موضوع انشا: زهرای نورانی
گوهر تابناک اسلام٬ مروارید درخشان صدف دین و ایمان٬ دلم لحظه ای با تو بودن میخواهد. هم کلامی با تو٬ همنشینی زیر درخت خرما همراه تو٬ چه زیباست لبخند نشسته بر بوته ی لب های تو.
بانو٬ در آسمان هفت رنگ٬ در نزدیکی خدا و در بهشت جاویدان و رنگارنگ٬ منِ خاک را٬ منِ ساخته شده از گِل و آب را٬ از آن بالا٬ دور دست ها٬ از لابه لای ابرها و میغ ها٬ نظاره کن. و همراه باران٬ دست در دست قطره های زلال آن٬ ذره ای از عشقت را٬ مهربانی و گذشتت را برایم به ارمغان فرست.
بانو٬ گر عشق تو نبود٬ قلب دگر آهنگ زندگی نمی نواخت. چشم دگر گُل و بلبل و هزار را نمی شناخت. بانو٬ کجایی؟ کجایی که یادم را سوار بر اسب سپید قصه ها سوی تو روانه کنم. چرا نیستی؟ نیستی تا قطره قطره خونم را٬ ذره ذره ی وجودم را برایت پیشکش کنم. بانو٬ بی تو٬ دل که دل نمی شود. بی تو دل اگر می تپد حزین ترین نغمه ی گیتی است. بی تو گر زندگی می کنم٬ پوچ ترین بودن هستی است.
چه کنم؟ بی تو٬ دریای فکر و خیالم٬ یاد و خاطره و رویاهایم همیشه طوفانی است. تلاطم موج های بی تو٬ مرا٬ چشم های مشتاق دیدار روی چون مه تورا٬ و دل کوچک ماتم زده در حسرت عشق تو را می آزارد. بانو٬ قایقی گر ز جنس مهربانی٬ چوب هایی به رنگ جو و آرامشی بس خیالی و رویایی٬ با دست های کوچکم بسازم و آن را در دریای فکر و خیالم رها کنم٬ سوار بر آن٬ دریای طوفانی دلم را آرام خواهی کرد؟ موج های سرکش خیالم را رام خواهی کرد؟ تلاطم و جوش و خروش رویایم را خواب خواهی کرد؟
بانو٬ گر خون در سراسر وجودم در جست و خیز است٬ گر نفس تا ژرفای وجودم مسافر و سفیر است٬ ز موهبت نام نورانی و درخشان تو بانوی عزیز است. بانو٬ کدام تکه از زمین سرد را به دنبالت بگردم٬ برسر کدام خاک خوشبخت بالا سرت بگِریم.
بانو٬ نیستی در جهان و در میان ما
تو گلی در باغ آرزوها و یاد ما
گل خوشبو٬ گل قرمز٬ گل باطراوت و زیبایی
تا ابد در باغ دل ما٬ تو ای گل٬ زنده و جاویدانی
خشک نگردد ریشه ات ای گل معصوم وجودم
دور یاد تو می گردم٬ همیشه و هر جا و هر دَم
من بی تو٬ ما بی تو٬ همه ی جهان بی تو
گل خوشبو٬ گل عاشق٬ همه جان ها فدای تو
موضوع انشا: احساسی که خشک شد
سیاه پوشیده بود؛به جنگل آمد؛من را انتخاب کرد؛دستی به تنه ام کشید و تبرش را درآورد.
زد و زد،محکم و محکم تر اما من در پوست خود نمیگنجیدم.از درخت بودن خسته شده بودم،از اینکه مثل دیگران باشم،از اینکه تنها کاری که بلدم این است که هرسال برگریزی کنم و بمیرم و زنده شوم،دیگر حتی سنگینی میوه یا خانه ی چوبی پرنده روی شاخه هایم برایم دلپذیر نبود.میخواستم چیز دیگری باشم مثلا میتوانستم قایقی شوم و از اسارت ریشه هایم در خاک رهایی یابم. یا مثلا مدادی شوم که تراوشات ذهن یک نویسنده را به قلم تقریر در می آورد.یا شاید هم چیزی بهتر..
ضربه هایش هرآن بیشتر میشد دیگر چیزی نمانده بود و من به امید آینده خوبی که در انتظارم بود تاب می آوردم؛که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد تبر را از تنه ام بیرون کشید و به سوی او رفت. شاید او تنومند تر از من بود،شاید چوب نایاب تری داشت،شاید هم نه..اما هرچه بود به نظر مرد تبر به دست آن درخت بهتر از من بود به همین خاطر مرا با زخم هایم رها کرد و او را برد.
