نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگی عشق
سالها بود که چشمانش را به پنجره ی انتظار دوخته بود و در خانه ی دلتنگی به سر میبرد. تلخی قهوه،روز به روز با روحیاتش سازگارتر میشد و نگاهش از تنهایی سرشارتر.
دنیای خاکستری اش سالها بود که رنگ طلایی آفتاب ندیده بود و نسیم معطر عشقش به مشام او نرسیده بود.
مروارید ریزان دیدگانش با برگ ریزان پاییز همسو شده بود.هفدهمین پاییز دلتنگی اش تداعی گر خاطرات عشقوارانه اش،که اکنون از درد دوری همچون زهر تلخ شده بودند،گشته بود.
چشمانش را بست.ذهن خسته اش یادآور لحظات گذشته اش شد و مانند هرروز در خاطرات هفده سال پیش سیر کرد و گل از گلش شکفت.صدای نوازشگر جانانش در گوشش پیچید.لبخندی زد!چشمانش را به امید دیدن او گشود اما...
بازهم در ژرفای تنهایی لاینتهایش غرق شد و لبخند بر لبانش خشکید.آن صدا جز آوای قطرات باران بر روی شیشه ی پنجره ی غم هایش چیزی نبود.
گویی آسمان هم دلش برای معشوقه اش تنگ شده بود که اینچنین اشک میریخت.ای آسمان!گریه نکن.عشقت خورشید فقط پنهان شده است.او می آید و به دنبالش رنگین کمان نیز ظهور میکند.تو خیالت راحت!
نوشته: الهه شیرمردی
نگارش دوازدهم نثر ادبی
موضوع: پاییز رنگی
از کنار جاده می گذشتم درختان زرد را میدیدم که رنگ رخشان خورشیدی شده بود .درختان سبز و زرد در رقابت نشان دادن خود بودند درختان زرد میگفتند ،پاییز آمده به طبیعت خدا بنگر،درختان سبز میگفتند به هوش باش بهار هم در راه است،سردی هوا به من میگفت لباس گرم بپوش هوای زمستانی من از پاییز سوزناک تر است.
روی سنگی نشستم زانوهایم را از سردی هوا بغل کردم چشمانم را بستم لپ هایم مثل لبو قرمز شده بود ☺️چشمانم مثل قطب شمال یخ زده بود بعد از سال ها خورشید گرمایش را بر چشمانم تاباند یخ چشمانم باز شد و کم کم شروع به آب شدن کرد ،یخ چشمانم باز شد اما....
از درون احساس سردی میکردم
قلب یخ زده ام رویای خیس...🖤
هواشناسی بدنم میگوید :
هوای دل من امروز بسیار سرد است تمام شاهرگ ها بسته اند لطفا اگر سفر شما ضروری نیست دل به دل ندهید در شاه راه مغز ،قلب با زنجیر بی رحمی تردد نکنید.
پاییز غم انگیز تر از آن است که فکرش را میکردم چشمانم را بستم به سال های پیش بازگشتم زمانی که کودکی بیش نبودم ،
نمیدانستم دل چیست؟دل شکسته کیست ؟
اما الان با تمام وجودم تنهایی را حس میکنم
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی گرچه میدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی کار آسانی که نیست
💔
نویسنده: مهدیه مرادی پور سرناوه
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موصوع: جایی نیست که تو حس نشوی
حضورت را همه جا حس می کنم،
حضورت جسمی شده در دنیای احساس من، حست می کنم حتی زمانی که آنلاین هستی در فضای بی احساس مجازی!
تو چه سرزمینی هستی که همیشه هوایت بارانی است. بارانش از ابرهای سبز چشمان من می بارد، چشمانی که به خوشحالی تو خوشحالانه می گرید.
ای کاش تو کنارم بودی و من مجبور نبودم ساعت ها به انتطار آمدنت درون فضای مجازی بنشینم و تو بیایی و من از پشت شیشه گوشی در آغوش بگیرمت و به حال این جدایی گریه کنم.
