نگارش دهم جانشین سازی درس پنجم
موضوع: کودک جنگ زده در سوریه
سلام!
امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم.
من احلام هستم. دخترپانزده ساله سوریه ای که درحلب زندگی می کنم. من دریک خانواده چهارنفره بزرگ شده ام ویک برادربزرگترازخودم دارم. ما مردم سوریه مظلوم ترین مردم جهان هستیم چون چیزهایی رابه چشم دیده ایم, که حتی باتصورش هم اشک درچشمانتان جمع می شود.
ماجرا ازآن شبی شروع شدکه بایک صدای مهیب ازخواب پریدیم وقتی از اتاقم بیرون رفتم خانواده ام را آشفته وحیران دیدم. بامادرم به دنباله پدروبرادرم به کوچه دویدیم همه همسایه هاترسیده وقدرت فکرشان راازدست داده بودندازچند متر آنطرف ترصداهایی راشنیدیم که می گفتند: بدبخت شدیم داعشی هاآمدند،داعشی هاآمدند فرارکنید. غافلگیرشده بودم اسم ترسناک داعش رابسیارشنیده بودم تاآمدیم به خودمان بجنبیم صدای گلوله ولاستیک ماشین هاوتانک هاقفلمان کردمردان هرچه داشتندبرای دفاع آوردندولی چاقووبیل آنهاکجاواسلحه های ترسناک داعشی هاکجا.[enshay.blog.ir]
آنهانزدیک ونزدیک ترشدندآنقدرنزدیک که مانندشیرهای درنده دورمان حلقه زدندسربازانی باقیافه های پوشانده شده وچشمانی خوشحال ازدیدن زنان وکودکان.حالاخودتان راجای من بگذاریدباچاقویی تیزسرپدرم راجلوی چشمانم بریدند،باخنده های کریهی آتش بزرگی برپامیکنند.یکی ازآنهابه سمت مادرم می آیددستش رامیگیردوکشان کشان به طرف آتش میکشدمن اشک میریزم والتماسش میکنم امااوبایک حرکت ناگهانی مادرم راداخل آتش می اندازدومن همچنان اشک میریزم.صدای جیغ وفریادهای مادرم بلندمیشود:کمک،کمک تورابه خداکمکم کنیدسوختم خداچشمانم تورابه خداکمکم کنید.ولی داعشی هابالذت به سوختن مادرم نگاه میکنندتاآنجاکه صدای مادرم برای همیشه قطع میشود.
بااشک وآه به برادرم نگاه میکنم که همراه چندتن دیگرداعشی هادستانشان رابسته اندومردانمان بااشک ونفرت به انهانگاه میکنند.داعشی هاآنهاراروی زمین می اندازندوازیک سوی دیگرتانکی به سوی آنهامی آیدچشمانم رامی بندم صدای فریادبرادم که بلندمی شودروی زانوهایم می افتم به آسمان نگاه میکنم وازخداخانواده ام رامیخواهم که صدای بلنداسلحه می آیدوتمام...
