نگارش یازدهم درس دوم
گسترش زمان و مکان
موضوع: نگاه
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من ازخواب درنمی آید
دراین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید "حافظ"
تنها تر از هرماه و رنجورده تر از هر روز،عاشق تر از هرساعت و دلتنگ تر از هر ثانیه،در محبسی دنیا نام و میله هایی از جنس آدم ودلی زندان بان و منی زندانی ،با تنی مملو از تازیانه و پاهایی در قل و زنجیر،زندانی وار گام هایی در فرحزاد پاییز زده می زنم.
پاییز در فرحزاد عمق تنهاییست،نیمکت های سالخورده ی خاک خورده،عاشقانی ملول و سکوتی ملال انگیز که حتی خش خش خزان برگ ها هم سکوت جنون آمیز فرحزاد را نمی شکنندو هزاران بار باران ،باران که به فرحزاد می زند آدم تنها تنهاتر می شود،وصف حال عاشق تنها هم زیر باران ،که در فهم نمی گنجد.باران برای من تمام توست...
باران که می زند،دلم افسار عقلم را به دست می گیرد،به پاهایم فرمان فرحزاد می دهد وبه عقلم وعده ی پریزاد،به خودم که می آیم روبه روی همان کافه فرحزاد درست مثل همان شب ایستاده ام،و زیبا رو یی پریزاد ،در پیچ و تاب زلف هایش خودم را گم کردم آنقدر که شاید هیچ وقت نمی توانستم خودم را پیدا کنم،خنده هایش نجاتم داد،خنده هایش دل دنیایی را به لرزه در آورده،من که سهلم...
نگاهش،چنان در آن اقیانوس چشمانش غرق شدم که هزار بار گم شدنم را در موهایش آرزو کردم،شاید هیچ وقت پیدا نمی شدم بهتر از این بود که غرق شوم،نه اینکه از غرق شدن بترسم،سال هاست که پای آن نگاه به تاراج رفته ام،به ساحل برگشت،خودم را می گویم،اما نمرده بودم،عاشق شده بودم،حق هم داشتما،مگر در مقابل پریزاد چیزی جز یک قلب داشتم که پیشکشش کنم.
وتو،وتو چنان خانومانه وار به سمتم آمدی،بی کلام و سکوت چترت را دادی و رفتی.چهل سال گذشت،چهل سال دیگر هم که بگذرد،من هروقت کع باران بزند باز هم تمام فرحزاد را با چترت قدم می زنم شاید که روزی بیایی و چترت را بگیری و دلم را پس بدهی...
بازهم آمدم،نبودی...
وقت آن شد که دل رفته به ما باز آری... "مولانا"
نویسنده: فاطمه خلیفه
نمونه دولتی مرحوم شهیدی
دبیر: سرکار خانم اعتمادی
به نام آفریننده نیکی ها!
مهربانی آغاز خوش زندگی آرام ...
آن روز هایی که از خادمان امروزی خبری نبود..
آن روزهایی که برج ها سربه فلک نکشیده بودند و حریم حرم در حصار ساختمانهای مجلل نبود مادر بزرگی را می شناختم که از جوانی اش خادمی بی نام و نشان برای زائران بود ...
چه زمستان ها و تابستان هایی که دغدغه سرما و گرمای میهمانان را داشت و همواره نگران زائران تازه رسیده وبی جاومکان بود..
مخلصانه در خدمت آنان بود...
با انواع شربت های خنک ..
بیدمشک و لیمو تگرگی ..که ساخته دست خودش بود به استقبالشان میآمد... پناهشان میداد... تا کمی از خستگی راهشان بکاهد.
آخر او همسایه امام بود ...
در چند قدمی امام بود [enshay.blog.ir]
با صدای دلنشین مناجات حرم بیدار میشد و با صدای هیجان انگیز نقاره خانه ، روزش را شروع می کرد..
درِ خانه اش شبانه روز به روی میهمانان گشوده بود...
از شمال تا جنوب...
از شرق تا غرب ...
حتی میناب تا بناب ...
همه او را دوست داشتند ،،ایام محرم و صفر، منزلش حسینیه بود ..
عاشقانِ امام رضا میزبانی گرمی را در خانه او سپری میکردند،، از هیچ گونه کمکی دریغ نمی کرد...
در انتهای سفر،زمان وداع آنچنان شیفته محبت این مادر می شدند که آرزوی دیدار دوباره اش را داشتند..
این خادم امام رضا بدون هیچ نام و نشانی، بدون هیچ لقب وعنوانی ، مخلصانه - عاشقانه آنان را تکریم میکرد،، به راستی که او،خادمی گمنام بود .هنوزبعدازسالها یادوخاطره او وخانه پرمهرش نقل محفل بسیاری هست.
نویسنده: فاطمه رنجبر
نگارش یازدهم درس دوم
موضوع: گردش خانوادگی
آغاز فصل پاییز بود به همراه خانواده به جنگل های گلستان رفتیم و برای سپری کردن اوقات فراغت خانه ای را در جنگل اجاره کردیم.
شب با ذوق فردا به خواب رفتم دم سحر بود که از خواب برخاستم از خانه بیرون آمدم ٬ درختان زرد شده و جلوه ای رنگین به آن داده بودند.
برگهای درختان از شاخه جدا میشدند و به سوی زمین می شتافتند و با مادرشان وداع می کردند و هر یک راهی را در بر می گرفتند.
با اولین قدم بر روی زمین صدای دلنشین خش خش برگها بلند شد ٬ حس بس ناگفتنی سراسر وجودم را فرا گرفت. گویی آنان از آمدن من خوشحال بودند، ناگهان نسیمی
آمد و صورتم را همچون مادری مهربان نوازش کرد و بر آن بوسه می زد و دستم را گرفت به جلو راند تا که به منظره ای رویایی رساند.
روبهروی دیدمان من برکه ای زیبا بود که وصفش را خداوندم میتوانم دید. مرغابیها درون آن بازی می کردند و از هوای دلنشین پاییزی لذت میبردند، گویی آنان از هوای پاییزی و غوطه ور شدن در آن برکه ی زیبا شاد و مفرح بودند. جلوتر رفتم٬ در کرانه برکه دراز کشیدم ٬ بوی روحانی و حیات
بخش گل و سبزه و آب را حس می کردم. چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم در تمام لحظات خواب در فکر چگونگی خلقت خدا بودم که چطور این چنین فصل زیبایی را برای ما آفرید تا لذت ببریم و در آن تأمل و تفکر کنیم.
پاییز فصلی است که باید در آن بود و تأمل کرد تا فهمید خلقتخدا تا چه حد گسترده است و زیباست شاید هم این فصل فصلی باشد که بتوانیم خدا را در آن درک کنیم و به خودشناسی و خداشناسی برسیم.
نویسنده: یاسین کامران آزاد
نگارش یازدهم درس سوم توصیف شخصیت
موضوع: شخصیت پدر آسمانیم
مقدمه: پدر همیشه آسمانی، آسمانی بود. به کودکی ام که بر می گردم .او از راه می رسد مرا به آغوش می گیرد و بر سر و رویم بوسه می زند. در شب ها، باز خودم را در آغوش او می بینم که مرا با آسمان آشنا می کند . ماه، ستاره ها و زیبایی های خلقت خدا در شب؛ نمی خواهد زمینی باشم و فقط جلوی پایم را ببینم.
بند بدنه: مردیست با چشمانی عسلی و همیشه موقع نگاه کردن به ما شوقی عجیب در چشمانش بود. تقریبا تپل بود و موهای کم پشتی داشت. با این حال صورتش زیبایی ودرخششی بی نظیر داشت. همیشه ته ریشی می گذاشت وهیچ گاه اورا بدون ریش ندیدم.
بند دوم بدنه: آرام بود وبا محبت علاقه ای شگفت انگیز به فرزندانش داشت با این که هفت دختر داشت با هر کدام از ما رفتاری داشت که انگار تنها فرزند او هستیم. بسیار مومن و با خدا بود شبی به یادم ندارم که تا صبح در خواب باشد همیشه زمانی که ما می خواستیم بخوابیم بالای سر ما بیدار بود و مشغول خواندن نماز شب وبعد قرآن می شد تا اذان صبح، که خودش با صدای بلند اذان می گفت تا همه بیدار شوند و این تنها زمانی بود که رعایت حال هیچ کس را نمی کرد. و اگر کسی در نماز خواندن کاهلی می کرد بسیار ناراحت می شد. بسیار مهمان دوست بود و همیشه می گفت مهمان حبیب خداست و بسیار به مهمان احترام می گذاشت.[enshay.blog.ir]
بند نتیجه: پدرم یک انسان واقعی بود و چون اسمش «احد»، واقعا یکتا و بی مانند بود. پدر، مگر چند نفر بودی که بعد از کوچت به آسمان ها شهر خالی شد؟
نویسنده: خانم مهری عباس زاده
نگارش یازدهم درس سوم توصیف شخصیت
موضوع: رزمی کار
انگار در دنیای دیگری است، آمال و آرزوهایش آرمانی اند و با آرزو های معمولی ما تفاوت دارد. اهدافش آرمانی اند، اما چنان تلاشی دارد که گویی آرمان های ما اهداف کوتاه مدتش هستند.
آرمان هایش ایرانی هستند مانند ظاهرش؛
چشمانی گیرا به رنگ شب با نگاهی پر نفوذ، پوستی سفید و شفاف به سان برف، پیشانیش هم مانند بختش بلند،
یک بانوی شرقی تمام عیار.
او همیشه به ظاهر خود اهمیت می دهد، رسمی، شیک، اسلامی. می گفت : 'ظاهر یک بانوی ایرانی باید گویای اصالتش باشد.
