جانشین سازی با موضوع پراید
سلام به همه دوستان داران من😁
باید خاطر نشان کنم ماشینی جذاب و خوش قیافه ام 😎 ... آره، آفرین ، پراید هستم!
اسمم فریاد میزنه کلاس بالا هستم ، روز به روز داره ارزشم بیشتر میشه ، گرون تر میشم 😏 ۱۰۰ ملیون ، دارم با کیا رقابت می کنم؟ 😉
رازی درونم نهفته است ولی تجربه کنندگانش ، از آن آگاه اند.
« تا دلتان بخواهد ، آدم زیر گرفتم ☺️ چپ کردم ☺️ گمان کنم خصوصیات اخلاقی و روحیام را می دانید!
با تمام این صفتهای خوب و عالی ، بعید نیست که من را همه دوست داشته باشند 🤞🏻
ماشاءالله هزار ماشاءالله ؛ حرف قیمتم را نزنید که غوغا است ، به گونه ای که صاحبم قدرت تعویض روغنم را هم ندارد!
باید این را هم بگویم که دوستانی لاکچری و شیک دارم که با عطر چند میلیونی صاحبشان مست می شوند و ویراژ می روند!
ولی من در خدمت انسان هایی هستم که حوصلهٔ خودشان را هم ندارند 😂 چه برسد به من که برویم و دور دور کنیم ؛ اصلا حس ویراژ را درونم کور می نمایند 🥺😂
البته بدون تعارف باید بگویم ، استعداد ویراژ دادن در من وجود ندارد که بخواهد پنهان باشد ،
استعدادم نفله کردن است که بعد از آن کسی جرئت دادگاهی کردن سازنده من را ندارد.🤞🏻
در تمام این مدت که از خصوصیات و خوبی هایم برایتان گفتم، باید این را اضافه کنم و بروم پِی کار و زندگیام :
در هر صورت همهٔ ما باید آن گونه که هستیم و خلق شده ایم ، خودمان را دوست داشته باشیم ! احساس کمبود و ضعف نکنیم ،
درست مثل من که دوستانم می توانند ویراژ دهند، ولی من نمی توانم اما توانایی هایی دارم که آنها نمی توانند. مثلا نمی توانند مثل من آدمها را به دیار باقی هدایت کنند!
🚙🚗🚙🚗🚙🚗
نویسنده: هانیه کرمی
پایه: دهم
دبیر : معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
جانشین سازی با موضوع مهتاب🌜🌜🌜
گوی درخشندهٔ کوچکی هستم در دل تیره و تار آسمان شب ، که از درخششم ، زمینیان محو تماشای من می شوند!
درخششی دارم که از دورترین نقطه در گوی آبی زمین ، آشکارا و قابل دیدن همه است . افتخار می کنم که مهتابم و درون آسمان شب ، جای دارم ، چون:
در دل آسمان تاریک شب بودن هم حال و هوایی دارد،
زیرا که تماشاگر چندین حالت و وضعیت هستم.
یکی شادی ها است که با آنها جان می گیرم ، شادی هایی که بشریت در دل شب ، در دورهمی های صمیمی و گرم ، به هم با عشق منتقل می کنند.
دیگری تنهایی هایی است که همدمشان فقط آسمان و نشانهٔ چشمانشان، من.
و دیگری گریه هایی هستند که گرچه خفه اند ولی صدایشان تا کهکشان ها می آید.
باید اعتراف کنم که نظاره گر و شنوای هزاران هزار راز هستم که تا این هنگام ، زبان برای دیگری ، نگشوده اَم .
باید بگویم همه جا همه گونه آدم وجود دارد ؛ چیزی که من دیده ام ، این بود که همه افراد بشر روی زمین ، حداقل ِ حداقل ، دو نفر حالشان همانند هم بود.
