موضوع انشا: دلتنگی
موضوع:دلتنگی
خداوندابه یادم بیاورروزهایی راکه عاشقانه دردیارملکوتی توثانیه شمارلحظه هایم میشدم به ملائکت بگوبرایم ازآن لحظه هابگویندازرویایی ترین لحظات زندگیم ازلحظات ملکوتی ام باتوکه مدتهاست ازآن غافلم.
خدایاچگونه بادل ابری ام برزمین وزمان ببارم وقتی این بغض گلویم راخانه خودکرده است وتادورانی که بی کسم بیرون نمیروداکنون درپهنای بی کسی به خورشیدوماه وستارگان وآسمان مینگرم بلکه آنهاسنگ صبوری بردل غریبم شوندخورشیدباطلوعش سرمای وجودم راگرمابخشدماه بامهتابش شب تارودلگیرم رارویایی کندوستارگان باچشمک زدنشان به من علامت دهندکه درآن اعماق آسمان هوایم رادارندوآسمان بابارانش به حال من بگریدومحبتش رابه من ابرازکندواینگونه اجرام آسمانی درغم من شریک شونداماباران چیزدیگریست باران می آیدوباترانه هایش داستان جدایی از معشوقش،آسمان رامیسرایدوقتی به ترانه های دلگیرباران گوش میدادم بغض داخل گلویم تکان خوردوهمچون ابرهایی که درآسمان به هم میخورندتاباران شوند،حال وهوای گریستن میگرفت وقتی به ترانه های باران گوش میدادم تمام لحظاتی که ازخداخواسته بودم به یادم بیاوردازذهنم عبورمیکردنددلم میخواست باباران درفروریختنش همراه شومبرزمینی که ازجنس خاک است واحساسی نداردباقطراتی ازشبنم به آن دلی پاک ببخشیم بلکه دل گرفته من وبغض آسمان رااحساس کندبلکه دلش به حالم بسوزدوپیراهن سفیدبرفی اش رابرتن کندوضیافت باشکوه زمستان رابه آغوش خودبازگرداندباران آمدوچکیده داستانم رادرترانه های خودخلاصه کردآن شب من وباران باهم گریه میکردیم اوازدل اندوهگینش نسبت به آسمان میگفت که اورابابی وفایی برزمین انداخته وغرورش راله کرده بودومن ازروزگارابری ام میگفتم ازحرفهایی که هیچگاه گفته نشدندوسالهادرسینه ام خفه ماندند...
نوشته: زهرا
_____________________________________
موضوع: دلتنگی
آیا شماهم دلتنگ می شوید؟ چنان که عاشقی از دلتنگی معشوقهٔ خود زندگی خود را تار و تباه ببیند. دلتنگی به حرارت عشق مجنون و عزم فرهاد، به وسعت دل لیلی و قلب شیرین. آری؟؟
با شما هستم که انگار صد سال است تارعنکبوت فقدان عشق ومحبّت در گوشهٔ دلتان جا خوش کرده است!! آیا شما هم دلتنگ میشوید؟آیا شما احساس وعاطفه دارید؟من که فکر نمیکنم.اگر احساس وعاطفه داشتید،این زندان را خودتان برای خودتان غم انگیز تر نمی ساختید.اشک های بی محل چشم هایتان نه از روی محبّت وعاطفه یا حتی عشق است،بلکه بخاطر مؤفق نشدنتان در نقشهٔ غم انگیز ساختن این دنیاست.آیا تا به حال دیده ایدکه زندانیان یک زندان به خود رنج ومشقت وارد کرده واز امکانات حداقلی آنجا استفاده نکرده ویکدیگر را نیز آزارواذیت کنند؟حتماً می گویید این دیوانه ها دیگر کیستند؟این دیوانه ها خود مریض پندار هایی به نام انسانند!!آری!شماها!!شماها که خودتان را برتر از هر مخلوق دیگری می پندارید امّا از همه دیوانه تر وکم عقل ترید.هیچ میدانید دلتنگی چیست!!؟؟نه!!!معلوم است که نمیدانید؟؟
اصلاً چرا از شماها میپرسم؟خُب،من هم از شمایَم وباید قاعدهٔ بازی را رعایت کنم.باید دلتنگی ام را با صحبت با شما دوچندان کنم.امان از دست انسان.....