زمستان نزدیگ است، و این زمستان برای من جهنم است! جهنمی با آتش های سرد! با هیزوم های از جنس غم و شعله های از نوع دلتنگی.
به کدامین گناه من این گونه باید مجازات شوم.؟
پاداش عاشقی و پای عشق ماندن جهنم است،؟ جهنمی که تو خودت ای معشوقه من برای من با دستان خودت ساختی؟
تو به تقلید کدامین کتاب آسمانی و مقررات زمینی این حکم را دادی، این عشق را به وجود آوردی و گذاشتی و از سرزمین دل من رفتی!
چگونه می خواهی حال مرا در این جهنمت بیرون بکشی، حیف است نه؟ حیف است که گشته ای احساس مرا، روح و جان مرا، همه وجود مرا؟ حیف است ولی تو نمی دانی از حال من که بدانی من چه می کشم!
ای عشق جانم، ای معشوقه ی بی وفای من، ای زیبای من بگو من چکار کنم؟ چگونه خاطرات ترا از این سرزمین افکار بیرون رانم؟ چگونه؟
جایی است که خاطرات را بخرند؟ اصلا مجانی می دهم فقط از من دورشان کنند دیگر خسته ام عزیز من.
دلخوشی من چه است؟ دلخوشی داشتم اما کسی آمد آن را بیشتر کرد و به یک بار همه را نابود کرد، و آن کس توای ای تمام کس من.
پارادوکس ها و شعرهای نو و غزل و قصیده و هرچه را تو فکرش را کنی خوانده ام ولی هیچ کدام در وصف حال من نگفته است ببین چه کردی با من که هیچ چیزی توان توصیف اندوه درون مرا ندارد، توان توصیف غم ها و درد و احساس سرد و بی حوصلگی های روز و شب و اشک های هر دم رو.
آه، آه از این که تو حتی شعر های مرا هم به چشم نمی بینی تا از حالم کمی آگاه شوی، چه برسد بدانی از حالم، تو بی خیال من شده ای و ساخته ای زندگی ای جدید بی من، گل من، آرزوی من خوشحالی تو است، پس ز دنیای تو می روی چرا که شاید دنیایت بی من زیبا تر است برایت. می روم من و غرق می شوم در خاطرات و دنیای از تو، که جسمت نیست در آن.
و یک شب، در حین خوشحالی و زل به عکس های تو، و نوشتن نامه ای به تو که قرار نیست به تو برسد هیچ گاه، با این دنیایی که به وجودت می نازد خداحافظی کنم.
نوشته: سیدامیرحسین ابطحی
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگ وصال ...
روزی که به دنیا امدم گلها آیینه بودند و آیینه ها خورشید
پروانه ها بالهایشان را در گلها تماشا میکردند و آیینه ها شاخه شاخه میشکفتند
روزی که بدنیا آمدم، چشمه ها زودتراز من راه رفتن را آموخته بودند وپرنده ها بیشتراز من طعم تو را می دانستند. من تورا نمی شناختم که کوه ها با تو حرف می زدند. من تورا ندیده بودم که نسیم های عاشقانه به دیدار تو می آ مدند.
من از هزار کوی دل گذشتم و از جاده های ملکوت سرازیر شدم. و به خیابان های خاموش زمین رسیدم .چه باران هایی که زودتراز من آمده بودند چه دشت هایی که زودتراز من سبز شده بودند و چه آدم هایی که قرن ها قبل از چشم گشودن من عاشقت شده بودند
حسرتی بر دلم فرود آمد. با خود گفتم: آه... دیر آمدم
سالها پی در پی گذشت. من در میان رنگین کمان و غبارهای غلیظ قدم کشیدم و گم شدم
من در قطب شمال غفلت یخ زدم و در جهنم دنیاسوختم و خاکسترم را بادها دست به دست بردند.
