انشا با موضوع همنشین خوب و بد
دوست… هم نشین خوب … رفیق …! کلماتی که گفتم، مرا به خنده وا می دارد. پیدا کردن دوست صمیمی و خوب، در این دوره و زمانه، مانند پیدا کردن میوه ی خوب و رسیده است!
شاید زمانی که داشتند رفاقت را تقسیم میکردند، همه ی مردم در خواب غفلت بودند یا شاید ریشه شان خشکیده بوده و به این قافله نرسیده اند یا شاید هم از تقسیم غنائم بهره برده اند، امّا بعد از آن آفت به ریشه شان زده و آدمیت را ازشان گرفته است!
من دوست صمیمی و هم نشین واقعی خود را تنها به شرط چاقو برمی گزینم!
اگر ظاهرش خوب بود ، او را برای تست باطن انتخاب میکنم و با چاقوی عقل، جسمش را می شکافم و به روحش دست می یابم! اگر جسم و باطنش یکی بود و اخلاق و رفتار پسندیده ای داشت، او را انتخاب میکنم. البته هیچ انسانی کامل نیست و من معتقدم باید در مقابل دوستی که میوه و ریشه ی خوبی دارد و تنها چند لکه در او دیده می شود، ما نیز آب پاک و زلالی باشیم تا لکه هایش را پاک کنیم و او را از بدی ،دور نگه داریم.
دراینجا یک سوال پیش می آید که چگونه این چنین باشیم؟ باید درجواب بگویم: کافیست آینه باشیم… مانند آیینه نقد کنیم و امر به معروف آیینه وار انجام دهیم. آینه هیچ گاه داد نمی زند که موهایت نامرتب اند، هیچ گاه فریاد نمی زند یقه ات را درست کن…سکوتش ، خیلی محض است! ما نیز باید همچون آینه و بدون تغییری درحقیقت، واقعیت دوستمان را بارفتارمان، به وی بفهمانیم.
کسانی که در رفتارشان خورده و شیشه پیدا می شود، باید بدانند که مانند میوه ها ،چه خوب باشند و چه بد، چه رسیده باشند و چه گندیده، عاقبتشان این است که خورده شوند و دور انداخته شوند، اما این که پس ازمرگ مورد حمله ی حشرات قرار بگیرند یانه، دست خودشان است.حال قضاوت باشماست…
سیب ناب باش برای دوستت / که ندارد فایده ،گیلاس بودن
گرچه گیلاس هم بود میوه ، ولی / شهره است به کرم دار بودن
می باشد لازم، آدمی را آدمیت / و ندارد آخرت، روباه بودن
هشدار که ندارد جا، سرای آخرت / و فقط هست برای خوابیدن
گرچه میجویی در این دنیا، مادیت / ولی ببر بهره اندر این دنیا،ز آدمیت ای رفیقا…
من گفتم و تو نشنیده بگیر این حماقت / و به حقیقت بدل کن این ، رفاقت
انشا با موضوع آسمان نگران
به نام خدا
بادی که در اطراف من می پیچد و مرا از یک مکان به جای دیگری می برد خنکم میکند، ذهنم را از تفکراتی که من را آزرده می کند میشوید و آرامشی نسبی به من می دهد.
درست است که من بالاتر هستم، قبول که من بزرگ تر هستم، اما وقتی که از این بالا میبینم که انسان های کوچک در گیر مشکلاتشان هستند و برخی به خاطر دغدغه هایشان ناراحت می شوند ومن فقط نظاره گره آنها هستم، خوشحال نیستم و میخواهم چشم هایم را بر همه چیز ببندم.
انسان ها وقتی که ناراحت می شوند گریه میکنند و دیگران هم از گریه ی آنها ناراحت می شوند . پس من چه کنم که ناراحتی همه ی آنها را میبینم و دلم پر می شود و فقط می توانم این دل پر قصه ام را با باریدن خالی کنم، می بارم تا هم انسان ها خوشحال شوند و هم این دل من از ناراحتی ها خالی شود.
همه ی انسان ها از گریه کردن یکدیگر ناراحت می شوند، اما از گریه های من که بخاطر آنها اشک میریزم و میبارم خوشحال هستند و با گریه های من خاطره هایی زیبا می سازند و از نعمت هایی که خداوند به آنها داده است استفاده می کنند.