کسی بی آنکه در را باز کند،بی آنکه نظر مرا بپرسد،درب قلبم را شکسته ووحشیانه از قلبم بیرون زده.انگار که بخواهد اثری از او نماند، غافل از اینکه این کارش تماماً و تماماً اثری ست از یاد نرفتنی. چند روزی ست که قلب بی دروپیکرم هجوم های بی امان سرما را میپذیرد.دیگر کاملاً سرد وبی روح شده. هیچ نور وگرمایی نمی تواند در کالبد مرده ی قلبم اکسیرِ عشق بدمد.کسی بیاید،کسی بیاید وبنایی نو در قلبم بنشاند.با شمایَم ای مردم سنگی!!هرچند،حق دارید امتنا کنید. کسی را چه اشتیاق به ساختن بنایی نو در سرزمینی مرده!! آن هم شما که روزنه ای امید به کمکتان ندارم. در دنیای شما باید آن نازنین دستی که یاری رسان است،مایهٔ پایداری حیات دانست.سرزمین مردهٔ دلم را کسی جز او که ثباتش را وآرامش وروح وجان وعشقش را از دلم گرفت،نمی تواند زنده کند.این احساسِ احمقانه و ناخوشایند،مهمترین و بهترین و عاشقانه ترین احساس زندگی ام است. گویی باید از معشوقه جدا بود تا قدرِ عشق ایشان دانست. در دور بودن از اوست که بیشتر در او غرق میشوی و غرق می شوی و تمامِ وجودت را فرا میگیرد. تمامِ راه های دهلیز قلبم بسته شده و مرا در چارچوبی تنگ و ترش حبس کرده است. گمانم نبود که دهلیزی گیج کننده و متنوع اینچنان خسته کننده باشد. دلتنگی این است که بسیاری از درد های آن را نمیتوان وصف کرد بخصوص برای شما!
نویسنده:امیر حسین جعفری
دبیر:آقای حسینی
دبیرستان امام حسین همدان
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: رشد گیاه
عوامل بسیار زیادی شکوهمندانه و دلسوزانه در رشد نهالی کوچک و نهیف نقش دارند.به او کمک میکنند ومانند پدرومادری دلسوز و مهربان زیر پَروبالش را میگیرند واز جان خویش برای او جان فشانی میکنند.تا زمانی که شیرهٔ جانش به بار بنشیند وشکوفایی اش طبیعت را سرشار از شوق وشور ونشاط کند.تا زمانی که محبت هایی که در حق او شده تبدیل به چشمه ای جوشان وپایان ناپذیر در وجودش شودومحبت سرشار او دیگر مخلوقات الهی را فرا بگیرد.خورشید هر روز پر فروغ تر،با شکوه تر ومهربان تر از قبل طلوع میکند ودر آسمان بی کران وبی انتها رخ نمایی میکند.آنچنان غروری دارد که وجودش از آن غرور شعله ور میشودوگُر میگیرد،آنچنان گرما وحرارتی که از غرور او حاصل شده است امّا در عین حال به نیازمندان نیز یاری میرساندو این گرما را با ایشان به اشتراک میگذارد.نهال کوچک نیز یکی از این نیازمندان است که مراقبت ها وکمک ها میخواهد تا پایدار شود،تا استوار شودو خود یاری رسان عده ای مسکین باشد.نهال کوچک که خورشید را میبیند،پرتو اش را همچون آغوش مادری مهربان،گرم و صمیمی احساس میکند وآنچنان که کودکی خود را در آغوش مادر خویش رها کند تا آرامش یابد،خود را در پرتو این مهربان مادر رها میکند تا وجودش از محبت فراگیر خورشید پُر شود وعزمش را به جُنب وجوش وادارد.در همین حین که مادر وفرزندِ نهیفش در آغوش یکدیگراند،برادرانی پُر سر وصدا وچاق وچِله، هوهو کنان وهمراه آقای باد از راه میرسند.انگار که از قبل قصد قطع رابطهٔ مادر وفرزند را داشته باشند،سریع راه پرتو خورشید را سَد میکنند وشروع میکنند به بارش.بارش بارانی سهمگین بر سر جنگل.این قطرات وحشی وسرکش هر چند به گیاه آسیب نیز میرسانند وزُلف او را دگرگون و آشفته میسازند امّا نیکی هایشان بر بدی های ایشان چیره است.