نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دریا
دریا همانی که گیسوان نیلگونش دور زمین ،افشان گشته اند.همانی که گهواره ی ظاهرا خاموش اما پر تلاطم زمین است. گهواره ای که فرزند درونش را با لالایی مهیب و خروشانی که غروب های خزان سر می دهد،به خوابی کوتاه اما توام با آرامش فرا می خواند.[enshay.blog.ir]
همانی که خداوند آسمانی، تحفه هایی به او ارزانی داشته،تحفه هایی چون فصل سبز برای آرامش دیواره های کلبه ی عزیزانش. کلبه ای که درونش فرزندان عزیزی را برای عرضه به مخلوقات پرورش می دهد.
همانی که با فرا رسیدن فصلی که عروس زمین و آسمان است به آرامش نه چندان پایدار و ابدی می رسد.
آرزویم این است باشد پایدار تا قیامت نه برای من وما که برای همه....
نویسنده: یلوفر پور سعید
دبیرستان رشد خطبه سرا
گیلان شهرستان تالش
دبیر: خانم سوسن دارابی
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دریا
کنار ساحل بی جان و بی رمق قدم میزدم و پاهای برهنه ام را به آغوش شن ها سپرده بودم. موهای خرمایی رنگم به صورتم شلاق میزد و گونه هایم را سرخ میکرد. شال مشکی ام را نسیم به رقصی در حوالی این پاییز دعوت کرده بود.
کنار تخته سنگی نشستم و به آبی بیکرانش چشم دوختم و برای لحظه ای دلم خواست جای دریا باشم. مثل او رئوف و صبور.
چه طور در تمنای ساحل پیش می آید اما ساحل قدمی جلوتر نمی آید و او بازهم چون عاشقی واقعی بی تاب در تمنای ساحل گیتار زندگی را می نوازد. چه داستان پیچیده ای دارد این عاشقی ، لیلی و مجنون در برابر شیدایی این دو سکوت پیشه کرده اند و خدا تمام مدت نظاره گر این دلدادگی است.[enshay.blog.ir]
و چه صبورانه پای حرف های ناگفته انسان می نشیند و سکوت میکند و برای دل های ناآرام موسیقی بی کلام می نوازد،موسیقی از جنس آرامش.
آغوشش برای همه باز است برایش فرقی ندارد که چه کسی را میان سینه ستبر خود جای میدهد. او فقط و فقط زاده شده تا آرام کند،تا صبوری کند،تا عاشقی کند و در غم دوری از معشوق بسوزد و دم بر نیارد.آری عاشقانه هایش هم با ما فرق میکند.
و چه راحت میگذرد از عزیزانش. ذره ذره قلبش را به تور پهناور ماهی گیر میدهد و با لبخند لبان او،میخندد.
دانه های باران را که غلتان و لرزان از مادر خود جدا می شوند را در آغوش سردش جای میدهد و شب هنگام برایشان لالایی میخواند و دستانش را روی گیسوانشان میکشد تا غریبی نکنند.
آرامش وصف ناپذیر دریا و گرمای وجود ساحل باعث شد تا تن خسته ام را به آغوش ساحل بسپارم و برای لحظه ای از هیاهوی قانون زندگی دور شوم و کنار این دو عاشق عاشقی کنم.
نویسنده: زهرا کیهانیان
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دریا
دریاتنهاکسی بود که شِنَوای حرف هایم بود،برایش از همه چیز حرف میزدم واوبا تمام وجود پایِ قصه هایم می نشست و گوش فرامی داد...
باد که در این میان به محبت دریا به من حسادت می کرد باسرعتی وزید واورا درآغوش کشید،گویا می گفت بس است کمی هم به من گوش کن..
دریادرحرف هایم غرق شده بود وبه او بی اعتنایی میکرد...
باد هرچه اورا درآغوش می کشید موج هایی نصیب ساحل میشد و محبتی به او بازنمی گشت.
دریاانگار بااوقهربود وشایددلیلش این بود که هرزمان دلش آغوش باد رامی خواست باد اورا پس میزدو به ساحل
می سپردتش...
اینگونه بود که دریا نسبت به باد دل سرد شده بود و دلگرم به بودن ساحل ...
دریا عاشق شده بود واین تمام دلیل باجان و دل گوش دادن به حرفایم بود...
حرف هایم بشنید وعاشق شد
دل سرد زِ باد و دل سپردهء ساحل شد
نویسنده :مهدیه فلاح نژاد
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: ممنوعه
حوای طماع،حوای طمع کننده...