نوینسده: هانیه بزم آرا
دبیر: خانم بنفشه فیضی
دبیرستان عطار شهرستان قوچان
نگارش با موضوع گفتگوی من و کرونا
دیدمش خیلی از او ناراحت بودم فقط یک سوال داشتم که چرا؟
چرا دارد جان مردم را میگیرد.
با یک غرور خاصی داشت راه میرفت.
به او که رسیدم از او پرسیدم که چرا دارد با جان ادم ها بازی میکند؟
دیدم حق به جانب گفت: من داشتم در بدن آن خفاش زندگیَم را می کردم شما انسان ها بودید که زندگی من را بهم ریختید با تعجب به او نگاه کردم و گفتم یعنی خودت از این وضع راضی هستی از اینکه هر روز چندین نفر را عزادار میکنی خوشحالی؟
دیدم که یک دفعه زد زیر گریه گفت: راستش را بخواهی نه. [enshay.blog.ir]
خودم هم دیگر از این وضع خسته شدهام از اینکه می بینم زندگی شما انسانها به خاطر من بهم ریخته ناراحتم.
ناگهان میان گریه خندید و گفت برای شما دانش اموزان که بد نشده😂
گفتم دلت خوش است،ها.آخر چه خبر داری از سختی های آموزش مجازی از استرس زمان کم امتحان ها
از استرس پریدن لینک و از دست دادن زمان قبل از جواب دادن به همه سوالات و.....
خندید و گفت انگار حسابی از من شاکی هستی و به خونم تشنهای؟!
گفتم من غلط بکنم به تو نزدیک شوم یا اصلاً خصومتی با تو داشته باشم، فقط میگویم دیگه برو خونه تون خسته شدیم یک سال و چند ماه است که مهمان مایی دیگر بس است، بیا با رفتنت خوشحالمان کن.،مهمان ناخوانده این روزهای زمین.
گفت: میروم، میروم،خودم هم از این وضع خسته شدهام واکسن را که تولید کنند من هم خود به خود میروم.
دوباره از او پرسیدم چرا ضعیف کش هستی؟
گفت منظورت چیست؟
گفتم یعنی با انسانهایی که سیستم ایمنی قوی ای دارند کاری نداری در عوض با انسانهای مُسِنّ و بیمار نامهربانانه تا میکنی.
گفت:این قانون طبیعت است انسانهای ضعیف میروند و آنهایی که قویاند میمانند و تا شکست دهند.
دوباره گفتم ویروس هزار چهره چرا هرروز رنگ عوض میکنی؟چرا نمیگذاری تو را بشناسند و واکسنت را کشف کنند چرا هر روز رنگ عوض میکنی؟
با قهقهه گفت:اسم جالبی برایم انتخاب کردهای"ویروس هزار چهره" و دوباره قهقهه زد
ناگهان جدی شد و گفت ادمها این روزها یک رنگ نیستند از من چه انتظاری داری؟!
اما دوباره حق به جانب گفت شما انسانها خیلی به خود مغرور شده بودید ،باید یک نفر به شما نشان میداد که چقدر ناتوانید قرعه هم به نام من افتاد و راهش را گرفت و رفت هرچه صدایش زدم نه ایستاد.
با خودم گفتم که چقدر حرفهایش درست است ما خیلی به خود مغرور شده بودیم،به علم ناچیزمان،به قدرت ناچیزمان... اما دیدیم که ویروسی که اگر میلیاردها از آن را کنار هم بگذاریم تازه یک گرم میشود چطور ما را عاجز و درمانده کرده و از پا در می آورد.
🦠🦠🦠🦠🦠🦠🦠🦠
نویسنده: شیوا حمیدی
دبیر:زهرا قنواتی
دبیرستان:کوثر،زهره شهر
نگارش - نگارش یازدهم - انشای موضوع نگارش پایه یازدهم - نگارش یازدهم درس چهارم 4 - انشا با موضوع طرح گفتگو - انشا - انشا نویسی - انشا بلاگ - انشای آماده - نوشتن انشا
انشا با موضوع گفتگوی مردم شهر با ستاره
دوبارهشبشدهبودآسمانشهردرهالهایسیاهرنگگمشده.ستارهها یکبهیکبیدارمیشوند تا از تیرگی آسمان بکاهند و من هم هنوز درانتظارپایانیروشن.