اگر همین قطرات گاهاً بی رحم نباشند ،گیاه نمیتواند رشد کند وپَر بار شود.دیری نمیکشد که هیاهوی این برادران پایان می یابد ودوباره گوهرِ تابناکِ آسمان قدرت و روشنایی خویش را به رُخ میکشد.وهر یک از این برادران را به یک سوی پراکنده میکند.در این میان از یک عامل مهم و دلسوز وپشتیبانی محکم واستوار غافل شده ایم.آیا میتوانید حدس بزنید او کیست؟کسی که شاید غمی بزرگ،به اندازهٔ تمام دنیا،در قلبش باشد امّا ذره ای از آن غم واندوه در چهره اش نمایان نیست،کسی که دلی به وسعت دریا دارد و حتّی بزرگ تر از دریا!!!کسی که وقتی از همه کس متنفر میشوی،کسی را جز او به خود نزدیک حس نمیکنی،کسی که......کسی که.......هرچه در وصف ایشان گفت باز هم کم است.حال فکر میکنم حدس زده باشید او کیست؟پدر!!آری پدر.!!وپدر این جوان پر امید و سرزندهٔ ما کسی نیست جز آقای خاک.کسی که همواره فرزند خویش را در آغوش دارد وریشه های تند وتیزش را با تمام وجود میپذیردو هیچ از او به خود نمیگیرد.آقای خاک همواره ساکت وسر به زیر ودر عین حال پر غرور و سرافراز کار خود را انجام میدهد.در شبانگاهان که صدای موجودات سحرخیز سکوت شب را در هم میشکند،در صبحگاه و.......
ایشان خسته نمیشوند وهمواره برای عزیز تر از جان خویش میکوشند.مبینید...!؟؟میبینید که پروردگار متعال چگونه آهنگ طبیعت را سروده است.سروده ای که از هر آواز وشعر وآهنگی زیباتر ودلنشین تر است وروح آدمی را از تن جدا وبه عرش الهی میبرد.چنین است قدرت یگانهٔ او.
(فَبِاَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبان)سورهٔ الرحمٰن. آیهٔ۶۹
پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار میکنید؟
نویسنده:امیرحسین جعفری
دبیر:آقای حسینی
دبیرستان امام حسین همدان
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: پاییز
«پاییز»
پاییز، ترانه سال است.نغمه ی باران بر کوچه های پاییز،چه زیبا برگ هارا یک به یک روانه ی زمین میکند.
ولی پاییز عشق است.عشق گونه های سرخ شده از سرما و عشق غروبی دلتنگ به خورشید.پاییزبا کوبیدن نم نم باران هایش بر شیشه ی دل غم را یادآوری می کند.
پاییز با تمام مهربانی، مهرش را به آبان می دهدوبیرحم بودنش را با ریزش برگ های رنگارنگ درختان نشان میدهد.پاییز نه غمگین است و نه شاد. هم دل فریب و زیبا است و هم سرد و بیروح.
اما به راستی که پاییز ارایش رنگ ها بر تن طبیعت است و زیبایی مطلقی است که خدا،به زمین بخشیده است.
اگرچه امروز ،بارانی که با ترانه بر بام خانه میخورد،گردش یک روز دیرین را تداعی نمیکند؛اما زیبایی بازهم زیبایی است.حتی اگربرای آدمی رفت و آمد برگ های تقویم تفاوتی نکند.
نویسنده: زهرا رمضانی
دبیر: خانم صفائی
مدرسه شاهد مهدیه
«پاییز»
پاییز جلوه ای از زیبایی آفرینش است،
وقتی پرندگان در حال کوچ در آسمان تابلوی شگفت انگیزی را میسازند،نقاش پاییز با ترسیم نقش نگاری به زمین، کار و تلاش خود را آغاز میکند. به درختان پیراهنی رنگارنگ هدیه میدهد و به هر درختی رنگ و لعابی میبخشد و با رنگهای مختلف تزئین میکند، نارنجی، قهوه ای، قرمز و... آسمان هم تیره و غم ناک است و ابر ها از غصه زیاد در این فصل هر لحظه شروع به گریه و باریدن میکنند.
