نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من فانوسم!
و آنگاه که چشم گشودم سوختن را آموختم, سوختنی که وجودم را آتش می زد اما چه کنم که من همانم ! همانی که در دل شب در دستان پسرک ماهی گیر کنار دریا می نشیند ; گوش می دهم تمام دردهایی که به دریا می سپارد، روشن می کنم اتاقک چوبی دخترکی را که کنج پنجره می نگرد ستاره های شب را.
همان فانوسی که در دستان پیله بسته پیرمردی که در سرخی غروب به خانه می رسد, همان فانوسی که در کنج آشپزخانه به عاشقانه های یک مادر می نگرد . اما که دانست که من چه ها کشیدم , از دردهایی که کشیدم سرخ شدم , از آرامش آنها آرام شدم و نیلگون اما عادلانه نیست که من دل نوشته بسازم اما ندانم برای که وبرای چه؟!
گویا باید به همان سوختن ادامه دهم , نمی دانم شاید هم این یک تقدیر است , تقدیری به بلندای یک قله , به کوتاهی یک زندگی، آنقدر کوتاه که طولانی بودنش را حس نکردیم باشد تا قدرمان را بدانند.
نویسنده: فاطمه استادی
دبیر: خدیجه همتی
دبیرستان: حضرت زینب (س) منطقه نازلو، ارومیه،
استان آذربایجان غربی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من برفم!
در داخل حیاط سرد نشسته ام.
به دانه های زیبای برف خیره شده ام.
آن ها دست به دست هم داده اند و پیراهنی سفید بر تن حیاط پوشانده اند .
همگی ب یک شکل هستند.❄️❄️ نگاهی به خود میکنم ،
عجبا من شبیه آن ها هستم !
آرام آرام خورشید خانم خودش را نشان می دهد و اهل خانه به حیاط می آیند.
آنان نیز مثل من مهمان چندساعت یا چند روزی خواهند بود،
به این پیراهن سفید رنگ نرم ب آرامی و با محبت نگاه میکنم .
چه احساس خوب و لذت بخشی دارد دیدن این زیبایان سفید نرم !
ای کاش میتوانستم سخن بگویم و این حس و حال را برای شما بازگو نمایم.
ساعت ها میگذرد، متاسفانه دیگر وقت خداحافظی کردن است. اهل خانه با پا گذاشتن بر روی من کم کم وجودنرم و نازک مرا له می کنند و رفته رفته نور خورشید با گرمایش مرا ذوب میکند.
حال از پیشتان می روم اما روزی باز هم خواهم آمدو با دوستانم حیاط خانه تان را چون عروسی زیبا سفید پوش خواهیم نمود.
به امید دیدار
نویسنده: رویا قهرمان پور
دبیر: خانم سولماز شاپوران
دبیرستان غیر انتفاعی نابغه
استان آ شرقی، تبریز ناحیه ۳
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: برف
من همان برفی ام که می نشینم بر لب هر انسانی،شادش میکنم ،بازی اش میدهم و میروم،من همان برفی ام که با خانواده ام تمام شهر را به سرما میکشیم ،من همان برفی ام که خیلی ها روزی صدبار آرزویم میکنند.
آنقدر نازک نارنجی ام که با کمی گرما نابود میشوم،آنقدر خوبم که همه را خوشحال میکنم،آنقدر کوچکم که به تنهایی دیده نمیشوم،من برف هستم!
روزی نشستم بر دستان کودکی،دستانش نرم بود آن گونه که لپم را نوازش میکرد،دستان کوچکی داشت،بوسه ای بر دستش زدم نگاهی به صورت معصومش کردم بسیار زیبا و تو دل برو بود،چشمان رنگی اش از دور هم نمایان بود.
با او مسیر خانه را طی کردم به خانه آنها که وارد شدم گرما خانه مرا آب کرد،قطره ای شدم،رفتم،و به رودی ملحق شدم.
تصویر آن کودک در ذهنم مرور میشد ،تا به حال چنین حسی به من دست نداده بود.
بعد از سال ها چرخش و گشت و گزار بالاخره آن روز رسید ،وقت برف شدن است!!
آرزو داشتم دوباره آن کودک را ببینم.