این نشان می دهد ، هیچ انسانی نباید چنین فکری با خود کند که : « تنها من این مشکل را دارم و دیگر راهِ چاره ای وجود ندارد »
هیچ کسی تنها نیست ؛ همیشه در عالم هستی کسی همانند شما هست ؛
و این را به خاطر بسپارید که خداوند همه جا و همیشه هست.
او از من نیز بیناتر و شنواتر و حتی دقیق تر است .
کسی اگر دلش را با خدا همراه سازد ، تنهایی های دلگیر شبش قطعاً کمتر می شود.
و من در آن هنگام ، بیشتر نظاره گر شادی ها هستم ، تا اینکه نظاره گر دلتنگی های شبانه و اشک های خفهٔ داغ.
داغی که از دلتنگی و تنهایی و ... است !
به همهٔ بشر اعلام می کنم که ، زندگی کوتاه تر از چیزی است که شما فکر می کنید.
من هر روز می آیم و می روم ، ولی شما همان روز های تکراری را ادامه می دهید ! روزتان و زندگی ـِتان را متحول کنید و از زندگی به اجبار لذت ببرید :) هر روز زندگی ِ جدیدی است.
من هم بدون نور زیبا نیستم ، نورم و درخششم از خورشید است ، خورشید نیز تاب و توان این را ندارد که هر ۲۴ ساعت در حال کار باشد ، پس ما نیاز های هم را برطرف می کنیم.
شما نیز همین کار را کنید ، با هم به جلو بروید ، چرا از هم فاصله گرفته اید ؟
من ناظر همه چیز از قبل تاریخ بوده ام ، از هنگامی که انسان ها ، مقام خود را فراموش کردند و فاصله های قلبی از هم گرفتند ؛ گریه های شبانه و تنهایی های دلگیر بیشتر شد.
و اینکه درست است که درخششی از خود ندارم ولی از دورترین فاصله ها دارم می درخشم.
نباید به این فکر کنم که از خود نوری ندارم ،
باید حال را در نظر گیرم که می درخشم ، به فکر های بیهوده تن نمی دهم چون خسته کننده و آزار دهنده است ؛ شما هم تن ندهید و باید بگویم که:
زندگی از این بالا چقدر زیبا است!🌜🌜🌜🌜
نویسنده: فاطمه یوسفی
پایه: دهم
دبیر: معصومه محتشمی
دبیرستان نمونه نجابت برازجان
جانشین سازی با موضوع من آستامینوفن هستم
به نام او که وجودم ز وجودش به وجود اومده است....(:
انشای ذهنی با جانشین سازی (من استامینوفن هستم)
با عرض سلام وادب فراوان خدمت شما سروران...؛ از همان اول بگویم! بنده را مجبور کرده اند خاطره ای برایتان تعریف کنم! نمیدانید که چقدر خواهش کردند.... اگر شما هم جای من بودید نمیتوانستید مخالفت کنید، خلاصه... اگر با شنیدن / خواندن این خاطره شاد شدید و خندیدید، برایم دعا کنید؛ اما اگر ناراحت شدید و گریه کردید همه اش تقصیر کتاب نگارش بانو و جناب آقای خودکار است! بسیار خوب، دیگر خوب گوش کنید:
یادش به خیر! در داروخانه شفا کنار یکی از دوستانم به نام آسپرین نشسته بودم و از وضعیتم در کارخانه میگفتم که ناگهان خانم عبداللهی مسئول داروخانه من را با چند ورق قرص سرما خوردگی و جناب آقای دیفن هیدرامین در یک پلاستیک گذاشت و به دست شخص بیمار داد. پلاستیک رنگی بود و دیگر نفهمیدم چه شد!!
در راه به این طرف و آن طرف پرت می شدم و به دارو های دیگر برخورد می کردم. حسابی خسته و کوفته شده بودم. وارد خانه که شدیم، مستقیم مارا به داخل یخچال پرت کردند و من قولنجم شکست!