مذهب را می شناسد، به گونه ای که انگار برداشتی متفاوت از دیگران از دین دارد.خدا و پیامبرش را می شناسد.ارادت خاصی برای مولایش علی(ع) قائل است، گویی در رزم پیر و مرادش علی(ع) است.
می گوید : " ما رزمی کار ها باید مانند علی(ع) جوانمرد باشیم، باید خلق و خویی پهلوانی داشته باشیم."
در کتاب ' سلام بر ابراهیم ' خواندم " اگر ورزش برای خدا باشد می شود عبادت، اما اگر به هر نیت دیگری باشد ضرر می کنید. ' گویی این جمله در شخصیت ورزشکاری اش جایگاه ویژه ای دارد.
امام علی (ع) می فرمایند :
قَوِّ عَلَى خِدْمَتِکَ جَوَارِحِی
اعضای بدنم را برای خدمتت نیرومند کن.
این حدیث یکی از اهدافش است. چنان ورزش می کند گویی دارد زندگی میکند، گویی میخواهد به چنان توانایی برسد که رویا هایش را به تصویر بکشد و خود را به کمال انسانیت برساند.
می دانید برای من فقط یک مربی بزرگ نیست، یک معلم بزرگ است.یک دوست و یک انسان بزرگ است که نه تنها راه پرورش و قوی شدن جسمم را به من می آموزد بلکه زیبایی اندیشه و لطافت روحم را در کنار رزمی کار بودنم، نیز مدیون او می باشم.
خدا را برای اقبال بلند خود شاکرم و قطعا خواست خدا بود که من به طور تصادفی با چنین استادی آشنا شدم و افتخار شاگردی اش نصیبم شد.
نویسنده: الهه احسان دوست
نگارش یازدهم - درس دوم
موضوع: زندگی
(زندگی موسیقی گنجشک هاست . زندگی باغ تماشای خداست)
زندگی به آدم ها خیلی چیز ها را می آموزد،زندگی یکنواخت و یکسان درس دادن را دوست ندارد . زندگی معلم بزرگی است ،زندگی می آموزد شتاب نکن ،زندگی می آموزد برای رسیدن به هدف باید چاله های خالی را پر کرد ،زندگی به من یاد داده برای داشتن ارامش و آسایش امروز را با خدا قدم بردارم و فردا را به او بسپارم زندگی زیباست .همچنین زندگی به من می آموزد ظاهر افراد ملاک خوبی برای.سنجش وقضاوت نیست .
من همیشه خوشحالم میدانید چرا ؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظار ندارم ،زیرا انتظارات صدمه زننده هستن ،زندگی کوتاه است پس به زندگی عشق بورز و با زندگی ات زندگی کن ،خوشحال باش و لبخند بزن و فقط برای خودت زندگی کن و....
قبل از اینکه صحبت کنی، گوش کن، قبل از اینکه حرف، بزنی فکر کن و قبل از اینکه دعا کنی،ببخش.
زندگی این است ،زندگی کن و لذت ببر.
مرا داستانی از زند گی به یاد است :به کوچه رسیدم که پیرمردی از آن خارج میشد به من گفت نرو که بن بسته!گوش نکردم و رفتم و زمانی که برگشتم و رسیدم به سر کوچه پیر شده بودم.
درس زندگی گاهی سخت که درکش غیر ممکن و فهمش مشکل است. و خلاصه چقدر دیر میفهمیم که زندگی همین روزهای است که منتظر گذشتنش هستیم.
نویسنده: عاطفه حیدری
نگارش یازدهم درس اول
موضوع: طبیعت
آفتاببرنوککوههایخاکستریرنگبوسهمیزدوآرامآرامبالامیآمد.پرندگانازآشیانههایخودبیرونآمدهبودندودستهدستهدردلآسمانبالپروازگشودهبودند.
سبزههاچونمخملسبزرنگیدامنهکوهیکهبرآناتراقکردهبودند،اآرایشکردهبودندوخودرابهنسیمصبحگاهیسپردهبودندوهمجهتبااومیرقصیدند.آبرودخانهغرشکنانراهپرپیچوخمیرادرپیشگرفتهبود،گوییواژهمانعبرایاومعناییندارد.بویطراوتوتازگیفضاراپرکردهبود.آنجاغیرازروحزیباییچیزدیگریدیدهنمیشد.
منهمیشهمنتظراینلحظاتبودم منتظراینمکان،جاییبهدورازانسانها،بهدورازشلوغی،بهدورازهرگونهمزاحمت.اینجافقطمنهستموتنهاییواینبنفشههایمحجوبسربهزیرافکندهواینلالههایمشغولبهخودنمایی.غرقتماشایرودخانهبودمکهباعجلهبهسویدرهمیشتافت.
خورشید،آهستهآهستهخودرابهوسطآسمانمیکشید،اومیخواستهمهچیزراگرمکند.شایدمیخواستبههمهبفهماندکهازسفرهپرنعمتوگرممنبرایشبسردخوداندوختهبردارید.مثلاینکهخورشیدازماموریتشسربلندبیرونآمدهبود،روبهخانهنهادوبهسویمغربحرکتکرد.حتماجایدیگریبرایشماموریتیرقمخوردهبودکهانقدربهرفتنششتابمیدهد.
رویچمنهادرازکشیدهبودمودودستمرامانندبالشیزیرسرمگذاشتهبودموغرقدرزیباییخیرهکنندهیآسمانشدهبودم.بهفکرعمیقفرورفتم،سوالاتبسیاریجلویچشمانمرژهمیرفتند.اینهمهنظم،اینهمهنعمت،اینهمهزیبایی،اینهمهاعجازبرایچهکسییاچهچیزیخلقشده؟!
قطعاخداوندقادروتوانادلیلیبسیارمنطقی،عاقلانهوعاشقانهبرایآفرینشدارد.خلقتنظموزیباییبرایانسانعاشقوفهیمتادررهعشقثابتقدمترباشد.
عاشقان!از دستپخت معشوق خود لذت ببرید!
نویسنده :یگانه ندّافی
یازده ریاضی،دبیرستان هیات امنایی انقلاب اسلامی ،کرج
دبیر:خانم فرحناز حسینی
موضوع: پرواز
-هرپروازی نیاز به بال ندارد و هرآنچه پروازمیکند پرنده نیست.
-هر پریدنی پرواز نیست و هر افتادنی سقوط نیست.
"پرواز"یعنی:رها کردن امروز ثانیه های دیروز؛از زندان رهایی یافتن،از قفل و زنجیر آزاد شدن، ثانیه به ثانیه را در اوج سپری کردن،در رؤیاها و آرزوها زندگی کردن، در دورانی غیر از هیاهوی امروز سفر کردن، زیبایی های نهفته در پس هر اتفاق را حس کردن،فردایی از جنس آرامش ساختن،پرواز یعنی اوج گرفتن!
پرواز،گذاشتن دست دغدغه های امروز در دست فراموشی شب است و اعزام کردن آنها به یک مرخصی اجباری؛شب،شب بهترین زمان پرواز است؛زمانی که تو در سکوت آن با یکتا معبودت به سخن لب می گشایی و طنین آرامش را موسیقی دلنشین آن لحظه ها قرار می دهی!
"رهاشدن"سرآغاز پرواز است:در جست و جوی خیابانی باش ساکت و آرام،افکارت را به قطار آرامش بسپار و کوچه های پر پیچ و خم ذهنت را ریل آن قرار بده،بار دغدغه ها همیشگی را روی شانه هایشان بگذار و آنهارا راهی سفری طولانی کن؛پلک هایت را برهم بگذار و طوفان افکارت را آرام کن.پرواز را دوست بدار و خودت را از کمند دنیا نجات بده،مگذار هیچ ترسی بر تو غلبه کند و بیم نداشته باش از هرآنچه که پیش روی توست...
پرواز کن و به یاد داشته باش:اوج بهترین پروازها در سخت ترین لحظات زندگی است.
نویسنده: معصومه زلقی
پایه یازدهم
دبیرستان نرجس (تهران)
نگارش یازدهم درس دوم
موضوع: زمین
زمین را دوست دارم بخاطر سرسبزی اش،زمین را دوست دارم بخاطر سخاوتمندی اش،زمین رادوست دارم بخاطر گرمای وجودش،زمین را دوست دارم...
آری زمین را دوست دارم چون زندگی ما انسانها به بند دلش گره خورده است.
زمین را می توانیم به یک کشتی معلق روی آب وصف کنیم که با یک تلنگرمی تواند مارابه اعماق اقیانوس ها راهی کند.
اما این نظر انسانهای سنگدل است که جواب خوبی را با بدی می دهند.
سرفرزندش را قطع می کنیم برای نشستنمان،از چوبش استفاده می کنیم برای نوشتنمان،از برگش استفاده می کنیم برای گوسفندانمان واز چمنش استفاده می کنیم برای بازی و تفریحمان.[enshay.blog.ir]
می بینید چه بلایی برسرخانواده زمین می آوریم؟
می بینید خودمان باعث نابودی زمین می شویم؟
می بینیدوقتی یکی به فرزندتان ناسزا می گوید با چه ادب و اخلاق بدی تلافی می کنید؟
ولی زمین که اینطور نیست...
زمین جنسش از عاطفه و سخاوت و احساس های ناب است.
با اینکه تخریبش را می بیند ولی زندگی انسانها را از تخریب شدن نجات میدهد...
ووقتی مهمانش میشوی بهتراز دفعه ی قبل به استقبالت می آید و سعی میکند میزبان خوبی باشد.
امیدوارم روزی بیاید که همه ی ما انسانها فقط به فکر منفعت خودمان نباشیم و کمی هم به جزییات توجه کنیم و اینقدر نسبت به اطرافمان بی تفاوت نباشیم.