من مثل شیشه های یک پنجره فراموش شدم .شکستم....شیطان هروز در شبستان دلم می نشست و فرشته هایی که از سوی تو برای احوال پرسیم می آمدند.مسخره میکردند[enshay.blog.ir]
افسوس که انها همیشه دست خالی از نزد من بازمی گشتند
خدایا می دانم دوباره دیر آمدم،اما از بی تو بودن خسته ام....می خواهم یک شب بی هیچ آداب و ترتیب به اتاقت که در دلم است بیایم...دلتنگ توام ، دلتنگ نگاهت ..
برایت شاخه گلی بیاورم و با تو آشتی کنم و تو بی هیچ سرزنشی مرا بپذیری خدایا می خواهم عاشق دیگری باشم گر چه اخرین نفر باشم...
نویسنده: سرور البوغبیش
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: تنها در کویر
هیچ نبود...من بودم و کویر و کویر و کویر...
تاریکی شب کویر را ب بی انتهایی می کشاند و پادشاه شب سرباز های خود را در آسمان سیاه مستقر کرد.
هیچ نفهمیدم ک چگونه ب این پوچ بی انتها کشیده شدم.
آنقدر تنها بودم ک حتی ردپایم نیز همراهی ام نمیکرد. باد همه خارها را ب تسخیر در آورده بود و به دنبال خود میکشاند...
می رفتم تا راهم را پیدا کنم ...راهی که هزاران قدم را از من طلب میکرد و شن های سردی ک فرش زیر پایم بود...
چشم هایم با تاریکی شب به سیاهی رفت و آفتاب سوزان آنها را به روشنایی آورد.لبانم مانند زمینی بود که آب را تمنا میکرد...
ناگهان کورسوی امیدی ضمادی بر زخم هایم نهادو نیرویی برجانم بخشید.گویی نمی دویدم،پرواز میکردم و زمین جایی برای پاهایم نداشت اما سرابی بیش نبود و ناگهان آنهمه امید پر کشید...
خورشید پیروز این میدان ،نیزه های خود را بر تن من فرود می آورد و جانم را به اسارت میگرفت.شن ها رنگ عوض کرده بودند و بدن من را مهره داغ میکردند...
صدایی به گوش میرسید...باد شن هارا ب جنگ با من حریص کرد و با قدرت از من گذشت .پس از آن انسانی در آنجا بود که سنگینی جنازه مرده ای را بر روی تن بی جانش احساس می کرد...
نویسندگان: رفیعی، بابایی، مرادی، صفری
نگارش دوازدهم درس سوم
موضوع آدم بودن را نمی خواهم ...
از آغاز پادشاهی خدا، آدمی را جانشین اون خواندند، اورا الماس گنجینه پادشاه ماندگار زمان دانستند.
یادمان دادند اشرف مخلوقات خداییم
بی آنکه بگویند اشرف بودن ارزش آدم بودن را دارد یا نه؟؟
یادمان دادند موجودیت آدمی از آن امپراطور زمان هاست...
مارا با همگان همنشین کردند، همگان
متشکل از نوکران آدمی بودند... [enshay.blog.ir]
خدایا!! اما من نمی خواهم آدم باشم، نمی خواهم انسان بودن را درک کنم ؛ خدایا موجودیتی می خواهم بی آنکه آدم باشم. الماس بودن خود را به نوکران کارت هدیه دهم، من به تنهایی می خواهم پادشاه قصر تاریک غمناک خود باشم...
خدایا بشنو که چه گویم تا بدانی چه کشیدم از بندگانی که تو آدم نامیدی..
رهایم کن تا پادشاهی را به دست بگیرم، رهایم کن تا فریاد نزنم آری من تنهایم...
تنهای تنها می جنگم برای زنده بودنم زندگی را فدا کردم برای آزادی...