این شب هم از آنشبهای سرد و دلگیراست.کاشمیشدباکسیصحبتکنم.همینطور که این افکار در ذهنم میچرخید خیره به گلدانسبزرنگاتاقمشدم ،صداییتازهوعجیبوزیباگوشمرانوازش کرد.
از پنجرهی نیمه باز اتاقم آسمان را نگاهی کردم،ستاره ای درخشان به من نزدیکمیشد..چه زود خدا ندای قلبم راشنید.چهکسیبهترازستاره؟
،لبخندی زدم، دستی برای ستاره تکان دادم؛
+سلام دخترک بازهمکه بیداری!
_راستش دلم گرفته منتظرت بودم.
+من هم امشب دلگیرم،
این شب هاآسمانشهرهمدلگیراست
_با تهخندهای گفتم :کاش منهمآسمانی بودم بجای تو در دل آسمان شب میتابیدم..اون بالاخبری از غم و تلخی روزگار نیست.خبری از اشک و دلتنگی نیست.از درد خبرینیستخوشبحالت ستاره.!
+سرش را پایین انداخت بعد از کمی مکث زیرلب گفت:"منازطبـــــیبوپرستارهـردو آزادم""دوایدردمن ایندردبـےدوایمن اسٺ"
زمان میبرد تا بفهمی این ستارهی خندان غم عالم را بهدوشمیکشد.
_چرا حال دلت آشفتهاست ستاره؟
+دخترک تو درزمینی و حال هوا چهمیدانی؟
ادامهداد،در این شب ها از آن بالا،دستانخالی پدری رو دیدم که حتی توان راهرفتن همنداشت.
چشمان خیس پسرک درحسرت دوچرخهای آبیرنگرا دیدم که بازهم با بغض بهدستانخالیپدربوسههدیهمیداد تا مبادا دلش بشکند.
اینشبها باپسربچهای۱۰سالهحرفمیزدم کهلابهلایحرفهایشکرونانفسشراگرفت.
اینشبها آدمهایبیرحمیدیدم،
کودککار را دیدم که داشتبرای دخترکنازپروردهفال میگرفت..چرا بچهیتیم بایدصبحتاشبکفخیاباناسباببازیبفروشد بهبچههاییکهتکیهدادند بهآغوشگرمپدر..
این شب ها،بیعدالتیدیدم،
مردمهایی کهبرایهرمراسم ومهمانی تجملی میلیاردیهزینهمیکردندومردمیکهگرسنهپلکرویهممیگذاشتند قلبهاییرا دیدمکهاگر سنگنبود اشکدخترکجارینمیشد.وتمایزهاییخاکستریکهسایهاشچشمانعالمراکورکرده،دریغاکههمهرفتنیاندوجزحقکسینمیماند.منشاهدانعکاستضادهاخواهمبود و ای کاش نبودم .اینشبها...
منتظربودم هنوز از دلهایشکستهوخندههایتلخ تعریف کند که آهی کشیدوگفت:' دردهـــــاے مننهفتنیاست،دردهای مننگفتنیاست'
ستارهفلسفهایگرانقدر درسینهداشتدلش از مردم زیر سقف آسمان گرفته بود،غبار سنگین زمین حالشراآشفتهکردهبود اما میخندید تا حالی را اشفتهتر نکند ..او بیشتر از خود انسانها آنها را درک میکرد. دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود.آسمان ابری شده بودآرامبغضشرامیشکست و قطرههای اشکشرویشیروانیخانه مرا به خوابمیبرد.گمانمیکردموقتخداحافظیمنوستارهفرارسیده،اما هرگز دلم به این جدایی رضا نمی داد.درحالی که روشنایی ستاره داشت پشت ابرهای تیرهرنگ و بارانی پنهان میشد گفت:
+ازتو میخواهم مهربانی را به قلب های خستهی مردمت هدیه بدهی..بدی نکن
اگر نمیتوانی خوبی کنی..غمگین نکن اگر نمیتوانی شاد کنی ..دلیرا نشکن اگر نمیتوانی دردی را دوا کنی.
