موضوع انشا: مردی که ازگدا بودن خودشاد بود
نوه هایم همه به صورت دایره ای شکل اطرافم نشسته بودندتابرایشان داستان امروزراتعریف کنم،لبخندمهربانی به صورت های کودکانه شان زدم وشروع کردم:خاطره ای که میخواهم برایتان بگویم مربوط به سالهاپیش است:
آن زملن بسیارجوان بودم،به الانم نگاه نکنید!
اعتمادبه نفس زیادی داشتم ومغروربودم..
به یاددارم تازه ازفرنگ برگشته بودم،آخرمن درآنجاتحصیل میکردم،برای تعطیلات عیدبه وطنم بازگشته بودم تامدتی راباخانواده ام سپری کنم.
جلوی خانه مان که رسیدم پیرمردموسفیدی رادیدم،اوخارهای زیای بردوش داشت وآن هاراباخودپیش میبردهمچنین تمام لباس هایش هم فرسوده شده بودند!
بادیدنش حس ترحمی بهم دست داداماپس ازانکه ذکرگفتنش راشنیدم این حسم به خشم تبدیل شد!آخراوچه داشت که اینگونه نیزخداراشکرمیکرد؟؟
بالحن تحقیرکننده ای به سویش گفتم:ای پیرکم عقل،ساکت شو!خارهارابرپشت میگذاری واینگونه قدم برمیدای آن وقت شخصیتت کدام است؟؟عزتت کو؟؟
پیرصبورانع دربرابرحرف هایم سکوت کردوسپس پاسخ جالبی داد:
چه عزت زین به که نیم بردرتوبالین نه:
چه عزتی ازاین بالاترکه محتاج تونیستم؟
کای فلان چاشت بده یاشامم نان وآبی که خورم وآشامم:
نمیگویم که فلانی صبحانه یاشامی به من بده،نان وآبی که بخورم وبیاشامم
شکرگویم که مراخارنساخت به خسی چون توگرفتارنساخت:
شکرمیگویم که مراخاروذلیل نکردوبه انسان فرومایه ای مانندتوگرفتارنکرد
دادبااین همه افتادگی ام عزآزادی وآزادگی ام:بااین همه افتادگی به من آزادگی وآزادی بخشیدی
پس ازسخنان پیرمردچنان ازگفته خویش پشیمان شدم که ازاوخواستم مرابابت رفتارنادرستم ببخشیدوازخدانیزطلب بخشش کردم.
اماعزیزانم این رابه شماگفتم تازمانی اشتباه مرامرتکب نشویدوبدانیدهیچ کارخدابی حکمت نیست!!!پس همیشه اوراشاکروسپاس گذارباشید.
ریحانه جعفرپناه