی
صدای شکستن کمر غرور موج هایی که،به صخره می خورند چه زیباست .زیبا برای کسانی که همان موج بهترینشان را از آنها گرفته است. وقتی در کنار دریا روی شن های خوشبختی قدم بر میدارم پاهایم خیس از بخشندگی و خوشبختی دریا میشود و منشاء آن که قلب دومت است تمام وجودت را می گیرد.
بخشندگی دریا اینگونه است ببخشش از صدف و مروارید رنگارنگ از اعماق وجودش و از قلبش مثلث برمودا است .
ولی آمدن مرواریدبستگی به جهت وزش باد داردکه موج خوشبختی را به کجا ببرد ولی گاهی هم به جای موج خوشبختی موج آرزو بر به ساحل زندگیت می آید و لنگر می اندازدو هرچه که موج خوشبختی از آن سوی سرزمین آرزوها برایت آورده بود را با خود می برد ،یا شاید چیز هایی را ببرد که خودت دست به یقه با زندگی شدی و خونت را کثیف کردی ولی بدان صخره انتقامت را از موج میگیرد . ناگهان نسیمی وزید و گفت: بیا وبا من بیا وتا انتهای زندگی روی پل خوشبختی قدم بزنی .این دریا همان دریای قاتلی است که ماهی آرزویت را در خشکی بدیش غرق کرد .دستم را به سوی نسیم بلند کردم .ولی نسیم هم مرا ترک کرد،ترسیدم که بعد از نسیم که می آید. ناگهان طوفان آمد و گفت:دیدی که در چند ثانیه چگونه نسیم را از بین بردممن همیشه پیروز این میدانم ؛من میتوانم بار خوشبختی را با خشونت از ساک زندگی بیرون بیاورم . من به دنبال طوفان رفتم ولی درهمان حال طوفان غیبش زد.
وخورشید از پس ابر کینه بیرون آمد و گفت :من تا به حال در زندان غم طوفان اسر بودم ولی با دستوره پادشاهم به دنبال تو آمدم.من میتوانم گرمای ثروت و مقام و زیبایی را بر زندگی ات بتابانم و یخ سردی و افسردگی گذشته ات را آب کنم .تنم را به آفتاب سپردم و اوهم رفت و بعد از آن سرما آمد و گفت:من میتوانم درب یاس و ناامیدی زندگیت را با کلومی از یخ ببندم و لباس غم گذشته را از تنت بیرون بیاورم ناگهان سرما هم رفت،و دیگر پس از آن کسی نیامد براستی که من در این دنیا و در میان این همه قدرت ناتوان هستم در آخر کدام یک قوی ترین هستند. همان لحظه که در حال تامل بودم موج خوشبختی آمد و روی شن های دریا نوشت خداوند است که پادشاه همه ی ما ست و او تواناترین است وتمام ما پدیده ها تحت سلطه ی او هستیم.
آنگاه بود که فهمیدم بزرگترین نعمت و با ارزش تر از مروارید خوشبختی داشتن پروردگاری مهربان است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
انشای طنز:
ما روزها که در صف می ایستیم بخصوص زمانیکه آفتاب بی رحمانه می سوزد، دقیقا احساس تخم مرغ پخته شده در تابه ی داغ، بهمان دست می دهد! از مدیر و معاون گرفته تا آبدارچی مدرسه هم هرکدام باید یکبار بلندگو را در دست مبارکشان بگیرند و سخنرانی کنند!
خلاصه ما در روزهای آفتابی، آب پز میشویم و روزهای سرد زمستان هم قندیل می بندیم. البته ناگفته نماند که بیشتر وقت ها مهربانی می کنند و ما را به کلاس می فرستند. این روزها انقدر علم پیشرفت کرده است که علت بسیاری از بیماری ها کشف شده؛ شاید در آینده هم علت واریس را ایستادن بیش از حد ما در دوران مدرسه بدانند!
یک بار ورزش همگانی داشتیم و از اداره برای دیدن ورزشمان به مدرسه آمده بودند. ما هم برای این مسابقه ی منطقه ای کلی تلاش کرده بودیم و چند ماهی را در هوای سرد و گرم به تمرین پرداخته بودیم. خلاصه روز مسابقه هوا آفتابی بود و چندساعت در صف ایستاده بودیم. ورزش که شروع شد خیلی خوب پیش رفتیم. اواخر ورزشمان بود که یکهو از بعضی از صف ها چند نفر غش می کردند و از حالت عمودی، افقی می شدند!