بادها وزیدند و مرا بردند به همان جایی که آن کودک را دیدم،بر روی شانه یک مردی نشستم و تا مسیری با او رفتم،و پس از طی مسیری از روی شانه اش پایین آمدم و بقیه مسیر را خودم طی کردم.
همان خانه را دیدم روی شیشه پنجره آن چسبیدم و داخل خانه را برانداز کردم ولی او را ندیدم ،تمام شب را چشم انتظار در آنجا ماندم ولی خبری از او نبود.
روز بعد آفتاب دوباره مرا آب کرد و بازهم انتظار و باز هم فکر آن کودک که مرا بی قرار میکند.
سال ها گذشت و من هم درگیر چرخه حیات!!
فکر کنم بیست سال از آن ماجرا میگذشت،که در یکی از کافی شاپ های ایتالیا او را دیدم،نمی دانم چرا بغض کردم شاید اشک شوق باشد!!
ولی او دیگر آن کودک کوچک نیست،او دیگر بزرگ شده بود.
ولی چشمانش همان رنگ را داشت و همان جذابیت!!
منتطرش ماندم پس از کمی انتظار از آن مکان خارج شد،به سرعت دویدم و بر دستش نشستم،همان حس را داشتم حسی مانند عشق بود! من عاشق دستان لطیفش،لبخند زیبایش و چشمان جذابش شدم و برای همیشه از پیش او رفتم ،ومن ماندم و عشق جا مانده!!!
نویسنده: کوثر محفوظیان
مدرسه پروین اعتصامی
شهرستان: ماهشهر
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: قفس از نگاه یک پرنده
قفس برای من، همانند یک دیوار است، دیواری بین آزادی و اسارت، و همچون فاصله ای است، که فرصت پرواز را تباه میکند.
هربار که خورشید با طلوع خود، روزی تازه را به ارمغان می آورد، اتفاق تازه ای در زندگی من رخ نمی دهد و هر روز خسته کننده تراز دیروز است؛ هر صبح، آوازی می خوانم و در این قفس کوچک پرپر می زنم و با حسرت و اندوه از پنجره ی کوچک اتاق به آسمان نیلی می نگرم، آیا ممکن است روزی رنگین کمان را از نزدیک تماشا کنم و در آسمان زیبا پر بکشم؟[enshay.blog.ir]
از زمانی که چشم به این دنیا گشودم،در قفس بودم و رویای رهایی داشتم، هنوز هم به رهایی از این قفس امید دارم. انسان هایی که مرا در بند کردند برایم قفس بزرگ و زیبایی آوردند، تا به خیال خودشان در آن احساس راحتی کنم، اما آنها نمی دانند که قفس، به رنگ و اندازه اش نیست، بلکه به ذات و ماهیتش است، هرچه که باشد باز هم آزار دهنده است و آزادی را در بند می کند.
هرشب و روز به رهایی از این قفس می اندیشم، هرصبح برای خورشید درخشان، و هر شب برای ماه تابان رویایم را بازگو می کنم، می دانم که آنها صدایم را می شنوند و به من امید می دهند و برای همین سخن گفتن با آنها برایم آرامش بخش است. درست است که در این قفس حبس شده ام و گاهی رنگ و بویش را به خود می گیرم، اما باز هم به حقیقت پیوستن رویایم را ناممکن نمی دانم چراکه هر قفسی راه خروجی دارد.[enshay.blog.ir]
آنقدر برای رهایی تلاش می کنم، تا بتوانم روزی در آسمان آبی پر بکشم و زندگی را تجربه کنم و از این قفس کوچک و تاریک رها شوم. این قفس تقدیر من نیست، راه ها منتظرند تا من به هر جا که بخواهم برسم، پس روزی پرواز میکنم و تقدیرم را آنگونه که می خواهم، می سازم...
نویسنده: آرمیتا رحمتی
دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان شاهد شهدای اقتدار
ملارد
نگارش انشای ذهنی
موضوع: انسان ها متفاوت اند!
عطر آمدن بعضی ها رایحه بهارنارنجی است که در کوچه پس کوچه های دلت نفس میکشی ، انقدر عمیق که عطر وجودشان را تا اخرین ثانیه تنهاییت ذخیره میکنی. عطر امدن برخی دیگر نیز بوی خون میدهد؛ خونی که با پیچ و تابی نفرت انگیز در وجودشان میپیچد و بیرون میپاشد و مخمل سفید دلت را با دوده های سیاه رنگین میکند.
