انشا با موضوع شب پر ستاره
هرشب به آسمان شب نگاه می کنم تا حتی یک شب هم زیبایی های ان را از دست ندهم
شب کلمه ای پر عظمت؛کلمه ای پر از احساسات ناب عاشقانه،کلمه ای پر از آرامش آرامشی که شب دارد مانند آرامش دستان مادر است، وقتی که دستت را در دست شب بگذاری تورا در آرامش نورهای درخشانی که در عمق سیاهی نوید امید می دهند فرو می برد.
شب را با تمام سیاهی اش با تمام آرزوهای کودکانه اش و با تمام لحظه های چشمک زدن ستاره هایش عاشقانه می پرستم.
ماه راببین چگونه دارد بر سیاهی پادشاهی میکند، ستاره هارا ببین که چگونه مانند تک نگین انگشتر ملکه قصر در سیاهی شب شیطنت می کنند و می درخشندو چشمک می زندد و انسان را به هوس چیدن می اندازند.
آری بنشین و گوش فرا ده به صدای شب،نه!اول گوش های ظاهری که داریرا کاملا ببند،چشم هایت را هم ببند زبانت را هم قفل کن فقط گوش فراده ،آری گوش دل فراده ببین چه می گوید این پارچه حریر یک دست سیاه درخشان،ببین چه نجوا میکند در گوش تو گوش کن هیس!ساکت!؟[enshay.blog.ir]
ببین دارد می گوید از قصه ی هزارو یک شب شهرزاده قصه گو،گوش کن دارد می گوید از شیرین و فرهاد اه، گوش فراده دارد می گوید از آرزوهای کودکانه از اشک های مادرانه و خنده های بچه گانه بازی های دنیا
آری او دارد می گوید و تو گوش هایت را بسته ای گوش فراده که این همه سیاهی دارد تو را پند و اندرز خلقت الهی و پند اندرز زندگانی می دهد پس گوش فراده.
و شب های مهتابی شب هایی ک ماه کامل است و ستاره ها درحال درخشیدن به آسمان می نگرم و در این اندیشه ام که چگونه می شود نتوان دید این همه شکوه و عظمت خالقت را و تاج گذاری ماه را در غروب وقتی شنل سیاه مروارید داره درخشنده خود را بر تن می کند و با ابهت یک پادشاه می آید و بر مملکت سیاه خویش پادشاهی می کند
و چگونه می توان این همه را دید و به ستایش پروردگار بر نخاست
نویسنده: آیدا آذری
دهم انسانی، ارومیه
دبیر: خانم پریزاد ملکی
نگارش یازدهم
گسترش محتوا ذکر زمان و مکان با موضوع آخرین پاییز مادر بزرگ
بعضی ها آنقدر خوب هستند که کلمات عاجز از وصف آنها هستند...
همان ها که دوست داری خارج از جادهی زمان، آنها را در کنار خود داشته باشی!
مادر بزرگ از همان بعضیهای خیلی خوب بود که بی او زندگی، خاکستری بنظر میرسید!
بارها به او گفته بودم چروک دستانش و زبری نوازش هایش را به هیچ قیمت ابریشمینی نمیفروشم.
پائیز سال ' نود و شش ' حیاط خانهی مادر بزرگ حال و هوای شاعرانه به خود گرفته بود!
جامهای نارنجی از برگ درختان به تن حیاط پوشانده شده بود؛ ماهی های قرمز در حوض آبی با نوای باد، میرقصیدند...
خرمالوها، بر تن نیمه لخت درختان بوسه زده بوند و بید عاشق تر از هر گاه دیگر، کمر خم کرده بود...
و گنجشگان در آسمان وسیع، اندک شده بودند![enshay.blog.ir]
داخل خانهی نقلی مادر بزرگ، گرمای کُرسی و بوی آش و بخار داغ چای نبات و عطر نارنگی پوست کنده، حاکم بود که سرمای مسیر رفت را از ذهنم ربوده و حواسم را نسبت به هوای بیرون پرت کرده بود!
خانهی مادر بزرگ، همیشه عطر شمعدانی و گل محمدی میداد...
با درهایی چوبی و طرحهایی سنتی که نظر از آدمی سرقت میکرد!
خانهی مادر بزرگ، در یکی از محلههای با صفای شهر شیراز بود.