آن روز نمی دانستیم بخندیم یا دوستانمان را که از شدت گرما غش کرده بودند را از زمین جمع کنیم! بالاخره ایستادن در صف هم همچین مزایایی دارد!
انشای غیر طنز:
قبل از اینکه به کلاس برویم در صف می ایستیم. ایستادن در صف هم قوانینی دارد که عمل کردن به آن باعث ایجاد نظم و هماهنگی صف می شود. با همین ایستادن منظم در صف، ورزش می کنیم تا با حال خوش تری وارد کلاس درس شویم.
هرچند هر از گاهی از ایستادن در صف خسته می شویم ولی با ورود به کلاس و گفت و گو کردن با دوستانمان، خستگی به یکباره از تنمان بیرون می رود. برای مرتب کردن صف هایمان انتظامات مدرسه تلاش می کنند و خود ما هم سعی می کنیم نظم صف را بهم نزنیم.
بدون ایستادن در صف، مدرسه چهره ی مغشوش و آشفته ای به خود می گیرد و مدیر و ناظمی که روی سکو می ایستد و شروع به سخنرانی می کند، با دیدن آشفتگی مدرسه نمی تواند سخنش را با آرامش آغاز و به اتمام برساند. پس صف ایستادن خیلی مهم است.
در صف که می ایستیم، دانش آموزان هر کلاسی از هم تفکیک می شوند و به ترتیب وارد کلاسشان می شوند بدون هیچ شلوغی. حتی ایستادن در صف می تواند نشانه ای از اتحاد دانش آموزان هر کلاس باشد. پس ایستادن در صف را دست کم نگیریم!
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
من و بچه ها مثل همیشه به مدرسه آمدیم و ازآنجا که زنگ خورده بود،سر صف ایستادیم.نصف صف آفتاب بود.نیم متری این طرف تر ایستادم.صدای فریاد نوروزی،نماینده کلاس آمد:(حاج خانم!برای بار هزارم،درست وایسا)
ای بابا،کدام هزارم،من که تازه آمده ام. قیافه پوکر فیسی گرفتم رفت توی صف،اما تا از جلویم رد شد و رفت،دوباره آمدم اینطرف.
آخر میدانید؟میگویند آفتاب ساعت 10 تا 2 ظهر باعث سرطان پوست میشود.
من هم همان دختری هستم که شب قبل خواب حتما باید ترتیب:فوم صورت،کرم دور چشم،لوسیون و کوفت و زهر مار را انجام بدهم.
صدای فریاد سحر آمد:(ای بابا!خسته شدیم؛باز این مدیر گوگولو میاد اینجا غرغر میکنه.)
یکدفعه پس گردنی خورد و نزدیک بود با مخ به زمین بایفتد که او را گرفتم.ناظم را پشت سرش دیدم و چشمانم گرد شد
:خجالت بکشین؛مدیر گوگولو؟وقتی از نمره انضباطتون 2 نمره کم کردم اون وقت میفهمید.
وقتی ناظم رفت مریم در حال افسوس خوردن و غرغر کردن بود.
شیما نگاه عاقل اندر صحیفانه ای به سحر انداخت و گفت:(غمت نباشه بابا؛حتی اسمت رو نمیدونه که بخواد ازت نمره کم کنه.)
یکدفعه صدای فریاد ناظم را شنیدیم:(درست وایستین تا نمره تون مثل سحر مشرف کم نشه.)
دهن سحر اندازه غار علی صدر باز شد.شیما هم کلا رفت ته صف محو شد.