حوایی که جایی میان اسمان و زمین را کشف کرد.
کسی که با اشتباه کوچکش همه ما عمری در ازمون و خطاییم!
حوایی که میپرستمش، او اسطوره ی من است.
جرئت می خواهد رفتن به ممنوعه ها، خوردن ممنوعه ها، وقتی قرار است رانده شوی.
اما او...
نترسید؛ ماند و کاری را کرد که دلش خواست.و چه زیباست وقتی پیرو قلبت هستی...
شاید از اول هم نباید حوایی می آمد تا دنیا را به هم بریزد،با دلبری هایش، با هوس هایش و با تمام زیبایی هایش.
شاید نباید حوا می آمد تا آدمی را مات خود کند، تا اشتباه کند،تا عاشق شود و دلش برود.
شاید وجود حوا و چون حوا از ریشه اشتباه بوده، شاید نباید کسی در دنیا دلبسته شود تا دنیا ادم های بدش را بشناسد؛ آدم هایی که بی محابا تو را در تنهایی هایت رها می کنند و میروند...
یا شاید همه اینها که بر سر ما می اید تقاص سیب قرمز بهشت است،نمی دانم...
نمی دانم،نمی دانم قرار است چه بر سر حوا های این دنیا بیاید.
کاش می شد سیب را دوباره بر درخت آویزان کرد...
کاش می شد دوباره برگشت،به بهشت،به خداوند؛ به ممنوعه ها...
به نظرم ممنوعه های انجا راحت تر از ممنوعه های عشق اینجاست...
و چه بی محابا رانده شده ایم... :]
نوشته: مهسا خواجه افضلی
نگارش دوازدهم درس دوم نثر ادبی
موضوع: صدای باران
می شنوی؟ صدای پاییز است،صدای باران ،هوهوی باد،خش خش برگ ،بوی نم خاک باران خورده.
قدم هایمان ،بارانی که می بارد و بند نمی آید،عطر کاهگل باران خورده ی خانه های روستا و....
بی شک پاییز همان بهاری است که عاشق شده.ازدحام رنگ ها را می بینی؟گفتم که پاییز عاشق شده است رنگ می بازد و...سرخ و سپید می شود،گویی برگ های زرّینش را فرش کرده زیر پای معشوقش.دل عاشق پیشه ی قصّه ی ما نازک است،با اندک اخمی از سوی جوانانش، دلش به درد آمده و اشک هایش روانه ی زمین خدا می شود .
می بینی من عاشق اشک های این عاشق دل خسته ام.گریه کن پاییز ،گریه هایت رادوست دارم،گریه هایت از بهر عاشقیست ،عیبی ندارد،به چشمانت بگو که ببارند.ببار پاییز که تو خود معشوقه ی مایی ،با همین باران دل برده ای از ما و....
باز باران ،با ترانه،با گهر های فراوان ،می خورد بر بام خانه......
پاییز!روز های بارانی ات عجیب شیرین اند،دل باران خورده ام،گوشه ای رنج می طلبد که به دور از هیاهوی دنیا و آدم هایش،میهمان جنجالی چای شود.
ای فصل خزان و برگ ریزان ،از همه ی دلبری هایت که بگذریم ،دلگیری عصر هایت گذر کردنی ت
نیست.وای به حال وقتی که عصر باشد ،باران ببارد و دل رمیده ی ما اسیر غم و غصّه شده باشد
ای معشوقه ی شیرین حواست به ما باشد،پر مهر باش.جوجه هایمان در انتظار شمرده شدن هستند ،نکند کم و زیاد شوند. به دخترت آذر و پسرت آبان بگو همانند مهر ،مهربان باشد.دل بسپاریم به شعری از فروغ فرّخزاد؛
"کاش چون برگ خزان رقص مرا/نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه ی خانه ی تو/شور من ،ولوله بر پا می کرد."
نویسنده: سیده زهرا رضوانی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: فراموشی
در نقطه ای دور بایست و به آنها نگاه کن . . . حرکاتشان را ، لبخند هایشان را ، حتی حرکات اجزای صورتشان ؛ راحت تر از آن چیزیست که فکرش را میکردی . آنهه حتی متوجه تو نخواهند شد .
برای کنار گذاشتنت به چند لحظه بیشتر نیاز ندارند ، به تو پشت میکنند و میروند . . .
در عرض همین چندلحظه فراموش میشوی . . . چندلحظه صبر کن . . .