حال من دیگر نه درخت بود،نه قایقی روی دریای بیکران،و نه مدادی برای نوشتن.
من خشک شدم..
این عادت همیشگی انسان هاست.تا مطمئن نشدی تبر نزن.تا مطمئن نشدی احساس نریز.دیگری زخم میخورد،خشک میشود.
موضوع انشا: ماهی قرمز
پسرکی بامزه و قد کوتاه باموهای فرفری اش در میان شلوغی بازار عید,کودکانه می دوید و به سمت ما می آمد. این اولین بار نبود که شاهد این صحنه بودم. این روزها بچه ها دورمان حلقه میزدند یکی یا شاید هم چند تا از دوستانم را با خودشان می بردند.
از پشت خانه شیشه ای مان چشمهایش را گرد کرده بود و کنجکاوانه دنبال دوست جدیدش می گشت. سعی کردم از نزدیک شدن به شیشه دوری کنم و چرخی میان دوستانم و آب زدم. پسرک که رفت, یک پیرمرد با صورتی که ازآن مهربانی می تراوید, نزدیک شد و نگاهی انداخت انگار من را با انگشت نشان می داد.یکدفعه دستی آمد و با تور ماهیگیری من را برداشت . حالا بین آسمان و آب بودم احساس بدی داشتم یک تنگ بلورین برداشت من را داخل آب سرازیر کرد. باتمام وجود آب را نفس میکشیدم. چشمهایم را که باز کردم دست های پینه زده پیرمرد دور تنگ حلقه شده بود و حالا میان خیابانها و کوچه های پراز رنگ و بوی عید بودم.
چیزهای جالب و زیبایی می دیدم که شاید تا حالااصلا ندیده بودم. چند کوچه و خیابان را دور زدیم و بالاخره به یک کوچه قدیمی رسیدیم و داخل کوچه رفتیم.بچه ها بازی می کردند و هیاهوی شان تا دوتا کوچه پایین تر هم میرفت. پیرمرد جلوی یک در قهوه ای چوبی ایستاد. کلید را در آورد تا در را باز کند به نظرم کسی منتظرش نبود شاید هم کسی در خانه نبود تا دررا برایش باز کند...
در را باز کرد و تنگ من را از زمین برداشت. از چهار پنج تا پله سرازیر شدیم و حالا یک حیاط زیبا روبه رویم بود خیلی حیاط شلوغی بود. توی باغچه انواع گل ها و دوتا درخت بید مجنون بود . وسط حیاط یک حوض آبی رنگ بود و شمعدانی های چشم نواز زیبایی جالبی به حیاط داده بود. پیرمرد از آن بالا نگاهم میکرد به سمت حوض رفت و من را همراه آب داخل حوض سرازیر کرد. چند لحظه حس عجیبی داشتم این خانه جدید برایم غریبه بود. توی حوض هیچ ماهی نبود فقط من بودم تنهای تنها..
شاید حالا تنهاییم را بیشتر حس میکنم آخر پیرمرد , او هم دیگر نیست. رفت.
از وقتی به اینجا آمدم یادم نمی آید مثل امروز شمعدانی ها بی روح باشند. آبی حوض کمرنگ شده و حالا حتی کسی نبود آب آنرا عوض کنند. آخر برای آن آدم بزرگ ها ک آن روز آمدند و تن خسته پیرمرد که روح اش از آن پرکشیده بود را با خودشان بردند یک ماهی قرمز چه اهمیتی دارد؟!
فکر کنم همین روزهاست من هم مثل پیرمرد از اینجا بروم. شاید پیرمرد هم برای همین پر کشیده بود شاید اینجا برایش کوچک بود و مدت ها بود هوای دلش عوض نشده بود.
به گمانم کسی میان کوچه های زندگی اش برای او سهمی نگذاشته بود.