نویسنده: سیده زهرا اجاقی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: سرگذشت من (درخت)
برای خودم زندگی شادی داشتم. باد که می وزید موهایم مانند موج های دریا به این سو و آن سو می رفتند. باران هم که می بارید مانند زمین تر و تازه می شدم. برای خودم گاهی سبز می شدم.گاهی زرد و گاهی هم از روی بی اختیاری موهایم می ریخت. خلاصه برای خودم کیف می کردم،تا اینکه یک روز سرنوشت نحسی سراغم آمد،نمی دانستم چه کسانی بودند ولی صدای وحشتناکی از آن سو می آمد. وقتی که به خوبی نزدیک شدند،فقط نمی دانم چه بلایی به سرم آمد. پاهایم را قطع کردند و موهایم را نیز تراشیدند،وفقط یک تنه بدون دست و پا از من باقی ماند. مرا سوار وسیله ای عجیب که تا بحال ندیده بودم کردند. ترس زیادی داشتم اخر نمی دانستم که مرا کجا می برند. تا اینکه به در ساختمان بزرگی رسیدیم و من را از آن وسیله عجیب درآوردند و به درون ساختمانی غول پیکر بردند. خیلی از دوستانم آنجا بودند، فقط نمی دانم چرا تکه تکه شان می کردند. فقط من درد آن ها را می فهمیدم. بعداز مدتی سراغم آمدند و مرا به زیر وسیله ای تیز و بُرنده بردند. نمی دانید چه شد،من را مثل بقیه دوستانم تکه تکه کردند و بعد از آن به سطوحی صاف و صیقلی تبدیل کردند و برایم دست و پامصنوعی گذاشتند. بعد از آن مرا دوباره سراغ آن وسیله کردند و بعد از مدتی به در ساختمانی بزرگی رسیدیم که انسان های زیادی در آن وجود داشت. مرا به درون یکی از اتاق های آن ساختمان بردند و جلوی چند انسان گذاشتند. چیزی عجیب به نظرم آمد انگار چیزی بدنم را سوراخ سوراخ می کرد،آری درست حدس زدم روی من می نویسند. بعضی مواقع غمگین می شوم ولی چاره ای جز این ندارم و فقط تحمل می کنم. بعد ها متوجه شدم که روی من کسب دانش می کنند که این مرا مسرور می کند. [enshay.blog.ir]
این بود داستان سرگذشت زندگی من.
نویسنده: سامان چراغ سحر - دهم علوم انسانی
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دلتنگی
روزهای پایانی عمرش را سپری میکرد . با عجله و دوان دوان وارد راهروی بیمارستان شدم و شماره ی اتاقش را از مسئول آن بخش پرسیدم . خودم هم نفهمیدم چگونه خود را به اتاقی که در آن بستری بود رساندم ، حس عجیبی داشتم ، گویی برای اولین بار می دیدمش. به آرامی در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم . نگاهم که به بیمار روی تخت افتاد فکر کردم که اتاق را اشتباهی آمدم ، خواستم برگردم که صدایی از پشت صدایم کرد . خودش بود ، صدایش در ذهنم حکاکی شده بود . _ چه عجب! منتظره اومدنت بودم برگشتم و به چشمانش خیره شدم ، باورم نمیشد که روزی در چنین جایی و با این حال ببینمش. تن بی جان و خسته اش روی تخت افتاده بود ، هنوز هم مانند گذشته نگاهم میکرد . دیگر مویی در سرش نمانده بود ، چهره اش به کلی دگرگون شده بود . به سختی خودم را نگه داشته بودم که گریه ام نگیرد . اندکی جلوتر رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم . دلم میخواست تا صبح رو به رویش بنشینم و به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کنم . دلم میخواست دستم را لا به لای موهایش ببرم و نوازشش کنم ، اما مگر آن مریضی دیگر مویی هم برایش گذاشته بود . به پنجره خیره شده بود و رفت و آمده ماشین ها را تماشا میکرد ، لام تا کام حرف نمیزد. دستم را جلو بردم و دستانش را درون دستانم گرفتم و محکم فشردم . دستانش هنوز هم گرمای گذشته را داشت ، هنوز هم برایم تکیه گاهی امن بود . سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد . اما نگاهش مثل قبل نبود. تحقیرآمیز و طلبکارانه بود . _ اومدی ناتوانیمو ببینی ؟ اومدی ببینی بعد تو چه جوری شدم ؟ خیلی وقته منتظره اومدنتم فکر کردم فراموشم کردی!!! پوزخندی زد!!!! با حرفهایش دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم . قطره های اشک روی گونه ام جاری شد . به صورتش خیره شدم ، صورتش دیگر جذابیت و سرحالی گذشته را نداشت . از کت و کول افتاده بود . چند دقیقه ای که گذشت دستانش را از دستانم کشید و به سمت کت مشگی رنگ آویزان در کنار تخت برد . پاکت سیگارش را از درون جیب کت بیرون آورد . خواست جعبه اش را باز کند که جعبه را از دستش کشیدم . + گفته بودی دیگه سیگار نمیکشی! _ توام گفته بودی که ترکم نمیکنی! با شنیدن حرفهایش دست و پاهایم سست شد ، پاکت سیگار از دستم افتاد و اشک روی گونه هایم جاری شد . کیفم را برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم . دلم میخواست همان لحظه با شنیدن حرفهایش بمیرم . ولی خب حق داشت ، زجرش داده بودم . دقیقا پانزده روز بعد از همان روز ملاقات برادرش با من تماس گرفت و خبر فوتش را به من داد . باورم نبود رفتنش را!!! همیشه با خود میگفتم با اینکه کنارم ندارمش ولی بودنش در این دنیا برایم قوت قلب است . اما حال او رفته و من ماندم کوهی از خاطرات و حرف های نگفته آن روز . من مانده ام و سنگ قبر سردش. حال من از او گله دارم که چرا دستم را در این دنیا رها کرد؟ دلتنگی بد دردی است. آدم را دیوانه میکند ، دلتنگی آدمی را سرگشته و حیران این خیابان ها میکند . آری!!!! دلتنگی آدم را عاشق تر از پیش میکند. و حال من مانده ام و دلتنگی. دلتنگ صدایش، چشمانش، صورتش و دستان گرمش. من مانده ام و حرف های نگفته ی آن روزم که دارد ذره ذره آبم میکند. من مانده ام و اتاقی سرد و تاریک و دیوارهایی که پر است از جای مشت هایم از سره دلتنگی!!!! [enshay.blog.ir]
نویسنده: لیلی محمدزاده میمندی دبیرستان امامت تهران دبیر: سرکار خانم مهتاب
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
دلم آنقدرگرفته بود که دیگر نوازش خورشید صبحگاهی و تماشای آسمان پرستاره و مزرعه سبزپوش زیر پایم هم آرامم نمی کرد.برجای خود ایستاده و خیره به افق مانده بودم .رنگ لباس هایم از اثر آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان گریخته بود. چشم های مبهوت دکمه ایم شل شده بود و رنگ و رویم پریده بود .با این وجود هنوز هم پرندگان از من می ترسیدند .شاید در خیال خود مرا هیولای مهیبی می پنداشتند .صاحب مزرعه مرا تک و تنها در مزرعه نشانده بود تا جانشینش باشم .در سکوت وهمناک مزرعه در دلم غوغایی بر پا بود.آرزوی پرواز داشتم همچون پرندگانی که در آسمان بالای سرم می چرخیدند تا این که تو با گروهی از پرندگان کوچک و بزرگ آمدی.در میان گیاهان به این سو وآن سو می پریدی .و با وزش نسیم دل انگیز همراه بوته ها می رقصیدی. هیچ کدام از دوستانت جسارت نزدیکی به من را در خود نمی دید.اما تو درست مثل یک خیال رنگی و پر نقش و نگار آمدی و بر شانه هایم نشستی.و این قلب و هوش نداشته ام را با خود بردی.از آن پس هرازگاهی به سراغ من می آمدی و بر دست های چوبی ام می نشستی و ریز، ریز می خندیدی .در دلم شوری به پا می کردی و می رفتی. تا این که روزی شنلی سیاه بر من پوشاندند. و تو ترسیده از دور تماشایم کردی.من دیگر همبازی آشنایت نبودم .اگر نزدیک تر می آمدی شاید برق آشنای چشمانم را می دیدی.اما تو نیامده باز گشتی .و من با زبان بی زبانی چه قدر التماست کردم و تو نشنیدی و رفتی و من تنها با حسرت نظاره گر رفتنت بودم. تنها کاری که از من بر می آمد .همین بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