وقتی تاریکی چشمها به سوی روشنایی می روند که فرصت ها ازدست رفته اند و زمین به خاکستر سیاه تبدیل شده است.
نویسنده: مژگان خواجه
کارگاه نوشتن پایه یازدهم
صفحه ۴۸ / ۴۹
انشا با موضوع متنی با رعایت زمان و مکان و حال و هوا و جزییات بنویسید
سفر به مشهد
دقیقا سال گذشته بود، تقریبا همین روزها که به همراه خانواده به سفر زیارتی مشهد رفتیم. در راه همه چشم انتظار بودند و دل ها بی قرار دیدن آن گنبد طلایی که از دور نیز قابل دیدن بود را داشتند. لمس آن حال و هوای عجیب ملکوتی که مانند آهن ربایی همه را به سمت خود می کشاند و همه مشتاق آن بودند که حتی نوک انگشتانشان به ضریح آقا امام رضا برسد. با وارد شدن به شهر مشهد مقدس، مشهد گویی آن هوا هوای همان آسمانی نیست که همیشه در آن نفس می کشیدیم انگار هوای آنجا عطری خاص داشت که مارا مست می کرد و بیشتر مشتاق آن ضریح. بلافاصله بعد از رسیدن شتابان به سمت مرقد حرکت کردیم با آنکه هوا خیلی سرد و رو به هوای بارانی بود اما توجه ایی به این موضوع نکردیم و گام هایمان را بلندتر برداشتم تا هر چه سریع تر بر روی زمین مرقد قدم بگذارم و با تمام پوست و گوشت و استخوانم آن فضا را لمس کنم. هر چه از آن فضای ملکوتی بگویم کم گفته ام. از عطر دلنشین یا از دستان به آسمان برده ی مردم یا از صدای صوت قرآن و یا از کبوترهای سفید نشسته بر زمینش، پرندگان نیز به بزرگی و عظمت این مرد ایمان دارند و همیشه به سمتش پرواز می کنند. باران نم نمکی که از آسمان آمد هیچکس را ناراحت و یا پرکنده نکرد، بلکه فضا را زیباتر از قبل کرد و این خود، خود برکت بود که از آسمان مشهد بر سر مردم آمد. ناگهان از گوشه ایی از حیاط بزرگ مرقد صدایی بلند شد صدای گریه ی پیرزنی که دست به سمت آسمان برده بود و با گریه شکر می گفت که باز هم امام رضا منجی او شده و خدا باز هم روی امام و بندگانش را زمین نزده است و مریض اش را در بیمارستان شفا داده و حاجت روا شده است.
سفرنامه پایه یازدهم صفحه ۱۰۱
کارگاه نوشتاری با رعایت مراحل نوشتن سفرنامه ای بنویسید پایه یازدهم
مقدمه: زندگی خود سفری طولانی است که انسان با پیمودن این مسیر از زمانی که کودک و کوچک است تا وقتی که جوان و بزرگ می شود با به دوش کشیدن کوله باری از تجربیات و خاطرات بار سفر را می بندد و به مقصدگاه ابدی خود می رود.
تنه انشا: یکی از سفرهای زندگیم که هم خوشی به همراه داشت و هم ناراحتی سفر به شمال کشور یعنی گیلان(رشت) بود که یکی از خاطرات خوب زندگیم را رغم زد. جاده ی شمال با آسمان آبی و ابرهای پراکنده ی سفید با باران های گاه و بی گاهش و عطر و بوی دلنشین و هوای دلپذیرش تبدیل شده است به خاطره ی خوب هر رهگذر و مسافری که با هر بار تجربه ی آن در ذهن و یاد آن به عنوان بهترین سفر ثبت و ضبط می شود.
در سفر ما به شمال باران نم نم می بارید و بوی خاک تازه تر شده همه جا را فراگرفته بود. درخت ها بر جاده های پر پیچ و خم شمال مانند چتری سایه انداخته بود و صدای پرنده ها از گوشه و کنار به گوش می رسید
اما متاسفانه ترافیک هم از شهرهای دیگر به همراه بقیه مسافران بار بسته بود و به اینجا آمده بود و باز هم تلفات و آسیب ها به چشم می خورد و لحظات تلخی را به وجود می آورد اما با این حال گذر کردیم و به مناطق دیدنی گیلان رفتیم تا با جزئیات بیشتر آشنا شویم و از مناطق زیبای دیگر آن هم دیدن کنیم.
به امام زاده ابراهیم رفتیم و برای گذشتگان طلب آمرزش و رحمت کردیم. به قلعه رودخان با آن همه پله های طولانی و بلند، بالای کوه رفتیم و از میراث فرهنگی اصیل گیلان دیدن کردیم و تابلوی زیبای قلعه را خریدیم تا با خود به خانه ببریم، به این وسیله برای همیشه لحظات خوب و شیرین و طبیعت زیبای قلعه رودخان را به خاطر بسپریم. و همچنین تجدید خاطراتی کرئده باشیم و لبخند به روی لب هایمان بیاید.
سفر ما ادامه داشت با گذر از مغازه ها سوغاتی فروشی شهر رشت با شیرینی فومن و نان زرین و کوکی های خشمزه و غذاهای محلی خشمزه. همراه خانواده به رستوران محلی آن جا رفتیم و در منوی آن مرغ ترش و ترش تره و ماهی شکم پر، باقالی قاتوق، میرزاقاسمی وجود داشت و ما مرغ ترش آن را انتخاب کردیم که بسیار خشمزه بود.
و همینطور به موزه ی میراث روستایی رشت رفتیم و از صنایع دستی خوش رنگ و زیبای آن جا دیدن کردیم و همچنین موزه ی میرزاکوچک خان جنگلی و جنگل های سراسر پوشیده از درخت های کاج و صنوبر که منظره ی زیبا آفریده اند دیدن کردیم. استان گیلان آنقدر زیبا است که هر چه از آن بگویم کم گفته ام .
زمان ما خیلی زود گذشت و تمام گشت و ما مجبور شدیم به خانه بازگردیم اما در مسیر بازگشت ماهیگیران زحمت کش را دیدیم که تور به دست به سمت دریای آبی می روند و یا مزرعه های برنج که عطر برنج تازه خوشه زده همه جا را پر کرده بود و همچنین زیتون های خشمزه که از درخت ها آویزان بودند و رنگ سبز و زیبایش هارمونی قشنگی با اطراف و طبیعت به وجود آورده بود.
نتیجه گیری: سفر ها در زندگی می آیند و می روند تنها چیزی که مهم است این است که همراه خود از سفرها چه چیزی را به همراه بیاوریم و چه خاطره ای ثبت کنیم. زندگیتان سرشار از خاطرات و سفرهای خوب و شیرین.
نگارش یازدهم درس پنجم - سفرنامه
۱۶ ساله بودم دلم هوای امام رضا کرده بود ؛ نمیدانستم به کدام سو بروم تا شاید دلم آرام بگیرد.
با خانواده تصمیم گرفتیم به بهترین مکان برای تفریح و زیارت، یعنی مشهد مقدس برویم.
با ماشین های شخصی خود در نوروز سال۱۳۹۸ به زیارت رفتیم... نوروزی که بهارش بوی امام رضا را داشت و دل ،هوس ِ رفتن به حرم او را داشت.
در راه همه چشم انتظار بودند و دل ها بی قرار دیدن آن گنبد طلایی بود.
بعد از این که دو روز در راه بودیم به مشهد مقدس رسیدیم. بعد از یک ساعت ،جستجو و انتخاب سوئیت برای سکونت به داخل آن سوئیت وارد شدیم ، پنجره سوئیت روبه روی حرم بود.
بعد از کمی استراحت همراه با خانواده به حرم رفتیم، در راه رفتن به حرم همه قوم ها را می دیدم که برای زیارت امام رضا آمده بودند ...قوم هایی از قبیل ترک، عرب، کرد و شیعیان و...
به حرم که رسیدیم دلم وا شد. صدای نقاره های حرم در گوشم موج میزد ،نزدیکتر رفتم ،گنبد طلایی حرم آقا امام رضا را دیدم که همچون طلایی ،براق و درخشان و تابان بود.
موجی از جمعیت غرق تماشای صحن و سرای گنبد آقا امام رضا بودند.
حس عجیبی داشتم. عطر دلنشین حرم و دستان ِ رو به آسمان برده ی مردم و کبوتر های سفیدی که روی زمین و گنبد نشسته بودند و همچنین پرندگانی که بالای سقاخانه ی حرم بودند و دانه می خوردند، برایم بسیار زیبا و دلنشین بود.
روزهای بهاری سال بود ،باران نم نم می بارید و فضای صحن و سرای حرم را زیبا کرده بود.
بعد از اینکه باران تمام شد به داخل حرم رفتیم و ضریح امام رضا را زیارت کردم بعد از بیرون آمدن از حرم وارد صحن شدم و در آنجا نماز خواندم.
هنگام برگشت از حرم، دلم از آن بغض و کینه ای که در دل داشت خالی شد و حس بسیار خوبی داشت... احساسی که همه خانوادهام در آن با من شریک بودند.
بعد از زیارت ِ حرم همراه پدر و مادر و خواهرم به بازار رفتیم و خریدهایی را انجام دادیم.
بهترین هدیه ای که آقا امام رضا در آن روز به من داد این بود که مهمان ِخانه ی او شدم و برای صرف نهار به هتل امام رضا رفتیم.
به به چه غذاهایی!چه عطر و طعمی! چه حس دلنشینی .
همه ی این ها مرا محو تماشای عظمت امام رضا کرده بود.
در هنگام برگشت از هتل امام رضا ،همراه خانواده به موزه ی حرم امام رضا رفتیم و از آنجا دیدن کردیم و عکس هایی گرفتیم .
