موضوع انشا: توصیف زیبایی های طبیعت با استفاده از حواس پنج گانه
من داشتم از اتاقم به گل ها و درخت هایی که در باغچه مان بودنگاه میکردم. ناگهان بوی خوشی به مشامم خورد.آن بوی گل ارکیده بود،من به حیاط خانه مان رفتم،آن گل را لمس کردم.خیلی لطیف و خوب بود.ناگهان نسیم روح افزایی وزیدن گرفت.و با طراوت نسیم خوش بو گل ها هم می رقصیدند.یاس های سفید از روی دیوار به پنجره ی اتاقم سرک می کشند.از این همه زیبایی سیمای پر طلایی اندیشه ام به پرواز در می آید.طبیعت یعنی نشاط،شادی،سر سبزی،طبیعت یعنی زندگی،هیجان،دوستی و... درختان در هنگام وزیدن باد همه به هم دست می دهند و روی هم بذر افشانی میکنند.گل های زیبای آنها نوید میوه های خوب خداوند است.برگ های سبز آنها مثل سجاده ی نماز است.پاک و شادی بخش.کاش ما انسان ها نیز در نماز مثل ریشه ی درختان محکم و استوار باشیم تا مثل میوه ی درخت از این اخلاص و سجده کردن بهره ببریم و خداوند دوستمان داشته باشد. صدای خش خش برگ درختان به گوش می رسد.آهنگ دلنواز این صدا احساس خوبی در من دارد.این احساس یعنی بوجود آمدن برگ های سبز و تازه.قطره های شبنم روی گل ها،مانند وضو آن ها را پاک کرده.نگاه کردن به این طبیعت زیبا آن قدر دلنشین است که انسان از بیان زیبایی های آن قاصر است و دستانش قادر به لمس کردن همه ی آن نیست یعنی نمیتواند احساسش را باید و شاید بیان کند.خلاصه که طبیعت یعنی آفریده ی خدای زیبایی ها ،یعنی گل،کوه،دشت،دریا،خورشید،ماه و هر آنچه که در این گیتی بزرگ وجود دارد.کاش بتوانیم کمی از این آفرینش را سپاس بگوییم.خدایا تو را به خاطره آفریده های جهان هستی و زیبایی هایش شکرگزاریم.
موضوع انشا: سیارات خیالی
میدانید من کیستم؟
کسی هستم که زنده ماندن دنیایتان به آن بستگی دارد.
من واپایش کننده ی سیارات و آسمان هستم و این وظیفه را خداوند در اختیار من گذاشته است. خانه ی من درست وسط فضا بنا شده است. جایی که زندگی سنگ ها در آن جریان دارد. خانه ام از کریستال ساخته شده اما وقتی، شهاب سنگ ها به سراغم می آیند آن کریستال نمی شکند. وقتی از آنجا بیرون می آیم تا وظیفه ام را انجام دهم، ستاره ها مسیرشان را تغییر میدهند، و از درِ خانه ی من تا همه ی سیارات یک مسیره مار پیچ میسازند و صف به صف روبروی من می ایستند. وقتی پاهایم ستاره هارا لمس میکنند، گرمای آنها در بدنم، و محبتشان در قلبم ساکن میشوند. قدم زنان درحالی که ستاره هارا چشمک زن میکنم، به ماه میرسم. من باید خودم را به مرکز سطح آن قمر برسانم. سخت است از ماه بالا رفتن. زیرا پر از چاله چوله های عظیم است. برای اینکه راهم سریع تر شود به نور میگویم که به کمکم بیاید. و فورا مرا در خود محو میکند و به محل مورد نظر میرساند.
وقتی به ماه میرسم عصایم را بر زمین میکوبم، با این کار به او انرژی چرخش میدهم تا بر دور زمین بچرخد و به او اختار میدم به دور خورشید نچرخد! این قانون است.
سپس به سیارات دیگر میروم، عطارد, زهره, زمین ,مریخ, مشتری, زحل, اورانوس, نپتون, پلوتون و سیارک....
بیشتر از همه شکل زحل را دوست دارم. و از زمین هراس دارم. زیرا وقتی به کعبه میروم(چون آنجا درست مرکز سطح زمین است)اول خدارا عبادت میکنم. سپس وقتی میخواهم به آن انرژی چرخش دهم.. موجودات آنجا که گویا نامشان انسان است، با وسیله ای بنام موبایل و با نور هایی که از آن خارج میشود، از من فیلم و عکس میگیرند و مرا آزار می دهند. اما آنجا خوبی هایی نیز دارد مثل مردمی که شیفته و عاشق خداوندند و دومی خاکی که وقتی به آن آب میخورد بوی دلنشینی میدهد..