نویسنده: نجیبه آق ارکاکلی دبیرستان شهید حسینی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک مزرعه
صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند. به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد![enshay.blog.ir]
نویسنده: غزاله صادقی دبیر: خانم زهرا صادقی دبیرستان: شاهد اسوه، مبارکه اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
زمستان سردی بود، اما نه به اندازه قلب مترسک!! همیشه تنها بودم هرلحظه هرثانیه... از همان روز که پایم را در زمین ثابت کردند تنها ماندم. گویی به تنهایی محکوم شدم. روزهای اول سخت می گذشت...حس میکردم در مردابی گیر افتاده و هیچ کسی نیست که دستم را بگیرد و مرا از این منجلاب خلاص کند!! اما بعد ها عادت کردم. پیش خود می گفتم "مگر نیلوفر در مرداب نمی روید؟!من هم نیلوفر زندگی خود خواهم شد!!" دگر تنهایی برایم عادی شده بود اما، گه گاهی در غروب های سرد روز جمعه، که انگار هوایی برای تنفس ندارد و حتی در آن روز پرستوها بی خیال کوچ می شوند، دلم می گرفت. رفته رفته با تنهایی خو گرفتم. دیگر تنهایی جزئی از وجودم شده بود. طوری که اگر کسی وارد زندگی ام می شد، پیش از ورودش در را می بستم!! قلبم سرد شد. سنگ شد. حتی سنگ تر از دل سنگ!! زندگی اش را اینگونه با تنهایی سپری می کنم اما تا کی؟!
نویسنده: پریا زراعی دبیر: خانم صدیق پور دبیرستان : شاهد ملارد
نگارش دهم گزارش نویس با موضوع گزارش بازدید از کتابخانه شهر
پرسش ها:
1_گزارش مربوط به چه زمانی است؟ 2_مکان گزارش کجاست ؟ 3_کتابخانه در کدام مکان شهر قرار دارد؟ 4_کتابخانه بزرگ است یا کوچک؟ 5_آیا مردم یا دانش آموزان از آن استقبال می کنند ؟ 6_آیا سکوت کامل در جو آن وجود دارد؟ 7_آیا کتابخانه حیاط دارد؟ 8_آیا حیاط آن برای اوقات استراحت آرامش بخش است؟ 9_آیا کتابهای متنوع در آن وجود دارد؟
متن تولیدی:
زمان:فصل بهار،سال1396 مکان:شهرستان رودبار جنوب در حیاط خانه نشسته بودم وسر،صدای اهل خانه بسیار زیاد بود که ناگهان به ذهنم رسید به کتابخانه روبروی بانک ملی بروم.کتابخانه ای کوچک و باصفا که حیاط بسیار زیبا،سرسبزی دارد، قطرات شبنم مانند اشکی از روی گونه های سبزه ها شروع به دویدن می کردند و بر خاک زیر پای سبزه ها بوسه می زدند و این مایه آرامش خوانندگان بود.روح،جسم خسته شان با مشاهده این صحنه آرامش می یافت.در کتابخانه سکوت قابل توجهی حکمفرما بود گویی که در آن هیچ کس نیست،سکوتی که قلبها،فکرها،ذهنها را به خود واداشته و مدهوششان می کرد،حدس میزنم علت استقبال دانش آموزان،دانشجویان هم همین باشد،فضای بسیار زیبا،جذاب،آدم های زیاد،رفت و آمد های زیاد با آن کتابهای بسیار که دیگر جایی برای قرار گرفتن در قفس ندارند،هر کدام یکدیگر را هل می دهند.کتابهای متنوع تاریخی،فلسفی،ادبی و کتابهای بسیار آموزنده دیگر که فقط مشتاق و منتظر خواننده اند.من که بسیار برای خواندنشان اشتیاق دارم و می خواهم با تک تکشان درد و دل کنم، حرف بزنم و دل به دنیای کتابها بسپارم..
نویسنده: پروانه امیری دندسکی دبیر:مریم آیین شهرستان رودبار جنوب، هنرستان رضوان.
نگارش دهم درس چهارم حکایت گردانی
نادانی وارد جمعی شد و خواست سخنران آن جمع را به سخره بگیرد. پس در میان سخن او گفت:« ای مرد! مرا پندی ده.»