در روزهای بعد هم صبحها و شبها برای نماز و زیارت به حرم می رفتیم و عصر ها به بازار یا گردش در باغ های مشهد می رفتیم .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از گردش ۱۵ روزه به شهرستان میناب بازگشتیم.
*سفرها می آیند و می روند مهم این است که همراه خود از سفر ها چیزهایی را به همراه بیاوریم و خاطره های زیبا و دلنشینی از آنها بر جای بریم*
🚎. 🚎. 🚎. 🚎
نویسنده: مائده امینی
دبیرستان:شاهد ضرغام قاسمی شهرستان میناب
دبیر: خانم سرکار خانم زارعی
_________________________________
نگارش یازدهم درس پنجم - سفرنامه
موضوع: سفر به نگین خزر
سرم را بالا گرفتم .تابلوی بزرگی را کمی جلوتر دیدم :" به چابکسر ، نگین خزر، خوش آمدید ". با خوشحالی گفتم : بالاخره رسیدیم ! برای سفر به چابکسر اگر مبداتان رشت باشد و مقصدتان چابکسر حدوداً یک ساعت و نیم راه است اما آن روز به دلیل تعطیلات آن قدر ترافیک بود که ما سه ساعت در راه بودیم !
چابکسر آخرین شهر گیلان است و شهرهای پس از آن جز استان مازندران به حساب می آیند . چابکسر شهر عجیبی است : اگردرمرکز آن باشید ، یک سمت ان دریای خزر و سمت دیگر آن کوه ها هستند . یعنی حدوداً ده دقیقه با دریا و ده دقیقه با کوه فاصله دارید .
به همین دلیل شهری توریستی است . ویلاهای بسیار زیبا و زیادی در این شهر ساخته شده اندکه بیشترآن ها را مرکزنشینان کرایه کرده اند.
سرولات یکی از محل های گردشگری چابکسر است . سرولات به معنی مکانی پر از سنگریزه است که در آنجا سرو وجود دارد . از زمان قدیم این منطقه به دلیل وجود سروهای بلندقامت مشهور بوده است. امروزه نیز پر از سروها و کاج های طلایی است که زیبایی خاصی به ان بخشیده اند.
در بالای جاده ی اصلی سرولات ، رستوران بزرگ و مشهور "خاور خانم " قرار دارد . و قتی عظمت رستورانش را دیدم خیلی تعجب کردم ! هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که دکه ی خاور خانم به رستورانی با ان عظمت تبدیل شود!
اولین روزها خاور خانم ، زن مسن سرولاتی با فروش غذاهای محلی در دکه ای کوچک خرج زندگی اش را درمی آورد . بعد از مدتی آوازه ی غذاهایش در شهر پیچید . کم کم آنقدر در کارش موفق شد که توانست رستوران بزرگی با نام خودش تاسیس کند.
قسمتی از دریای چابکسر را دریای گل سرخ می نامند.در این محل حدود پانزده سال پیش گل فروشی بزرگی بوده که گل های رز سرخ آن معروف بوده اند . از آن زمان این منطقه به گل سرخ مشهور شد . درساحل این دریا غرفه های کوچک و بزرگ زیادی وجود دارند که در آنها صنایع دستی وشیرینی محلی می فروشند.
یک دیگر از مکان های دیدنی چابکسر " پارک ساحلی شهید انصاری" است . این پارک در ساحل دریا ساخته شده و پر از درختان زیبا است: درختان مرکبات ، کاج های طلایی ، سروها ، گل های خرزهره ، گل های شیشه شور و درختان پیوندی . حتی گاهی درختانی وجود دارند که بیش از سه نوع میوه روی آنها رشد می کنند!
بازارهای محلی هفتگی از دیگر جاذبه های این شهر هستند . معروف ترین آنها " چهارشنبه بازار" است . در این روز ، دست فروش ها از همه ی شهرهای اطراف به محل مخصوصی که نزدیک دریاست ، می آیند و در آنجا دست فروشی می کنند . آنها صنایع دستی ، شیرینی های محلی ، انواع سبزی ها و مرغ های محلی می فروشند .
چابکسر شهر نسبتاً کوچکی است اما تاریخچه زیبایی دارد و یک شهر توریستی است که هر نقطه ی آن می تواند برای همه جذاب و دیدنی باشد .
سفر یک روزه ی ما به چابکسر یکی از لذت بخش ترین خاطرات نوروزی مان بود.
نویسنده :پریا خوان پایه
کلاس یازدهم
دبیرستان علامه لاهوری رشت
دبیر : سرکار خانم علوی
کارگاه نوشتاری با رعایت مراحل نوشتن
مقدمه: زندگی خود سفری طولانی است که انسان با پیمودن این مسیر از زمانی که کودک و کوچک است تا وقتی که جوان و بزرگ می شود با به دوش کشیدن کوله باری از تجربیات و خاطرات بار سفر را می بندد و به مقصدگاه ابدی خود می رود.
تنه انشا: یکی از سفرهای زندگیم که هم خوشی به همراه داشت و هم ناراحتی سفر به شمال کشور یعنی گیلان(رشت) بود که یکی از خاطرات خوب زندگیم را رغم زد. جاده ی شمال با آسمان آبی و ابرهای پراکنده ی سفید با باران های گاه و بی گاهش و عطر و بوی دلنشین و هوای دلپذیرش تبدیل شده است به خاطره ی خوب هر رهگذر و مسافری که با هر بار تجربه ی آن در ذهن و یاد آن به عنوان بهترین سفر ثبت و ضبط می شود.
در سفر ما به شمال باران نم نم می بارید و بوی خاک تازه تر شده همه جا را فراگرفته بود. درخت ها بر جاده های پر پیچ و خم شمال مانند چتری سایه انداخته بود و صدای پرنده ها از گوشه و کنار به گوش می رسید
اما متاسفانه ترافیک هم از شهرهای دیگر به همراه بقیه مسافران بار بسته بود و به اینجا آمده بود و باز هم تلفات و آسیب ها به چشم می خورد و لحظات تلخی را به وجود می آورد اما با این حال گذر کردیم و به مناطق دیدنی گیلان رفتیم تا با جزئیات بیشتر آشنا شویم و از مناطق زیبای دیگر آن هم دیدن کنیم.
به امام زاده ابراهیم رفتیم و برای گذشتگان طلب آمرزش و رحمت کردیم. به قلعه رودخان با آن همه پله های طولانی و بلند، بالای کوه رفتیم و از میراث فرهنگی اصیل گیلان دیدن کردیم و تابلوی زیبای قلعه را خریدیم تا با خود به خانه ببریم، به این وسیله برای همیشه لحظات خوب و شیرین و طبیعت زیبای قلعه رودخان را به خاطر بسپریم. و همچنین تجدید خاطراتی کرئده باشیم و لبخند به روی لب هایمان بیاید.
سفر ما ادامه داشت با گذر از مغازه ها سوغاتی فروشی شهر رشت با شیرینی فومن و نان زرین و کوکی های خشمزه و غذاهای محلی خشمزه. همراه خانواده به رستوران محلی آن جا رفتیم و در منوی آن مرغ ترش و ترش تره و ماهی شکم پر، باقالی قاتوق، میرزاقاسمی وجود داشت و ما مرغ ترش آن را انتخاب کردیم که بسیار خشمزه بود.
و همینطور به موزه ی میراث روستایی رشت رفتیم و از صنایع دستی خوش رنگ و زیبای آن جا دیدن کردیم و همچنین موزه ی میرزاکوچک خان جنگلی و جنگل های سراسر پوشیده از درخت های کاج و صنوبر که منظره ی زیبا آفریده اند دیدن کردیم. استان گیلان آنقدر زیبا است که هر چه از آن بگویم کم گفته ام .
زمان ما خیلی زود گذشت و تمام گشت و ما مجبور شدیم به خانه بازگردیم اما در مسیر بازگشت ماهیگیران زحمت کش را دیدیم که تور به دست به سمت دریای آبی می روند و یا مزرعه های برنج که عطر برنج تازه خوشه زده همه جا را پر کرده بود و همچنین زیتون های خشمزه که از درخت ها آویزان بودند و رنگ سبز و زیبایش هارمونی قشنگی با اطراف و طبیعت به وجود آورده بود.
نتیجه گیری: سفر ها در زندگی می آیند و می روند تنها چیزی که مهم است این است که همراه خود از سفرها چه چیزی را به همراه بیاوریم و چه خاطره ای ثبت کنیم. زندگیتان سرشار از خاطرات و سفرهای خوب و شیرین.
سفرنامه
در حوالی شهریور ماه، در این روزهای گرم تابستان، با خانواده تصمیم گرفتیم که به دریای خزر برویم، برای حالی بهتر و یک دورهمی ماندگار...
کل مسیر گفتیم و خندیدیم،
با اینکه هنگام رسیدن خسته بودیم، ولی با دیدن وسعت دریای خزر ، کل خستگی مان مثل یک چشم به هم زدن از سرمان پرید .
خورشید بر دل دریا چنگ میزند و ماهی ها رقص کُنان با آهنگی که پرندگان به آنان تقدیم کرده، میرقصند.
صدای امواج دریا همه را به یک آرامش مطلق دعوت می کند.
بر روی تخت هایی که برای گردشگران و بینندگان دریای خزر بود ، نشستیم .
تابلویی درمورد اطلاعات دریای خزر در آن جا بود که:
۲۱مرداد روز ملی دریا خزر،
در گذشته ی دور بخشی از دریای تتیس بود که اقیانوس آرام را به اقیانوس اطلس متصل میکرد،
که از ۶۰میلیون سال پیش راه خزر به اقیانوس آرام و اقیانوس اطلس کم کم بسته شد
و از سال ۱۳۸۱ نام رسمی آن(دریای خزر) و در مکاتب انگلیسی (کاسپین) خوانده شد...