از آنجا که خارج میشوم خودم را به خورشید میرسانم، چون آنجا خیلی داغ است مجبورم حباب حفاظتی خود را فعال کنم.
وقتی که نور خورشید را تقویت کردم، سپس از آنجا تکه ای برمیدارم و برای شام به خانه میبرم چون همیشه گرم است و مزه اش ترش .
غذایم خورشید و لباس هایم از ابر است. ابر های بارانی را بیشتر دوست دارم زیرا همیشه مرا میشویند و پاک نگه میدارند. به خانه که میروم از شدت خستگی توانی برایم نمانده است، چشمانم را می بندم و استراحت میکنم.
این زندگی من است اما فقط در خواب های شبانه ام.
موضوع انشا: مسافر آغوش زمین
قطره کوچک ناراحت بود. تا لحظاتی دیگر از مادرش جدا می شد. نمی توانست زندگی را بدون او تصوّر کند.
تا لحظاتی دیگر باید آسمان را به مقصد آغوش پرمهر زمین ترک می کرد. به این می اندیشید که چرا سایه سیاه سرنوشت هیچگاه او را رها نمی کند. تحمّل دیدن چشم خیس مادرش ابر را نداشت. دست های سرد و غمگین مادر را فشرد. چشمانش را بست و پرید. پرید و دیگرهیچ وقت مادرش را ندید. دیگر هیچ وقت مادرش را ندید و صدای خیس و بارانی اش را نشنید. هیچ وقت نشنید.
قطره در راه بود. سفر طولانیای در پیش داشت اما بیش از آنکه از فراز و فرودهای مسیر پر پیچ و خم زندگیش بترسد، از آقای رعد وبرق می ترسید.
رعد و برق با هیچ قطره ای خوب نبود. اصلاً اعصاب نداشت. قطره، هم از خود رعد و برق می ترسید و هم از فریادهای وحشتناکش؛ اما درست در لحظه ای که داشت به آقای رعد و برق خشمگین نزدیک می شد، فرشته نجاتش، اسطوره زندگیش، خانم باد او را از آنجا دور کرد و دو نفری به سایبان سپید ابر پناه بردند.
قطره، هم نفس با باد پیش می رفت. آن دو در امتداد رنگین کمان حرکت کردند. گیسوان طلایی خورشید را بوییدند و حریر نغز آفتاب را بر اندام خود حس کردند.
آری، قطره حق داشت که خانم باد را اسطوره زندگی خود معرّفی نموده بود. او با همه این گونه مهربان بود. به همه قطرات کوچک کمک می کرد تا دوری از مادر را تحمل کنند و خود را با زندگی جدید وفق دهند.
خانم باد قطره را روی خاک های خیس باران خورده پیاده کرد. قطره داشت از آرامش صبح لطیف شالیزار لذّت می برد که ناگهان متوجّه نگاه خیس پنجره شد که به او زل زده بود.
خوشش نیامد و گفت:«چه شده؟قطره ندیده ای؟؟!!!!»
پنجره خندید و اندکی سکوت کرد. سپس گفت:«ازنگاهت زلالی و پاکی می بارد. اگر دلت می خواهد پیش من بیا. من هم تنها هستم.»
قطره پذیرفت. پیش پنجره رفت و داخل خانه را تماشا کرد. زنی را دید که برای فرزند کوچکش لالایی می خواند. غرق غزل های غم انگیز او شد و یاد مادرش افتاد. یاد لالایی های مادرش. به راستی که لالایی خانم ابر برای قطره عاشقانه ترین شعر روزگار بود.
قطره به این فکر افتاد که سفر او آن قدرها هم بد و غم انگیز نبوده است. او در این سفر صدای پای آب را شنید، به زمزمه باد گوش سپرد، تاب نرم رقص ماهی را در برکه به تماشا نشست، با نخستین قطره های نرم باران همراه و با جوانه های کوچک پرشور هم نوا شد و به راستی که طعم خوش زندگی را تجربه کرد.
موضوع انشا: مقنعه کثیف
عنوان: دختری با مقنعه ای کثیف ...
روزآخرمدرسه بود!!!