_گفتم: خیالت راحت،توزیباترین درس زندگیرا بهمن دادی.امیدوارم روزی جهان آراسته از همه ی پلیدی ها و غم ها بشود و آن شب؛شبِدیدار دوبارهی من با تو باشد؟
+با همان لحنارام گفت:بخاب دخترک و از شبهایبیقراریاتشکایتنکن"آخرایندردودلشببهدواییبرسد"آخرایننالهشبگیربهجاییبرسد"لبخندی گوشهی لبهایم نشست
_گفتم :دلمبرایبچگیهایم تنگشدهمیشود کمی لالاییبخوانی؟
درحالی که زمان زیادی نداشت اما درخواستم را پذیرفت..
+لالا لالا هواسرده دلم بهبودنتگرمه
لالالالا گل پونه که دنیا یک خیابونه
یکی رفت و یکی اومد چرا هیچکس نمیدونه
لالادنیا گذرگاهه گذرگاهی که کوتاهه..
لالالا..صدای ستاره دور و دورتر میشد
چشمانم غرق رویا.من مانده بودم و ستاره ای که دیگر نبود و شهری که در خواب بود وبارانی که قلبهای مردمم را تسکین میبخشید.
نویسنده: نازنین دهنوی
دبیرستان دانشوران دزفول
دبیر: خانم خیامی
انشا با موضوع گفت و گوی ستاره با انسان
نشسته ام بر بام شب....
از ذهنم فقط آسمان می گذرد....
نشسته ام وستاره هارا رصد می کنم....
کاش امتداد نگاهم به ستاره ای برسد که مرا می نگرد.....
مثل همیشه تلسکوپم را برداشتم و به پشت بام رفتم.آسمان شب مانند همیشه با ستاره ها آذین شده بود.چه رمزی است در این تاریکی که در اوج سیاهی زیباتر از هرچیزی است.انتهای نگاهم به ستاره ای رسید که برایم چشمک می زد.
گفتم:«خوشا به حالت! سالهاست در اوج فلک دلبری می کنی و جهانی به تو چشم دوخته است. اما من جز چند نفر، کسی اسمم را نمی داند وسراغم را نمی گیرد.»
ستاره گفت:«تو از من چه می دانی؟ من سالهاست که می درخشم اما همیشه هم مورد توجه نبوده ام.»
گفتم:« چرا؟»
گفت:« این خاصیت ستاره است که هرچه تنهاتر باشد،نگاه های بیشتری شکارش می شوند؛ اما اگر دورش شلوغ باشد، گم می شود.»
گفتم:« ما انسان ها فرق داریم. ما ستاره نیستیم ولی عاشق درخشیدن هستیم. انسان هایی بین ما بوده اند که چون ستاره ای پرنور درخشیدند و هرگز از چشم نیفتادند حتی بعد از مرگشان.»
گفت:« ولی ما هروقت بمیریم هیچ کس نمیفهمد و برایش مهم نیست، حتی کسی صدای فریاد ما را هم نمی شنود ؛چون شما همه ی ما را به یک شکل می بینید. اگر الان نگاهت را برگردانی،مرا گم خواهی کرد.آری،ما در اوج درخشانی گم می شویم.»
گفتم:«ولی ماه وخورشید که هرگز گم نمی شوند.»
گفت:«این قانون فلک است که هرچه درخشان تر باشی هرگز از دیده نمی روی؟»
گفتم:« این قانون، فقط برای فلک نیست؛ بین ماآدمیان هم همین قانون پابرجاست.
هرانسانی درخشان تر باشد بعد از مرگش فقط از دیده ها می رود ولی هرگز از یادها نمی رود.»
یک لحظه احساس کردم ستاره را گم کردم، اما نه! او خاموش شد. آن،مرگ یک ستاره بود.حق با او بود؛ مرگ او برای هیچ کس مهم نبود. ستاره ها در چشم ما دراوج سکوت می میرند، ما هرگز صدای فریاد آنها را نمی شنویم.
نگارشیخ اسدی
دبیر: خانم خیامی
دبیرستان: دانشوران دزفول
گفت و گوی ساکنان کره زمین با کرونا
ساکنان زمین:خیلی از ماها بلند پرواز بودیم و برنامه هایی برای آینده داشتیم اما حال حتی تفاوت ساعت و روز ها را از یاد برده ایم و ویروسی به این کوچکی کره ی زمین را بیمار و هزاران انسان را بی امید کرده است.