رفتم و گوشه ای کنار ساحل نشستم تا غرق در صدای امواج دریا شوم .
به جلو که نگاه می کنم تا چشم کار می کند فقط آب هست ،
آبی همانند حال دل آدم، که با باریدن باران حال دلش همانند دریا طوفانی می شود.
در اینجا خیلی ها مشغول به کارهای عجیب و غریبی هستند ،
یکی تنها مانده از یار رفته اش را بر روی شن های ساحل می نویسد ،
خیلیا هم که دلو زدن به دریا و رفتن سوار قایق شدن تا زیبایی دریای خزر و عظمتش را از نزدیک تماشا کنند، خانواده هایی هم هستن که می خواهند یک خاطره ماندگار در عکس های دست جمعی و شایدم در حافظه ی ذهنشان ثبت کنند
و یا زوج های جوانی که دست در دست هم دادن و کنار ساحل قدم می زنند ...
مادری که پسرش بعد از رفتن به دریا دیگر بازنگشت،
می توان دید که اشک هایش دل دریای خزر را هم به درد می آورد. حال دلش به بدی حال کسی بود که دوس دارد کنار دریایی که فکر و خیال پسرش آنجا باشد ، بنشیند
و ساعت ها با مرور کردن خاطرش خورشید را از طلوع دوباره اش خجالت دهد.
صدای قهقهه ی بچه ها هنگام ریختن آب به همدیگر کل فضا را پُر کرده است،
عکس گرفتن دو زوج عاشق و موج زدن لبخند در چشمانشان میتوان بی شک گفت : که دنیا روی مدار خوشبختی شان و عاشقانه هایشان با یک رقص دلنشین ، می چرخد ....
چه سوال هایی که ذهنم را درگیر خودش نکرده بود. اینکه دریا خزر کجا و دریاچه ی ارومیه کجا؟ دریای خزر تا چشم کار میکند آب هست ولی در مقابل ، دریاچه ی ارومیه سال هاست که وجودش لک زده برای قطره ای آب....
یا چرا یسری از این مکان ها به این زیبایی لذت نمی برند و فقط مشغول به اشتراک گذاشتن جاهای این منطقه در فضای مجازی هستن؟؟؟
یا آن نویسنده ای که کنار ساحل نشسته و مینویسد برای کسی که بود و حال دیگر نیست ،
از ماهی هایی می نویسد که بعد از رفتن یارش یک صدا تمنایش می کنند که برگرد،
حتی از موج هایی می نویسد که همگی خود را ملامت میکنند که چرا هنگام رفتنش مانع ای نبودن بر سر راهش،
همیشه بیم نبودنش موج هارا به جان دریا می انداخت و به نظرش از وقتی که رفت، شور و شعف دریا ، اینجا را هم ترک کرده است،
حتی رحشه های باران همه نمکی می شوند بر روی زخم این دریای غم دیده...
بوی کباب شده ی ماهی مرا از فکر بیرون آورد و به سمت خانواده کِشاند.
ماهی های معروف دریای خزر:
ماهی سفید،ماش ماهی،ماهی سیم،گاو ماهی گرد خزری و...
رد پای اخترهای آسمان را در زلالی آب دریا می توان دنبال کرد، سوار ماشین شدیم که برویم .
بنظرم گاهی کنار افرادی که حالت را خوب میکنند می توان گفت که کنارشان همیشه حال دلت به آرامی دریای خزر است ،
کل اون شب رو به کارهای دیگران فکر کردم...
اینکه یسری ها خاطره میسازن و یه دل سیر لذت میبرن و افسوس یه عده افراد دیگر فقط با دیدن دریا حال دلشان میگیرد...
روز خیلی خوبی بود واسم کاش همه با دل خوشی از یه جایی نهایت لذت رو ببرن...
نویسنده: آسیه قاسمی
دبیر: خانم نظری
دبیرستان ۱۲ بهمن رامهرمز
موضوع: سفر به تاجیکستان
نوروز ۹۳ تاجیکستان بودم. آنجا تنها جایی است که انسان احساس ایرانی بودن می کند حتی بیشتر از خود ایران! از لحظه ورود به فرودگاه دوشنبه که بیت حافظ را بر آن نوشته اند
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
این حس شروع می شود.
زبان زیبای فارسی با تلفظ کهن خراسانی اندیشه را تا دوردستهای دوران سامانیان واپس می برد با آن لغات فراموش شده کهن دری و پهلوی
وارد شهر که می شوی تمام کوچه ها و خیابانها با اسامی ایرانی نامگذاری شده و تندیس های خیام و ابن سینا و رودکی و فردوسی و .... همه جا به چشم می خورد.
واحد پولشان سامانی است که ناخودآگاه شکوه شاهنامه را در دل متجلی می کند .
نامهای زنان گیسو فروهشته آنها با آن لباسهای شاد و رنگی و پوشیده ،
اینهاست :
دلربا،
دلکش،
دلبر،
فرنگیس ،
مشک افشان،
گیسو سیاه،
نام مردانشان سیاوش و ایرج و فریدون و فرهاد ....
همه شهر به سبک ایران باستان غرق سرود و آواز و رامشگری و خنیاگری است .
و در تقویمشان شش ماه سال را عزا پر نکرده.
پیش از نوروز همه مردم در کوی و برزن می نوازند و می رقصند . روز اول نوروز در مکان بزرگی به نام نوروزگاه که به شیوه تخت جمشید آراسته شده جمع میشوند و هزاران هزار انسان دست افشان و پایکوبان شادی می کنند.
مکانهای جغرافیایی کشورشان برای اهل ادبیات و تاریخ نامهایی رویایی است: جیحون و بدخشان و خجند و... حتی مکانهایی که جزو تاجیکستان نیستند ولی وقتی در آن فضا قرار میگیری نامشان فرایاد می آید خوارزم و بخارا و سمرقند ذهن را به هرسویی می کشانند.
فاصله ده ساعته دوشنبه تا نزدیکترین ساحل فرارودان را با شوقی کودکانه طی می کنم و در ذهنم گذر کیخسرو از جیحون و تیر آرش و تسلیم شدن
سیاوش که میگفت :
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یک زمان بغنوم
و نبرد جلال الدین با همه تلخ و شیرینشان مرور می شوند.
دوست دارم به( فرارودان) بزنم و نهنگی هم سربر آرد و شعر مولوی را تجسم بخشد :
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیم دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بدان کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون...
نوروز ۹۳ در تاجیکستان نوروزی رویایی بود ابتدا اندوه می خوردم که چرا این تکه از بدن ایران جدا شده ولی بعدا اندیشیدم همان بهتر که جزو ایران نیست تا حداقل بر روی این کره خاکی که روزگاری چهل و چهار صد سرزمینهایش زیر پای پادشاهی داریوش بود ، زمین کوچکی باقی مانده !
موضوع: سفری به اصفهان
سفر جان آدمی است روح را روان می سازد و جا باز می گذارد برای شادی هایی به یاد ماندنی که خاطراتش تا به جایی که عصا بر دست بگیری در صندوقچه دلت قفل می شود.
اصفهان-شهریور ماه-1393. حوالی ده صبح بود که وارد شهر اصفهان شدیم شهری تاریخی همراه با هزاران آثار خارق العاده که پنهان از هیچ نگاهی نیست.
آن چیز که چهره خیابان را برای من جذاب تر می ساخت دوچرخه سوارانی بود که به رسم دیرینه خود مانده بودند و پا بر پدال آن به سوی مقصد خود رهسپار می شدند.
اولین مقصد ما سی و سه پل بود، ابهت و بزرگی اش از ان چند قدم دور هم ستودنی بود، حال اینکه با دستانم 416 سال عمر باستانی اش را لمس کنم.
زاینده رودی که فرشی از زیبایی برای آن سی پل پهن کرده بود نفس های آخرش را هدیه آسمان می کرد و چه ناخوشایند زمین از دوری اش ترک خورده بود.
چند ساعتی بعد در حال قدم زدن در بازار قدیمی امام بودم، صدای تیز برخورد تیشه بر ظرف های مسی که به بی شکلی آنها شکل می داد گاهی ناخوشایند به نظر می آمد، اما باید بگویم که واقعا بازار مسگرها را جذاب می دیدم.
طرح و نقش سنتی با آن همه بی شکلی همواره جایی در صنایع آنها باز کرده بود از طرفی لهجه زیبای فروشنده ها تو را وادار به چانه زدن می کرد، حداقل من دوست داشتم کمی بیشتر با آن مردم خونگرم هم زبان شوم و از لهجه بی مانندشان در ذهن کنجکاوم جایگاهی بسازم.
مسجد امام با آن گنبد زیبایش تو را به سوی خود فرا می خواند، نقش و رنگ فیروزه ای آن همراه با آسمان آبی جلوه ای دیگر بود.
کالسکه هایی که در آن اطراف به رسم قدیم مسافر می کشیدند تو را چند قدمی به سوی باستان می کشاند، کتیبه هایی که نقش بر ورودی ها و دیوار مسجد بود سازه را بی همتا می کرد، ایوان ها و دالان های متعدد، صحن باشکوه همراه آن حوض با فواره های اندکش باز هم ذهن پرهیاهوی مرا رنگین تر می ساخت.
اصفهان شهری است که تورا وادار می سازد به تأمل، به تفکر کردن درباره آنچه در گذشته گذشت و اکنون که اکنون باشد را اینگونه آباد ساخته است، شاید بهتر باشد تحفه ای برای آیندگانمان به جا بگذاریم.