موهای حنا شدهی مادر بزرگ، برایم به سان زیبایی خورشیدِ هنگام طلوع بود و چشمهای کم سویش، چنان مهتابی بود که مرا از هرچه تاریکی شبانه در زندگیم بود، رها میساخت!
بعد شامِ مادر بزرگ پَز در بالکن دلنشین خانهاش، برایم داستانی تاریخی تعریف کرد و من آنقدر غرق جادوی صدایش گشته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!
کاش میشد که میدانستم آن شب، آخرین پائیز مشترک من و مادر بزرگ است تا که هرگـز گول فریبای خواب را نمیخوردم و تا سَحَر در آغوش گرم او بیدار میماندم.
ولی افسوس که ذهن انسان، محدود است به اسرار جهان!
درست است که زمان، به سان قطاری بیرحم در گذر دائمی است ولی، ما که میتوانیم به نهایت زندگی خویش رحم کنیم.
نویسنده: هانیه جبرئیلی
دبیرستان فاطمیه، ارومیه
دبیر : خانم پریزاد ملکی
انشا با موضوع نامه ای به ماه
ماه من چه شده؟ چرا هروقت نگاهت میکنم غمگینی؟ چهرهات درخشان اما دلگیر است. تو دیگر چرا؟ چندین بار به حرف های آدم هایی مثل من گوش داده ای و سنگ صبورشان شدی؟ می دانی چرا تو را بیشتر از همه دوست دارم؟ چون تو مهربانی. نور تو خشن نیست. چشم آدم را کور نمیکند. میتوانم تمام شب را به تماشای تو بنشینم و مستقیم به تو اشعه های نورانی و زیبایت زل بزنم اما تو آنقدر مهربانی که نمی گذاری چشمانم از دیدن زیباییت به درد بیاید. چهره ات انقدر مظلوم و غمزده است که گاه دلم به حالت می سوزد. شاید تنهایی؟ اره.... توی آسمان تک و تنها نشسته ای و به سفره ی ستاره ها که دست جمعی دورهم و در فاصله ی خیلی زیاد از تو جمع شده اند و بهشان خوش میگذرد. ای کاش ماه من میتوانستی بیایی این پایین پیش من. میتوانی اینجا دوستی پیدا کنی و من هم دیگر لازم نیست برای رساندن صدایم به تو فریاد بزنم. دیگر تنها نخواهیم ماند. میتوانیم شب ها از پنچره به شب های بدون تو نگاه کنیم و ستاره های مغرور را ببینیم که از نبودنت متعجب و حتی ناراحت شده اند. این نامه را برایت مینویسم تا بتوانم به دستان باد به تو برسانم و تو آن را بخوانی و دلت شاد شود از این که کسی در این جهان به فکرت است و تو را غیر از چیزی که بقیه به ظاهر می بینند می بیند. می توانی هرشب وقتی که احساس تنهایی کردی و غم به سراغت آمد به جای غبطه خوردن به جمع ستاره ها نامه ی من را بخوانی در آغوشت بفشاری و حتی اشک بریزی. و انوقت دیگر خودت را تنها نمیبینی.
اشک بریز.... اشکالی ندارد. چون من گریه هایت را نمیبینم و صدای هق هق هایت را نمیشنوم. پس رها کن خودت را . بگذار اشک هایت سرازیر شود.... ما که نمیتوانیم همیشه قوی باشیم ... گاهی اوقات لازم است گریه کنیم تا به خودمان یاد آوری کنیم که ما هم قلب داریم.... روزی پر میشود و دیگر جایی برای نگه داشتن حرف ها و اصرار ندارد .....ما هم حس میکنیم هر چیزی را که در اطرافمان اتفاق می افتد یا نمی افتد.
این ها را می نویسم به امید روزی که بتوانم به جای کلمات از زبانم استفاده کنم و برایت بگویم و تو هم بگویی از هر چیزی که هیچ وقت نتوانسته ای بگویی. امیدوارم نامه ام به دستت برسد چون هم تو و هم من به آن نیاز داریم. به امید دیدار ماه من... ارادتمند شما تکه ای از وجودت.
نویسنده: فاطمه امامی
کلاس هشتم ، دبیرستان پردیس، نوراباد لرستان
دبیر :خانم اکرم رضایی
نگارش دوازدهم درس 4 چهارم نامه نگاری
نگارش یازدهم درس اول با موضوع پرواز
هر پروازی نیاز به بال ندارد و هر آنچه پرواز میکند پرنده نیست.
هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
«پرواز» یعنی : رها کردن امروز ثانیه های دیروز ، از زندان رهایی یافتن از قفل و زنجیر آزاد شدن ، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن ،در رویا ها و آرزو ها سپری کردن ، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن ، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن ، فردایی از جنس آرامش ساختن ، پرواز یعنی اوج گرفتن !
پرواز ، گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آن ها به یک مرخصی اجباری ؛ شب، شب بهترین زمان پرواز است ؛ زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبود به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دل نشین آن لحظه ها قرار می دهی!
« رها شدن » سر آغاز پرواز است ؛ در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام ، افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خمه ذهنت را ریل آن قرار بده ، بار دغدغه های همیشگی را روی شانه هایش بگذار و آن ها را راهی سفری طولانی کن ؛ پلک هایت را بر هم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن ، پرواز را دوست به دار و خودت را از کمند دنیا نجات بده ،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هر آنچه که پیش روی تواست ...
پرواز کن و به یاد داشته باش : اوج بهترین پرواز ها در سخت ترین لحظات زندگی است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
معصومه زلقی
دبیر: زهرا ابراهیمی
______________________________
مطالب مرتبط:
نگارش دهم حکایت نگاری با موضوع یابوک
حکایت_نگاری
صفحه ی 110 نگارش دهم
✿•---------------𖠇✿𖠇--------------•✿
📜حکایت
چون یونس، علیه السّلام، از شکم ماهی نجات یافت؛متفکر بود و کمتر سخن می گفت. یکی از موجب سکوت و سبب خاموشی پرسید.
گفت:سخن، مرا در حبس شکم ماهی انداخت تا وجودم در آتشِ وحشت،
شمع وار بگداخت.
خاموشی با سلامت، بِه از گفتن با ملامت.
🖌بازنویسی
در سال های دور، زمانی که حضرت یونس (علیه السّلام) از شکم ماهی بیرون آمد و نجات پیدا کرد، بیشتر از پیش فکر می کرد و کمتر صحبت
می کرد.
یکی از افراد دلیل سکوت حضرت را پرسید.
حضرت یونس (علیه السلام ) فرمود:(( من بخاطر سخن گفتن در شکم ماهی حبس شدم و بخاطر ترس و وحشت وجودم می سوخت و مانند شمع ذره ذره در حال آب شدن بودم. پس از آن فهمیدم که سکوتی که با سلامت همراه است، بهتر از سخن گفتن و زیاده گویی با پشیمانی است.
✿•---------------𖠇✿𖠇--------------•✿
نویسنده: سیما سیاح
دبیر: سرکار خانم فیضی
قوچان، دبیرستان عطار،
______________________________________
نگارش دهم حکایت نگاری با موضوع یابوک
یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد. استخوان از دهنش بزرگ تر بود. به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید. از بالای تپه شتابان فرود آمد. روی زمین خاکی چند بار غلت خورد. استخوان از دهانش کناری افتاد. چشم های بی قرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد، اما تا دست و پایشان را جمع کردند. یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود.
یابوک کنار برکه رسید. نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید. حسابی تشنه بود. استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت. از صدای جیغ پرنده ای ترسید و از جا پرید. [enshay.blog.ir]
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد. همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد. جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد. چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود. قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد.
نوشته: مرجان سجودی
انشا با موضوع پاییز کرونا زده
موضوع:
پاییز خاکستری و کرونا زده!
تابستان کوله بارش را می بندد و صدای قدم های پاییز به گوش می رسد . صدای خش خش برگ های زرد ، نارنجی ، پاییز عزیزم امده است .
پاییز هر سال پر از شور و اشتیاق به زندگی بود ، اما پاییز امسال کمى متفاوت تر ، غمگین تر ، کمی دلگیر تر امده . پاییز امده اما با انبوهی از دلتنگی ، می گویند پاییز امسال غرق در بیماری است . دیگر نشاط گذشته را ندارد ، دیگر توان مقابله ندارد ، انگار رمق از پاهایش رفته . پاییز امسال خیلی خسته است . کمی دلخور است از ما . ماسک زده صورتش را نبینیم ، دستکش گذاشته دست هایش را لمس نکنیم و اگر کسی دستش را گرفت ، خودش را غرق الکل و ضدعفونی می کند تا به بیماری مبتلا نشود . او در میان این همه فاصله گم می شود ، وقتی حتی رفت و امد دانش اموزان را در خیابان نمی بیند . وقتی می اید کسی حضورش را حس نم کند ، یا صدای زنگ مدرسه را نمی شنود . تنفرش از این بیماری غصه دار منطقی است ، مثل همه ما .
