انشای نگارش پایه یازدهم
نگارش یازدهم - درس اول:
بند مقدمه: آرام تر از همیشه از راه می رسد،خستهٔ سفر است،بعد از آن همه هیاهو وسفر تماشای دل تنگی آسمان وفرو ریختن برگ ها را به همراه می آورد،او پاییز است.فصل مهربانی،دوستی وخلاصهٔ دل تنگی ها.
بند بدنه یک: مهر پاییزی بعد از سوزان شهریور از راه می رسد، دست نوازشش را بر سر فرزندان خود می کشد وراهی مدرسه می کند،آبان نیز مهری در دل دارد اما در این میان بر گهای خشک شدهٔ پاییزی را با باد هایش از درختان فراری می دهد.آذرش که از را می رسد دل تنگی هایش بیشتر می شود ،باد های زمستانی اش را به جان شاخ و وبرگهای درختان می اندازد ،گویا برگها خبر ناگواری شنیده اندبه این سو آن سو پر می کشند،پرندگان هم بار سفر بسته اند وقت کوچشان است.
بند بدنه دو: پاییز درس زندگی است؛سرد شدن یکباره اش یادم می دهد که حال و روز انسانها پایدارنیست،روزی نرم وگرم و روزی سخت وسردخواهند بود.زرد شدن برگهایش نشانم می دهداین دو رنگی را همه دارند دیگر به انسانها اعتمادی نیست،فرو ریختن برگهایش نیز می گوید هیچ چیز ماندگار نیست.
بند پایانی: پاییز جان!سفر کردهٔ خستگی ها ،دل تنگی هایت رادوست دارم،ماه پر مهرت تا آذر دل شکستهٔ کوچ کرده ات را می پرستم،درس زندگی ات بالاتر از همه زیبایی هایت است تو خودت دانش آموزان را راهی مدرسه می کنی ولی آموزگار بزرگی هستی،در کوچه های زردت قدم می زنم ودرس هایت را می آموزم تو بهترین آموزگار عاشقانی.
نوشته: پریسا گرامی - یازدهم انسانی
موضوع انشا: برف
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.وقتی زمین لباس سفید بر تن دارد بیشتر هلهله بچه ها مرا آرام میکند آنها آدم برفی های زیبایی میسازند اما حیف که با کوچک ترین تابش از بین میروند .
حال دارم قدم میزنم انگار روی ابر ها هستم . چقدر نرم است ...هیچ برام جالب تر از این نیست که صبح پاشم ببینم کلی برف آمده و کسی از روش راه نرفته.
زبانم قادر به گفتن این همه زیبایی نیست و چگونه از این خالق هستای هستی بخش تشکر کنم و چگونه کنم بنده خوبی برایش باشم؟
موضوع انشا: برف
سالها بود که روستایمان رنگ برف راندیده بودوشاخه های درختان به خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه خوشحال از
اینکه برف آمده درکوچه وخیابان هابودند.
شالم را بیشتر روی دهان وبینی ام کشیدم چون در این جور مواقع گونه ها وبینی ام مانند گوجه قرمز می شوند. دانه های برف باشادی در همه جای زمین فرود می آمدند...بچه ها آن طرف تر مشغول آدم برفی درست کردن بودندوبعضی هایشان هم گلوله های برفی به یکدیگر پرتاب می کردند.دست هایم را مشت کردم تا از یخ زدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم.
بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپه های اطراف پوشیده از برف وسفیدی بود.بند پوتین های سربازی برادرم را که پا کرده بودم محکم تر کردم تااز پاهایم درنیایندچون برایم بزرگ بودند. بازحمت فراوان خودم رابه بالای یکی از تپه هارساندم.آنقدر برف آمده بودکه می شد روی آنهااسکی بازی کرد..اما ما که حتی پول یک جفت چکمه رانداشتیم اسکی مان دیگرچه بود..
ازآن بالابه روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم که بعد از مدت هارنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود. خدارابه خاطر رحمت هایی که امسال شامل حالمان کردشکرمیکنم.
خدایاشکرت که هنوز هم به فکرمان هستی.
موضوع انشا: پاییز
◀️تو به روی کدامین درد سکوت کرده ای؟؟ که همواره هجوم اشک های توبابرگ هایت مشاهده میشود!
کدامین صداقتت رانادیده گرفته اند؟
که اینگونه حتی درحالِ نوشتن ڪه باشم قلمـی بااحســـاس،ملاڪ دستم می شود!