نویسنده : فاطمه نعیمی
موضوع: سفرنامه صربستان
امروز قرار است از نووی ساد به بلگراد برگردم. موقع تحویل اتاق مسئول پذیرش هتل پرسید از کجا آمدهام، وقتی گفتم ایران گفت دوستش که چند روز پیش از یک سفر خیلی طولانی به صربستان برگشته، ۱۰ روزی را هم در ایران گذرانده ومعتقد است اگر بخواهد از بین ۵۰ کشوری که تا به حال دیده جایی را برای زندگی انتخاب کند، آنجا بدون شک ایران خواهد بود.
او حسابی از مهمان نوازی ایرانیها تعریف کرده و گفته در طول سفرش به ایران فقط دو شب در هتل و مسافرخانه گذرانده و بقیه شبها را مهمان ایرانی ها بوده.
من هم مهمان نوازی ایرانیها و زیبایی شهرهای ایران را تایید کردم و گفتم امیدوارم بعد از قانون لغو ویزا میان ایران و صربستان، صربهای بیشتری به ایران بیایند و زیباییهای ایران را ببیند.
تصمیم گرفتم امروز را در خیابان اصلی شهر بگذرانم، جایی که پر از مراکز خرید، رستوران و مغازه های صنایع دستی است.
در ابتدای خیابان گروه ۲۰ نفره از نوجوانان صرب مشغول نواختن موسیقی هستند و مردم بسیاری هم دور آن ها جمع شده و از آن ها فیلم می گیرند و تشویقشان میکنند.
همان ابتدای خیابان فروشگاه زارا را میبینم و داخل میشوم. لباسهای فصل پاییز با رنگهایشان دلبری میکنند. به خودم نهیب میزنم که ولخرجی نکن، همه این چیزها را بعدا در ایران هم میتوانی بخری. ولی خب همه لباسها قیمتی نصف ایران دارند و حتی به نظرم در مقایسه با استانبول (که همیشه جای ارزانی برای خرید کردن است) مقدار ارزانتر است. مدتی را داخل فروشگاه میگذرانم و چند چیز را نشان میکنم تا اگر روز آخر و بعد از خرید صنایع دستی صربستان، پولی برایم باقی ماند سراغشان بروم.
برای خرید سوغات چیزهای کوچک و جالبی وجود دارد، شیشههای کوچک حاوی "راکیا" شراب سنتی صربستان، تصاویری از کوچه ها و خیابانهای صربستان (که با آبرنگ نقاشی شدهاند و توسط نقاش در خیابان به فروش میرسند)، عروسکهای کوچکی که لباسهای سنتی مردان و زنان صربستان را به تن دارند و کفشهای آویز تزیینی کوچکی که روزگاری کفشهای سنتی صربستان بودهاند. همهشان دلبری میکنند و خواستنی هستند.
نویسنده: بنفشه حجازی
موضوع: سفر به شهر مقدس قم
شهر قم در مرکز ایران واقع شده و آب و هوای گرم و خشکی دارد. مکان های زیارتی و جاذبه های فرهنگی زیادی در آن نهفته است و سالانه پذیرای زائران و مسافران زیادی است. زائرانی که یا برای زیارت به حرم مطهر حضرت معصومه (س) می آیند و یا آوازه سوهان قم را شنیده و هوس خوردن آن را کرده اند. علاوه بر آنها طلبه هایی نیز هستند که برای تکمیل مدارج حوزوی خود به حوزه علمیه قم می روند.
بهار ۱۳۹۶ اولین بار بود که به شهر قم می رفتم و برخلاف همیشه این بار دوستانم همراهان سفرم بودند. وارد شهر که شدم حس عجیبی داشتم و می خواستم هرچه زودتر به دیدن حضرت معصومه (س) بروم. حرف های زیادی برای گفتن داشتم و حس می کردم با گفتنشان به آن حضرت آرام می شوم ولی مسیر زیادی را از ارومیه تا قم آمده بودیم و همه خسته بودیم. برای همین ابتدا به هتل ولایت، هتلی که قرار بود چند روزی در آنجا بمانیم رفتیم و بعد از خوردن نهار به اتاقمان رفتیم و در آنجا با سه نفر دیگر هم اتاق شدیم و جمعا هشت نفر شدیم. یک روز در هتل استراحت کردیم و صبح روز بعد یک روحانی برایمان سخنرانی کرد. او متفاوت از بقیه آخوندها حرف می زد. به همین دلیل همه مجذوب صحبت های او شده بودند و هرازگاهی نیز سالن به خاطر صحبت های شیرین ایشان پر از صدای خنده می شد.
بعد از تمام شدن سخنرانی و خوردن نهار آماده رفتن به حرم شدیم. هرچه به آنجا نزدیک تر می شدیم حس کشش را در وجودم بیشتر احساس می کردم. فضای بیرونی حرم بسیار زیبا بود اما زیباتر از آن داخل حرم بود که دیوارها و سقف های آن شیشه کاری شده بود و هنر هنرمندان ایرانی را نشان می داد و هر بیننده ای را لحظه ای محو تماشا می کرد.
بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در آنجا ، به هتل برگشتیم و بعد از خوردن شام به محوطه هتل رفتیم و بر سر مزار شهدای گمنام فاتحه ای خواندیم. بچه ها و مربیان روی زمین زیرانداز پهن کردند و همه آنجا نشستیم و حدود دو ساعت از ارزش های دینی و مجاهدت های شهیدان برایمان سخنرانی کردند.
صبح روز بعد به مسجد جمکران رفتیم. صحن مسجد با سنگ های مرمر سفید پوشیده شده بود که زیبایی خاصی به آن بخشیده بود. بعد ازگرفتن چند عکس از نمای گنبدی شکل مسجد وارد آن شدیم و هر کس در گوشه ای نشست و مشغول ذکر و تسبیح و زمزمه دعا شد.
بعد از اینکه دعای توسل و فرج را در آنجا خواندیم با همراهی مربیان به بازار رفتیم تا سوغاتی بخریم و این برای همه بچه ها خیلی لذت بخش بود.
همان شب برای بازگشت به ارومیه به راه افتادیم و گرچه این سفر بسیار لذت بخش و به یادماندنی بود ولی همین که به خانه رسیدم تازه قدر غذاهای مادرم و آسایشی را که در خانه مان داشتم دانستم. تا یک ماه ، هرشب قبل از خواب تمام چیزهایی که در یک هفته سفرم به قم دیده و شنیده بودم در ذهنم مثل یک فیلم مرور می شدند و من از اینکه توانسته بودم این تجربه سفر با دوستانم را به دست بیاورم واقعا خوشحال بودم.
نویسنده: فاطمه نجاتی
موضوع: ماهی که عاشق ماه شد
همیشه میگویند کنجاوی بیش ازحد باعث دردسر است ومن بالاخره چوب رادارهای همیشه فعالم را در آن شب خوردم. ای کاش آن شب فضولی نمیکردم،اصلا ای کاش مریض میشدم و به گوشه ای میافتادم یا اصلا منی وجود نداشت.
14اردیبهشت 96 بود.فضایی که درآن شب به وجودآمده بود متفاوت تر از همیشه بود . زیبا ، دلنشین و رویایی !
من یه ماهی کوچولوقرمز هستم که در یک برکه کوچک اما عمیق که اعماق آن پر ازجلبک ها وسنگ های ریزوشن وماسه است وعمیق ترین قسمت برکه یک تخت سنگ بزرگ قرار دارد؛ زندگی میکنم. آن تخته سنگ دوست وهمدم مناست .من همیشه به این طرف وآن طرف برکه میروم تا چیزهای جدیدی کشف کنم.
آن شب برای اولین بارشب زود نخوابیدم وبه سطح آب رفتم هرچه بالاتر می رفتم آب روشن ترمیشد ،تااینکه آب به بالای سرم رسید و نگاهم به سکه ای درخشان و نقره ای رنگ در دل آسمان افتاد که دامان سیاه شب را نورانی کرده بود نگاهم در نگاهش قفل شد.چشمانش مانند یک زندان بود و کلید آزادی از آن هم در دستان ظریف خودش جای گرفته بود. نمیتوانستم لحظه ای از او چشم بردارم.با غروروجذبه ی خاصی نگاهم میکرد.حس میکردم ضربان قلبم به هزار میرسید و هر آن امکان داشت سینه ام را بشکافد و به سوی دلبر نقره ای پیراهنم پرواز کند . نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم .دستپاچه شده بودم وتمام بدنم بی حس بود.
تا وقتی که نفس هایم به شماره افتاد نگاهش کردم و سپس به اعماق آب رفتم.انقدرپایین رفتم که نتوانم آن سکه ی درخشان روببینم.پشت تخته سنگ بزرگم پنهان شدم.حس کودک خطاکاری را داشتم که میخواهد از نگاه مچ گیر مادرش دور بماند .حس میکردم ازهمه چیزوهمه کس حتی خودم و جلبک های داخل آب خجالت میکشم. اماهمزمان آرامش خاصی داشتم چیزی که تابه آنروز تجربه اش نکرده بودم.
سعی کردم آن را از ذهنم بیرون کنم اما مگر میشد! آن نگاه پرتابش لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمیرفت و تمام تمرکزم را گرفته بود
روزها و ماه ها گذشت
هرروز کنار آن تخته سنگ اشک میریختم و حرفای دلم را به او میگفتم .اغراق همنیست اگر بگویم او هم پابه پای من اشک میریخت. متاسفانه یا خوشبختانه من دلم را به نگاه پرتابش باخته بودم یا بهتر است بگویم یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم.شب ها بهترین لباسم را به تن میکردم ، خود را می آراستم تا عیب هایم را بپوشانم . میخواستم ازدید معشوقم بهترین باشم .هرشب سعی میکردم به او نزدیک شوم اما دلبرم انگار از سنگ بود نه آن سکه ی نرمی ک من تصور میکردم .هر شب فقط با آن نور درخشان وچشمای پرغرور به من زل میزد.