دارو های زیادی آنجا بودند، به طوری که نخست گمان کردم به داروخانه دیگری منتقل شده ام! احساس غریبی می کردم و اگر راستش را بخواهید کمی هم خجالت می کشیدم.
مترونیدازول جلو آمد و گفت :« خودت را معرفی کن جوان! بگو ببینم از کدام دیار آمده ای و چه کاره ای؟!» مِن مِن کنان جواب دادم:«از دارو خانه شفا امده ام و مسکنی برای درد های خفیف و متوسط هستم. نام من استامینوفن است. در دارو خانه که بودم (اِسی) صدایم می کردند»
کوآموکسی کلاو شکمش را جلو داد و دستی به سر طاسش کشید و گفت:« از خانواده ات بگو داداش اسی!» از صمیمیتش خوشم امد و بدون خجالت ادامه دادم:« پدرم فارماپین بود که عمرش را داد به شما! خدا رحمتش کند؛ قرص شجاعی بود! همیشه می گفت:« هر درد که با من در افتاد بر افتاد....خودم تنهایی حریف ده تا مرض می شوم!»و سر همین قضیه جوگیر شد و خواست با کرونای پدر صلواتی درگیر شود که رفت و دیگر بر نگشت...! کرونا که ضعیف شده است، کروناز دست از سر و کله کچل ما بر نمی دارد و تسلیم نمی شود.
مادرم هم مورفین بانو است که دوای هر درد است. سراغ هر مرضی که برود، طوری فلجش می کند که گویی نسل آن درد را منقرض کرده است. به قول ننه نوافن مادرم شیر زنی است برای خودش!».........
همینطور داشتم از شجره نامه ام برای دارو های دیگر میگفتم که شخص بیمار مرا برداشت و در دهان مبارک گذاشت و فرو برد. انتظار این لحظه را میکشیدم تا به ننه نوافن ثابت کنم من هم به خوبی پسر خاله ام کدئین هستم.
از حلق بیمار که پایین آمدم، مقدار زیادی عفونت دیدم اما حیف که کار من مبارزه با آنها نیست.... از اپی گلوت رد شدم و از کاردیا پایین خزیدم؛ مشغول مبارزه بودم و کم کم در حال تجزیه شدن.....
به یاخته های عصبی چسبیدم و آنها را آرام کردم . لحظات آخر عمر من فرا رسیده و اثرم در حال از بین رفتن بود، برای همین یاخته ای را مخاطب قرار دادم و وصیت کردم: «دو دانگ پیراهنم را، دو پاره از کفنم را، به این دو چشم بدوزید....سپس ملال تنم را ، دو بال پر زدنم را، در این کفن بگذارید...» شعری از جناب آقای محسن چاووشی خواننده محبوبم... وصیتم که تمام شد به دیار باقی شتافتم. شنیده ام بعد از مرگ من شخص بیمار، سالم و تندرست شده است خوشحالم که توانسته ام به کسی کمک کنم. نمیدانید ننه نوافن چقدر به داشتن نوه ای مثل من افتخار میکند.
اوه مرا ببخشید! کاملا فراموش کرده بودم بگویم که بنده از آن سرا این خاطره را نوشته و برایتان فرستاده ام... آهان! پدر عزیزم جناب فاماپین از این دنیا سلام می رساند خدمتتان!
می دانید؟! گمان میکنم اکنون فضای کلاس مناسب نصیحت کردن باشد؛ خوب گوش کنید و به یاد بسپارید: عزیزان من! لطفاً از خودتان مراقبت کنید و سالم و تندرست بمانید.آخر من از جان خود گذشتم برای جان شما، فدای یک تار مویتان؛ اما نمیتوانم شاهد مرگ و فداکاری خانواده و دوستانم باشم! پس ال می توانید مریض نشوید و سلامت بمانید.... با تشکر از شما، زنده باشید!