روی صندلی خالی گوشه حیاط نشسته بودم وبه ساعتم نگاه میکردم گویامنم هماننددانش آموزانی که انتظارپدرودمادرهایشان رامیکشیدندانتطارسرویس رامیکشیدم!!!
نگاهم به دخترک دوست داشتنی کلاسم بود،کسی که میدانستم باآمدن تابستان خیلی دلتنگش خواهم شداماچه میتوان کردکه هرآمدنی رفتنی دارد!
طبق معمول تنهابود....روی پله های حیاط نشسته،کوله اش رادرآغوش گرفته وسرش راروی آن گذاشته بود
مقنعه اش مثل همیشه کثیف بودوگچی!!موهایش ب طورنامرتبی درصورتش بودوچتری هایش شلخته!چشمان درشت مشکی اش از همیشه معصومانه تربه نظرمی آمد
نه، نمیتوانستم آن چهره کودکانه رابدون خداحافظی رهاکنم...
بادستم اشاره ای کردم واوباکمی مکث به سمتم قدمی برداشت وقدم های بعدش راکمی مطمئن تر!!
بااشاره ام کنارم نشست
کمی مقنعه اش راازتوی صورتش کنارکشیدم وگفتم:چرانمیری بادوستات بازی کنی؟؟میدونی که ممکنه سال بعددیگه نبینیشون؟!
باهمان صدای آرامش گفت:خانوم من دوستی ندارم
تعجب کردم،بعضی وقت هامیدیدم ک زنگ های تفریح راتنهامیگذرانداماهیچوقت باخودفکرنمیکردم ممکن است همیشه تنهاباشد!
پرسیدم:چرا؟؟میدونی که دوستی بادیگران چقدرخوب وشیرینه؟
اینبارصدایش غمگین شدوچشمانش پرآب:خانوم آخه هیشکی بامن دوست نمیشه
چیزی ازحرف هایش نمیفهمیدم...باکنجکاوی بیشتری گفتم:چراا
اشک هایش یکی پس ازدیگری روی صورت کوچکش فرودمی آمدندوهمین خواستنی ترش میکرد،آب بینی اش رابالاکشیدوگفت:عاخه من همیشه نمره کمی میگیرم،لباسام نامرتبه...تازه خودم چن باری شنیدم که مامانابه بچه هاشون میگن بامن دوس نشن!
تعجب کرده بودم امابادلسوزی دستی روی سرش کشیدم وگفتم:امروزمامانت میاددنبالت یاپدرت؟؟میدونی که تابه حال مادرتوندیدم،خیلی دوس دارم کمی باهاش صحبت کنم....
سرش راپایین انداخت وگفت:منم تاحالاندیدمش...
ناخوداگاه آهی کشیدم وخواستم چیزی بگویم که بارفتنش فرصت نداد
فرصت دلسوزی، ترحم،درک کردن و همه چی راازمن گرفت امااحساس همدردی رانه چراکه اوخیلی شبیه گذشته ی من بود!
یه دختربامقنعه ای کثیف"تنها"بدون مادر"قطعاتکرارهمان سرنوشت من بود!!!
موضوع انشا: بهشت خیالی
جمعه بود. هوا بسیار سرد و آسمان نه تاریک بود نه روشن!
آن گونه بود که وقتی به آسمان نگاه میکردم دل گیر می شدم.
حوصله ام سررفته بود. کنترل را برداشتم زدم شبکه ی (مستند)
داشت مستند طبیعت را نشان می داد. صحنه ای از طبیعت اروپا را نشان داد که آنقدر زیبا بود که آن هوای سرد و دل گیر اینجا از سرم پرید.! یک دفعه مادرم گفت:((بهشتی که برای ما آرزو است برای مردم آنجا یک خاطره است.)) برنامه که تمام شد تلویزیون را خاموش کردم و در ذهنم یافتم و میخواستم بدانم بهشت از نظر من و در ذهن من چگونه بنا شده است؟.
چشمانم را بستم و درِ بهشت را تصور کردم، نورش تابان و گرم بود.. طوری آنجا را تصور کردم که انگار در آنجا بودم. از درِ بهشت که وارد شدم، پرنده ای سفید رنگ با چشمانی از الماس و نوکی از یاقوت، که در انتهای پرهایش گَرده های طلا بود. و وقتی بال هایش را باز میکرد، آن گَرده ها بر صورتِ من اَفشان می شد، و آن پرنده پرواز کرد و به اُفق رفت ...