روزی تصمیم گرفتم شب که شدانقدربالابپرم تابه دلبرم برسم،تصمیمو به سنگ نگفته بودم میخواستم وقتی به عشقم رسیدم این مسئله را با او در میان بگذارم.
بالاخره شب شدولحظه ی موعودفرارسید.
(شب است؛ رویای دوردست تو نزدیک می شود !)
اززبان راوی:
ماهی کوچک عاشق جهید و هنگام پایین آمدن باسنگ و کلوخ های کنار برکه برخوردکرد و سخت مجروح شد . وقتی روی آن سنگها نفس های آخرش را میکشید ونگاه های پایانی اش را به ماه می انداخت دنیا پیش چشمانش تیره و تارشدو چشمانش را از این دنیا فروبست وماه همچنان با نگاه پرغرور همیشگی اش او را نظاره میکرد.
(تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی/ اندوه بزرگیست زمانی ک نباشی)
نویسنده:زهرا عطاری
موضوع: کویر
من کویرم! کویری به وسعت دریا ، دریایی بدون آب. من کسی هستم که توان و طاقت مرا کسی ندارد. روزها دوست همیشگیم آفتاب همراهم است آفتای که صبح تا شب را پیش من است و هیچ گاه مرا همانند انسان ها تنها نمیگذارد. این پیمانی است که بین من و اوست
تا ابد پایدار...
آفتاب حکم معشوقه ی مرا دارد با بودنش وجودم گرم و سرشار از عشق و حس خوب است . او مرا از عشق خود لبریز و گرم می کند من با آفتاب هیچ گاه تنهایی و خستگی را درک نمیکنم ، تمام زمین من پر است از عشق او به طوری که اگر انسان ها در اینجا بیایند این گرمای وجود مرا به خاطر آفتاب میفهمند و حس میکنند .
من آفتاب معشوقه ی خود را به گونه ای دوست دارم که حاضر نیستم به خاطر آب او را برای ساعاتی نبینم . اون شب ها مرا مثل مادر خود دشت لوت می خواباند و برایم لالایی میخواند و هنگامی که لجبازی میکنم و نمیخوابم و حرص او را در می آورم از شدت خشم قرمز میشود و من عاشق این صورت او هستم در هنگام عصبانیت ... و بعد از آنکه خوب او را دیدم به خواب می روم و آفتاب داغ سوزان من از پیشم میرود.
نویسنده: حانیه کاشانی
موضوع: آرزوی دیرینه قالی
با نوازش های دست قالی باف از خواب ناز و شیرین کودکی هایم بیدار شدم،ولی ای کاش هنوز در خواب کودکی هایم فرو رفته بودم .دنیای آدم ها خیلی بی معرفت تر از این حرف هاست ،نمی دانند ،نمی دانند من هم مثل آنها آرزوهایی دارم.آرزوهایی از جنس لطافت کودکی هایم و از جنس سنگدلی انسانها.از آرامشی غیر قابل وصف به هیاهویی بی انتها رسیدم .
داشتم از آرزوهایم برای مادرم می گفتم :چه میشد می توانستم برای اولین بار قدم های لطیف یک کودک را از نزدیک احساس کنم.قدم هایی که دم از حیات می زنند .دوست دارم برای اولین بار این من باشم که صدای گردش خون را در رگ های یک کودک بشنوم چه ارزوی لطیفی.
دوست دارم به اوج فلک پر بکشم واز دست این دنیا خلاص شوم .هر روز میمیرم و زنده می شوم .هر روز هزار بار از خودم می پرسم چرا آمدم ؟چرا دیگر نمی روم ؟من نمی خواهم اسوه ی فروتنی و پایداری و یکرنگی باشم ، می خواهم پر بکشم ،آزاد شوم ،رهاشوم ،بروم و کنار پدرم بنشینم واز رویاهای بر باد رفته ام بگویم .از آن رویا هایی که دیگر قادر به تحقق نیست و تنها در یک حرف خلاصه می شوند .بیزارم ،بیزارم از انسانهایی که به مهابا به من لگد می زنند. من لطیفم و روحم از زندگی سرشار است .........کمی مهربان تر باشیم .
نویسنده: هستی حاتمی - یزد
موضوع انشا: قطره و خدا
قطره در آرزوی رسیدن به دریا بود و در این راه بسیار تلاش کرد.باران شد.منجمد شد.برف شد اما دریا را ندید.روزی از سر شوق و امید رو به آسمان کرد و گفت:خدایا دلم میخواهد دریا بیکران را ببینم.
خداوند پس از آن همه سختی، در چشم بر هم زدنی آرزوی قطره را بر آورده کرد.قطره در حالی که با شور و شوقی عجیب بر لب دریا ایستاده بود و به عظمت آن مینگریست پرسید:
آیا جایی بزرگتر و بینهایتتر از دریا هم وجود دارد؟
خداوند گفت: آری وجود دارد.
قطره مشتاقانه پرسید: وجود دارد؟کجا؟
خداوند جواب داد: قلب انسان!آنجا محل بینهایتهاست!
قطره با بیصبری گفت:دوست دارم به آنجا بروم. میشود؟
موجی از راه رسید و او را با خود به عمق دریا برد. به خواست خدا، روزی از رگهای آدم گذشت و وارد دریای بیکران قلب او شد. سرانجام لحظهای آدمیزاد دلتنگ شد و قطره از دو سوی چشمش بار دیگر وارد این عالم شد.
نویسنده: ریحانه ماپار - مدرسهی گل نرگس، اهواز
گفت و گوی صمیمانه ی: (دل شکسته و خداوند)
بشکن دل بی نوای مارا ای عشق/این ساز شکسته اش خوش اهنگ تراست (سید حسن حسینی)
دل می تواند نماد پاکی و قداست باشدو جلوه گراوج جمال و کمال باری تعالی،می تواندزلال چون چشمه و منبع پرتو ایزدی و یا عکس ان می تواند محل حضور شیطان باشدو پر از حقدوکینه ویا شکننده چون شیشه.
شبی سردوزمستانی،با اسمانی پر از ابرهای سیاه،ابرهایی که گویی نویدباران داشت.دل مضطرب و نگران و مبهوت از نامهربانی هاوجستجوگر همدمی وفادارو یاری دهنده ای بی منت،باخود گفت: کاش کسی بود که میتونست مرهم دردهایم باشد،ناگهان،ندایی دلنشین رشته ی افکارش را پاره و نگاه جستجوگرش رامیخکوب نمود
_چرا انچه را درون توست در بیرون از خود می جویی
_کیستی؟چه صدای ارامش بخشی داری ؟
_منم،افریدگار دوجهان.
_یارب تنهایم،راهنمایم باش در یافتن دستانی مهربان،همدم و همراهی وفادارو رازدار در گذشتن از طوفان حوادث.
خداوندگفت:بخوان مرا اه و ناله های سحرگاهی تو می تواند اجابت کننده ی دعاهایت باشد،دل شکسته گفت: معبودم تو را کجا بیابم؟خداوندگفت:بسیار نزدیک به تو هستم من با این همه عظمت،در زمین و اسمان ها نمی گنجم اما در دل تو باوجود کوچکی جای می گیرم،ایا مرتبه ای بالاتر از این می تواند برای تو باشد؟دل گفت: هرگز نیست.
و اینگونه شد که دل با صدایی لرزان گفت: ای مهربان ترین مهربانان،پناهم باش.و روشنایی صبح با ریزش قطرات مروارید گونه ی باران همراه شد.
نویسنده: اکرم شعبانی
موضوع: سفر به دربند
یکی از محلات قدیمی شمیران وشمال باغ سعد آباد دربند است که تقریبا از میدان قدس در حوالی تجریش شروع شده و به ارتفاعات شیر پلا و آبشار دوقلو ختم میشود.
دربند از جاهای بلند تهران است و یکی از راه های اصلی صعود به البرز مرکزی است...
صبح زود من و دخترم _نغمه_ شال و کلاه کرده به سمت دربند راه افتادیم تاروزی جذاب را رقم بزنیم . .
از تاکسی پیاده شدیم تندیس کوهنورد، نغمه را به خودش جلب کرد.
تندیسی باصلابت اماچهره ای مهربان... تندیس دلاوری از زاد بوم آرش... تندیس زنده یاد سرهنگ امیر شاه قدمی...
گروهبان امیر شاه قدمی در آن دوران مربی کوهنوردی و مرکز آموزشی کوهستان و مربی اسکی بوده وجناب مهام شهردار وقت تهران مدل ایشان را میپسندد واقای رضا لعل ریاحی پیکر تراش قهار ایرانی با زبر دستی پیکر این مدل واقعی را میتراشد و تا کنون چشم نواز راهیان دیار میباشد. جالب است بدانید که در جریان سقوط یک هواپیمای آمریکایی بر روی زرد کوه بختیاری زنده یاد شاه قدمی در سرمای منفی سی درجه به تجسس میپردازد وسرنشینان هواپیمای ساقط شده را نجات میدهد واز زنده یاد جان اف کندی رییس جمهور فقید آمریکا مدال لیاقت میگیرد.
ایشان در سال 91خورشیدی در سن 80سالگی درگذشت.. نامش ماندگار . . .