خدایا دلم شکست از آدمیانی که تو جانشین خود کردی... پس رهایم کن تا بتازم!!
حال من مصداق شعری است که از ماتمکده ابر ها به گوش میرسد:ابر تیره نیمه شب رسید توی آسمان، گریه اش گرفت اشک او چکید، چک چک کنان، صبح روز بعد اشک های ابر چشمه گشت و رود هیچکس اما با خودش نگفت :غصه اش چه بود...
پایان اسیر بودن زندگی و آغاز رهاییم
امضا مرد تنهایی وجودم...
قطعه ادبی
موضوع: ماه🌙🌜🌛🌙
فانوش شب بازهم می تابد!امشب پرنورو درخشان تر ازهرشب رخ می نماید و بین آنهمه ستارهء چشمک زن،دل سیاه آسمان را به نور امیدی جلا می دهد.[enshay.blog.ir]
گویا امشب ماه همدم دل شبگردهای دلتنگ است و میخواهد جاده را برای همه در راه مانده ها روشن کند.
نگاه غمگینش را دوخته به چاده پرپیچ و خم زندگی،زندگی ای که آزاد زیستن را از او گرفته و وی را در دل شب تک و تنهارها کرده است.
در گرگ و میش سحر،میان کوچه پس کوچه های گذر زمان آنگاه که ماه چادر نماز سفیدش را میپوشد و به اقامه عشق می ایستد و عالمیان راکه به تماشایه کابوس زندگی شان غافل شده اند به خیال آنکه در رویای شیرینی به خواب رفته اند،آگاه میسازد. مسافران راه عشق را سوار بر بال فرشتگان،آن دمی که به سجده در آمده اند به کوی رستگاری دعوت میکندو بشارت سکون در عرش عزیز و رهایی از فرش حقیر را میدهد.
ماه است...،ظاهر و باطنش یکی ست و ماننددل های خاکستری آدمیان نیست.آسمان این شهر عجیب بوی نفرت و حسد گرفته و تزویر پایه های زندگی هارا گسسته و کاخ دل هارا در معرض فرونشست قرار داده است.
زندگی را از ماه بیاموزیم که چه سخاوتمندانه مروارید وجودش رابه دل تاریک شب بخشوده و هنگامی که میخواهد جایش را به خورشید بدهد و جودش را با دیبای هفت طبقه آسمان پاک میکند و میرود.تا به همگان بیاموزد:(مهربانی هنوز هست،میتوان بخشندا بود.چراکه پروردگار مهربان و بخشنده است.)
🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜
نویسنده: فاطمه رستمی
قطعه ادبى
موضوع: ماه
چشم هایش رویاى روز را مى بیند وسکوتش حرف از آرزوهایش مى زند ،آرزوى یک بار دیدن رخ یار ویک بار لمس عشق ،یک بارگرماى وجود خورشیدش...
تا دیده مى گشاید باز هم تاریکى مى بیند باز هم حس هاى خفته وباز هم جهانى تهى از رنگ ونگارهاى عاشقانه...
گویا دوباره به خواب مانده وازدست داده لحظه هاى خوش عشق ناب را... بغضش گرفته ولى اشکش نمى ریزد. مى نگرد ومى نگرد ومیان سیاهى هاى دنیا دنبال تکه اى امید مى گردد ولى افسوس که همه در غم اند ،یکى درغم مال و یکى درغم جان ویکى درغم یار...
دریایش سوداى اورا دارد واو غم خورشید ،دریا هم عادت کرده بود به نوازش هاى شبانه ى ماه ،
ولى دنیا همین است ،ماه هم براى دریا مغرور شده ،وپشت ابرهاى به خشم فرورفته مخفى شده, رفته تا عاشقى بهت زده دراین عالم بسازد رفته تا غمى برغم جهان بیفزاید. افسوس که رسم زمانه همین است این بار ماه هم پشت ابر مى ماند وخیال بیرون آمدن ندارد...