سال دیگر به یاری خداوند همه چیز به روال سابق بر می گردد ، دوباره همه اینها را باهم تماشا خواهیم کرد ... به امید روز های خوش و پاییزی بی کرونا .
🍁☘️🍂🍁☘️🍂🍁☘️🍂
نویسنده: کیانا سودایی
دهم انسانى
دبیرستان افروز شهرستان آستارا
دبیر: خانم شیرین ترکاشوند،
_______________________________
انشا با موضوع پاییز کرونا زده
تابستان کول بارش را میبندد و صدای قدم های پاییز به گوش می رسد .. صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی، پاییز عزیزم آمده است.
پاییز شروع عاشقانه هاست ، فصل عاشقی کردن است . پاییز هر سال پر از شور و اشتیاق به زندگی بود ، امّا پاییز امسال کمی متفاوت تر ، کمی غمگین تر ، کمی دلگیر تر آمده.
پاییز آمده امّا با انبوهی از دلتنگی ، می گویند پاییز امسال غرق در بیماری ست .
دیگر نشاط گذشته را ندارد ، مثل فرزندی که تاوان اشتباه پدر را بدهد ، دیگر توان مقابله ندارد ، انگار رمق از پاهایش رفته.
پاییز امسال خیلی خسته است.کمی دلخور است از ما.
ماسک زده صورتش را نبینیم ، دستکش گذاشته دست هایش را لمس نکنیم و اگر کسی دستش را گرفت ، خودش را غرق الکل و ضدعفونی می کند تا مبتلا نشود .
امّا من می دانم ، پاییز از این فاصله ها و محدودیت ها بیزار است . پاییز سرشار از عشق و محبّت است . او خندیدن را ، عاشقان را ، گردش و تفریح را ، حتی غریبه های مسافر را دوست دارد.
او در میان این همه فاصله گم می شود ، وقتی حتّی رفت و آمد دانش آموزان را در خیابان نمی بیند . وقتی می آید امّا کسی حضورش را حس نمی کند ، یا صدای زنگ مدرسه را نمی شنود.
تنفّرش از این بیماری غصّه دار منطقی است ، مثل همه ی ما.
این کرونا هر چقدر هم دشمن جان ما باشد ، هزار برابر بیشتر پاییز را آزار می دهد.
پاییز نازنینم، به این بی لطفی ها عادت ندارد ، از این بیماری غریب ، ناخشنود است ، قلب مهربانش شکسته.
امّا بالاخره تمام می شود ، پاییز جانم، کمی امسال را تحمّل کن . سال دیگر به یاری خداوند همه چیز دوباره به روال سابق برمی گردد ، و تو می بینی عاشقان را که چگونه دست در دست هم روی برگانت،
زیر درختان خزان زده ات
قدم می زنند.
تو دوباره همه ی اینها را با هم تماشا خواهی کرد...
به امید روزهای خوش و پاییزی بی کرونا
🌺🤲🏻🌺
🧡🍁🧡
مائده رضایی
یازدهم انسانی
دبیرستان تلاش ، دزفول
دبیر: خانم شهلا زهتاب پور
انشا با موضوع مهر امسال
به نام خدا
باران آرام آرام می بارد و بر زمین نقش می بندد ،زمین قطره های اشک آسمان را در دل خود جای میددهد، عطر خوش خاک باران خورده فضا را پر کرده است.
برگ های زرد و نارنجی نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کند سبزه با آواز باد می رقصد صدای خش خش برگ ها گوش
را نوازش می دهد.
به اطرافم نگاه کردم، سکوتی مبهم آمیز فضا را فرا گرفته بود!
عجیب است که بوی ماه مهر از شهریور می آید! [enshay.blog.ir]
غمناک است نه صدای هیاهو کو دکان در کوچه پس کوچه شهر به گوش میرسد و نه دیگر میتوان طعم لبو ی داغ را با دستان یخ زده چشید.