همه صف شروع کردند به بالا رفتن.حالا که فکرش را میکنم بیاید با عوامل مدرسه شوخی نکنیم؛ایستادن در صف مانند راه رفتن روی شمشیر است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
یه روز جلوی دراتوبوس وایساده بودم و نه راه پیش داشتم نه راه پس که متوجه شدم یه چیز نک تیز در پهلویم فرو می رود به عقب که بازگشتم عصای پیرزنی را دیدم که سعی داشت با ان من را کنار بزند و از طرفی دیگر کسی هم مدام مانتویم را می کشید و کسی هم از پشت مدام مقنعه ام را می کشید و من هم بطور مداوم داشتم دفع حمله می کردم و مشغول به مقاومت بودم و با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه عقب نشینی نکنم و تا اخرین قطره خون هم از جلوی در اتوبوس کنارنروم. ناگهان دیدم سایه ای بزرگ بر روی اندام نحیفم افتاد و صاحب سایه که دقیقا پشت سرم بود با دستش به شانه ام ضربه میزد با ترس و لرز به عقب بازگشتم و نگاه مملوع از ترسم را بر چشمان مشکی از خیره کردم کمی در چشمانم خیره شدو با صدایی نازک و جیغ مانند گفت«دختر خانم از سر راهم کنار برو»بعد هم که دید منی را که هیچ حرکتی از خود نشان نمی دهم و مات و مبخوت مانده بودم که این صدا به این هیکل می خورد یا نه؟هل داد و داخل اتوبوس شد و من با وارد شدن دوباره عصای پیرزن در یهلویم به بیرون از اتوبوس پرتاب شدم و اوتوبوس هم راه افتاد و رفت و من دیگر هیچ وقت دیگر وارد اتوبوس نشدم.
شخصیت نگاری
موضوع انشا: پیرمرد خوش ذوق
بعضی ادها در دست زندگی خود را گم میکنند و همه چیز را فراموش میکنند اما بعصی ها هن سعی میکنند به بهترین نحو زندگی کنند درست همانگونه ک از کودکی دوست داشتند
میخواهم درمورد یکی از این افراد بنویسم درمورد پیرمرد تعمیرکاری ک بسیار خوش ذوق است پبرمرد حدود 60 سالش است اما همیشه مرتب و اراسته است با اینکه تعمیرکار است اما لباس هایش همیشه مرتب و تمیز است و لباس کار جدایی دارد
همیشه موهای خرمایی رنگش را شانه کشیده و با کشی پشت سرش بسته است موهای خرمایی رنگی که اگر در ان دقت کنی چند تار سمج سفید را میبینی ک بنظر نن به زیبایی پیرمرد افزوده است
پیرمرد سعی میکند همه ی کارهایش را به نحو احسنت انجام دهد در ان خیابان همه از پیرمرد و امانت داری و درست کاری ان صحبت میکنند او عاشق طبیعت است و همه در نگاه اول متوجه این موضوع میشوند اخر تعمیرگاهش پر از گل و گیاه است و چند قفس پرنده به سقف اویزان است اوایل که با پیرمرد اشنا شده بودم فکر میکردم تعمیرگاه را چ ب گل و گیاه
اما الان متوجه شدم کار پیرمرد بهترین کار است انطور که دلش میخاهد زندگی میکند و تن به اجبار هاب نفرت انگیز دنیا نمیدهد کاش ما هم بتوانیم مانند او زندگی کنیم همینطور شاد و عاشقانه.
موضوع انشا: توصیف مادر
سلام میخواهم درمورد مادراین فرشته ی روی زمین بنویسم مادری که 9 ماه مرا دردل خودپروراندهوحالاکه بدنیا اورده وبه این سن رسانده میخواهم چندکلمه ی بنویسم.
من ان چشمای مادرم وان لبخندزیباوان تبسم زیباراکه هرروزبرروی من وخواهرم میزندهرگزفراموش نمی کنم مادرمهربانم چه بنویسم درموردشمابهترین وصمیمانه ترین شادباش های زندگی ام رابه شما تقدیم می کنم ودستای نازنینت راهرروزمی بوسم .
چندبهاروچندتابستان که ازعمرم گذشته توهمان بهاری که هرگز تمام نخواهی شدودست هایم راهمیشه دردست میگیری وهرگز خسته نیستی وهمیشه درقلب من میمانی .
مادرم مراکه هرروزروانه مدرسه می کنی باسهم وصلوات می اندیشی وسلامتی من رادرگاه خداوندبزرگ خواستاری وارزوی موفقیت من دردرس هایم راداری خداوندمهربان شکرگزارم که این چنین مادری راخداوند به من عطا کرده است.
موضوع انشا: علم منطق
دو شاگرد پانزده ساله دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند؟ هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟ حالا پسرها می گویند: تمیزه! معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه! معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد، خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟ بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هردو! معلم بار دیگر توضحیح می دهد: « هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته. ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است…( حکایت دانش آموزان ۱۱ انسانی با اقای قاسمی )