ماه فانوس شب است وعروس زیباى آسمان ،مثل صاعقه تاریکى مردم را مى شکافد ومهر اندکش را نثار جهان خسته از هیاهو مى کند ،همین که بسیارى غم با او حلق آویز مى شود این بار ماه فقط نگاه مى کند ،نگاهى سرد ،نگاهى تاریک،نگاهى سیاه واین بار سیاهى مى گستراند. هر عاشقى همین است غمش تاریک است و بى صدا.....
نویسنده: زهرا برنا
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: محبت و عشق
دارای قلبی پاک,پرازعشق وسادگی، خالی ازهرگونه بدی و نفرت است ; خدارامی گویم! همانی که برای بدست آوردن دلمان تمامی نعمت هایش را زیرپایمان فرش کرد ،همان بی کینه ای که هرباردلش راباگناهانت شکستی بازهم آغوش قلبش به رویت باز بود . آن خدای دست و دلبازی که مالک بهشت , پرستارت، وامپراتور عشق و علاقه، فرمانروای مهربانی ومحبتش رانگهبان، وپادشاه دنیای کوچک و بزرگت قرارداد: پدرومادررامی گویم !،آن دوفرشته که گاهی درزندگی مجبوربه رهاکردن، وسپردن مابه خدا می شوند; واین قسمت ازقصه غم انگیزمیشود! صحبت ازاین دوملائکه شد روزهایی درپس نگاهم تداعی شد ! آن روز کودکی که آموزگارم برایم نوشت "باباآب داد"و من، باشوق فراوان، شادمان ازاینکه جمله ای تازه آموختم; اماهرگزآن معلم یادآوری نکرد معنای آن جمله را وهیچ گاه ندانستم و نفهمیدم توبرای نان دادن جان دادی ،ومن جواب این محبت رابابهانه های کودکانه ،اشک هایی که برای عروسک های بی جان و احساس ریختم ;اما ،تو ای فرشته ای که حال آسمانی شده ای باتمام خستگی هایت قول خرید یکی بهتر از آن را دادی ; بی آنکه بدانم دغدغه های تو با ناآرامی های من فرسنگ هافاصله داشت ،می دانی خدا , ندامت زده ازحال آن روزها هستم که به عروسک های بی احساس عشق می ورزیدم . بی آنکه جوابی ازآن بگیرم و دریغ از شکایت کردن.![enshay.blog.ir]
ای کاش به جای محبت به عروسک , محبت به انسان هارا آموخته بودیم، آخراین روزها اوضاع دگرگونه شده است. به کسانی محبت می کنی اما ,جواب تو نفرت است و تو نه تعجب میکنی و نه گلایه، زیرا: توازهمان کودکی آموختی محبتت راپای کسانی برگ ریزان کنی که در اِزای آن به تو نفرتشان را تقدیم می کنند...
نویسنده: الهام همتی
نگارش یازدهم درس دوم متن ادبی
موضوع: باران ترانه ای بی مانند
هیچ ترانه ای تا به حال زیباتر از نواختن باران نشنیده ام، تا به حال نیامده است هیچ سبکی به پای سبک زنش باران به تار های ساز زمین. کسی است که بگوید باران بی ترانه است؟
ترانه های که از باران می شنویم کهِ نوت نویسی کرده که این گونه دقیق و به دل می نِشیند؟ در حال بارش آرام باران پاییزی، سوار بر خودروی خود به نیت لذت بردن از کنسرت آسمانی به خیایان های بی انتها زدم. در مسیر هر آهنگی را گذاشتم همانند باران نبود. پاپ های عاشقانه، رپ های حرفه آنه، کلاسیک و سنتی و جاز هیچ کدام! گویا باران مخلوطی از تمام سبک هاست و زیبا تر از هر سبکیست...
گوشم را سپردم به نواختن باران که آرام آرام به تندی می نوازید.