کوچک شما: استامینوفن
رقیه هادی نژاد، پایه دهم، دبیرستان حضرت معصومه قائمشهر
دبیر مربوطه: سرکار خانم مظفری
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
ســر آغــــاز هــر نـــامــه نـــام خــداســت
کــه بـــی نــام او نـــامـــه یــکســر خــطـاســت
هــمه نــشــستــه بــودنــد و بـه آفتــاب و رنــگ هــای درهــم و بــرهــم عــجــیبـش کــه انـســان را مـــســـخ مــیکـند نـگــاه مــی کــردنــد. دلــت نمــی خواهــد چــشم از هــــالــه هـــای ســکوت بــرانگیــزش بــرداری . راه رفتن در آن سـاعــتـی کــه خـــورشــید دارد شــروع بـــه رخ نمـــایــی مــیکند عــجــب لذتــی دارد !!!
هـــمــه بـه آفــتــاب خــیـره بـودنـد کـه بــرف به آفــتـاب رو کــرد و بــا چــهره ای درهــم و اخـــم گـفت : ای آفتــاب تــو ڇه داری کــه انــسان هــا از دیــدنــت حــیرت مـــی کنــند ؟ ولــــــــی ....
آفـــتاب سخــــن بـــرف نــیمـــه گــذاشــت و گـــفت : مــشــکــل از مـاســت کـه زیــادی می بخـشـیم .
هـمه ی مــا بـاید کـسی را داشتـه باشــیم تا در چـنــیـن مواقعــی کـه یــک روز روز مــا نبـود بـنشـینـیم رو بـه رویــش و غـــر غــر کنـان از ســیر تا پـیاز بــدبیــاری هـایــمان را بـرایـش تــعریـف کـنیـم ؛ و او هــم لبــخنــد بــه لــب گـوش کــند و پـایان هر جــمـله مــان بگـویــد حق داشـتـی اینـقـدر عصبــی باشــی.
ولــش کـن مــهم نـیســت. فـــــــــدای ســرت . هـر چـقــدر هـم قـوی باشـی باید کــسی را داشته باشــی کـه حال بدت را بفــهمـد. کــسـی کـه حــالمــان به حالــش گــره زده بــاشــد.
بــرف کــه از سـخنــان آفتــاب اندکـــی آرام شـــده بـــود گـــفت :
مــی خـواهــم از تــو بـنـویــسم
بـا نـامـت تـکــیـه گـاهـی بـسـازم
مـــی خــواهـم انـگشـتانــم را در مــیان گیســوانـت بـه رقصـانم
مـــی خــواهم نـامـت را بیــامیــزم
مـــی خــواهم نــــاپـدیــد شــوم هــمـچــون مــواقـعــی کـه در دریـــای شـــب گــم مـــی شــوی.
آری درســـت اســت. دنــبال کــسی باشــید کــه از بــودن با ایشــان لذت مــــی برید. کــسـی کـه دوســتان خوبــی ندارد راه و رســـم دوســـت داشــتن و مــــــهـرورزی را هم نمـــی داند.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده : یاسمین حاجی قاسمی
دبیر : سرکار خانم خردخورد
هرمزگان، شهرستان بستک، هرنگ
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من یک تخته سیاه هستم
شاید خیلی از شما ها مرانشناخته باشید.
و یا خاطره ای با من نداشته باشید اگرچه استفاده از من و خانواده های من در مدرسه ها رایج نیست مدرسه های جدیدتر تمایل به استفاده از تخته سفید و ماژیک دارند.[enshay.blog.ir]
یادآوری به قدیم ها یادش بخیر چقدر دانشآموزان لحظهشماری میکردند تا معلم بگوید تخته پاک کن را بشور یا تخته را پاک کن چقدر لذت داشت لحظه هایی که تخته پاک کن خیس را برتنم می کشیدند که حمام عالی بود اما حالا چه در گوشه انباری مدرسه هستم دوستان مانند تخته هوشمند و تخته وایت برد جانشین من شدند حالا من خوشحالم که ۳۰ سال در کنار دانش آموزان طی کردم.