بعضی ها وجودشان ارامش مطلق است ؛ اگر با انان ترکیب شوی ،تلالو برق نگاهشان یک دنیا لبخند تزریق میکند به رگ و ریشه ات. بعضی دیگر نیز نگاه های جنون امیز خود را نثار احوالات پریشان ما میکنند. با هرگوشه چشمشان ، با هر نگاهشان ، ریشه وجودت را می خشکانند.اگر با انان ترکیب شوی ، تباه میشوی.[enshay.blog.ir]
بعضی انقدر بکر و پاکند که دوست نداری حتی بال های مخملین پروانه ای انان را نوازش کند؛ میترسی روحشان پر بکشد و سوار بر وسوسه های دیگری بروند و تو بمانی و یک عالم حسرت دیدار.بعضی دیگر هم صف شلوغی میشکند جلوی چشمانت ، انقدر شلوغ و بلند و طویل که تنها فرارت انان را راضی به رهاییت میکند. بعضی هایی که نفس کشیدنشان ، هرلحظه بیداری و وجودشان ، قطره قطره اب سرد بی تابی و بی پناهی را بر سرت میریزد؛ گویا هرگز در ان صف جایی به خوشی و شادی نخواهند داد.
بعضی های خوب مانند سنجاقک های مهربان قصه ها سه روز ارامشت را تضمین میکنند و بعضی های دیگر واژه های سنگین غم و خشمت را تا ابد تثبیت.
حال در این روزگار ، ما مانده ایم و ترکیبی غلیظ از این خوب ها و بد ها ؛ حواسمان باشد با بدها ترکیب نشویم.شین که صحبت بد گرچه پاکی تو را پلید کند.
آفتابی بدین بزرگی را لکه ای ابر ناپدید کند
موضوع انشا: سمفونی خزان
پادشاه فصل ها پاییز جاودان با اسب یال افشان زردش می چمد در باغ،
پاییز که می آید برگ هایش را کریمانه به خاک می بخشد تا تن سردش را بپوشاند.
پاییز که می آید درخت برگ برگ گریه میکند،آنقدر که اشک های زردش فرش زمین و خانه های روستایی میشود.
پاییز که می آید رگ به رگ درختان را با رنگ های پاییزی رنگ می کند.
روستاییان زودتر رنگ و بوی پاییزی به مشامشان می خورد.
پاییز همانند دامن گل گلی نارنجی مادر بزرگ ها در روستاهاست دامنی که پر از رنگ های نارنجی برگرفته از پرتقال.
زرد برگرفته از خورشیدی که در این فصل بیشتر در خانهی خودش است.
قهوه ای همانند درخت تنومندی که در پاییز بر سر خانه ها گریه میکند.
حال و هوای گرگ و میشی و رنگ خاص پاییزی انگار که یک نارنگی در هوا ترکیده است.
بوی ناب خاک مرطوب،خانه های گِلی و کاهگِلی به مشام می رسد.
بوی درختی که می خواهد به فصلی برسد که بچه هایش متولد می شوند
اما،اول باید گریه کند تا زمین لباسی داشته باشد.
این سمفونی پاییز است که انگار خدا نوازندگی میکند.
در این سمفونی خانه های کاهگِلی هم گویا ساز خدا هستند و تمام زیبایی های دنیا در همین چند خانه روستایی خلاصه شده است.
نویسنده: صبرا عیسی پور
دبیرستان: دبیرستان یکان
دبیر: سرکار خانم فکری
نگارش دهم درس سوم نوشته های عینی
موضوع: مغز
مغز اندامی است که در سر و در درون جمجمه قرار دارد. جنس جمجمه از استخوان است برای همین از مغز محافظت میکند. و همچنین مغز دارای دو نیمکرهی چپ و راست است.
کار مغز تنظیم فعالیت های بدن، فکر کردن و شکوفا کردن استعداد های نهفتهی درون انسان است. البته در بعضی ها مغز کاملا بسته و بی استفاده است و جز تنظیم فعالیت های بدن نقش دیگری ندارد.
