نگارش یازدهم درس دوم
گسترش زمان و مکان
موضوع: نگاه
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من ازخواب درنمی آید
دراین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید "حافظ"
تنها تر از هرماه و رنجورده تر از هر روز،عاشق تر از هرساعت و دلتنگ تر از هر ثانیه،در محبسی دنیا نام و میله هایی از جنس آدم ودلی زندان بان و منی زندانی ،با تنی مملو از تازیانه و پاهایی در قل و زنجیر،زندانی وار گام هایی در فرحزاد پاییز زده می زنم.
پاییز در فرحزاد عمق تنهاییست،نیمکت های سالخورده ی خاک خورده،عاشقانی ملول و سکوتی ملال انگیز که حتی خش خش خزان برگ ها هم سکوت جنون آمیز فرحزاد را نمی شکنندو هزاران بار باران ،باران که به فرحزاد می زند آدم تنها تنهاتر می شود،وصف حال عاشق تنها هم زیر باران ،که در فهم نمی گنجد.باران برای من تمام توست...
باران که می زند،دلم افسار عقلم را به دست می گیرد،به پاهایم فرمان فرحزاد می دهد وبه عقلم وعده ی پریزاد،به خودم که می آیم روبه روی همان کافه فرحزاد درست مثل همان شب ایستاده ام،و زیبا رو یی پریزاد ،در پیچ و تاب زلف هایش خودم را گم کردم آنقدر که شاید هیچ وقت نمی توانستم خودم را پیدا کنم،خنده هایش نجاتم داد،خنده هایش دل دنیایی را به لرزه در آورده،من که سهلم...
نگاهش،چنان در آن اقیانوس چشمانش غرق شدم که هزار بار گم شدنم را در موهایش آرزو کردم،شاید هیچ وقت پیدا نمی شدم بهتر از این بود که غرق شوم،نه اینکه از غرق شدن بترسم،سال هاست که پای آن نگاه به تاراج رفته ام،به ساحل برگشت،خودم را می گویم،اما نمرده بودم،عاشق شده بودم،حق هم داشتما،مگر در مقابل پریزاد چیزی جز یک قلب داشتم که پیشکشش کنم.
وتو،وتو چنان خانومانه وار به سمتم آمدی،بی کلام و سکوت چترت را دادی و رفتی.چهل سال گذشت،چهل سال دیگر هم که بگذرد،من هروقت کع باران بزند باز هم تمام فرحزاد را با چترت قدم می زنم شاید که روزی بیایی و چترت را بگیری و دلم را پس بدهی...
بازهم آمدم،نبودی...
وقت آن شد که دل رفته به ما باز آری... "مولانا"
نویسنده: فاطمه خلیفه
نمونه دولتی مرحوم شهیدی
دبیر: سرکار خانم اعتمادی
به نام آفریننده نیکی ها!
مهربانی آغاز خوش زندگی آرام ...
آن روز هایی که از خادمان امروزی خبری نبود..
آن روزهایی که برج ها سربه فلک نکشیده بودند و حریم حرم در حصار ساختمانهای مجلل نبود مادر بزرگی را می شناختم که از جوانی اش خادمی بی نام و نشان برای زائران بود ...
چه زمستان ها و تابستان هایی که دغدغه سرما و گرمای میهمانان را داشت و همواره نگران زائران تازه رسیده وبی جاومکان بود..
مخلصانه در خدمت آنان بود...
با انواع شربت های خنک ..
بیدمشک و لیمو تگرگی ..که ساخته دست خودش بود به استقبالشان میآمد... پناهشان میداد... تا کمی از خستگی راهشان بکاهد.
آخر او همسایه امام بود ...
در چند قدمی امام بود [enshay.blog.ir]
با صدای دلنشین مناجات حرم بیدار میشد و با صدای هیجان انگیز نقاره خانه ، روزش را شروع می کرد..
درِ خانه اش شبانه روز به روی میهمانان گشوده بود...
از شمال تا جنوب...
از شرق تا غرب ...
حتی میناب تا بناب ...
همه او را دوست داشتند ،،ایام محرم و صفر، منزلش حسینیه بود ..
عاشقانِ امام رضا میزبانی گرمی را در خانه او سپری میکردند،، از هیچ گونه کمکی دریغ نمی کرد...
در انتهای سفر،زمان وداع آنچنان شیفته محبت این مادر می شدند که آرزوی دیدار دوباره اش را داشتند..
این خادم امام رضا بدون هیچ نام و نشانی، بدون هیچ لقب وعنوانی ، مخلصانه - عاشقانه آنان را تکریم میکرد،، به راستی که او،خادمی گمنام بود .هنوزبعدازسالها یادوخاطره او وخانه پرمهرش نقل محفل بسیاری هست.
نویسنده: فاطمه رنجبر