📓📔📒📕📗📘📙
نویسنده: زهرا حسینی نژاد
دبیر: خانم فریبا اصغری
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من پیراهن مجلسی هستم
+سلام به خانواده عزیزم
_سلام
_سلام
_چقدر قشنگ شدی😍🥺
_آره مادر انگار ستاره🌟 شب چهاردهی✨
+مامان اون ماه🌙 شب چهارده هست!!😐
_حالا هرچی.مادر کجا بودی؟برام بگو ببینم؟
+مامان،خواهر و برادرهای عزیزم گوش کنین تا براتون بگم.من چند روزی مهمون یک مغازه بودم،کلی اذیتم کردن چون سرماخورده بودم و سرماخوردگی🦓است🙁.
باید حالمو خوب میکردم.[enshay.blog.ir]
_واای خدا قیچیم کنه ،چرا مادر!؟
+مامان وقتی اونجا بودم یه هیولای از خدا بی خبری اومد توی مغازه و با سم های کوتاهش رفت روی منو......بلاخره اینجور شدم...حالا بماند.اوناهم منو شستن تا دیگه سرفه و عطسه نکنم.اول فکر کردن اون بیماری جدیده و ترسناک را گرفتم و میمیرم ولی دیدن نه! سرماخوردم و قابل درمان هستم.بعدش بردنم پیش دکتر شون تا برام دارو تجویز کنه.دکتر گفت باید اول جاهایی از بدنم که ویروس درگیرشون کرده رو قطع کنن.
_وای آبجی درد داشت؟😢
+آره ولی برای اینکه به اینجا برسم درد ها بدتری رو کشیدم.
_خوب بعدش چی شد؟!
+بعدش که قطع کردن از روی دفتری که برام دارو نوشته بودن روی من یه ملحفه باریک اما بلند گذاشتن و تکه تکه کردنم.وای مامان نمیدونی چه حس بدی بود.هر جای بدنم میرفت یه طرف😖.
ولی خب بعد از اینکه اونا رو درمان کردن همه بدنمو بردن یه دوش گرم گرفتیم و بعد به هم دیگه وصلمون کردن.
_آخه خواهر من چجوری با تیکه تیکه شدن و دوش گرفتن و وصل شدن...از لولو تبدیل شدی یه هلو🍑!؟
+نه خان داداش ما دخترا با شما فرق داریم😌.گوش کن هنوز ادامه داره....
بعدش یه غریبه آوردن ولی اون مریض نشده بود برای همین فقط دکتر بهشون گفت اون تکه تکه کنن و به جاهایی از من وصل کنن؛همین که روی شکم من هست ولی خجالتیه و حرف نمیزنه😄.
مامان بعدش مثل جوونیای خودت شروع کردن با نخ و سوزن و پولک و نگین و...بخیه و دوخت و درمانم کردن..بهم اکلین زدن بعدش دوباره دوش گرم گرفتم ولی این دفعه گرم تر.
بعد از چند روز یک هیولای دیگه اومد و منو پوشید ولی این هیولا مهربون بود😍.
من براش بزرگ بودم،دوباره دکتر گفت باید درمان بشه،ولی این بار سریع.باز ازم قیچی کردن و دوختن....تا اندازه شدم.
خیلی خوشگل شدم👗.
_اره مادر تو از اول خوب بودی مثل مروارید توی صدف💎.
+اره مامان بعد از چند روز اون هیولای مهربونم منو پوشید و رفت داخل یه قصر بزرگ و پر از هیولاهای قشنگ و من کلی دوست پیدا کردم.خیلی خوش گذشت خیلی.
_پس چرا الان ناراحتی؟!