موضوع انشا: کویر زیبایی ها
ای کویر،ای طبیعت بکر و دست نخورده،ای طبیعت تنها و عریان، ای ابریشم سوخته طبیعت،ای صحرای بور و بردبار به گوش باش و به هوش
تو ای آیینه شکیبایی خلقت ،تو گل های لطیف و نازک اندام را نمیشناسی و نمیخواهی بشناسی چه بسا آن ها را نه در حد خود میدانی! نازکی و لطافت گل با روح و طبیعت تو سازگاری ندارد.شب های تو ترانه ی سکوت را می سرایند. سکوت و آرامش را برای انسان به ارمغان می آورد &موسم شب های مهتابی ،ماه پرده ی شوم شب را از رخسار تو برمی افکند و رویت را نورانی می کند &ستارگان با شادی و سرور وصف ناشدنی بر تو لبخند می زنند و به یمن دیدن روی زیبای تو به پای کوبی و شادمانی می پردازند &نسیم نیز به آرامی تن لطیف و روان تو را نوازش می کند و با تو نجوا میکند ^^^^^^^
ن س ی م نیز به آهستگی ذرات جسم تو را به جنبش در می آورد & ذرات هستی تو به نرمی روی تن هم می غلتند و به بازی گوشی می پردازند & وزش شبانه ی نسیم در کویر ،زیباترین ترنم خلقت است ^^^^^^
****زیبایی کویر **** یعنی روان بودن شن ها یعنی تپه های شنی &یعنی دشت یک دست صاف و هموار تو آن ناپیدا کران و نامحدودی & روزه ای آفتابی ، انوار تند و سوزان خورشید سرو روی تو را می سوزاند
چه خوش و فرح افزاست آهسته راه دامان طبیعت و کویر را پیش گیریم ...،...
Helen
موضوع انشا: آدم برفی دل گرم هم دیده ای؟
زمستان فصل به دنیا آمدن آدم برفی ها است.من هم یک روز سپید،تپش قلب بلورینم آغاز شد.چشمانم را باز کردم،یک جفت چشم قهوه ای بین آن همه سپیدی برف به چشمان گردویی ام زل زده بود!
شال گردن قرمزش را دور گردنم انداخت و لبخند شیرینی زد...گرمم شده بود، آنقدر که انگار آتش در دلم افروخته بودند.
همینطور نگاهش می کردم که مشغول کامل کردن من بود، کارش که تمام شد خوب نگاهم کرد، من هم چشم از او برنداشته بودم...
قدری عکس از من گرفت و با خوشحالی خداحافظی کرد و چشمان قهوه ای اش دور و دورتر می شد...
با هر قدمش دلم آب می شد به امید برگشتنش... می گویند پشت سر مسافر باید آب ریخت تا برگردد، تمامم را به یادش فرو ریختم اما روز ها گذشت و هیچ نگاهی سرمای وجودم را از بین نبرد...
قطار آدم برفی ها داشت حرکت می کرد، شال گردنش را روی زمین گذاشتم و با کوهی از غم سوار قطار شدم، سرزمین آدم برفی ها قبلا برایم خوش بود...اما حالا فقط سرد بود و سرد بود و سرد...
انتظار تولدی دوباره و دیدار دوباره او مرا پیر کرد.حال می فهمم که چرا در کتاب مقدس آدم برفی ها نوشته بود:دل گرم نشو!انسان ها وقتی تمام تو را بفهمند رهایت می کنند... تا زمانی برایشان ارزش داری که مبهم باشی، آن وقت روح کنجکاوشان در پی تو پرواز می کند.
روز موعود فرا رسید، دوباره چشمان گردویی ام به چشمان قهوه ای او دوخته شد،اما این بار قلبم نمی تپید،فقط سرد و بی روح نگاهش می کردم...دوباره همان شال گردن قرمز را دورم انداخت اما من سالها بود که یخ زده بودم... :) با همان دهانی که هیچ گاه برایم نزاشته بود این بار سخن گفتم: به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی... به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف، از شانه های آدم برفی...؟؟ :)
موضوع: ای زندگی بیزارم ازت
روزگارمیخوام ازت شکایت کنم ازاینکه آنقدر بی رحمی ازاینکه رسم روزگارت شده آزاردادن آدم ها ازاینکه چرا کسی که عاشق میشه ی جوری بایدازعشقش دورباشه وحالامیخوام از جهان از جهانی ب این عظمت شکایت کنم بااینکه نامت مردانه است اما مرام و معرفت مردانه نداری گویی انگارمردانگی تو ازبین رفته است و حالا میخواهم از دنیا شکایت کنم بااینکه بزرگی و نامت زنانه است اما حیاوشرم زنانه نداری چرادرتومردمانی زندگی میکنند انقدردلشان سنگ است چرا باید دو عاشق راازهم جداکنندچراقول دادن یک بازی و سرگرمی شده است چرابازی دادن دل آدم ها و شکستن آن یک بازی احمقانه شده است چرا؟ جواب سوالم را بده دلم پراست از روزگار از اینکه آنقدر بی رحم و خشن است و از سنگ بودن دل جهان و از نداشتن حیا و شرم دنیا