کرونا:همیشه دشمنان قرار نیست غولها و یا بیگانگان باشند و قهرمانان هم تافته های جدا بافته شما در عین اینکه میتوانید قهرمان داستان خود باشید میتوانید خطرناک ترین دشمن خود نیز باشید،هر چندین سال یکبار بیماری فرا گیر شیوع پیدا کرده تا تلنگری باشد برای انسان که محیط زیست،آینده بشریت و .....فدای یک لحظه غفلتت نکنی کمی به خودت بیا،از زندگی روزمره فاصله بگیر و بفهم گاهی بعضی هزینه ها برای عوایدی ناچیز سنگین اند و این بها بسیار کمر شکن است . رعایت اصولی ساده و ابتدایی برای حفظ جان کسانی که ادعا میکنید برایتان عزیزند نباید چندان سخت باشد دست از لجبازی و غفلت و خودخواهی بردارید.
ساکنان زمین:فاصله ای که تو میان ما و عزیزانمان ایجاد کرده ای را با هیچ گونه رعایتی نتوانستیم پر کنیم.موضوع که فقط این نیست رشد منفی اقتصاد، خانه نشین شدن هزاران نفر،کسب و کارهای از رونق افتاده،عزیز های از دست رفته...... انسان اگر صبر ایوب را هم داشت هم در برابر اینهمه درد کم می آورد.
کرونا: ایوب تکیه بر خدا و اعتقادی داشت که او رامعروف به صبر کرد هر اتفاقی هر چند سهمیگن متشکل از خوبی و بدیست،و بدان هر مشکلی ک بر سر راهت بیاید از تو آدمی قوی تر و با اراده تر می سازد.[enshay.blog.ir]
ساکنان زمین:ای بی انصاف کارد بیخ گلوی خلق گذاشته ای و خود مرحم به دستی و مارا مجروح میگذاری؟!! نوش داروی دیر به مزار رسیده مباش،
که دیریست بر مزار روح ما خسته دلان بانگی جز تنهایی و سکوت نمیپیچد.
کرونا:به جای ناله و نفرین از چرخ روزگار بدانید که خوشی و ناخوشی بی هم هیچند و کار دنیا را لنگ میگذارند اگر فکر میکنید من از رگ گردن به شماها نزدیک ترم به خدایی ایمان بیاورید که آفریننده این نظام و فلک گردون است و راست کار همه را میداند.
ای ساکنان زمین تا هستید قدر یکدیگر بدانید که فردا ممکن است جای هر یک از ما خالی باشد، آینده ای برای آیندگان باقی بگذارید تا شما را یاد کنند،سختی ها را گذراندید رنگ خوشی راهم خواهید دید با رعایت چند نکته ساده دوباره به آغوش هم باز خواهیم گشت.
بماند به یادگار که بعدها یادمان بیاید فقط مرگ ما را با یکدیگر مهربان کرد.
از گندم زار ما مشتی کاه باقی مانده که این سیاهِ سردِ روزگار طمع کرده همین را هم از چنگ ما بگیرد.
وقتش که شد دوباره خواهم نوشت که روزگاری در این آبادی مردم لبخند میزدند و رخت عزا تن هیچکس نبود و اشکی هم اگر بود از شوق وصال بر گونه سرازیر میشد نه از درد و غم.
( به امید هوایِ نفسی وصل
و با تشکر از کادر درمان )
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده:شادی طاهریان پور
دبیر: سرکار خانم خیامی
دبیرستان: دانشوران دزفول
نگارش یازدهم گفت و گوی خیالی بین برف و خورشید
اینبار سرما حتی به آسمان هم امان نداده بود. گویی سقف زمین می خواست با ابرهای پشمی سفید رنگ، خودش را گرم کند!.زمستان، روی زمین فرش برفی پهن کرده بود.
تکه برف، یکی از مهمانان سرو بود. انتظار سخت است! الاالخصوص برای درخت بی باری که برای باردار شدنش فصل ها منتظر زمستان می ماند...