تبریک میگویم ! فراموش شدی !
ما میتوانیم همیشه جاودانه باشیم و میتوانیم در عرض چندلحظه فراموش شویم ، اما این دو اصلا به ما مربوط نمیشود . . . شاید هم بشود ، برگردیم به عقب ، چندساعت ، چندروز ، یا چند ماه و چند سال ، به آدم انتخوابیمان ، به آدم های انتخوابیمان فکر کنیم .
چه شد که وارد زندگیمان شدند ؟ _ ببخشید میتونم کنارت بشینم ؟
به همین راحتی وارد تنهاییت شدند؟ به همین راحتی دیوار تنهاییت را شکستند ؟
من همیشه دوست داشتم تنها باشم ، از آمدن ها هرگز نترسیدم ترس اصلی من از رفتن هاست ، فقط از رفتن ها ، یا بدترش اینکه از بی هوا رفتن ها و فراموش شدن ها و کنار گذاشته شدن ها . . .اما من هرگز از آمدن ها نترسیدم ، ترس اصلی من از رفتن ها بود . . . از بی هوا رفتن ها . . .
نویسنده: کوثر ظهیری
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: رد تماس
گـاهے دلتنگ میشوی ودلـت، بهـانہ هایی میگیرد،کہ بهتر است سکوت کنی.
گاهی وقت ها نمیدانم دلگیرم یا دلم گیر است هیچوقت نتوانستم معنی این دورا ازهم تشخیص دهم.
دلتنگ که میشـوم شماره شش را میگیرم(ایمان،محبت،عدالت، صداقت،مهربانی،راستی ودرستی)
بــــــوق...
اما اینگونه میشنوم :شمـاره ی مورد نظـر درشبکہ ی زندگی انسان ها موجود نمی باشد لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید...
واما شماره ها ی دیگر
(همدم ،دوست،همکلاسی،یار)بــوق
اما بازهم...[enshay.blog.ir]
مخـاطب دردسترس نمی باشد.
نا امید گوشه ای مینشینی، ودرافکار خودت غرق میشوی
اماهنوز یک شماره مانده (خدا)
یعنی ممکن است جواب دهد؟
بــوق بــوق
لطفا پس ازشنیدن صدای بوق پیغام خودرا بگذارید.بــــوق...
ســلام خدا.خـودتی؟
اگہ پیغام منو دریافت کردی لطفا باهام تماس بگیر، خسته شدم ازبس تماس گرفتم و کسی جواب نداد
خستہ شدم ازبس تماسم رد شد شاید فراموشم کردی خداااا.
واینجاست که خدا میگوید:من از رگ گردن به تو نزدیک ترم، نزدیک تراز هرکس به من ایمان داشته باش وازمن کمک بخواه.
اگرکسی نیست، من که هستم.
من همیشه هستم.دلت راکه صاف کنی مطمئن باش هیچوقت تماست را رد نمی کنم.
به امید روزی که ازقطارخوشبختی ها جا نمانیم و راه قشنگ آرزوهارا گم نکنیم .
امید روزی کہ خدا جواب تماس تک تک مارابدهد وتماس مارا رد نکند.
به امید روزی کہ آسمان دلمان صاف وبهاری باشد و تمام کینه وبرف های سرد ویخ زده در دلمان ذوب شوندو چشمان هیچکس بارانی نباشد.
ازالآن شروع کن یک قدم باتو وتمام گام های مانده اش با خدا.
نویسنده: مریم زارعی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: باران
باران اشک اندوه بار ابرهاست که از جور آسمان سنگدل بر زمین سخت و مصیبت دیده فرو میریزد باران حیات مخلوقات را تداوم میبخشد و مامور احیای زمین است باران با ظرافت خویش دست بر شاخ و برگ و برگ درختان و گلبرگ گلها میکشد و خستگی را از تن آنان می زداید باران الطاف گوناگونی دارد و یکی از آنها بیدار کردن موجودات خفته در زیر زمین است باران به حدی زیباست که حیوانات میبخشد و عطر خود را به آنان هدیه میدهد امابیگمان هر سفری پایان و هدفی دارد هدف باران وصال با دریای بیکران است باران با شجاعت خویش مادر مهربانش ابر را ترک کرده و از زمین گذر میکند تا با دریا وصلت کند. این است پایان راه باران محبتی از محبتهای خداوند متعال.