به چه شیوه ای توراتعبیر کنم؟؟؟
◀️پائیز همان فصلی است:که درآن برگ های درختان به زردی می گراینــد،همان فصلی است ڪه گاهی هوس میکنی بایدکفش هایت رااز پا درآوری،تاموسیقیِ خش خشِ برگ ها پاهایت راقلقلڪ دهند...
یاهمان رؤیایی است ڪه به دنبال هرتعبیـر وتدبـیری براے وصفش باشی،تلفیقـی ازاحساسات لمــس نشده میشونـدوبرای نوشتن رویِ ڪاغذ صف می بندند...
مات ومبهـوت دروصف منظره هایش مانده ام....
◀️وچه لذتی حاکم بر چشم وخیال من میشوند!!هنگامی ڪه قاصدڪ های روبه سرخـیِ با شیطنت او،مهمان دستانـم میشـوندومن دست هایم را روبه آسمــان میگیرم،ومیگشایـم...وبانفسـی پرازامیدوآرزو،آن هارافـوت میکنـم وبه تماشایِ گم شدن برگ هادرآسمان آبیِ پاییزی غرق میشوم،وانتظـاری میکشم ڪه پاییز تلخی آن راچشیـده است،وازتعبیر آن به این شڪل خودرامتمایز میکند.
و فصلی است ڪه احساسم رابه بندکشیــده،بندی ڪه تمام نخ هایـش ذنجیـره وار به یڪدیگر تعلق دارند..
◀️زرد است ڪه لبریزحقایق شده است..
تلخ است ڪه بادرد موافـق شده است..
«شاعر نشدی وگرنه!میفهمیــدی....
پائیزبهاریست ڪه عاشــق شده است»....(میلاد عرفان پور)
🍁🍁🍁🍁🍁
فاطمه ربیعی، دبیرستان عصمـت،اروندکنار...
نام دبیـر؛خانم شعبانی
____________________________
پاییز، چه کلمۀ پر معنایی ، پر از حرف ، پر از زندگی، پر از غروب دل انگیز و شاید هم پر از عاشقانه های دو نفره.
شش ماه از سال گذ شت و اینک نوبت پاییز ا ست که د ست به قلم شود، اینک نوبت او ست که هنر بیافریند و بوم نقا شی
خودرا بارنگ های آتشین بیاراید. بومی به وسعت یک دریا، یک خیابان طویل که پر از درختان چنار سر به فلک کشیده است،
و به وسعت تمام زیبای های این فصل .
پاییز که می آید تاب ستان رخت خود را می بندد وعزم رفتن می کند. گویا با رفتن تاب ستان، درختان باید خود شان را برای
یک خواب طولانی و شیرین آماده کنند. و اکنون هنگام ا ستراحت آنها ست؛ هنگام آن ا ست که بن شینی و به ریزش برگ های
پاییزی بنگری. برگ های طلایی و ارغوانی، از جنس خورشید، از رنگ آتش و باید ببینی،که چه موسیقی دل نواز و آرام بخشی
استتتت این یتتتدای برگ های خشتتتییده، یتتتدایی که بند بند وجودت را پر می کند از لذّت، هنگامی که قدم های محیم و
قدرتمندت را از روی نرمه های برگی خشک شده برمی داری.
از این ها که بگذریم می رستتیم به هوای پاییزی، به ستتوزی که از لابه لای شتتاخه های برهنه و عاری از برگ می گذرد و
پوستت را لمس می کند. به لیّه های خاکستری رنگ ابر در آسمان که گویی خیال باریدن دارد، و به شبنم هایی که برگ های
درختان را جلا داده است. به دوردست ها می نگرم، روی قلّۀ کوه های پوشیده از برف های سفید و درخشان ، دشت های خالی
از هر گل و گیاه و خیابان های سرد و بی روح .
در این شهر بزرگ و در میان هزاران هزار خانه، دخترک بیماری با گیسوانی به سیاهی شب، پشت پنجرۀ اتاقش ایستاده و
به خور شید درحال غروب، که نور بی رمقش را به آ سمان ارغوانی رنگ می پا شد نگاه می کند. و شاید، در خیال خود به این
می اندیشد که فردا باز هم می تواند نظاره گر طلوع خورشید در یک روز سرد پاییزی باشد.
نازنین حسینی
دبیرستان دخترانه حضرت خدیجه کبری (س) کاشان
کلاس دهم ادبیات
دبیر : سرکار خانم نیونام