مرد گفت:« از حکیمی شنیدم که می گفت هیچ کس به نادانی خود اعتراف نمی کند مگر زمانی که کسی در حال صحبت کردن است ،سخن او را قطع کند و خود سخن بگوید. سخن آغازی و پایانی دارد . نباید هنگامی که کسی سخن می گوید سخن بگوییم. انسان هایی که دارای اندیشه و فرهنگ و هوش هستند، تا زمانی که سخن کسی تمام نشود سخن گفتن را آغاز نمی کنند.»[enshay.blog.ir]
نویسنده: شیدا زارعی
نگارش دهم - متن ذهنی
موضوع: زمان
هر ثانیه گذر زمان،تو را به آینده ی نزدیک و زندگی مبهم فردا پیوند میدهد و تباهی یعنی منجمدشدن حس زندگی درجدال باثانیه هایی که سهم امروز ولی همرنگ دیروز بودند.
تک تک نفس هایمان،لبخندهایمان،دردها و آرزوهای محال مان،خیال بی خیال مان،تاریخ بی فروغ مان،گریه های بیصدا و تنهایی های بی کسی مان،سرمای دستان مان درخیابان زمستان،رویاهای عاشقی مان وخستگی خاکستری جان بی جانمان همگی قربانی نیرنگ زمان شده اند؛وتامیخواهی به وجود خویش از عبور ثانیه ها پناه آوری خواهی دید که در حادثه ی جاری زمان زندگی میکنی و روزگار تو،با این حادثه ی ناآشنا نقش ونگارهای تقویم تو را ترسیم میکند.[enshay.blog.ir]
واژه ی زمان بی معنی ونامفهوم ترین واژه ی جهان میشود وقتی که در لحظات سرسبز و پرشور زندگی گذشت روزها را لمس نمیکنی؛اما کافیست فقط یک ثانیه آسمان لحظه هایت بی طلوع شود و دیوار آن را ترانه ی تاریک و غمناکی آزین ببندد تا باچشم های دلگیر امروزت امتداد یک لحظه درهرگوشه ی سرنوشت را به تماشا بنشینی و برای تردید در مفهوم واژه ی زمان تنها همین باور کافیست...
تمام انسان ها نسبت به جنون تیک تاک عقربه ها بی تفاوت شده اند؛
آنها از سرزمین خشک و بی حاصلی جرعه جرعه آب سراب می نوشند و شاخه ی عمرشان آرام آرام
می شکند،قطعه قطعه میشوند و درنهایت از دقایق زمین محو میشوند و تنها تندیس بی نامی را از وجودشان به یادگار می گذارند.
تو اما واژه ی رهایی را ازمدار بسته ی ساعت ها آزادکن و وسعت گام های پرشتاب را به فراموشی بسپار و تنها برای احساسِ بیدار اکنون خویش نوای زندگی راعاشقانه ستایش کن.
[ول کن جهان راقهوه ات یخ کرد؛
سرگرم نان وقلب آتش باش... علیرضا آذر
نویسنده: زینب حسنی پور مقدم
نگارش دهم - متن ذهنی
موضوع: زمان
می گویند زمان با ارزش است، اما چه کسی است که این ارزش را به آن می بخشد؟
زمانی که جهان را سیاه و در ظلمت می بینی، وقتی که بوی خوش شکوفه های نارنج را حس نمیکنی، آن لحظه که قلب تو لبریز از غم و اندوه است، آن زمان که خط لبخند بر چهره ی غمناکت نمی افتد، وقتی که در تاریکی شب در روشن ترین و طولانی ترین خیابان شهر آهسته قدم میزنی، آیا واقعا مهم است که ساعتی دیگر صبح میشود و یک روز از سال های زندگانی ات میگذرد؟!
نه، آن موقع دیگر برایت مهم نیست و بهایی ندارد.