پاییز، آرایشگریست که قیچی به دست گرفته و مو های درختان را کوتاه و کوتاه تر میکند، موهای خشک شده و به روی زمین میریزند و صدای خش خش آنها زیر پای دانش آموزان آرامش را به آنها که به مهد دانش میروند هدیه میدهد. دستهای بخشنده پاییز میوه های متنوعی به ما می بخشد که گاه چون یاقوتهای سرخ چشم را خیره میکنند
پاییز، این فصل دلدادگی ها و زیباییهای چشم نواز، پادشاه فصلهاست.
نویسنده: سمیرا ناروایی رحمانی
دبیر: خانم حسین پور
دبیرستان فاطمیه گرگان،
موضوع انشا: قفس
موضوع: قفس
چه فرقی می کند پرنده باشی یا انسان؛ در قفس که باشی جوهره ی وجودت خشک می شود و تمامی احساسات بد و مأیوس کننده سرتاسر وجودت را فرا می گیرد.
تنها تفاوت این موضوع آن است که پرندگان بی اختیار و با جفای انسان ها در قفس حبس می شوند اما انسان ها خودشان خود را حبس می کنند. گاه در قفسی از جنس ترس،وحشت،عدم اعتماد به نفس،غرور،حسد و.... اما...عده ای هستند که جنس قفسشان با دیگران فرق دارد و پر است از حس تنهایی...
برای این آدم ها فصل ها معنا ندارند.در بهار شکوفه هایشان زیبا نیست،تابستانشان سرشار از حرارت غم است،پائیزشان بوی عشق نمی دهد و سردی زمستانشان از بی مهری مردمان است. مردمی که با قضاوت های کورکورانه شان آن فرد را در قفس تنهایی حبس کرده اند.
اینها قفسشان همانند شهری مرده است با میله هایی از جنس اندوه و آزادی برایشان آرزوست و شاید هم بی معنا. همچو پرنده ای که آنقدر پرواز نکرده است که فکر می کند پرواز بیماری است.
آیا درست است که انسان به فکر آزادی نباشد؟
منظورم از آزادی رهایی از اندوه و پرواز به سوی شادی است. مگر انسان چند بار زندگی می کند؟
ما از مشکلاتمان قفس هایی می سازیم و خود را نابود می کنیم غافل از اینکه یک نفر هست که با خنده ی ما ، شاد می شود. به خاطر آن یک نفر هم که شده حصارها را بشکنیم،پرواز کنیم و از نو شروع کنیم.
اگر نمی توانید حصارها را بشکنید منتظر دریایی از ماهی های مرده،سیب های کرم خورده ی درخت و یا بدتر از اینها منتظر خورشید بی طلوع باشید! آیا این مناظر زیباست؟؟ حبس شدن در مشکلات هم به همین اندازه زشت است.
پس تا می توانید با قفس های زندگیتان مبارزه کنید.شما همان کسی هستید که صاحب کلید قفل این قفس است. تا می توانید شاد باشید و از زندگی لذت ببرید .
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
نویسنده: پریا تیموری
دبیرستان شهدای اقتدار ملارد
دبیر: خانم اسکندری
موضوع: قفس
وچه دلگیراست وقتی نام تورا باپرنده ای می برند.باپرنده ای که دوبال داردویک آسمان نیلی بلند؛آری تورامیگویم ای قفس.
ای که،میله های رنگ پریده ات حکایت از غربت پرنده دارد.دلم می سوزدآنگاه که یک قناری کوچک با تو انس می گیرد؛وفقط به پریدن می اندیشد.
قفس یعنی دلتنگی،دلمردگی،افسردگی. یعنی مرگ پرنده باچشمان باز.
قفس یعنی حسرت پرواز ،یعنی چک چکه های دلتنگی روی سقف یک قلب ،یک قلب کوچک از یک پرنده کوچک.
وقتی باران برپهنای زمین می بارد وشبنمی بربرگ گل می نشاند ،وزمین راخیس از طراوت می کند.هیچ می دانی درقفس حسرت باران داردوحسرت پرواز زیر بام بارانی آسمان را دارد؟
اگر می دانستی هیچ گاه برای پرنده قفس نمی ساختی ،بال عاشقی هارانمی بستی ای انسان.قفس مساز برای پرنده ای ،شاید برایت دعا کند تادر قفس دنیا گرفتار نشوی.