چشمانش را بسته بود و به خانه ی ابری اش فکر می کرد. این مسیر طولانی واقعاً خسته اش کرده بود. تصمیم گرفت بخوابد؛ امّا ناگهان نوری عجیب، سایه اش را دزدید و بر تمام وجودش رخنه کرد. چشمانش را باز کرد. گوی زردرنگ ناشناس به او لبخند می زد...
چشمانش خیره ماند! قلبش تپید! برف، عاشق شده بود. غنچه ی لبش شکفته شد و شکوفه ی لبخند بر چهره ی دلداده اش نقش بست.
به خورشید گفت:« می آیی با هم دوست شویم؟»
_ از کدام دوستی حرف می زنی؟ امکان ندارد! من باعث می شوم تو ذره ذره از شاخه ی سرو جدا شوی و تا دل زمین پیش بروی. من تو را فدای سیراب شدن زمین و روییدن گل و سبزه خواهم کرد!.
اشک، دور چشمان برف، بلور بسته بود. گفت:« می خواهم در کنار تو گرم شوم، آرام شوم...»
_ تو در کنار من آب خواهی شد!
_ تو قلبم را آب کردی! تا زمانی که روحم اسیر تو است، جسمم زندانی بیش نیست!»
_ مگر تو قلب هم داری؟
_ تا پیش از آمدن تو من هم فکر می کردم که ندارم...»
_ از پایان این راه نمی ترسی؟
_ کسی که در راه عشق قدم می گذارد فکر آنجا را هم کرده...گرمای عشقت، قلب یخ زده ام را بیدار کرد و به آن جانی دوباره بخشید! آتشی که در قلبم شعله ور ساختی پیش از پایان زمستان مرا آب خواهد کرد...»
تیزی آفتاب روز به روز بیشتر و بیشتر شد و عاشق را روانه ی زمین کرد... تکه برف، آب شد...امّا آبش، گل آفتابگردان شد!...
🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️🗣️
نویسنده:فاطمه مدنی
دبیر:سرکار خانم خردخورد
استان هرمزگان،شهرستان بستک،هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو با موضوع آدم برفی و خورشید
زمستان بود. آسمان تیره، زمین سفید.بچه های روستا زیر درخت،برف بازی می کردند و آدم برفی می ساختند. برای آنکه آدم برفی شان زیبارو باشد هر کدام دکمه ای،چوبی،تکه لباس کهنه ای آوردند.برای آدم برفی چشم ساختند،لب ساختند،لباس و دست و کلاه آوردند. دیر وقت بود و وقت رفتن، اما بچه ها آدم برفی شان را کامل نمی دانستند و سوال این بود که نکند چیزی کم داشته باشد؟ناگهان یکی از بچه ها،دوان دوان به سوی خانه رفت و پس از چندی بازگشت.قلبی پارچه ای پر از پنبه های سفیدی در دست داشت و آن را در سینه آدم برفی جای داد و دیگر آدم برفی ناقص نبود.
سرش را بالا آورد.گویی امروز آسمان قصد کرده بود لباس عزایش را در بیاورد و او برای اولین بار می توانست رنگ آسمان و شاید خورشیدی که بارها تعریفش را شنیده بود ببیند.ابرها کنار می رفتند و شاخه های طلایی خورشید سپر ابرها را سوراخ سوراخ می کرد.
چشمانش برق می زد و دکمه های لبانش لبخند پهنی نشاندند. راست میگفتند؛خورشید واقعا زیبا بود!
-سلام.
به دکمه های سیاه چشمانش خیره شد و گفت: سلام آدم برفی جان! زمستان خوب بود؟
-زمستان؟نه!اصلا خوب نبود.همه اش تیرگی،همه اش تنهایی،همه اش آسمان ابری...
-زمستان است دیگر.اگر زمستان نبود توهم نبودی.
-می دانم ولی شنیده ام که سنگ ها می گفتند زمستان هایی با آسمان خورشیدی را هم دیده اند.
-پس دلت خورشید می خواست؟چرا؟!
با این جمله آدم برفی گرمای عجیبی حس کرد.شاید گرمای عشق بود یا شاید شعله آفتاب.
-تو واقعا زیبایی!