زندگی هم یک بازی شده است جوانی که بخاطر عشقش خودکشی میکند تا کسی ک با تمام وجودش دوست دارد رابادیگری نبیند
دست های کسی پن توی دستای یه عاشق خالی است مگر یک عاشق چه میخواهد جز یک آغوش گرم و دستانی پرازمحبت مگرچیزدیگری بهتر از این دوست..دیگردنیاجای عاشق شدن نیست چون اگر عاشق شوی سخت است ک دست عشقت رادردست کسی ببینی یاب درختی تکیه کنند وازتوبگویندوبخندند تولستوی دراین روزگارعاشق شدن هم گناه شده است چون هرکسی لیاقت محبت و مهربانی را ندارد یالیاقت خوبی بیش ازحدرانداردیاب زبان خودمانی بگویم خوبی که ازحدبگذره طرف فکر میکنه چه خبریه اگر به کسی بگویی دوستت دارم از خودش درمی آید عاشق شدن ک دست خود آدم نیست اما تا آنجایی ک میتوانید از عشق و عاشقی دوری کنید چون اگر عاشق شوی کورمیشوی و چیزی مهم تراز کسی ک دوستش داری نیست کسانی رامیشناسم ک بخاطرعشقشان چکارهایی انجام داده اند تا برای همه ثابت شود ک دوست داشتنش واقعی است وقتی کسی ک عاشق میشود و دیگران می فهمند میخواهند ب هر قیمتی ک شده است آنهاراازهم جدا کنند چون بعضی ها چشم دیدن اینکه دونفر عاشقانه همدیگررادوست دارندراندارند جای کسی رانگیریم هرکسی دراین دنیا برای خودجایی دارد پس ب جایی ک هستیم یاباهرکی ک هستیم قانع باشیم وبرای خوشبختی خودتان هرگز و عاشق راازهم جدانکنیم خواهشمندم.
نویسنده: مهدیه فرشی
موضوع انشا: گنجشک
چه هوای سردی است. تازه آسمان می خواهد روشن شوداما هنوز گرگ و میش است. فکر کنم ساعت چهار صبح باشد. باید از جای خود بلند شوم و به دنبال غذا بروم. پرهایم را می گشایم و مرتبشان می کنم. وقتش شده. دیگر باید بروم و به سوی آسمان پرواز کنم .هوا دیگر روشن شده است . بر فراز آسمان چرخی می زنم در حالی که دارم با چشمانم به دنبال غذا می گردم . انسان هایی را می بینم که سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند. وای!!! باز هم شکارچی تفنگش را برداشته و به آسمان نگاه می کند. سریع مسیرم را عوض می کنم و به سوی نانوایی می روم. نانوا آدم خوبی است.د یری است که از خوان بی دریغش بهره می برم. هر دفعه جلوی مغازه اش رفتم با مهربانی از دور برایم نان می اندازد. به مغازه رسیدم. تازه نانوایی را باز کرده و تنور نانوایی را روشن کرده بود. نشستم. از پشت شیشه نانوایی مرا دید. یک تکه نان از کیسه ای که نان های اضافی را در آن می ریزد برداشت و خردش کرد. سپس از دور برایم پرت کرد. مثل همیشه. نگاهش کردم و سری برایش تکان دادم. بسم الله الرحمن الرحیم. چند تکه نان را خوردم. خدایا شکرت. تشنه ام شده. در این نزدیکی رودخانه ای است. دوباره نانوا را نگاه می کنم و سری برایش تکان می دهم. پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم.
صدای تیر می آید.بسیار صدای مهیب و دلخراشی است. انگار باز هم شکارچی بی رحم جانوری را شکار کرده. گناه ما چیست که باید توسط انسان ها شکار شویم؟! سریع در بین شاخه های درختی نشستم و خودم را پنهان کردم. هنوز تشنه ام است اما می ترسم پرواز کنم. چاره ای نیست باید به رودخانه بروم. در نزدیکی زمین پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم. واقعا پرواز در نزدیکی زمین چقدر سخت است. از بین درخت ها،سنگ ها،خانه ها و تیر برق ها گذشتم و بالاخره به رودخانه رسیدم. گوشه آب جسد پرنده ای افتاده بود. به آرامی به نزدیکی جسد رفتم. وای!!! دوستم است. این چه شانسی است. از قرار معلوم آن شکارچی بی رحم دوستم را کشته. خدا بیامرزدش. با ناراحتی از رودخانه آب می نوشم. هوا روشن شد. با این ناراحتی دیگر حوصله ای برای پرواز ندارم. به لانه ام بر می گردم. چه روز بدی. چه می شد انسان ها زبان ما پرنده ها را می فهمیدند؟ اگر این اتفاق می افتاد به شکارچی می گفتم: اگر کسی دوستت را می کشت چه احساسی داشتی؟
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
مثل ها از داستان های بسیار ساده و قدیمی برگرفته شده است که می توان با کمی فکر داستانی ذهنی برای ان ساخت( این داستان برگرفته از ذهن نویسنده است).