با خودم گفتم اگر ما بهشتی شویم، پس هر چیزی که بخواهیم می توانیم در آنجا داشته باشیم، حتی آن پرنده.
پس کجای طبیعت اروپا به زیبایی آن پرنده بود؟
باز هم گردشی در ذهن خود زدم، تا بهشت را بیابم، پس جلو تر رفتم، انگار که چمن ها و گل های ریز آنجا زنده بودند و پاهای مرا نوازش میکردند. فرشته ای دست هایم را گرفت، و وقتی دست هایش را لمس کردم وارد قصری شدم که خودم با ذکر هایی که گفته بودم آن را ساخته بودم. درخشش آن قصر رویایی، مثل خورشید و تار های تابان آن بود ...
و در آن ریسه هایی از طلا به کار رفته شده بود. از آنجا که خارج شدم، رود خانه ای در روبروی من ظاهر شد، که به جای اینکه بر زمین جاری باشد، در هوا بود! و نیلوفر هایی از جنس نقره بر روی آن شناور بودند. همانجا بود که به خودم گفتم : من اگر تا آخر عمر هم به زیبایی های آنجا فکر کنم، تمامی ناپذیر است و آنجایی که تصور کردم، فقط اول در
بهشت بود.
و ما هیچ وقت نباید این جهان که در آن زندگی میکنیم را با جهانی که خداوند به مومنان وعده داده است مقایسه کنیم.
وتنها برای خشنودی خدا زندگی کنیم تا به ما پاداش حق دهد.
و هیچ وقت جهنم را در ذهن خود بنا نکنیم و فقط برای راه بهشت بکوشیم.
پایان
موضوع انشا: باران و تنهایی من
هردو تنها.
باران با صدایی آرام که گاه یک سری به تنهایی میزند،اما تنهایی که هیچ صدایی ندارد!
باران با قدی کشیده و صورتی سپید،اما تنهایی بی هیچ شکلی،همیشه در کنار ماست.
باران که گاهی به ما سری میزند،مارا از اینکه تنهایی دوست همیشگی ماست، با خبر میکند..
شاید باران همقدم همیشگی ما نباشد، اما تنهایی در هرلحظه ودر همه جا با ماست حتی لحظه ای از ما دور نمیشود که دلمان برایش تنگ شود..!
مدت ها بود هوس باران کرده بودم..
به ارزویم رسیدم..
چتر هفت رنگم را برداشتم.گوشی را در جیبم گذاشتم.هدفنم را دور گردنم انداختم و زیپ چکمه ام را بالا کشیدم.
صدای باران مرا به سمت خود میکشید! گویا میدانست قرار است چندساعتی را با من همقدم شود.
تند تند از پله ها پایین میرفتم،باران تندی میبارید.
چترم را باز کردم و از کوچه و خیابان ها میگذشتم.
چتر را دور سرم میچرخاندم...
با ارامی قدم میزدم، باران تندتر شد و قطره های خود را محکم تر بر سر چترم میزد..
صدای رعد و برق، صدایی که از ان ترس دارم..
کافه ای را دیدم! کافه ای کوچک اما با فضایی دلنشین!!!
به کافه وارد شدم ،قهوه ای سفارش دادم.
تنهایی را در یک روز بارانی با یک استکان قهوه با بادی خنک گذراندم.
بخار قهوه ای داغ، باران را برایم دلچسب تر کرده بود!
کمی دورتر از از کافه ایستگاهی را دیدم.
این تنهایی، باران، قهوه، یک عکس سلفی کم داشت که ان راهم گرفتم.
باران ارام تر میبارید اما هوا سردتر میشد.
زیپ پالتو را بالاتر کشیدم و به سمت خانه برگشتم.
دیگر لحظه جدایی من و این دو دوست رسیده بود، باید خداحافظی میکردیم.
تنهاییه من وقت زیادی نداشت، باید به خانه برمیگشتیم
باید این روز را در دفتر خاطراتم ثبت میکردم:)
موضوع: آرزوهای مادرانه
آنروز که ساک به دست در چهارچوب در نگاهم کردی با خود گفتم رفتنش با خودش اما امدنش با خدا.تمامزندگیت و تمام ارزوهایت را در ساک دستیات جاداده بودی وبه خانهی بختتمیرفتی منهم مادربودم ارزوداشتم ارزو هایی از جنس سادگیوتکراربرای هرمادر دیگری ارزو داشتم پسرم پارهی تنم درلباس دامادی ببینم روی سرش نقلبپاشم و کِلبزنم و بگویمبالاخره پسرم اقاشد.ارزو داشتم وقتیپدر میشوی لبخندپدرانهات را ببینم.ارزو داشتم وقتی فرزندت صدایت میزندبابا و تو میگوییجانم را بشنوم.
