موضوع انشا: قلب، چشم، عقل
دلم خیلی گرفته بود تنهای تنها توی قفسه سینه نشسته بودم قبلا شنیده بودم دلتنگی خیلی سخته اما به خودم می گفتم من قلب روزهای سختم. داشتم به تموم خاطرات با اون فکر می کردم تموم اون نگاها، تموم اون لبخندها همشون مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد که یک دفعه چشم گفت:سلام قلب حالت خوبه؟ با صدای بغض آلود گفتم نه امروز خیلی خوب نیستم چشم گفت چرا؟ نکنه بازم حرفش و قطع کردم و گفتم آره بازم دلم براش تنگ شده. با نگرانی گفت مگه تو به عقل قول ندادی که فراموشش کنی؟ مگه قرار نبود اونو از دلت بیرون کنی؟ با تردید نگاهش کردم : تو خودت تونستی اون نگاه و اون چشمها رو فراموش کنی؟ چشم دستپاچه شد و گفت: راستش نه منم هیچ وقت نمی تونم نگاه پر از آرامش اون چشمها رو فراموش کنم.
قلب:دیدی حتی تو هم نمی تونی فراموشش کنی پس چرا از من میخوای تنها کسی که موفق شد برای اولین بار منو تسخیر کنه، وابستم کنه و حتی عاشقم کنه فراموش کنم؟ تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که من توی زندگیم فقط به اون اعتماد کردم، همونی که هر وقت باهاش درد و دل می کردم بدون این که نصیحتم کنه به حرفام گوش می کرد، درکم می کرد و حتی گاهی وقت ها با شوخی و شیطنت باعث می شد تموم غصه هام یادم بره. حتی خود تو حاضر نبودی جلوی کسی غرورت شکسته بشه و اشک بریزی ولی وقتی اشک توی چشمای اون موج میزد و ناراحت بود تو هم پر از اشک می شدی و گریه می کردی. چشم که با به خاطر آوردن اون لحظه ها دلتنگ شده بود عصبانی شد و گفت:ولی قلب من به خاطر تو که عاشق شدی اون همه اشک ریختم، حتی بعد از اینکه به دستور عقل قرار شد هممون فراموشش کنیم من گاهی وقت ها دوباره اونو می دیم و داغ دلم تازه میشد. قلب با ناراحتی گفت :اما من تقصیری ندارم این تو بودی که برای اولین بار اونو دیدی و باعث شدی که من عاشق بشم. چشم متوجه شد که قلب راست میگه دلیل اصلی این عشق اون بود. رو به قلب کرد و پرسید :حالا چی کار کنیم؟ منم نمی تونم بدون اون زندگی کنم هر بار که می بینمش نمیتونم خودمو کنترل کنم و فقط به اون نگاه میکنم. قلب از چشم پرسید:به نظر تو اونم مثل من ناراحته؟ بهم فکر میکنه؟ به یاد اون روزها مثل تو گریه میکنه؟ چشم :راستش قلب میدونی که اجازه ندارم خیلی اونو ببینم ولی چند باری که دیدمش مثل همیشه نبود یه غم عجیبی داشت، دیگه از اون آرامش خبری نبود اما هنوزم عشق توی اون چشمها جاری بود به خاطر همینه که می تونم بگم اون من و فراموش نکرده. قلب که یک کم از حرفاهای چشم امید گرفته بود گفت نمی دونم چرا ولی منم حسم بهم میگه اون فراموشم نکرده، بهم فکر میکنه یا حتی دلش برام تنگ شده. چشم که دید حال قلب خیلی بده گفت من میتونم برات کاری کنم قلب؟ قلب گفت گریه کن چشم گریه کن شاید دلم آروم بگیره. چشم شردع کرد به گریه کردن تا اینکه صدای عقل بلند شد : شما دو تا چی کار میکنین آهای چشم با مگه با تو نیستم چرا بدون اجازه ی من گریه میکنی؟ چشم که ترسیده بود گفت آخه،آخه قلب اصلا حالش خوب نیست و این منم که باعث حال بد و ناراحتی اونم این من بودم که با یک نگاه اونو عاشق کردم ای کاش هیچ وقت اونو نمی دیدم. عقل که عصبانی شده بود اومد سراغ قلب :مگه من بهت نگفتم دیگه بهش فکر نکن؟ مگه نگفتم از دلت بیرونش کن؟ تو به من قول دادی قلب. قلب با عصبانیت داد زد من به هیچ کس قولی ندام تو مثل همیشه من و مجبور کردی اما باور کن نمی تونم به خدا هر کاری میکنم نمی تونم فراموشش کنم ولی عقل هنوزم روی تصمیمش پافشاری می کرد با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت :دیگه هرگز به اون فکر نمیکنی. قلب فریاد زد اما من خیلی دوستش دارم چه طور دلت میاد؟ عقل :محاله که بزارم بهش برسی غیر ممکنه. قلب که می دونست عقل هر کاری رو که بگه انجام میده مطمئن شد دیگه راهی وجود نداره به خاطر همین تصمیم گرفت به جای زندگی کردن با غم عشق و جدایی خودشو از کار بندازه و این کارو کرد بعد از این تصمیم قلب حتی عقل هم نتونست کاری کنه....
خیلی خوب بود
میشه یه انشا برای دوچشم (چشم ظاهری و درونی ) بگین ممنونم 😍