ارسال کننده: نیما طبیب نیا
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: باران
این شب های پاییزی را میبینی؟ صدای پچ پچ باران؛ خوردنش به شیشه ی اتاق وگم شدن صدای موزیک آن و آرشیو همیشه فعال خاطرات در ذهن،چه غوغای وزیبایی برپاست.
نمی دانم...
آدم های آهنی چگونه برداشت میکنند این عشق بازی آسمان را،اصلا نمیخواهم بدانم؛زیرا بیزارم از چهره ی کسانی که زیر باران طوری راه میروند که گویی سنگ در حال باریدن است.[enshay.blog.ir]
چه میفهمند بارانی را که می تواند آتش جنگلی را خاموش کند و اما در طرف دیگر در دلی آتش به پا کند.
من ساعتهای زیادی پشت این پنجره نظاره گر آدم های زیر باران هستم، آدمهایی که تند راه میروند، حتما جایی کسی را دارند که منتظر شان است.
آنهایی که گوشه ای ایستاده اند،نه از ترس خیس شدن نه،آنها هم قطعا منتظر کسی هستند که نفس زنان در این هجوم باران می آید.
اما آدم هایی که تنها با قدم هایی خسته سر به زیر و آرام سر پیش میروند حتما درگیر فکر به کسی هستند که دیگر نیست.
این آدم ها همان آدم آهنی هایی هستند که برایشان سنگسار است این قطرات باران.
اما به راستی لذتی که در « انتظار محال است » در « رسیدن » نیست.
برای همین است که میگویند: بعضی آدم ها را باید یک بار دید و یک عمر به آنها فکر کرد...!
نویسنده: زهرا منصور آبادی
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: روی خوش زندگی
روی خوش زندگی؟!
پارادوکس، تضاد، ایهام، تناسب و تکرار؛ آرایههایی که در خلال جریان حال دریاییِ زندگیام اهتمام وصفناپذیری برای خلق یک شاهکار ادبی غمگین صرف میکنند!
نمیدانم اینهمه تناقض و دوگانگی از کجا نشأت میگیرد؟
نمیدانم این مرتبط بودن بیربط بین اتفاقات زندگیام چگونه شکل میگیرند؟
اصلا سرنوشت از این همه تکرار مشمئذکننده خسته نشده است؟
نمیدانم این راه سبزنمای سیاه در پی اثبات چه چیز در بطن خودش است؟
و من، مرپ تنهای دلشکستهی مغروق در سیاهیها سردرگم و بیراهنما راهی را پیش گرفتهام که نمیدانم به کجا ختم میشود؟! خوبیها؟ بدیها؟ چه؟
میدانم که میخواهم به سمت پاکیها و سفیدیها بروم، اما آن نوجوان سرکش و بازیگوش درونم مرا به راهی که انحراف دارد از مسیر اصلی، میکشاند.[enshay.blog.ir]
توشهٔ تجربههایم پر از پوچیست، دلم خالی از مجموعهی احساسات است و ذهنم مشوشتر از انسانی در سیاهی شب کویر است.
سالهای سختی را پشت سر گذاشتهام، آموختههای تلخی یاد گرفتهام؛ اینکه عشق چیزی نیست که بشود به راحتی بدستش اورد یا فعلش را صرف کرد! که آدمها همیشه همانجوری که تو فکر میکنی نیستند، به همان پاکی، صادقی و جاری بودنی که من فکر میکردم نبودند!درکی از جهان و انسانها پیدا کردم که روز به روز از دستشان خستهتر از دیروز میشوم!
ربع راه را پیمودهام و برای سهچهار باقیاش امید و مشوقی ندارم! لبخندها و خندهها و شادیهایی که برای احتکار نشیبهای زندگیام صعود کردهاند به بالا و همچون اخبار خارجهای برای دور کردن اذهان از شکستهای درونی پخش میشود، به صورتم مینشینند.
و من بعد از تمامی از دست دادنها، شکستها و نمکدان شکستنها، پشت در سادهای که تابلوی 'روی خوش زندگی!' بر آن نصب شده ایستادهام؛ تا که عرشنشینان و اجارهنشینان در را برای عضو جدیدی که شاید من باشم باز کنند!
میگویند که در آنجا خبری از آرایههای ادبی نیست؛ بالعکس پر است بیوزنی، بیثباطی و متغیرالحال بودن احوال خوب!
راستی،
سکهی شما در چه روییست؟ شیری همچون اصلان است یا خط ممتد؟
نویسنده: محدثه رییسیپور
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع : انتظار
در زمان دوری از یار غائبمان، همسفرِ انتظار می شویم. انتظار ما را همراه خود به سفری طولانی می برد؛ سفری پر بیم و امید.