در روزگاران قدیم پنج دوست و یار دیرینه در کنار هم زندگی می کردند و در سختی ها و مشکلات و شادی ها در کنار یکدیگر بودند و تا حد امکان در زمان مشکلات دست یکدیگر را می گرفتند. در یکی از روزهای خدا یکی از این پنج نفر برای یکی از ثروتمندان شهر مشغول به کار بود. چون در گذشته مردم کوزه به کوزه آب بر سر سفره خود می بردند، مرد موظف شده بود که برای مرد ثروتنمند با کوزه بزرگ سفالی آب ببرد. مرد هر روز کارش همین بود با کوزه ی روی دوش به سمت چشمه می رفت و کوزه را پر از آب می کرد و به سمت خانه مرد ثروتمند می رفت. در راه چهار دوست دیگرش را دید. با آن ها کمی خوش و بش کرد و به همراه یکدیگر به سمت مقصد حرکت کردند. در راه با همدیگر از همه جا سخن گفتند و از خاطرات قدیمی و اتفاقات روزمره بگیر تا کار و درآمد و… . در میانه های راه دیگر لب هایشان از تشنگی و پرحرفی ترک برداشته بود و توان ادامه ی مسیر را نداشته اند، در حالی که کوزه ی آب بر دوش مرد بود و اجازه ی خوردن از آن را نداشتند. دوستان مرد هر کدام نظری دادند تا رفع تشنگی کنند. یکی گفت: برویم به خانه مردم تا آبی بنوشیم. دیگری گفت بازگردیم و از چشمه آب بخوریم و دیگری گفت: توان رفتن به چشمه را نداریم. در آخر نفر چهارم گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. این است حکایت این پنج نفر که نه توان بیش داشتند و نه توان پس. اما هر چه کردند به امانت مرد دست درازی نکردند تا مرد توبیخ یا تنبیه نشود. آن پنج نفر تشنه لب ماندند اما کوزه ی پر از آب را سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
خدا بیامرزد مادر بزرگم را،همیشه وقتی نوه ها دورش جمع میشدیم؛شروع به حرف زدن میکرد. از هر دری سخن می گفت؛از اهل محله گرفته تا نصیحت هایی که آخرشان می گفت:«مادر باید بگم.شما جوونید و خام.باید بدونید.»
و ما بی توجه سر به سرش می گذاشتیم و آخر هم حرفش نا تمام می ماند و با جمله«امون از دست شما جوونا.» می رفت از جمع جوانانه ما.ولی یکی از حرف هایش همیشه ورد زبان خودش و همه نزدیکان بود.
میگفت:«آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.» راست هم میگفت خدا بیامرز همیشه نگاه ما به آن دور دست هاست.آنجا که نمی رسیم؛آنجا که نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم و دم دستی هارا کنار می گذاریم به هوای همان دور دست ها که نیستند.
آنها که به موقع هستند؛همیشه هستند و همه جا هستند را نمیبینیم.گویی چشم بندی نامرئی بسته ایم و نمیبینیم این عزیز های همیشه یار و یاور را که بی سر و صدا و آرام جایی حوالی قلبمان منزل گزیده اند و زمانی می فهمیم که دیر شده.
نویسنده: شیرین شفاهی
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: خورشید و ماه
خور را دشنه و درقه بر تبانیش می تاخت بسوی عرصه ی رزم با ماه.
ماه و انبوه جانبازانش بسوی عرصه ی رزم می تاختند.آن دو معارض نعره کنان،با تب و تاب،به قصد انهدام یک بسوی یک با جست و خیز عازم شده بودند وآن پیکار دیرین ،از سر گرفته بودند.
خور با گردن کشی رو بسوی ماه چنین گفت: ای سیه سرای سیاه جامگان!! که اندک فروغت را ز ما داری ، چه سان با وقاحت موازات منی؟! مقابل یگانه فروغ هستی!!!
