نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: محبـت و نفرت
سال هاست کنار یکدیگر زندگی می کنند اما دریغ از یک وجه مشترک که بتوانند گاهی باهم از دردودل هایشان بگویند.
همان گل و بوته خار مشهور را می گویم که در بیشتر کتاب ها از تضاد آن ها می گفتند.
گل کنار خار خانه کرده بود و خار ازاین هم خانگی غمگین و خالی از اعتماد به نفس شده بود،اما آن خوش بوی قصه ما, مغرور تر از روز پیش بود.
امروز از آن روزهای بی تابی خار بود دلش یک صحبت دور و دراز می خواست،به گل نزدیک تر شد؛با مهربانی و صدایی خش دار به گل گفت:امروز زیباتر شده ایی!گل با خوش رویی پاسخ داد:من همیشه اینگونه ام این تو هستی که نه زیبایی داری نه رایحه ی دل انگیزی.
بوته خار با غمی که در صدایش بود گفت:اما دلی پر از محبت و عطوفت دارم،من هم روزی مانند تو گلی زیبا و خوش عطر بودم با سیلی یک برف سنگین اینگونه تکه خاری بی ریا شدم.
گویی گل توقع این صحبت ها را نداشت کمی به فکر فرو رفت انگار که از مغرور بودن خویش ندامت زده بود،با ناراحتی رو به خار گفت:من هم شاید روزی مثل تو شوم،خار با بغض ادامه داد:من هم گل بودن و هم خار بودن را تجربه کردم آن زمان که گل بودم مغروری چون تو نبودم حال که خار هستم بی ارزش نیستم.
گل غم زده به خار گفت:تو بهترین دوست من خواهی شد حتی اگر بوته خاری باشی،ناگهان رعدو برق زد و آسمان گریست خار کم کم تر شد و روی گیسوان گل، شبنم نشست ،موهای خار سبز شد و دلش بی ریا شروع به روییدن کرد.
حال دیگر خار هم گل شده بود و از نقاب دروغین خود که نامش نفرت بود رهایی یافت،و گل که پشت پرده محبت پنهان شده بود آشکار شد و درسی بزرگ از خار دریافت کرد.
نویسنده: فاطمه اینانلو
زندگی رسمِ خوشایندی است،زندگی بال وپری داردباوسعت مرگ!پَرِشی دارد اندازه ی عشـق،زندگی چیزی نیست که لبِ طاقچهٔ عادت،ازیادِمَن وتو برود...{سهراب سپهری}
🌬نسیمِ ملایم عشق هنگامی که قلبت رادرآغوش می کشد،افسارِنفـرت وخشم رارها میکنی!درآن هنگام کبوترِ سپیدِ محبت،🕊بال هایش رامی گشاید وخواه یاناخواه آغوشِ گرمِ خود را برایِ لیلیِ خود،به نمایش می گذاردوکاجِ خوش قامت احساساتِ،به خزانِ جانِ خود خاتمه ای میبخشدوچادرسبزرنگی به تن میکندوسپس پایانِ ناامیدیِ تورا،ازطریقِ انحنایِ هندسیِ لبخندت😍به همه انسان ها بشارت میدهد.
اینک نیـز برقِ چشمانت✨هـزاران وُلت وبه طور روشن وعجیبی افزایش می یابد!به حدی که درعزایِ تاریکیِ شب،دیگر نیـازی به قندیل های مصنوعی نخواهی داشت.[enshay.blog.ir]
درآن هنگام بودن ماه 🌙دلچسب میشود وآن یار....
ناگهانی حالِ دلت که روبه راه شود!ناگهانی نیـز،هضمِ طعمِ این همه احساساتِ وصف ناشدنی برایت دشوار می گرددواندیشه ات به یکباره به تأمل کردن برمی خیزد وازتومی پرسد:نکندروزی نفـرت از سرِ راه رسد؟؟کاج خوش قامت احساسِ تورا!به کجاخواهد بُرد؟؟؟برقِ قندیلِ هزاران وُلت چشمانِ تورا!به کدام کلبهٔ محزونِ تقدیـر،خواهدسپرد؟؟یااگرموج فرح بخشِ دلت جذرشود!!به کجاخواهی رفت؟؟گردراین خانهٔ عشق،خوانِ گستردهٔ نفـرت باشد!!چه لزومی دارد،خانه معشوق شود؟؟؟!
ناگهان ومیانِ این همه تلاطم فکری،"نفرت"لب به سخن می گشاید ومیگوید؛معنای من درکتاب سهراب سپهری نگاشته شده است.نگاهِ معناداری به من انداخت وسپس ناپدید شد...
به گمانم به قدری که از اوغیبت کرده بودم نفرتِ اوازمن،چندبرابرشده بود.
به سویِ کتاب رفتم وبه طور تصادفی دیدم که نفرت برایِ من همان صفحه موردِنظرش،که درآن بوستانی ازمعنـا به ثمر رسیده بودرا گشوده است...
"پرده را برداریم،بگذاریم که احساس هوایی بخورد!کفش ها رابکند!وبه دنبال فصول ازسرگل ها بپـرد،آواز بخواند،چیزی بنویسد...
کارِ ما نیست،شناساییِ رازِ گلِ سرخ!
کارِ ما شاید این است که میانِ گُلِ نیلوفر وقرن،پیِ آوازِ حقیقت باشیـم...🌈
نویسنده؛فاطمه ربیعی
انشا ٔ خیلی عالی بود خیلی خوشم اومد مرسی دست خانم ربیعی درد نکنه واقعا ممنونم ...
خوبه ولی باید خیلی ساده تر باشه .چون معلم میفهمه که یه دانش اموز پایه دوازدهمی نمیتونه این انشاء رو با اون ذهن منحرفش بنویسه،😅😅