وای چه شبی، چه کنسرت و چه نوازندگی ای. همه دعوت اند، از مرد، زن، درختان، خانه های پوشیده از خاک و گل های همنشین با غبار ها تا زمین های بی آب، ماشین و موتور و پیاده رو ها همه بودند مجانی. برگ های زرد روی زمین، همه از زمین خداحافظی کردند و با آب های جو و رود به مقصد دریا بی بازگشت رفتند. خاک ها و کثیفی ها از زمین و برگ و گل و درخت فرار کردند.
نم نم، شرشر، چیک چیک، و هرچه میان راه باران و زمین بیاید نت های نواختن باران می شود و صدای باد آرام هم بیت های باران اند.
با این باران و هوای سرد رو به سردتری و حضور آنکه دلت می خواهد و یک فنجان قهوه یا چایی و دلی خوش هم می توان مست شد.
دلم می خواهد قلبم را از سینه بیرون آورم و زیر این آب های کوارای که آرام ولی با سرعت می بارد بشویم و تمیز شود و اتو بکشم و سر جایش بگذارم، نمی دانم چرا حس می کنم سنگینی غباری ناآشنا روی دلم سنگینی می کند.
امشب در این کنسرت زیبا حرف هایی که بوی غم میدهد را بیخیال شوم بهتر است، امشب فقط باید از زیبای برگزاری این کنسرت بی نظیر و توصیف ترانه سرا و خواننده و نوازنده گفت و بس.
دلم می خواهد در این سالن بی انتها قدم بزنم، گوش کنم به نواختن و فکر کنم به آنچه قلب آرام مرا ناآرام می کند و دور کنم هر ناآرامی را.
باید آنچه را که در صندقچه قلب من اضافه است و غبار ها آن را پنهان کرده بیرون بریزم، در همین جوی آب که با سرعت می رود و از شهر خارج می شود، نیازشان ندارم بگذار بروند.
کنسرت تمام شد امشب ولی هنوز پاییز حضور دارد و تا اواخر زمستان مانده است هنوز، هنوز این کنسرت ها ادامه دارد منتظریم ای خواننده زیبا خوان بی مانند، بنواز بنواز که جهان به نواختنت احتیاج دارد.
باران، باران ای ترانه بی مانند.
نوشته: سید امیرحسین ابطحی
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: محبـت و نفرت
سال هاست کنار یکدیگر زندگی می کنند اما دریغ از یک وجه مشترک که بتوانند گاهی باهم از دردودل هایشان بگویند.
همان گل و بوته خار مشهور را می گویم که در بیشتر کتاب ها از تضاد آن ها می گفتند.
گل کنار خار خانه کرده بود و خار ازاین هم خانگی غمگین و خالی از اعتماد به نفس شده بود،اما آن خوش بوی قصه ما, مغرور تر از روز پیش بود.
امروز از آن روزهای بی تابی خار بود دلش یک صحبت دور و دراز می خواست،به گل نزدیک تر شد؛با مهربانی و صدایی خش دار به گل گفت:امروز زیباتر شده ایی!گل با خوش رویی پاسخ داد:من همیشه اینگونه ام این تو هستی که نه زیبایی داری نه رایحه ی دل انگیزی.
بوته خار با غمی که در صدایش بود گفت:اما دلی پر از محبت و عطوفت دارم،من هم روزی مانند تو گلی زیبا و خوش عطر بودم با سیلی یک برف سنگین اینگونه تکه خاری بی ریا شدم.
گویی گل توقع این صحبت ها را نداشت کمی به فکر فرو رفت انگار که از مغرور بودن خویش ندامت زده بود،با ناراحتی رو به خار گفت:من هم شاید روزی مثل تو شوم،خار با بغض ادامه داد:من هم گل بودن و هم خار بودن را تجربه کردم آن زمان که گل بودم مغروری چون تو نبودم حال که خار هستم بی ارزش نیستم.