کار دو نیمکرهی مغز باهم فرق میکند ولی به طور شگفتانگیزی به هم مرتبط اند.اگر به نیمکرهی راست ضربه شدیدی وارد شود نیمکره ی چپ و فعالیت هایش از کار می افتد و بالعکس.[enshay.blog.ir]
از مغز برای فکرکردن هم استفاده می شود. بعضی اوقات به طور ناخودآگاه و بعضی وقت ها به خواست خودمان شاید بعضی از مواقع برای شماهم پیش آمده باشد که به طور خیلی ناگهانی به چیزی فکرکنید که حتی باعث تعجب خودتان هم بشود. انسان های عاقل بیشتر از۹۰ درصد تصمیم های زندگیشان را با مغزشان و آن کمی دیگر را هم به طور نامحسوسی باقلبشان میگیرند. البته نه اینکه قلب هم خصوصیات مغز را داشته باشد. نه! قلب فقط به طورخیلی زورگویانه ای بعضی از مواقع می خواهد خودش تصمیم بگیرد. از اینها که بگذریم می رسیم به کسانی که به طور کاملا راحتی به مغزشان را پشیزی هم حساب نمی کنند و هرکاری که در لحظه بخواهند بدون حتی کمی فکرکردن به عواقب آن کار، انجامش می دهند و نه تنها به خودشان بلکه در اکثر مواقع به دیگران هم آسیب می رسانند.
و اینجاست که می گویند عقل که نباشد جان در عذاب است.
نویسنده: هانیه کمیزی
دبیر: خانم سهیلا رجبلو
دبیرستان: صدیقه کبری(س)
گرگان
نگارش دهم درس چهارم نوشته های عینى
موضوع: درخت
به نام خالق آسمان ها و زمین
درختان بزرگترین عامل زندگی انسان ها هستند، زیرا کربن دی اکسید را از جو زمین گرفته و اکسیژن تولید می کنند و به ما انسان ها هدیه می دهند.درختان انواع متفاوتی دارند و هر کدام در فصلی مختص به خود، جلوه زیبایی خود را به رخ دیگر گیاهان می کشند.البته همه گیاهان و درختان در بهار ادعای سبزی دارند ولی تنها درختی که همیشه رنگ سبز خود را با صلابت نگه می دارد، درخت کاج است.با اینکه درخت کاج به اندازه درخت سرو و نارون مشهور نیست؛اما جلال و شکوه خاص خود را دارد.[enshay.blog.ir]
من به درخت کاج علاقه ای بسیار دارم و با نگاه کردن به درخت کاج، به یاد کسانی می افتم که در زندگی پا پس نمی کشند و همیشه درحال مبارزه کردن هستند.این جور آدم ها الگوی من هستند، زیرا من اعتقاد دارم که انسان ها در سختی ها خود را می سازند.
مانند الماس که با سختی و مشقت الماس شده است، وگرنه همه سنگ ها ادعای قیمتی بودن دارند.
نویسنده: معصومه نجفی جهانی
دبیر سرکار خانم صفائی
مدرسه شاهد مهدی
موضوع انشا: فضای مجازی
«حبس ابد»
بارها و بارها نام اینستاگرام به گوشتان خورده است. اینستا پرحاشیه ایی که روز های زیادی خوشی های حبابی آن را دیدیم،شاهد مد و فشن و تیپ های رنگارنگ آن بودیم.
غصه زیبایی واندام شاخ و داف هایی را خوردیم که در واقعیت نه شاخ بودند و نه داف.حسرت زندگی هایی را خوردیم که واقعی نبودند،در حسرت غذاهای متنوع و لذیذ اینستا سوختیم و شکممان، زجرش را متحمل شد.
لحظه به لحظه دایرکت هایمان را چک کردیم تا ببینیم واکنش دیگران نسبت به روزمرگی های بی سر و ته مان چیست؟چه بسیار پست گذاشتیم و قیافه پشت افکت های بی شمارمان را به رخ بقیه کشیدیم.تگ کردیم منفور ترین آدم های زندگیمان را روی عکسمان تا ببینند و بسوزند،دلمان می خواست همه غبطه شادی تو خالیمان را بخورند.
