موضوع انشا جعبه جادویی
گویی ساعت ها بود که روی مبل لم داده بودم و به آن صفحه شیشه ای خیره مانده بودم. چشمانم را به آرامی باز کردم و پلک هایم را چند بار به هم زدم،چیز های عجیبی یادم می آمد.
دست در دست خیالات پوچم راه میرفتم و در عمق گوشی غرق شده بودم که به چیز بزرگی برخوردم. کنجکاوی اجازه نمیداد که نسبت به آن بی تفاوت باشم.
پس به سختی خودم را به روی آن رساندم چیزی شبیه یک تلوزیون بود اما درون آن مانند باتلاقی بود.
باتلاقی که گویی از جنس افکار بیهوده بود و برای کسانی ساخته شده بود که با کمال بی تفاوتی ساعت ها وقت خود را برای آن هدر میدهند.
کمی خم شدم تا نگاهی به داخل آن بیندازم ناگهان تعادلم را از دست دادم و درون آن پرت شدم!دست و پا میزدم و کمک میخواستم اما انگار خبری نبود امیدی باقی نمانده بود اما...صدای فریاد مردی که داشت از آن نزدیکی رد میشد دانه ی امید را در دلم کاشت. مرد اسم جالبی داشت اسمش علم بود!دست و پا میزدم تا بیشتر از این درونش فرو نروم فریاد میزدم و کمک میخواستم .دنبال چیزی میگشت تا مرا با آن بیرون بکشد که چشمش به کتابچه ی زردی که خاک گرفته بود و در آن گوشه رها شده بود خورد آن را برداشت و با شتاب به سمت من آمد دستش را به سمت من دراز کرد. گوشه کتاب را گرفتم و به سختی خود را بیرون کشیدم. آری!جان دار نبود اما جانم را نجات داد
نگین دهقانی