اما...اگر بدانی کسی هست که در انتهای آن خیابان بر روی دومین نیمکت سبز رنگ با دسته گلی پر از رز های سرخ به انتظار تو نشسته است؛آنگاه قدمهایت را تندتر میکنی و از تمام کوچه پس کوچه ها میگذری و میدوی تا آن خیابان را به پایان برسانی.
آن زمان،لحظات برایت با معنی میشوند،و وقتی به مقصد میرسی گویی دنیای سیاهت، به یکباره همانند یک دفتر نقاشی رنگ امیزی شده است ،و نسیم خنکی که صورتت را نوازش میکند و عطر خوش بهار را به مشامت میرساند،آنگاه قلبت از گرمای محبت داغ و سرشار از عشق میشود. و خنده ی زیبایت،قاب صورتت را کامل میکند.
و اگر آن لحظه،لحظه ای است که تو میخواهی دقایق متوقف شوند ؛ بدان که حال زمان گرانبها تر از دری است که در کف دریا خفته است.
شاید در تمامی این سال ها مفهوم زمان با ارزش است را درست نفهمیدیم.
آری...زمان با ارزش است اما،این ارزش را عزیزانمان اند چه به آن می بخشند.
نویسنده: پیوند اشرف
نگارش دهم عینک نوشتن نگاه ذهنی
موضوع: قلب
قلب کشور مستقلی است در گوشه ی چپ سینه ی انسان که در آن شهر ها و کشور های کوچک و بزرگ زیادی وجود دارد.
بعضی از این کشور ها بسیار پرجمعیت اند. مثل کشور عشق، محبّت، دوستی،... .
برخی هم آنقدر کوچک که شاید نتوان آنها را به عنوان کشور قبول داشت. مثل کشور تنفر،کینه،دروغ،حسادت و... .
در سرزمین قلب زمین لرزه های متعددی رخ می دهد. مثلا وقتی کسی را دوست دارید،ساکنین کشور دوستی زمین لرزه های شدیدی را تجربه می کنند،که برای ساکنین نه تنها خسارتی بر جای نگذاشته بلکه با لرزیدن کشور دوستی جویبار های زیبایی در این کشور جاری می شوند.
امّا امان از روزی که در سرزمین قهر و کینه زمین لرزه به پا شود! آن موقع زمین لرزه نه تنها خانه های ساکنین قهر و کینه را خراب می کند بلکه آتشفشان های قهر و کینه هم فوران کرده و همه چیز را نابود می کنند.
در سرزمین قلب چهارفصل به خوبی نمایان است. در کشور دوستی همیشه بهار است و ساکنان آن با کاشتن درخت و گل های زیبا وفاداری خود را به دوستی ثابت می کنند.
در کشور های شادی و صفا تابستان است،در این کشور های میوه های خنده و اشتیاق کشت می شود و ساکنان آن را به مردم سایر کشور ها صادر می کنند.
در کشور عشق و محبّت پاییز است، در این کشور ها باران های زیبایی می بارد و برگ ریزان پائیزی با ارکستر کشور عشق جلوه ی خاصی می گیرد، و در کشور غم و اندوه و درد، باران های رگباری و تندی مشاهده میشود،ساکنان این کشور ها معمولا در خانه می مانند و دعا می کنند که حال کشورشان خوب شود و باران بند بیاید.
در این سرزمین قلب شناسان برجسته ای حضور دارند که شبانه روز درحال بررسی شگفتی ها و عجایب این سرزمین هستند و معتقدند هنوز جنگل های بزرگ و زیبا، سرزمین های تاریک، آبشار های زلال و شگفت انگیزی در این سرزمین در انتظار کشف شدن هستند، و زمان زیادی برای شناخت این سرزمین پهناور لازم است که قلب شناسان پیر آن را تجربه می نامند.
پس لطفاً مراقب سرزمین قلبتان باشید چون حالا حالا ها باید برای شناخته شدنش بتپد!
نویسنده: ملیکا مرادی
نگارش دهم درس دوم
موضوع: آسمان
ای کاش دل ها آسمان بود،به وسعت آن جا برای خوبی و مهربانی داشت و به اندازه آن پاک و صاف و بی گناه بود.