به راستی که خورشید این زیبایی ها را از کجا آورده بود؟
-شاید هم تو زیباتر از من ندیده ای.تو ساکنی و تنها اطراف خودت را می بینی.
-مهم این است که در دنیای کوچک من تو زیباترینی.
خورشید بالاتر آمد و مستقیم به آدم برفی می تابید.آدم برفی زیر تابش خورشید از عشق ذره ذره آب می شد.
-خورشیدجان،حرف بزن!چیزی بگو.
-از چه بگویم؟
-از عشق...
-از عشق؟ از عشق گفتن که کار من نیست.
-پس کار تو چیست؟
یکی از دستان آدم برفی افتاد. هوا گرمتر و گرمتر می شد.
-کار من گرم کردن و سوزاندن است.
-گرمایت زیباست؛گرمایت را دوست دارم.
-اما گرمای من تو را نابود خواهد کرد.
-این تقصیر تو نیست،قانون طبیعت است. من از قانون نوشته شده عیب نمی گیرم...
دست دیگر آدم برفی افتاد و مدام لاغر و لاغر تر می شد. شاید التهاب عشق او را از پا در می آورد.
-خورشید من!تا کنون عاشق شده ای؟!
بی قرار برای شنیدن جواب و قلبی که تار و پودش از فرط هیجان می تپید.
-مگر می شود عاشق نشد؟سالها پیش بود.من بودم و آسمان و زمین و قمر! قمر در پی زمین و من در پی قمر.آنجایی شعله ور تر شد عشق من، که ماه محتاج من بود و من،دست کرم...
برق چشمان آدم برفی رفت و دیگر چیزی از وجودش نمانده بود.لبخندش محو شد و درحالیکه دکمه های لبانش فرو می ریخت زمزمه وار گفت: شمس من! در این عمر کوتاه من،چیزی شیرین تر از تلخی عشق نبود.بهارت مهتابی!
و دیری نگذشت که در زیر شعله های آفتاب از بین رفت.
روزها بعد،وقتی که کودکان دِه زیر درخت و در چمن زار مشغول بازی بودند، قلبی پارچه ای را یافتند. پسر بچه ای آنرا پاره کرد.پنبه های داخل آن تیره و سیاه شده بود.
نویسنده: امینه خرم آگاه
دبیر: سرکار خانم فوزیه خردخورد
هرمزگان،بستک
نگارش یازدهم گفت و گو با موضوع خورشید و یخ کوچولو
هوا خیلی خیلی سرد شده بود ، خورشید خانم از پشت کوه ها بیرون آمد، به اطراف نگاه می کرد چشمش به یخ کوچولو افتاد که به او خیره شده بود.
تکه یخ های کوچک و بزرگ زیادی در آن اطراف وجود داشت اما نگاه یخ کوچولو متفاوت تر از بقیه یخ ها بود.
خورشید لبخندی زد و رو به یخ کوچولو گفت: چته؟تا به حال منو در این اطراف ندیده بودی؟
یخ کوچولو گفت: تو کی هستی؟
خورشید گفت: من کسی هستم که باعث روشنایی این جهان می شوم و از گرمای وجودم به همه موجودات که در این جهان وجود دارد می دهم ، صبح از پشت کوه ها بیرون می آیم و در نزدیکی مغرب از اینجا می روم و تو دیگر مرا در این اطراف نخواهی دید.
یخ کوچولو گفت: تو با دوستان من تفاوت های زیادی داری دوستان من سفید اما تو زرد رنگی!
خورشید خانم گفت: زیادی به من خیره نشو ! خیره شدن به من باعث آب شدنت می شود ، من و تو با هم در تضادیم ، من گرم اما تو سرد ! وجود من باعث آب شدن و در نهایت نابودی تو می شود.
یخ کوچولو قصه ما اینگاری شیفته ی زیبایی و جلا خورشید خانم شده بود ، گوشش به حرف ها و نصیحت هایش بدهکار نبود و از نگاه کردن و حرف زدن با او لذت می برد.
روز ها گذشت و دوستی آنها ادامه پیدا کرد اما یک روز خورشید خانم خسته بود به یخ کوچولو گفت: من زمستان و برف را چندان دوست ندارم من تابستان ، درختان و گل و گیاهان سرسبز را دوست دارم...