دیگر نمیشود رفتگر زحمت کش و مهربان را به یک فنجان چای داغ دعوت کرد
یا به دستان مادر زحمتکش بوسه زد اما یادمان باشد که پایان شب سیاه سفید است گرچه شب سیاه و تاریک است اما قطعا در پی هر شبی روزی وجود دارد و خورشید دوباره طلوع میکند به شرط این که خورشید ایمان در دل ما بد رخشد
زندگی شیرین است با تمام سختی ها وآسانی هایش ،اشک ها و اه هایش ،غم ها و شادی هایش.......
در زندگی گاه باید تاخت با سر نوشت گاه باید ساخت
در زندگی گاه نمیتوان فریاد کشید گاه حتی نمیتوان آه کشید.
🌧🌧🌧🌧🌧🌧
نویسنده:زهرا آزاد منجیری
یازدهم انسانی
دبیرستان نمونه فرهنگ سبزوار
__________________________________
مطالب مزتبط:
نگارش دوازدهم درس اول موضوع اولین روز سال تحصیلی
امسال بر خلاف سالهای گذشته هیچ ذوق وشوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم زیرا استرسکنکور یک طرف و کروناویروسمنحوس طرف دیگر!
چند روز قبل از شروع مدرسه یعنی به تاریخ ۹۹/۶/۱۰ به این فکر میکردم که امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتداعی،راهنمایی و دبیرستان کهچندین سال است با هم دوستیم مینشینم. آخرین سالی است که میتوانیم شیطنت های طنز امیز مدرسه ای مان را انجام دهیم.
زنگ ساعتم به صدا در امد
امروز اولین روز اخرین سال تحصیلیم بود ! سال تحصیلی امسال از ۱۵ شهریور شروع شد
از رخت خواب نازنینم دل کندم و محلول ضد عفونی و ماسکم را برداشته و سلانه سلانه راهی مدرسه شدم
بعد از ورود به حیاط مدرسه با چهره شاد سال اولی ها روبرو شدم و در دل با خود گفتم:دلشان چه خوش است.
با طی کردن پله ها و دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف اور دور شوم
ماسکم را کمی بالاتر کشیده و وارد کلاسم شدم و زیر لب سلامی دادم
همه بچه ها با رعایت فاصله روی صندلی هایشان نشسته و به همدیگر زل زده بودند .سکوت برای کلاسی که همه معلمان و مدیر معاون مدرسه از دست شیطنتهایشان عاصی بودند کمی دلگیر بود!
معلم ادبیات خوش صحبت هر سالمان وارد کلاس شد و از بدو ورود
تاکید بر توجه به سلامتی و رعایت بهداشتمان کرد
اریهمان معلمی که هر سال تحصیلی را با خنده شروع میکرد امسال او نیز همچو ما بود
در ساعات دیگر بقیه معلم ها نیز آمدند و رفتند و زنگ آخر هم زده شد و به خانه برگشتیم
همینقدر بیذوق و احساس!
فکرنکنم در عمرتان همچین خاطره حال بری را شنیده یا خوانده باشید!
اما بیایید راست بگوییم با وجود ویروس خان انتظار از این بهتری برای روز اول مدرسه نداریم
نویسنده:ریما احمدی
دبیر: خانم محمد زاده
شهر:ماکو
نگارش دهم درس اول با موضوع ساعت
ساعت شاید یک دایره با زمینه های رنگارنگ روی دیوار خانه ما، یا یک دایره کوچک بندچرمی روی دست همسایه باشد ؛ساعت حتی می تواند یک استوانه روی میزی باشد ،یا یک مکعب یا... . شاید عدد و عقربه داشته باشد.شاید هم خودش را خلاص کرده و با نشان دادن چند عددوظیفه اش را خاتمه داده باشد. هر چه که باشد، کارش یکی است؛ همه ساعت های دنیابا همه تفاوت هایشان یک چیز را نشان می دهند؛زمان.پس بهتر است بگویم ساعت چیزی است که زمان را نشان میدهد.
تیک .تاک.تیک.تاک...
.این صدای همیشگی ساعتهاست. وقتی خوب گوش کنی، آنرا می شنوی .اگر به ساعت نگاه کنی ، چرخش دیوانه وار عقربه های آن توراهم دیوانه می کند.همین طور دور میزنندو خاموشی گذر زمان را فریاد... .