تو افتخارمن بودیدرهرلحظهی زندگیم امابا انتخابت شدی افتخار محله،شهر،دیار،کشور.باخود گفتم اگررفتودیگر نیامدمیگویم پسرم راه حسین(ع)رابرگزیدواگربرگشتمیگویم حسین(ع)حافظونگهدارپسرم بود.
وقتی برای اولین بار دستت را گرفتم که اولین گامت رابرداری نمیدانستم پسرم قدم هایش درراه حسین(ع) است.تاچشم بهم زدم دست دردست هم مسیرمدرسهات را طی میکردیم انروز ارام درگوشت گفتم مراقب خودت باش،نمیدانستم پسرم قراراست مراقب راهحسین(ع)باشدبزرگترکه شدی وقتی تادم در بدرقهات میکردم میگفتی بعد از مدرسه به مسجد میروم انروزهم نمیدانسم پسرم قرار است دردشتکربلانماز عاشورا بخواند.
روزیکه دیپلمترا گرفته بودی انگار نیمی از دنیا دردستانم بود.توبزرگ شده بودی و چه سریع پسربچهی من بزرگ شده بود.همه چیزخوببودتا اینکه انروز ظهر با برگهی اعزامت به سراغم امدی ازخوشحالی روی پاهایت بند نمیشدییک بارنه ده بار گفتی بلند گفتی:بالاخره اعزام شدم.ومن که از همه جا بی خبربودم با خوشحالی تو خوشحالتر میشدم.اما انروز که فهمیدمپسرم پاره تنم میخواهد به جبهه برودو نمیدانم برمیگردد یانه!.
تمام ارزوهای مادرانهام را دریک ارزو خلاصه کردم تو یار غایب من نشوی...
حالا سالهااز ان روز میگذرد توهنوز نیامدی.پیرشدم نبودی سفیدی موهایم راببینی کمرم خمیدهشد و تونبودی عصای دستم شوی ناخوش احوالشدم و تو نبودی که پرستارم شوی اما فدای سرت تو راه حسین(ع)وراه دفاع از اسلام برا برگزیدی و چه چیزی برتر از این.
صدای زنگ مرا به خود اورد از جا بلندشدم چادر گل دارم را سرکردم و اهسته اهسته به سمت در رفتم دستان پیرم را به سمت قفل در بردم و انرا باز کردم.با چشانم خیره به چشمان مردی بودم که سخت شبیهه چشمان پسرم بود و صورتش پشت ریش هایش پنهان شدهبود.ارام زیر لب گفت:مادر!و من بلند گفتم:جانم پسرم جانم عزیزدلم
وتومرا دراغوش کشیدی ومن ارام زیر لب زمزمه کردم :
دیداریارغایب دانی چه ذوق دارد؟
ابریکه در بیابان برتشنهای ببارد
وتوامده بودی تمام ارزهای مادرانهام امده بوداما، بایک دست.
موضوع انشا: خانه قدیمی
بوی عطر غذا در خانه پیچیده، منتظر است هوا کمی دیگر تاریک شود تا چراغ ها را روشن کند.
سماورش مانند همیشه دست به کمر روی طاقچه کنار گاز است و آبنبات های رنگی را که در کیسه ی پارچه ای در کنار آن قایم کرده تا هر گاه جمعه ها صدای جیغ و فریاد های بچه ها که در حیاط بازی می کنند؛را شنید برایشان آبنبات با کشمش هایی که پدربزرگ همیشه در جیبش دارد ببرد.
صدای زوزه ی باد از لابه لای پرده های گلدوزی شده به خانه سرک می کشد. خانه در سکوت فرو رفته و تنها صدای رادیو و عصای مادربزرگ است که این سکوت را می شکند. همیشه عصایش دستش است با لباس های گلدار بلندی که خود با دستان پر چروک و با محبتش دوخته و چارقد سرخابی رنگش که هر گاه به حیاط می رود سرش میکند.