نویسنده: زهرا اسلامی
دبیرستان شهدای اقتدار ملارد
دبیر: خانم اسکندری
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: نماز
خدایا صدایم را میشنوی؟
خدایا صدایم را میشنوی ؟ دلم بد جور هوای تو را کرده است! خدایا صدایم را میشنوی؟ کمی پایین بیا کمی دستم را بگیر . بگذار سر روی شانههایت بگذارم و یک دل سیر گریه کنم ! عجیب حالم بد است . صدایم را میشنوی؟
آری گویا وقت دیدار فرا رسید، باید خودم را آماده کنم ! بعد از پوشیدن چادر گل گلی که از مادربزرگم هدیه گرفته بودم سر پا ایستادم و چشمانم را بستم ! که دیدار شروع شد!.....
خدایا! کنارم هستی؟ میشود سر روی شانههایت بگذارم؟ دلم بد گرفته است ،دلتنگی امانم را بریده ! اگر نفسی میآید و میرود به امید توست تویی که میدهی امید به من.... دیگر از این آدمها خستهام ! میشود کمی از بهشت برایم بگویی؟ میدانی خدایا میخواهم درد و دل کنم ......
میشود بیماریها را از بین ببری ؟ میشود از داغ روزگار کم کنی ؟ اگر اینها برای عاقل کردن ماست ما ترجیح میدهیم نادان بمانیم ! خدایا میشود نان شب همه را فراهم کنی ؟ میشود حداقل یک امشب کسی گرسنه نخوابد ؟ میشود عروسکها را کنارشان و مدادرنگیها را داخل کیفهایشان بگذاری؟ یک امشب معجزه کن ! دنیا گویی قهر کرده است. روی خشن خود را به ما نشان میدهد ...
این روزها غم مهمان خانههای ماست گویی به او خوش میگذرد ! ول کن ما نیست !!! بعضیها فراموش کردهاند که شما هستید ... دوست ندارم بروم ! دوست دارم بیشتر بمانم بیشتر صحبت کنم ... میشود بیشتر بمانی ؟؟؟؟
زمان دیدار به پایان رسید ..... خدا سکوت را خوب می شنود، فریادهای آن را خوب درک میکند ... حرفهای چشمانم را با صدای بلند میخواند!
نماز یعنی در و دل کردن با کسی که بدون قضاوت به حرفهایت گوش کند ... ما آدمهای خوبی نیستیم .... با دستان خود دیدار را کنار میزنیم ! خدایا ما نمازگزاران به عشق تو دیوانهایم ... دیدار تو وقت سحر از غصه نجاتمان میدهد . همیشه استرس آن نسخهای را دارم که سر نماز سحر برایمان میپیچی!!!
میدانی خدایا میگویند وقتی کارت دعوت مهمانیات را میان مردم پخش میکنی اگر آرزو کنم بر آورده میشود. اما نمیدانم ، نمیدانم از کدام شروع کنم ... ای کاش با من سخن می گفتی.. ای کاش...
ای کاش خدایا الان پیشم بودی کنار من ! میدانم سرزمین ما جای خوبی نیست اما بیا کنارم بنشین میدانی ، خیلی وقت است که حتی با دیدار تو این قلب یخ زدهام جان نمیگیرد ... میدانم پاییز را فرستادی که دلتنگترم کند !!! چه به پاییز گفتهای که اینگونه بی محلی میکند ، سردی نگاهش این روزها بد عذابم میدهد !
ساعات دیدار با تو کم و سخن بسیار است. این روزها هم که حال من طوفانی است ،بارانی است... خیلی وقت است که زمستان در من شروع شده .. این دیدار توست که بهاری میکند حال مرا ! سخن گفتن با تو ......
خدایا میدانی چی دوست دارم اینکه سر نماز بیایی کنارم بنشینی ، من تو را صدا کنم و بگویی: جانم مینا جان ! من نیز از اینکه اطمینان داشتم که آمدهای سر بر روی شانههایت بگذارم و بگویم از همهی آرزوهای که خود آنهارا میدانی .... از آن کسی که خودم و خودت جریانش را میدانیم !!! دست نوازش بر سرم بکشی تا آب شود برفهای درونم و از چشمهایم بیرون بریزد .....!
خدایا دیگر سرت را به درد نیاورم! زیادی حرف زدم ... فقط یک خواسته دارم از تو خدایا شنیدهام بهشتت را بینظیر درست کردی !! بیا ...به دیدنم بیا و من را پیش خود ببر ... فقط یک لحظه بهشت را ببینم اگر دلم خواست برگردم به زندگی و اگر شما اجازه ندادین به این دنیای ...... بر میگردم !