گل غم زده به خار گفت:تو بهترین دوست من خواهی شد حتی اگر بوته خاری باشی،ناگهان رعدو برق زد و آسمان گریست خار کم کم تر شد و روی گیسوان گل، شبنم نشست ،موهای خار سبز شد و دلش بی ریا شروع به روییدن کرد.
حال دیگر خار هم گل شده بود و از نقاب دروغین خود که نامش نفرت بود رهایی یافت،و گل که پشت پرده محبت پنهان شده بود آشکار شد و درسی بزرگ از خار دریافت کرد.
نویسنده: فاطمه اینانلو
زندگی رسمِ خوشایندی است،زندگی بال وپری داردباوسعت مرگ!پَرِشی دارد اندازه ی عشـق،زندگی چیزی نیست که لبِ طاقچهٔ عادت،ازیادِمَن وتو برود...{سهراب سپهری}
🌬نسیمِ ملایم عشق هنگامی که قلبت رادرآغوش می کشد،افسارِنفـرت وخشم رارها میکنی!درآن هنگام کبوترِ سپیدِ محبت،🕊بال هایش رامی گشاید وخواه یاناخواه آغوشِ گرمِ خود را برایِ لیلیِ خود،به نمایش می گذاردوکاجِ خوش قامت احساساتِ،به خزانِ جانِ خود خاتمه ای میبخشدوچادرسبزرنگی به تن میکندوسپس پایانِ ناامیدیِ تورا،ازطریقِ انحنایِ هندسیِ لبخندت😍به همه انسان ها بشارت میدهد.
اینک نیـز برقِ چشمانت✨هـزاران وُلت وبه طور روشن وعجیبی افزایش می یابد!به حدی که درعزایِ تاریکیِ شب،دیگر نیـازی به قندیل های مصنوعی نخواهی داشت.[enshay.blog.ir]
درآن هنگام بودن ماه 🌙دلچسب میشود وآن یار....
ناگهانی حالِ دلت که روبه راه شود!ناگهانی نیـز،هضمِ طعمِ این همه احساساتِ وصف ناشدنی برایت دشوار می گرددواندیشه ات به یکباره به تأمل کردن برمی خیزد وازتومی پرسد:نکندروزی نفـرت از سرِ راه رسد؟؟کاج خوش قامت احساسِ تورا!به کجاخواهد بُرد؟؟؟برقِ قندیلِ هزاران وُلت چشمانِ تورا!به کدام کلبهٔ محزونِ تقدیـر،خواهدسپرد؟؟یااگرموج فرح بخشِ دلت جذرشود!!به کجاخواهی رفت؟؟گردراین خانهٔ عشق،خوانِ گستردهٔ نفـرت باشد!!چه لزومی دارد،خانه معشوق شود؟؟؟!
ناگهان ومیانِ این همه تلاطم فکری،"نفرت"لب به سخن می گشاید ومیگوید؛معنای من درکتاب سهراب سپهری نگاشته شده است.نگاهِ معناداری به من انداخت وسپس ناپدید شد...
به گمانم به قدری که از اوغیبت کرده بودم نفرتِ اوازمن،چندبرابرشده بود.
به سویِ کتاب رفتم وبه طور تصادفی دیدم که نفرت برایِ من همان صفحه موردِنظرش،که درآن بوستانی ازمعنـا به ثمر رسیده بودرا گشوده است...
"پرده را برداریم،بگذاریم که احساس هوایی بخورد!کفش ها رابکند!وبه دنبال فصول ازسرگل ها بپـرد،آواز بخواند،چیزی بنویسد...
کارِ ما نیست،شناساییِ رازِ گلِ سرخ!
کارِ ما شاید این است که میانِ گُلِ نیلوفر وقرن،پیِ آوازِ حقیقت باشیـم...🌈
نویسنده؛فاطمه ربیعی