می ایستد و گلدان های نزدیک پله را آب میدهد. بوی نم خاک و گل های شب بو فضا را پر می کند. چراغ های حیاط روشن اند، مانند دل مادربزرگم که مهر مادری را به تک تک فرزندان و نوه های کوچیکش که حال قد علم کرده و هر از گاهی به او سر میزنند،آموخته است.صدای کلیدهای پدربزرگ می آید که با دوچرخه سیاه رنگش و کلاه لبه دار قدیمی اش درخانه را باز می کند. در دستش پاکت میوه است و نان سنگک را روی دسته ی دوچرخه اش خوابانده.
خانه سوت و گور است اما چقدر دلش شاد میشود وقتی که مادربزرگ را با چادر سفید و گل های قرمز در کنار گلدان ها می بیند. هر دو منتظر هستند تا باز دختر هایشان در حیاط بدوند و پسران نوجوانشان از سرکار بازگردند و برای مادرشان خرید کنند. اما آنان نیز بزرگ شده اند و فرزندانی شبیه خود دارند.حال منتظر جمعه هستند تا نوه های کوچکشان هر کدام در اطراف حیاط بدوند و شیطانی کنند تا باز هم صدای جیغ های بچه ها خانه را پر کند. اما سال هاست چراغ های این خانه تاریک است،گویا سماور مادربزرگم هم خوابیده، گمان میکنم گل های شب بو قهر کرده اند و سجاده مادربزرگم روی خود ملافی خاکی چهن کرده است.
آبنبات های زنگی خود را قایم نمیکنند و پرده ها دیگر با باد حرف نمیزنند. سال هاست که گلدان های کنار پله منتظر آب نیستند و فکر میکنم دو چرخه ی پدربزرگم مدتی است دیگر به خرید نمی رود. و میبینم که عصای مادربزرگم چقدر تنهاست.
دلم برای تمام آن ها تنگ شده. کاش میتوانستم همان طوری که این انشا را در حال می نویسم و در حال میخوانم، ای کاش میتوانستم آن را در حال نیز حس کنم.
موضوع انشا: یه روز مه آلود
اون روزدرست مثله امروزبود!
بارون شدیدی میبارید....
ازکلاسم زدم بیرون
به سختی میتونستم جلوی راهموببینم آخه هوابه شدت مه آلودبود!!
یه نگاه به آسمون انداختم
ابرهاآسمون روتوآغششون محاصره کرده بودن ورنگش بیشتربه خاکستری میخوردتاآبی!!!البته هوای تهران همیشه همینجوری بود..مه آلودوغمناک....
نگام به عابرایی بودکه باچتروبی چترباعجله میدویدن تابه مقصدشون برسن....ازشدت سرمابه خودم میلرزیدم اماحتی سردی هواولرزشمم باعث نشدکمی به سرعت قدمام اضافه کنم،پالتوموبیشتربه خودم چسبوندم ودستاموتوی جیبام مخفی کردم...
هیچوقت ازبارون خوشم نمیومدولی الان دلم میخواست ازتمام این ثانیه های رهاییم استفاده کنم چراکه میدونستم اگه برم خونه دوباره مشکلات روسرم فرودمیان وروزازنو وروزی ازنو!!
مه باعث شده بودمدام سرفه کنم،ازبچگی توی نفس کشیدن مشکل داشتم به خصوص توی همچین هوایی!محوفکروخیال شده بودم که صدای بوق ماشین وچرت گفتن راننده تلنگری شدبرای شکستن بغضم:(خانوم خوشگله برسونمت؟)قدماموتندترکردم که صدای آشنایی روشنیدم:فریحاروانی منم!!!
توتنهاکسی بودی که منوبه اسمی که پدربزرگم دوست داشت صدامیزدی....باناباوری به عقب برگشتم که فهمیدم اینم یکی از شوخیای بی مزت بوده!!!
امروزم درست مثله همون روزه....
هوامه آلوده....
بارون شدیدی میباره....
سردمه....
مدام سرفه میکنم.....
صدای راننده های مزاحم رومخمه....
بغض میکنم واشک میریزم...
دیدی.....
تنهافرق امروزبااون روزنبودن توواون شوخی بی مزته!!!