راستی نگفته بودم دلم برای دیدنت پر میزند ...
نه! انگار نه انگار .. فایده ندارد خودم میآیم !! سر همین نماز باید خدا را به زمین بیاورم !!! تا ببیند حال و روز دل دلتنگ مرا ... تا ببیند زندگی با ما یار نیست ! حوالی من حتی هوا آدم را به قتل میرساند .. روی قلبم نوشته شده :
(( هشدار ، هشدار لطفا نزدیک نشوید خطر ریزش و ترکیدن !!! بازدید فقط توسط خدا !!⚠️))
باید بروم خیلی دیر شده ... باید به دنبال خدا بروم ... هشدار جدی است !!!
نویسنده : مینا رستمی
دبیر : خانم قربانی
پایه دهم
دبیرستان عصمتیه کرمانشاه
نگارش دهم
درس دوم عینک نوشتن
موضوع: تفنگ
در یک صبح بهاری با صدای گوش نواز پرندگان بیدار شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. خورشید خانم داشت زمین را گرم می کرد، ناگهان صدای گوش خراشی را شنیدم و به دنبال آن گنجشک کوچکی را دیدم که با بالهای خونین نقش بر زمین شد، با خودم گفتم نکند باز شکارچی ها به جان این پرنده های بی زبان افتاده اند؟ بله حدسم درست بود.
از خانه کمی دور شدم، به جنگل رسیدم تا عامل این کار را پیدا کنم، کسی در جنگل نبود ولی از آن دور چیزی توجهم را به خود جلب کرد، یک تفنگ بود. جلوتر رفتم و آن را در دست گرفتم ، با خشم و نفرت گفتم: چرا دست به این کار پلید می زنی؟ اگر به جای یک پرنده، یک کودک نقش بر زمین شود چه؟ تفنگ جواب داد: ای دخترک مرا چنین قضاوت نکن. وقتی من به دست انسان های پلید می افتم بسیار اندوهگین می شوم .چون می دانم آنها جان افراد بی گناه را می گیرند و خانواده شان را داغ دار می کنند، اما وقتی به دست رزمنده ای می افتم به خودم افتخار می کنم که دست اشخاص پلیدی از روی زمین کوتاه می شود و حق مظلومان از ظالمان گرفته می شود.
در واقع این انسانها هستند که می توانند از من درست یا نادرست استفاده کنند. پس تو در ذهنت مرا همچون دیو تصور نکن زیرا که دلم مانند کارم پلید نیست.
نویسنده: عاطفه جافر
دبیرستان:صدیقه کبرا (س) - گرگان
نگارش دهم درس دوم
عینک نوشتن
نوشته ی ذهنی
موضوع کشتی
کنار امن کجا؟ کشتی شکسته کجا؟ کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا؟
با ضربه ای شدید از خواب بیدار شدم و چشمانم را در مقابل نور عصیانگر خورشید به سختی باز نگه داشتم. متوجه شکستگی عمیقی در بدنه ام شدم که در اثر برخورد با صخره ایجاد شده بود. آه از نهادم بلند شد، انگار تازه آن درد عمیق را حس کرده بودم.
چشمانم را به سوی هدایتگرم ، به سوی ناخدایم گرداندم. اما انگار از آن ناخدای پر ابهتم خبری نبود. کمی بیشتر به اطرافم چشم دوختم.نه از ناخدا خبری بود و نه از کارکنان کشتی که ناخدا برایشان چون یک اسطوره ای سهمگین بود.
لحظاتی را درنگ کردم، صدایی شنیدم، چشمانم را به سوی منبع آن گردانیدم، متعجب شدم، تعجبم باعث رعشه ی شدید در تمام اعضای وجودم شد که باعث شد با شدت بیشتر در آب فرو روم. تعجبم از آن بود که ناخدایم را نا امید دیدم، شکسته تر از حال الآنم. او درحال باز کردن بند قایق اضطراری بود. قایق را در آب دریا انداخت و پارو زنان از من دور شد.
شکستگی را در قفسه ی سینه ام احساس کردم. چشمان پر از اشکم را به سوی ناخدایم دوختم که ذره ذره از از دیدگانم محو می شد و مرا تنها و دل شکسته رها می کرد .