آسمان دلی دارد که وسعتش همتایی ندارد،محبتش تمام جهان را در بر دارد.آسمان برای تمامی زمینیان حکم سقف دارد،بعضی وقت ها ابری های سیاه مثل یک سد جلوی جوشش چشمه نور آن را میگیرند و میخواهند دُر گرانبهای آسمان را بدزدند و گاهی پاره ابرهای سفید پنبه ای مینشینند بر دلش و آسمان محل نقاشی های زیبای آنهاست.[enshay.blog.ir]
گاهی برای استراحت به دل آبی و زیبای خودش خاموشی می دهد تا که من یا تو چشم بر هم بگذاریم و شبی را در زیر این سقف بی کران در آرامش رویا ببینیم.دل تاریک و خاموش آسمان هم زیباست دلش خانه ماه و کودکان کوچک و بزرگش است هر کدام جلوه ای دارند در دل آسمان شب.ماه برای کودکانش قصه زمینیان را تعریف می کند و کودکان آن در دل خاموش آسمان چشمک زنان و آرام بازی میکنند،ستاره های کوچک مانند فانوس دل آسمان را تزئین کرده اند و در کنار قصه های ماه به زمینیان نگاه میکنند.آسمان چه تیره چه روشن سقفی است بر سر تمامی جهانیان و آرامش و شگفتی های شب و روزش در هر کجا زیبا و دیدنی است.
نویسنده: مهلا مومنی
نگارش دهم درس سوم
موضوع: صبح سرد برفی
باز آغار شد یک روز سرد زمستانی تولد یک دخترِ کوچک با لُپ های گرم و نرم شاد و خندان .
بارید ، باریدنش نوروزی اغاز کرده بود در درون وجود پدر و مادرش .
با این سوزش و سردی و کولاکِ زمستانی ، که بحث از پایانِ یک سال دیگر بود . تولدم شروعی بود سرشار از گرمی با خنده هایم زندگی میبخشیدم . اشک هایم ان بارانی بود که دلیل رشد شکوفه هایی بود از جنسِ امید در دلِ پدر و مادرم .
برای اولین بار برف را دیدم ، سفیدی رویِ آن آدم برفیِ ایستاده درون ان همه یخبندانِ بیرونِ خانه سرمایی به تن تازه جان گرفته ام میداد .
بخار سردِ ان چایی داغ را که در دستانِ مادرم بود میدیدم .
این روزها عجب بهاری بود برای این خانواده طراوتی دوباره روی چهره ی انان دیده میشد . نوری وصف ناپذیر در نگاه انان میدیدم که بامن سخن میگفت .
ای خورشیدهای تابان من ای خورشید های گرما بخش و پر طراوت من دوستتان دارم.
چشمانم را به آرامی میگشایم صدای آرام قطره های باران روی شیشه ی اتاقم روحم را نوازش میکرد بلند شدم و جلوی پنجره رفتم و روی صندلی نشستم.
همان طور که مشغول تماشای یک باران بهاری دلپذیر بودم تصمیم گرفتم به حیاط خانه بروم و این لحظات زیبا را زیر آسمان سپری کنم.
روی پله ها نشستم قطرات باران به آرامی مانند دستی مهربان صورتم را نوازش میکرد.
چند لحظه ای نگاهم را به باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط دوختم چقدر زیبا و دلنشین تر از همیشه، باران محکم و با تمام قدرت به روی شکوفه های یاس می بارید انگار خدا میخواست با نشان دادن این عظمت قدرت خود را به رخ هستی بکشد در عمق خیال و اندیشه بودم که با صدای رعد و برق محکم از جا پریدم و به خودم آمدم غرق در آرامش و سکوت با صدای آرام زیر لب زمزمه کردم خدایا بابت تک تک نعمت هایی که به ما بخشیدی و آن نعمت هایی که حتی ما تا به حال به آنها توجه ای نکردیم شکرت.
نویسنده: سوگند قربانی