می خواهند بگویند که :"عجله کن! زمانت در حال تمام شدن است."
عقربه ها هیچ گاه این فریاد را پایان
نمی دهند. آنها همیشه به همه ی ما می گویند ک زمان در حال گذر است؛ اما مردم، بی اهمیت فقط چرخششان را نگاه می کنند و میروند.آخرآنها که قدر زمان را نمی فهمند.تنها کسانی که خوب می دانند زمان چقدر اهمیت دارد، خود عقربه ها و ساعت ها هستند.اما برخی ساعت ها هم دیگر اهمیتی به آن نمی دهند؛ فقط به یک عدد بسنده میکنند.شاید هم ازصدای عقربه هایشان خسته شده اند و آن را فرستادند پی کارش!
اگر ساعت ها در دنیای ما نبودند، اتفاقی نمی افتاد ! تنهایک فریاد بی صدا یا یک چرخش دیوانه وار ازدنیا کم می شد.ممکن بود هیچ وقت این کمبود را نفهمیم یا ممکن بود خلاء آن بیش از هر چیز دیگری حس شود. اگرساعت ها نبودند ، شایددلمان برایشان تنگ می شد...
این دایره های تیک تاکی ملتمسانه به چشمان ما زل می زنند و اگر می توانستند به زبان آدمی زاد حرف بزنند، می گفتند:" امکانش هست کمی به گذر عقربه هایم توجه کنی؟! دیگر خسته شده ام که هزاران بار این خط کوچک می چرخد و تو فقط نگاهی به ابن می اندازی.."ساعت ها چشمانی نمی خواهند که ساعت ها به آنها زل بزنند؛ بلکه چشمانی می خواهند که تنها چند ثانیه به آنها نگاه کنند و قدر زمان را بفهمند.آنها توجه می خواهد.دل نگران زمان اند؛ توجه را برای او می خواهند.
*نوشته :سیده فاطمه حسینی کلاس دهم تجربی*
*دیبر : سرکار خانم فرهی*
*دبیرستان فرزانگان بوشهر*
نگارش یازدهم درس دوم با موضوع پاییز
سلام ماهرو،
دارد پاییز میرسد.کاش تو برگ صنوبری تنها بودی که در راه خانه جلویِ پایم می افتد.
و کاش من عابرِ خسته ای نبودم و تو را برمیداشتم و در جیب کوچک پیراهنم میگذاشتم.
این سرزمین بی تو هر روزش شب است و هر فصلش پاییز؛اینجا عید که میشود هنوز آبان است،
بعد رفتنت همه چیز فرق کرده است،من دیگر زیرِ لب نمیخوانم:باغِ بی برگیً؛
خنده اش خونیست اشک امیز
پادشاهِ فصل ها پاییز.
دیگر مدت هاست با انگشتانِ بیگناهم خونِ انار ها را نمیریزم هسته ی پرتقال ها را جدا نمیکنم.
دیگر گونی گونی دلتنگی نارنجی را با جارو از تهِ حیاط جمع نمیکنم که بندازمشان در انباری.
ماهرو_
مامان میگوید:باران رحمت است،میگوید وقتی میبارد انگار از هر قطره اش برکت نازل میشود.
من فکر میکنم باران،خیسی رخت های فرشتگان است که از بند رختِ آسمان اویزان شده اند.
میدانی ،دیگر وقتش است درختان پر شکوفه بادام را فراموش کنی و خود را به فصلی بسپاری که باران ببارد انار که هیچ،سنگ هم اگر باشی دلت ترک میخورد.
شب هایِ بلند پاییز در راه است و ما چقدر دلتنگ گرمایِ بخاری هاییم.
چقدر قلبمان محتاجِ کاسه های رنگی و دانه دانه کردنِ انار هاست.
چقدر دلمان لک زده برایِ دست نوازش گر باد بر سرِ گیسوانِ درختان.
چقدر دلتنگ پاییزیم.
خِش خِش صدایِ پای خزان است یک نفر؛
در را به رویِ حضرت پاییز وا کند...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
نویسنده: فروغ دارایی،
یازدهم تجربی
دبیر: خانم لیلا ملکی،
دبیرستان شاهد دهلران