+چون چند وقت بعداز این ماجرا همون ویروس🦠 ناآشنا که گفتم وارد کشور هیولاها شد و اونا رو خونه نشین کرد و زندگیشون خراب.الان دیگه ما کمتر خواهر و برادر داریم🙁😢.
_اشکال نداره دخترم عوضش ما بیشتر پیش همین.
_خب آبجی ادامشو بگو!
+ادامه دیگه نداره..!قصه ما به سر رسید پیراهن مجلسی به خانوادش رسید....😂👗
نویسنده: فاطمه علیدادی
دبیر: خانم زهتابپور
دزفول، دبیرستان تلاش
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع من یک خودکار هستم
«مثل خون سفید»
وقتی راهی را اشتباه می رفتم،او سیاهی مرا با سپیدی خودش می پوشاند، هر روز در دست این مردمان یه تنگ آمدم،شیره ی درونم روزی تمام می شود و زندگیم را یه سپیدی او می بخشم.
هر روز مینویسم؛از زیبایی طبیعت،از نفرت،از کینه، از تنهایی شهر...من او را دوست داشتم،رهایم کرد،نمی دانم حال کجاست و چه می کند.اشتباه های من سبب رفتنش شد.[enshay.blog.ir]
آن روزگاران را به یاد می آورم،از روز زیبایی که گذشته بود می نوشتم پیر و فرسوده شده بودم و زیبایی های روشنایی روز را به تاریکی ناگوار شب تبدیل کردم،او خطا های مرا می پوشاند،او هم پیر و فرسوده بود،ناگهان بدن زخم خورده اش را دیدم که از شدت فشار از هم گسیخته بود،خون همانند برفش کاغذ بیچاره را فراگرفته بود.همه می گریستیم.
رفت و همه ی مارا تنها گذاشت،دیگر ننوشتم که خطا نکنم و ما به تکرار خطا استادیم...
🖋️📜🖋️📜🖋️📜🖋️
نویسنده:یاسمن صفری پالنگری
دبیرستان نمونه دولتی فرشتگان
شهرستان مرودشت
دبیر:سرکار خانم آرمیتا حسینی
انشای طنز از زبان کارنامه
بنام آنکه که ندیده ام اما میپرستمش
برگه ایم همانند همه ی کاغذ ها،برگه ای، ساده ،کوتاه و مرتب. زیبایم اما همه، گویا مرا دیوی سه سر میدانند.
برای همه خطرناکم انگار هرسال،هرماه، هرثانیه از امدنم میترسند، نمیدانم چرا؟؟؟؟ من تنها کاغذی هستم که با عرض و طولی کوچک اینده ای بزرگ میسازم، رنگ های مختلفی دارم مثل زیست، شیمی، تاریخ وجامعه البته بعضی موقع ها نیز موردلطف قرار میگیرم.[enshay.blog.ir]
یاد دارم دختری با موهای بلندو زیبا مرا با دستانی لرزان از هم گشود و هنگامی که نمره ی رنگ زیستم را دید شروع کرد به بوسیدنم ومرا دور خودش میچرخاند اما بیشتر اوقات مرا مچاله و زیر پاهایشان می انداختند وچند دور میچرخیدن تا تمام استخوان هایم بشکند یا انقدر میزدن توی سرم که موهایم که از جنس جوهر بود بریزد..کاغذی بودم که باعث دعوای اکثر خانواده ها با دانش آموزان میشدم ، اخ نگم از توگوشی هایی که مادران گرامی تقدیمم میکردن و باصدای بلند مرا نشان فرزندانشان میدادن..
اکثر موقع ها از ترس خانواده ها یا خورده میشدم یا تیکه تیکه،تازه بعضی موقع هاکه اب نبود و نمیشد مرا بخورن، میسوزاندنم تا مادرانشان مرا نبینند..
اما بعضی موقع ها هم مرا با احترام به دست مادرانشان میداد تا کادوهایشان بگیرند.