چشمانم را بستم و خودم را به دریا سپردم تا شاید او هدایتگر خوبی برایم باشد. در اعماق دریا فرو می رفتم و به این فکر می کردم که نباید به ناخدا اعتماد می کردم و این ناخدای بی رحم نبود که باخت بلکه من با دل دادن به این اسطوره ی بی رحم باختم.
نویسنده: زهرا مهدی نژاد
دبیر: خانم مهری عباس زاده
دبیرستان شهید غلامی
گیلان، نوخاله
موضوع انشا: قلم
گاه نرم نرمک راه می رود بی هیچ عجله ای در پیاده رویی سفید رنگ
و رد کفش های گِلی اش را یک به یک جا می گذارد،گاهی هم سراسیمه و
سرگردان بدو می رود تا به مقصد برسد .
قلم، رد پاهایش گاه یک داستان عاشقانه است با پایانی تلخ شاید هم شیرین و گاه شعری با ملودی از جنس باران.
گاه با آن چنان لطافتی آرام آرام و موذیانه ممنوعه هایی را فریاد میزند که
فقط در افکار گنجانده می شود و هرگز با زبان آدمی قابل بیان نیست .
قلم، خود اگرچه بی صداست ، اما زبانی برای نویسنده است کسی که
افکار و اندیشه های خود را آزادانه بر بالین کاغذ می نویسد ، بی هیچ هراسی
و کاغذ همچون فرزندی است که این پند و رمز را در خود محفوظ می دارد.
قلم، زبانی خاموش و یاور همیشگی دست هایمان.
روشن است آنگاه که دیده و خوانده می شود ، پر از فریاد است،
نویسنده: ثریا پاک پور.
دبیرستان الزهرا، منطقه تولمات
نگارش دهم درس دوم
موضوع: باران
برخی بر این باورند باریدن برای سیراب کردن گیاهان است برای طراوت برای شادابی برای خلق شکوفه های رنگین درختان،اما باران در دید یک دل شکسته یعنی بغض یعنی موسیقی بی کلام یعنی گریه کردن آسمان برای دل شکسته ها برای سیاه بخت ها برای حصرت شدن آرزوها.
باران را دوست دارد آن کسی که از این همه بی رحمی بی قراری دلش پر است،دوست دارد چون باران پا به پای دل ها میبارد چون باران رفیق لحظات تنهایی هایت است باران یعنی شب را تا صبح بیدار ماندن هنگامی که آسمان اشک را بر زمین فرو میریزد و دیگری چشمانش همانند آسمان اشک را مانند بلور های باران بر گونه هایش چون زمین میباراند.باران یعنی هزاران،هزاران یعنی های دیگر که پشت واژه باران پنهان گردیده است.بر زمین آری زمینی که اگر لیاقت دل پاکی ها معرفت ها دوست داشتن ها را داشت خدا نیز در همینجا با ما زندگی میکرد در همینجا مارا مورد قضاوت خطاب میکرد ولی حضور خدای یکتا در بین کسانی که میگویند باران ویران میکند خانه هایمان را ویران میکند نعمت هارا نیست،بین کسانی که در ظاهر دوست عجیب دشمن اند نیست باور کن انسان ها دیگر لیاقتی جز فرومایگی نخواهند داشت.دلی گر هوای اغوش را خواهد کرد هوای یک حمایت یک دوستت دارم یک صمیمیت یک مهربانی شبیه گلی پژمرده است که هوای باران را دارد برای زنده ماندن برای دوبارع نفس کشیدن برای دوباره خندیدن.وای بر آن روزی که گل آرزوی باران برایش زمستانی سرد شود روزی که آن گل دیگر نفسی ندارد احساسی ندارد عطری ندارد. میدانی چرا گل را مانند انسان میشمارند؟چون اگر دلی هوای آغوش و مهربانی کند با بی رحمی با کینه مواجه شود همانند گل میمیرد همانند گل بی نفس میشود.گل به باران و دل به مهربانی نیازمند است.مرحمت میشود باران بارانی که صدایش آرامش است بویش شادی بخش و لمسش زندگی بخش.