هوا بسیار سرد است.. من در فصول مختلف به در بند و با افراد مختلف آمده ام اما میخواستم امروز به این محل گل گشت به دیدی دیگر بنگرم.. محکم و استوار من ونغمه به پیش میرویم.. در کنار یک آدم برفی می ایستم و چند عکس میگیریم در کنار آبشار کوچکی نیز متوقف میشویم.. اینجا زمستان رنگ دیگری است.. رستوران ها هوای زمستان دارند حال و هوای زمستان های دوره قاجار و پهلوی اول همه چیز صاف و ساده و جان دار است مصنوعی نیست. کوچه ها بوی شعرهای ایرج میرزا را میدهد... رستوران ها آدم را به یک فضای قدیمی میبرد که باید رفت یک دست جگر و قلوه با پیاز و سبزی خورد.. لواشک و آلوچه ها که هر چندبا رنگ های مصنوعی درست شده اند آما آدم فکر می کند خون الو است که باعث زیبایی رخساره الو و لواشک شده است.
گذر از کوچه ها وگذر های مختلف دربند صفایی خاص دارد که هر تازه وارد و حتی چندین بار رفته را به وجد می آورد و خستگی را انسان به فراموشی میسپارد ودوست دارد به جلوتر برود.کوچه باغ های ایرانی که نمادی از کوچه باغ های دوران صفویه تا عصر پهلوی دوم است. راه صعب العبور است ...
نویسنده: استاد مجید تنگسیرى
(دبیر شیمی مدارس آبادان)
نگارش یازدهم درس چهارم
دوباره به پارک رفته بودم. آن پیر مرد را دیده بودم. دیگر از کنجکاوی داشت ذهنم منفجر می شد. نزدیک یک سال بود که من به این محله آمده بودم و هر روز که به پارک می آمدم اورا می دیدم، که روی سومین نیمکت پارک از بالا نشسته بود به آن تک درخت گیلاس خیره می شد.
دیگر نمی توانستم این کنجکاوی را تحمل کنم، پس قدمی به جلو برداشتم اما باز هم یک قدم به عقب آمدم. کمی در ذهنم جست و جو کردم و با خودم حرف زدم، که اصلا به من چه مربوط است که بروم و از سؤال بپرسم که چه چیز این گونه فکرت را مشغول کرده است اما چیزی دستگیرم نشد. پس این دفعه عزمم را جزم کردم و کامل به جلو رفتم.
به نمیکت رسیدم، دقیقا کنارش اما او به هیچ چیز توجهی نداشت و همچنان به ان درخت گیلاس زل زده بود.
_ببخشید آقا
رویش را به سمتم برگرداند و کمی چهره ام را نگریست
+بله بفرمایید
_ببخشید میشه اینجا کنارتون بشینم اخه هیچ نیمکت خالی اینجا نیست منم یه مقدار خسته شدم.
باز هم کمی نگاهم کرد و سپس مکثی کرد و سرش را به علامت بله تکان داد و به آن طرف تر رفت. به جلو رفتم و سپس گوشه نیمکت نشستم. چهره اش را مدت ها بود که میدیدم پس نیازی به دید زدن صورتش نبود. می خواستم بروم سر اصل مطلب پس گفتم:
_ببخشیدا من یکمی کنجکاوم به خاطر همین می خوام ازتون یه سوال بپرسم. نزدیک به یک ساله که من هر روز صبح میام اینجا و عین همه اون روزا شما رو اینجا میبینم که کاملا سکوت می کنید و به این درخت زل میزنید یه جوری نگاش میکنید آدم فکر میکنه این درخت چی میتونه داشته باشه که یکی اینجوری نگاش کنه.
+الان منظورت اینه که واست توضیح بدم چرا هر روز میام اینجا؟
این را گفت اما هیچ عصبانیتی در صدایش نبود اما رنگ نگاهش تغییر کرد و غم چشمانش بیشتر شدو سرش را پایین انداخت.
+الان که فکر میکنم شاید اگه بعد از سالهابا یکی در و دل کنم راحت تر شم اما بعید میدونم.
دستی در جیب کتش کرد و عکسی را به بیرون آورد. عکس قدیمی بود اما قیافه ها در آن کاملا واضح بود. اولین شخص داخل عکس زن جوان و بسیار زیبایی بودکه دختر کوچکی با موهای خرگوشی بغلش بود و سومین شخص داخل عکس مرد جوان خوش قد و بالا و جذابی بود که درکنار زن جوان ایستاده بود که گمان کنم ان مرد خودش بود. عکس را جلوی چشمانش آورد.
+سی سالا پیش بود. تولد سه سالگیش یادم میاد وقتی به دنیا اومد حس عجیبی داشتم از همون اول عاشقش شده بودم. اسمش رو گذاشتم پریزاد. حالا عزیز من سه سالاش شده بود. اون روز من اورده بودمش پارک دقیقا همینجا می خواستیم با هم یه درخت بکاریم، یه نهال گیلاس. آخه گیلاس خیلی دوست داشت. با اون دستای کوچولوش یه بیلچه رو گرفته بود و داشت خاک رو میکند. تقریبا یه یک ساعتی از کاشتن نهال گذشته بود. من رفتم براش بستنی بخرم مثل ابلها تنهاش گذاشتم دخترم رو دقیقا روی این نیمکت نشونده بودم با دوت بستنی توی دستم برگشتم اما چه فایده دختر کوچولوم نبود غیبش زده بود کل دنیارو گشتم اما نتونست پیداش کنم.
برق اشک را درچشمانش دیدم مرد مغروری که من طی این مدت شناخته بودم می خواست گریه کند حسابی ناراحتش کرده بودم و حالا حرفی برای گفتن نداشتم.
_ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم.
اما او دیگر چیزی نگفت و باز هم به همان تک درخت گیلاس زل زد. من هم دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشتم پس راهم را کشیدم و رفتم.
گاهی وقت ها نباید زندگی دیگران را زیاد کاوید و آن را گشت. چون برای بعضی ها نبش خاطرات مانند همان ریختن نمک بر روی زخمی کهنه است.
نویسنده :دریا سعیدی
دبیرستان: آزرم کرمانشاه
دبیر: خانم پرستو رستمی
آرام آرام زمان طلوع فرا می رسید. قلبش دیوانه وار به سینه مشت می زد. خورشید، دلبرانه از پشت کوه ها سرکی می کشید. پشت چشمی نازک میکرد و دل می برد.
بعد از لحظاتی چند، که انگار چندین سال گذشت، لحظه موعودِ کویر فرا رسید. خورشید طلوع کرد و چهره زیبایش را سخاوتمندانه، به رخ عالمیان کشید.
سر تا پای کویر،همه چشم شده بود.ولی فقط نگاه نبود که روانه معشوق می کرد. عشق بود، عشق!
زمزمه وار گفت:طبقات آسمان را گشته ام؛ صحرای ابدیت را درنوردیده ام؛ اما مخلوقی زیبا تر از تو به چشم ندیده ام!
دریا در همان حوالی نظاره گر کویر و خورشید بود.
خواست که رخ نمایی کند. بادی به موج هایش انداخت و خروشی به آنها داد.
توجه خورشید جلب شد. از دور نگاهی به دریا کرد. در نظر خورشید،دریا زیبا تر از کویر بود.
خورشید،لبخند گرمی به دریا زد.کمی آتش روی گونه هایش ریخت تا گونه های قرمز و برجسته اش، سرخ تر و دلبرانه تر شوند.
خورشید به مقصد دریا حرکت کرد.
کویر غمگین شد. دانه های شن و ماسه از چشم هایش سرازیر شدند.
بین خودمان بماند؛ کویر هم روزی دریا بود.اما به خاطر عشق به خورشید، دوستی او را برگزید و تبدیل به کویر شد.
نور خورشید دریا را کویر کرده بود.اما همان خورشید، به خاطر زیبایی دریا را برگزید.
کویر نزدیک تر رفت. به خورشید و کویر رسید.
از کویر پرسید: چرا خورشید تو را انتخاب کرد؟
دریا گفت: به خاطر اینکه من زیباترم.
کویر گفت: من که به خاطر خورشید از زیباییام و همه چیزم گذشتم؛هر روز گرمای طاقت فرسای نزدیکی به خورشید را با جان و دلم تحمل کردم و باز عاشقش بودم.
دریا گفت: مشکل تو همین جاست، برای اینکه دیگری را بیشتر از خود دوست داشتهای. کویر همان طور که در فکر حرف های دریا بود از آنجا دور شد.
کمی بعد، شعله های خورشید را دید که یک به یک بر سطح دریا خاموش و سرانجام ناپیدا شدند.
نویسنده: هانیه برومند
دبیرستان پروین اعتصامی برازجان
دبیر: معصومه محتشمی
روی زمین همچون همیشه بر محور خود در حال چرخش بود.احساس شادابی داشت و همین طور می چرخید و می چرخید.....
ناگهان توجهش به تعدادی انسان جلب شد که بر روی کوه با حیرت به آسمان می نگرند و از شگفتی اینگونه خلقتی در عجب هستند.
زمین به آسمان رو کرد و با چهره ای عصبانی و دلخور گفت:ای آسمان تو چه داری که این انسان ها از دیدنت حیرت می کنند و به منی که تمام کارهایشان را فراهم می سازم بی توجه اند؟!
آسمان به زمین روی کرد و گفت :اینها محو رنگ آبی من هستند.
زمین گفت:من که از تو رنگا رنگترم و دریایی دارم همچون تو آبی...
آسمان گفت :آری مشکل همین جاست که تو یک رنگ نیستی و علاوه بر آن من از تو بالاترم و انسان ها به هرچیز و هرکس که بالاتر است اهمیت میدهند.
زمین همچنان که در فکر بود دید که انسان ها در خانه های روی او پناه گرفته اند....
نویسنده: زهرا فنایی،
دبیرستان صلای دانش،
خراسان رضوی، شهرستان گناباد
دبیر: خانم مریم میرمحرابی