بازتاب ماه چنین بود: ای یگانه چشم دریده ی هستی!! تو گر خودت و فروغت را باور داشتی، خود را در مقیاس مجادله با من نمیدیدی.
خورشید پاسخ داد: من بر هیچ جز خویش ایقان ندارم، خواهم ترفند بافی چون تو را هیچ کنم.
ماه گفت: ار کلامم بیهوده بود تو خود را رنجه نمی نمودی تا با قشونت بر کلامم گوش فرا دهی.
خورشید گفت: من کجا و توی درویش جامه دریده کجا!! تو تکه سنگی و من کوه الماس، تو نا چیزی و من قیمتی، بگویم دال ، دریا به محضرم می خشکد، بگویم کاف ، کویر بر من زانو می زند، گر نباشم همه عالم به تمنای منند، زاری کنان خاستار منند.
ماه گفت: هرچه گویی به درستی باد؛ تو کوه الماسی که در آتش می سوزد. تو یاوری نداری ، هرکه خواست یاورت باشد ، سوخت در آتش تکبرت. هرکه از تو دور ماند، در عافیت است. هرکه در قربت ماند سوخت و خاکستر شد. گر ایزد توانا تورا در آتش نمی سوزاند تو نیز تکه سنگی بودی که ناچیز است.
آنگونه که گنج قارون به یک باره به اعماق زمین فرو رفت، همانگونه که عمر نوح پیغمبر پس از سالیان به اتمام رسید، تو نیز روزی خاموش می شوی و آنروز نه دریایی به محضرت میخشکد و نه کویری نزدت زانو میزند. لیکن من تکه سنگی بیش نیستم، ز خاموشی نمیترسم، همرهانی دارم که نمیسوزانمشان و بخاطر فروغ و گرمایم کنارم نایستاده اند. من منم !! واقعی و کوچک، تاریک ولی روشن، سیاه ولی سفید، زیرا این دل من است که مرا زیبا ساخته. بر چه می بالی؟! همان که تورا روشن کرد روزی تورا خاموش می کند.
در آن هنگام بود که خورشید حقیقت را با چشمان نابینایش دید، شاید این ماه بود که پیروز این پیکار بود.
نویسنده: نازنین کریمیان
موضوع انشا: جانشبن سازی با موضوع زمین
من همانم که خوشی ها وناخوشی هایتان،سختی و آسانی هایتان روی من میگذرد؛ زیرپایتان بی صدا نظاره گر زندگی تان هستم،همان لحظه ای که شما بی توجه به من قدم برمیدارید اما من مانند فرزندانم ازشما مراقبت میکنم.
کودکی که می خواهد علم بیاموزد،زیرپایش بال فرشتگان راپهن میکنم و تابه مقصدبرسد مراقب اوهستم؛ آغوش من همیشه به روی شما باز است،همان آغوشی که بی اعتنا به آن قدم برمیدارید؛یاکسی که خدایی ناکرده می خواهد برود و کاربدی انجام دهد،سنگی جلوی پایش می اندازم تاشاید منصرف شود اما اگر گوش به من فرا ندهدعواقب کارش باخودش است.[enshay.blog.ir]
من زمینم همان که خداوندبارها در قرآن هم درموردم یادکرده است، امابعضی رفتارهای شما واقعا مرا آزرده است، باسوزاندن برگ های درختان سربه فلک کشیده ام،باسوزاندن سوخت های فسیلی وخیلی کارهای دیگر ریه های من درحال ازبین رفتن است.آیا می دانید که اگر منی وجود نداشته باشد،شما و آن هایی هم وجود نخواهد داشت؟!پس چرا نسبت به مساعلی که در آن پای حیات شما درمیان است بی اهمیت هستید؟
همین چندوقت پیش با دخترم دریا مشغول صحبت کردن بودم که از دست شما گریان بود و میگفت تمام زباله هایتان را درقلب پر مهرش ریخته اید،یا فرزند دیگرم باران که میگفت کارهایی کرده اید که دیگر میل به زمین آمدن راهم ندارد؛ از آن یکی دخترم برف که دیگر نگویم چگونه ناراحت است وحسرت آغوش مرا میکشد......
آیا وقت این نرسیده که جرقه ای درذهن شما روشن شود؟!وقت این نیست که به فکر نسل آینده خود وفرزندان من باشید؟!من شمارا دوست دارم؛جان من به شما و جان شما به من بسته است،پس بیاید بایکدیگر دست دوستی بدهیم و همدیگر را پاس بداریم.
نویسنده: خاطره غفاری نژاد