درمسیر سفر گاه به ایستگاهی می رسیم به نام امیدواری. عطر نفس های مست کننده ی امید، آسمان دیده هایمان را آفتابی می کند. اما گاه به بن بست ناامیدی می رسیم و جغد شوم ناامیدی، بالهای کبوتر اشتیاقمان را در هم می شکند؛ آسمان چشمان منتظرمان در دوری از یار منتظَر ابری می شود و می بارد.
در این مسیر پر مشقت، گاهی انتظار، چنان ما را درخم کوچه هایش سر می گرداند که خودش نیز از این سر گردانی خسته شده و درهمان کوچه های بی انتها، تنها و بی پناه رهایمان می کند.[enshay.blog.ir]
اما انتظار گاهی چهره ی مهربانش را نمایان می کند و همراه و همسفر خوبی می شود برای دل های خسته ما؛ او با نوشاندن پیمانه ای از عشق، جان دوباره ای به ما می بخشد و بیابان تشنه قلبمان را سیراب می کند.
وعده دیدار، بهترین رهاورد این سفر است که با نگاه پر معنایش ، به دل ارزانی می کند: " اندکی صبر سحر نزدیک است " و این طراوتی آتشین در دلمان می آفریند.
نویسنده: فاطمه بنی حیال
نگارش دوازدهم درس سوم کارگاه نوشتن
صفحه ۵۳
پرسش ۱
تحلیل ساختار متن بر اساس آنچه در درس اول نگارش ۲ آموخته اند.
آغاز: نوشته با تصویری زیبا آغاز شده است. جملات آغازین متن خواننده را با متن همراه می کند.
پیچیدن طوفان در روح، تشبیه اضطراب به گردباد ودر جملات بعدی دنبال پناهگاه گشتن، باعث می شود مخاطب با شوق متن را دنبال کند.( کاربرد آرایه های به کار رفته در بند اول)
میانه:
نوشته به طرز مناسبی ادامه پیدا می کند. نقش آرایه ها در تداوم زیبایی و تصویر سازی نوشته چشمگیر است.
بند ها انسجام دارند.
پایان:
بند آخر، یک پایان بندی تفکر برانگیز و جمع بندی تاثیر گذار است.
نویسنده که در بند اول از اضطراب و طوفان نوشته بود، با مهارت خواننده را به دنبال خود می کشاند تا در بند آخر ساحل آرامش را به او نشان دهد.
پرسش ۲
این پرسش واگرا است.
پرسش ۳
نویسنده، متن را بر اساس تناسب ها پیش برده است. تضاد و تناسب های به کار رفته مفهوم متن را برجسته و چشم نواز کرده است.
چند نمونه از این تناسب ها
تضاد:
اضطراب با آرامش،
بزرگ با کوچک،
شکوهمند با حقیرانه،
اخم با تبسم،
قطره با دریا،
پیوستن با گسستن،
سرنهادگى با سر افرازی،
تناسب:
موج با ساحل
کشتی با لنگرگاه،
لب با تبسم،
روح با جان،
اخم و اندوه،
آسمان با کهکشان،
فرشتگان با ملکوتیان،
گردباد با حادثه و طوفان،
خشوع با خضوع و تواضع و. . .
شاد زی، مهر افزون
نویسنده: حسین طریقت
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: دل بیقرار
تو دیگر فراموش کن...
همه آنچه برای دلهایمان بافته بودیم...
اما فراموشمان شد هنوز تا زمستان،پاییز مانده بود،...
یادت هست، سر پنجره خاطره هایمان، اشتیاق،چه زیبا برای دلمان پیش نویس شد...
به هم ریخته بودیم...
اما گم در مدتهای که نمیدانستیم گفته شدنش چقد، هرشب همرنگ دلهایمان رنگ میشد...
آری ما درگیر پاییزی بودیم...
که عاشقانه برگهایش را به اتحاد جنون آمیز آفتاب صیغه کرده بود...
به سادگی درگیر چشمانمانی بودیم...
که حول وحوش قلبی در امتداد یک سرگردان مانده بود...
بیاتمام خاطرات پاییزی را تا زمستان تمام کنیم..
هرکدام به تنهایی...
درست است هنوز هم بیقراریم اما...
تا پاییز نرفته است، بیا اقدام کنیم...
نویسنده: یاسمن مطوری