بله اینگونه بود سرا آغازمان، امیدوارم هیچکدامتان به سرنوشت من دچار نشوید.
نویسنده: بیتا غلامی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی با موضوع عشق به خدا
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
درهرجایی باشم صدایش که میکنم،دلم آرام می شود.در سخت ترین شرایط هم که باشم صدایش میکنم و تمام دق و دلی های آن روزم را بر سرش خالی میکنم.
گله ها و شکایت ها،اشک ها و خستگی هایم را فقط و فقط نزد او می برم.او از تمام اسرار و رموز زندگی ام باخبر است،گاهی حتی فکر میکنم او بهتر از خودم،من را میشناسند.
نامش دل انگیز ترین آوای دنیاست،هرگاه نام پر اُبُهتش را به زبان می آورم تمام وجودم نامش را صدا میزند.
دلتنگ که میشوم به آغوش او پناه میبرم و از دلتنگی هایم برای او می گویم.او تنها کسی است که به تمام حرفهایم گوش میدهد.وقتی با یاد او هستم زندگی برایم معنای تازه ای پیدا میکند.
یاد او طراوت و شادابی خاصی به روح شکسته ام میدهد بودن با او جز بوی محبت نمیدهد.
با تمام وجودم معبودم را ستایش میکنم و یقین دارم کسی جز خدا لیاقت عشق ورزیدن را ندارد.اگر عاشق خدا شدی یقین بدان که پیروزی ،زیرا عشق به خدا روح را تعالی میبخشد.
معبود من،غرقِ در نور و عشق و مهربانی ست.او دانایی مقتدر و بی نهایت بزرگ است که از شدت بزرگی لرزه بر دل خاشعانش می افتد.
با این حال دلی مهربان و معصومانه چون گُل دارد،که به ناز انگشتانش پروانه ها مینشینند و پرندگان آشیان ها می سازند و نم نم باران دلتنگی اش را فقط با او می گرید و من هر روز مدهوش از اعجاب وجود او غرقِ در دل کودکانه اش میشوم...
وقتی که دل از دنیا، آمیخته ی درد است
وقتی که صداقت ها،آلوده به صد رنگ است
خود را به خدا بسپار چون اوست که بی رنگ است
چون وادی عشق او دور از همه نیرنگ است
خود را به خدا بسپار آن لحظه که تنهایی
آن لحظه که دل دارد از تو طلب یاری
خود را به خدا بسپار همراه سراسر اوست
دیگر تو چه میخواهی بهر طلب از دوست
خود را به خدا بسپار آن لحظه که گریانی
آن لحظه که از غم ها بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار چون اوست نوازشگر
چون ناز تو میخواهد او را ز درون بنگر
نویسنده: عفت یزدهی
دبیرستان عطار شهرستان قوچان
دبیر: خانم بنفشه فیضی
نگارش دوازدهم قطعه ادبی با موضوع مادر
تو قافیه احساس منی، تو بیت الغزل از خودگذشتگی ها هستی تو بلندترین داستان حماسی ایثاری.
تو شکوفاتر از بهار، نهال تنم را پر از شکوفه کردی و با باران محبت های خود اندوه های قلبم را زدودی، و مرهمی از ناز و نوازش بر زخم های زندگی ام نهادی.
عشقی که به من میدهی وسعت دریا دارد، آرامشی که از وجود تو دارم، مثل تماشای ماه کامل درآسمان صاف و پر ستاره است.
با وجود تو زندگی من، رنگ پاییز ناامیدی را ندید، و هیچ سختی ستون های تنم را در زمستان های سخت نلرزاند.
ای بهار زندگی، آرزو میکنم همیشه صورت زیبای مثل گلت خندان باشد وشبنم شادی روی گونه هایت بریزد.
نویسنده: فاطمه محمدی
۱۲ انسانی، دبیرستان امیرکبیر، شهرستان ملارد
دبیر: خانم کوچکی