موضوع انشا: یک روز بهاری
ما هر فصلی را به خصوصیت خود می شناسیم مثلا پاییز فصل رنگارنگ و برگ ریزان زمستان فصل سرما و سفیدی زمین و تابستان فصل باربرشدن درختان اما در این میان فصلی زیباتر از همه اینها وجود دارد که گلها و درختان از خواب بیدار می شوند، نوروز فرا می رسد شب می رود و مشعل خدایی می دمد این فصل، فصل زیبای بهار است که در آن گل ها غنچه می دهند و درختان شکوفه می دهند و هر جا پر از زیبایی و قشنگی طبیعت است زمین جان تازه می گیرد و حیوانات و انسان ها در بین خود جشن می گیرند.
پرنده های مهاجر که در زمستان کوچ کرده بودند دسته دسته پدیدار می شوند و هر وقت ما آنها را در آسمان مشاهده می کنیم زیبایی را بیشتر درک می نماییم و هر جا می رویم قشنگی گل های بهاری را مشاهده می کنیم و در این میان ما باید از شهیدان راه اسلام تشکر کنیم و برای آنها دعا کنیم چون آن ها بودند که از سرزمین ما دفاع کردند و حال این شادی ها را برای ما خریدند…
وقتی که آخرین روزهای زمستان در حال گذشتن است همه مردم در انتظار فرارسیدن عید نوروز هستند و با خرید و خانه تکانی به استقبال عید نوروز می روند.
برای ما خیلی مهم است که در لحظه تحویل سال و آغاز سال نو همه جای خانه تمیز و مرتب باشد.
بعضی ها آنقدر درگیر کارهای عید میشوند که فراموش میکنند در واقع این بهار است که با خود نوروز را می آورد و از آمدن بهار غافل میشوند
بله بهار فصل گل و جوانه است در این فصل مورچه ها از لانه هایشان بیرون می آیند و درب خانه هایشان را تمیز و مرتب میکنند و خاکهای اضافه که همراه باران بصورت گل و لای وارد لانه شده را بیرون می ریزند و کم کم شروع میکنند به جمع آوری آذوقه برای فصل پاییز و زمستان
با آمدن بهار هوا گرم و گرم تر میشود و کم کم باید لباسهای زمستانی را بشوییم و تا کرده و در گنجه قرار دهیم تابرای زمستان بعدی آماده باشند.
وقتی تعطیلات نوروز فرار میرسد همه به دیدار بزرگتر ها میروند و بعد از آن بزرگتر ها به بازدید کوچکتر ها میروند و این رسم بسیار خوبی است که ما از آن آداب احترام به بزرگتر را یاد میگیریم.
معمولا بزرگتر ها به بچه ها عیدی میدهند و بچه ها از گرفتن عیدی خیلی خوشحال می شوند.
در فصل بهار و عید نوروز همه لباس نو به تن میکنند و بیشتر مردم خوشحال هستند ولی مانباید فراموش کنیم که قبل از عید به فقرایی که میشناسیم کمک کنیم تا آنها هم بتوانند لباس نو و آجیل و شیرینی بخرند و خوشحال شوند
بهار فصل چاقاله بادام و گوجه سبز است در اواخر فصل بهار زرد آلوها و بعضی میوه های دیگر میرسند و گندم زارها کمکم زرد میشوند و آماده درو کردن می شوند.
فصل بهار به ما چیزهای زیادی می آموزد که ما میتوانیم با دقت در طبیعت و همچنین دقت در آداب و رسوم نوروز آنها را یاد بگیریم
در فصل بهار بارانهای بهاری می بارد و ردوخانه ها پر از آب میشوند و گل آلود میشوند
در اواخر بهار فصل امتحانات فرا میرسد و در خرداد ماه همه ما سرگرم درس خواندن برای امتحانات آخر سال میشویم
تعطیلات نوروز فرصت مناسبی برای دوره کردن درسها است تا بتوانیم در پایان سال تحصیلی نمرات خوبی بگیریم و در آینده موفق باشیم.
در فصل بهار بچه گنجشکها به دنیا می آیند و میوه درختان توت میرسد و مردم در پارکها مشغول چیدن توت میشوند
ما باید در طول سال تحصیلی و مخصوصا در فصل بهار درس هایمان را مرور کنیم تا بتوانیم نتیجه خوبی بگیریم و با خیال راحت تعطیلات تابستان را شروع کنیم
در فصل بهار روزها بلند میشوند و شبها کوتاه تر میشوند
مردم در این فصل کم کم کولر ها را راه می اندازند و در بعد از ظهرهای گرم و ساکت بهاری صدای کولر های آبی به گوش میرسد و به ما یاد آوری میکند که تابستان در راه است.