یخ کوچولو وقتی حرف های خورشید را شنید خیلی خیلی ناراحت شد چون اصلا انتظار شنیدن این حرف ها را نداشت.
فردای آن روز منتظر بود خورشید را ببیند و با او صحبت کند و به او بگوید چقدر او را دوست دارد ، اما ابر سیاه و خشمگینی تمام آسمان را پوشانده بود و خبری از خورشید نبود یخ کوچولو چند روزی منتظر خورشید بود اما این روال ادامه پیدا کرد.
دوری و ندیدن و حرف های خورشید باعث شده بود یخ کوچولو به تکه های کوچکتری تقسیم شود.
روز بعد خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد به اطراف نگاه می کرد و به دنبال یخ کوچولو می گشت تا به خاطر حرف هایش که باعث ناراحتی یخ کوچولو شده بود توضیح دهد و از دلش بیرون بیاورد اما او را ندید و خبری از یخ کوچولو نشد.
گاهی اوقات بعضی حرف ها نه تنها انسان ها بلکه موجودات را هم از پا در می آورد ، مراقب حرف هایمان باشیم تا دلی را نشکنیم.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده: آمنه درهنده
دبیر: سر کار خانم خردخورد
هرمزگان،بستک، هرنگ
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
ســر آغــــاز هــر نـــامــه نـــام خــداســت
کــه بـــی نــام او نـــامـــه یــکســر خــطـاســت
هــمه نــشــستــه بــودنــد و بـه آفتــاب و رنــگ هــای درهــم و بــرهــم عــجــیبـش کــه انـســان را مـــســـخ مــیکـند نـگــاه مــی کــردنــد. دلــت نمــی خواهــد چــشم از هــــالــه هـــای ســکوت بــرانگیــزش بــرداری . راه رفتن در آن سـاعــتـی کــه خـــورشــید دارد شــروع بـــه رخ نمـــایــی مــیکند عــجــب لذتــی دارد !!!
هـــمــه بـه آفــتــاب خــیـره بـودنـد کـه بــرف به آفــتـاب رو کــرد و بــا چــهره ای درهــم و اخـــم گـفت : ای آفتــاب تــو ڇه داری کــه انــسان هــا از دیــدنــت حــیرت مـــی کنــند ؟ ولــــــــی ....
آفـــتاب سخــــن بـــرف نــیمـــه گــذاشــت و گـــفت : مــشــکــل از مـاســت کـه زیــادی می بخـشـیم .
هـمه ی مــا بـاید کـسی را داشتـه باشــیم تا در چـنــیـن مواقعــی کـه یــک روز روز مــا نبـود بـنشـینـیم رو بـه رویــش و غـــر غــر کنـان از ســیر تا پـیاز بــدبیــاری هـایــمان را بـرایـش تــعریـف کـنیـم ؛ و او هــم لبــخنــد بــه لــب گـوش کــند و پـایان هر جــمـله مــان بگـویــد حق داشـتـی اینـقـدر عصبــی باشــی.
ولــش کـن مــهم نـیســت. فـــــــــدای ســرت . هـر چـقــدر هـم قـوی باشـی باید کــسی را داشته باشــی کـه حال بدت را بفــهمـد. کــسـی کـه حــالمــان به حالــش گــره زده بــاشــد.
بــرف کــه از سـخنــان آفتــاب اندکـــی آرام شـــده بـــود گـــفت :
مــی خـواهــم از تــو بـنـویــسم
بـا نـامـت تـکــیـه گـاهـی بـسـازم
مـــی خــواهـم انـگشـتانــم را در مــیان گیســوانـت بـه رقصـانم
مـــی خــواهم نـامـت را بیــامیــزم
مـــی خــواهم نــــاپـدیــد شــوم هــمـچــون مــواقـعــی کـه در دریـــای شـــب گــم مـــی شــوی.
آری درســـت اســت. دنــبال کــسی باشــید کــه از بــودن با ایشــان لذت مــــی برید. کــسـی کـه دوســتان خوبــی ندارد راه و رســـم دوســـت داشــتن و مــــــهـرورزی را هم نمـــی داند.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده : یاسمین حاجی قاسمی
دبیر : سرکار خانم خردخورد
هرمزگان، شهرستان بستک، هرنگ