هنگامی که دلت میخواهد از قفس خارج شوی و زیر باران قدم زنی فریاد کشی همه میگویند دیوانه است از یه دیوانه انتظاری بیش نیست.چه میفهمند زیر باران ایستادن و گفتن حرفایی که با فریاد زده میشوند یعنی چه مگر میشود دیوانه های این شهر را فهماند که باران تنها آن دید نیست که بر دید یک کشاورز است.بر آن فهم نیست که باران یعنی تنها نعمت خداوند بر تشنگان.نمیشود فهماند که باران یعنی دلگرمی یعنی آرامش،سکوت پر معنا بران یعنی پر از حرف های پنهان اما باید آرام کرد دل را به امید بارانی دیگر.
نویسنده:بهار محمدی
دبیرخانوم قربانی
مدرسه عصمتیه
نگارش دهم درس دوم
موضوع: باران
هنگامی که خداوند باران رحمتش را برای مخلوقاتش به زمین فرو میفرستد،گوش هایم پر میشوند از نغمه های دلنشین نم نم باران و شوری در دلم می افتد و قلبم همانند قلب گنجشگ می زند،بی اختیار میشوم،پر از احساس میشوم،به سویش میروم،خیس میشوم،از بوسه های خدا بر روی زمین بی نصیب نمیمانم و حس میکنم لطف خدا را ،مور مور میشود تنم از لذت گویی که زندگی در رگ هایم به جریان افتاده است.
باران،رحمت الهی برای همه معنایی مشخص دارد،معنای خوبی ها و مهربانی های بی پایان خداوند و علاوه بر آن برای من نماد آزادی است؛به معنای رها بودن،رها بودنی که اساس زندگی ام است و بس...
صدای نم نم باران مرا به ایستادن بیشتر دعوت میکند و از طرف من نیز جواب مثبت میگیرد و من پر میشوم از حس امید به زندگی،لذت،شوق و عاری میشوم از منفی های زندگی،منفی هایی که نابودگرند ولی قدرت پاک کنندگی باران خیلی بیشتر است و آنها را به راحتی با خودش می برد گویی که از اول هم وجود نداشتند.
سپس بوی خوش خاک باران خورده بینی ام را نوازش میدهد و شوقم دو چندان میشود و دیدن قطرات شبنم گونه ای که روی گلهای سرخ باغچه قرار دارند حس اشتیاقم را به سر حدش می رسانند و در آخر هنگامیکه ابر ها،خورشید را پشت خودشان پنهان شده بود را پیدا میکنند؛خورشید آرام آرام بیرون می آید و نور اش را بر همه جا می گستراند و قطرات باران که هنوز منتظر نور اند،نور را میگیرند و رنگ های زیبایش را نمایان میکنند تا زیبایی اش پوشیده نماند و همگنان از زیبایی اش سراسر از لذت شوند و زندگی را ادامه دهند و من مادامی که رنگین کمان بوجود آمده در آسمان را نگاه میکنم چشمانم از ترکیب زیبای نور خورشید و قطره های باران برق می زنند و حس خوب زیبایی به قلبم تزریق می شود.
نویسنده:مطهر صفایی
نام دبیر:خانم الهام قربانی
نام دبیرستان: عصمتیه
موضوع انشا: تلنگر
طنین دل انگیز اذان، نوعی تلنگراست.تلنگریست برای من و شما، تلنگریست وصف ناپذیر از جانب خداوند،که هر لحظه از زندگی را مملو از کلمه ایمان می کند.
ای حق تعالی؛ صدای دل انگیز اذان از کدامین گنبد و گلدسته ها لاله های گوشم را نوازش می کند، که خواه، ناخواه انسان رابه اندیشیدن درباره عظمت آفرینش وا میدارد. با اندیشیدن به تک تک کلمات این سرود آسمانی دلم را روانه ی حق می کنم. آوای دلنشین اذان، آرامش بخش روزها،ساعت هاو دقیقه های عمرمن است.
مگر می شود صدای شور انگیزاذان را شنید و تمامت هستی و همت برای اقامه نماز نشود و آنگاه است که آرامش وصف ناپذیری به قلبت سرازیرمیشودوروحت بانام خدایت مزین می شود و این توهستی که باروحی سرشار از آرامش به سوی پروردگارت می شتابی. گاهی خداراصدابزن،بی آنکه از او گله کنی، بی آنکه بگویی چرا؟ ای کاش!!!وبی آنکه نداشتن ها و نبودن ها را به او نسبت دهی، گاهی خدا را به خاطر خدا بودنش صدابزن! [enshay.blog.ir]
نویسنده :فاطمه محمدپور
دبیرستان عصمیته
دبیر:خانم قربانی