چشمانمان کم سو شد از بس که به دنبال لایک های تقلبی برنامه را زیر و روکردیم، از بس به دنبال پسندیده شدن از طرف دیگران بودیم،کامنت های کوتاه و بلند بسیاری برای هم گذاشتیم که از ته دل راضی به آن نبودیم.استوری هایی به نمایش گذاشتیم که داستان اصلی زندگیمان نبود،از واقعیت هراس داشتیم، از زندگی ساده مان خجالت می کشیدیم و آن را مایه ننگمان می دانستیم. درصورتی که همه، در این دنیای بی سروته، همینگونه بودند،یک دنیای مجازی که دنیای واقعی را بی معنا کرده است .بارها خوشحال شدیم که در جمع دوستان صمیمی فلان کس هستیم و بارها در خفا تعدادی را هاید کردیم و پنهان کردیم همان داستان دروغین را،ریپورت شدن هم بخشی از زندگیمان شده بود و «کامنت انگلیسی لطفا»جمله اشنا برای همه ما.
در عطش فالوور های بسیار و فالووینگ های اندک سوختیم،پروفایلمان را هزاران بار چک کردیم و حاصلش شد ادیت های خوش رنگ و لعابی که بر صورتمان نشست.افسردگی را همگی در مواقعی با تار و پود وجودمان تجربه کردیم و دم نزدیم،نقاب های جورواجور را مهمان صورتمان کردیم و پشتشان نفس کم آوردیم ،خفگی را حس کردیم و نقاب را محکم تر به صورتمان فشار دادیم،نقاب را چسباندیم و خودمان را در چهار دیواری حبس کردیم،در قفسی که پر پروازمان را شکسته، نفس کشیدیم ،حبس ابد را خودمان برای خودمان صدور کردیم.نگذارید آن ها که طول عمر خوشبختی شان تا فلش دوربین هاست بذر غبطه و حسرت به دلتان بکارند. نگذارید آن ها که از واقعیت گریزانند هر روز به بهانه انتشار انرژی مثبت صبح بخیر ها و بکن نکن های آبکی تحویلتان دهند..
نگذارید...
اینجا تقلبی است بزرگ که به چشم نمی آید.
آواز دهل شنیدن از دور خوش است»
نویسنده: سحر نادری
دبیر: خانم صادقی
دبیرستان فردوس خولنجان مبارکه
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: کلاه
ترکیبی از نگاه «عینى» و «ذهنى»
این موضوع را در بین چند موضوع پیشنهاد شده انتخاب کردم. درابتدا بسیار ساده و غیرواقعی به نظر می رسید اما به نظر من یکی از جالب ترین موضوعاتی می باشد که می توان در مورد آن کلی بحث و گفت و گو کرد. شاید بگویید چگونه؟ اما ممکن است.کلاه انواع مختلف و کاربرد های گوناگونی دارد. کلاه زمستانی،تابستانی، نظامی، کلاهی که یک پلیس بر سر می گذارد یا کلاهی که یک شعبده باز برای تردستی از آن استفاده می کند و غیره. اما من می خواهم درمورد کلاهی بنویسم که بسیار محبوب ومشهور است و کاربرد فراوانی دارد و همه ی مردم برای یک بار هم که شده برسرشان گذاشته اند. آیا کسی می داند آن چه کلاهی است؟! بله کلاه فریبکاری. همان کلاهی که می تواند یک انسان ساده را فریب دهد،سرمایه هایش را از چنگش در بیاورد و زندگی آن فرد را نابود کند اما چه کسانی این کلاه ها را بر سر دیگران می گذارند؟
درست حدس زدید. همان کسانی که یکبار این کلاه بر سرشان رفته است و اکنون برای جبران، همان کلاه را بر سر دیگری می گذارند و این داستان
به همین گونه ادامه می یابد و نیز به شکرانه ی نابودی زندگی دیگران به احترام، کلاه از سر بر می دارند و دیگران به او احترام می گذارند. به همین دلیل همه به راحتی و با نادیده گرفتن ارزش های انسانی بر سر یکدیگر کلاه میگذارند. افرادی هم که کلاه بر سرشان رفته به این باور می رسند که برای بدست آوردن چیزی باید به این شیوه عمل کنند و چه کاری بهتر از این کار که بر سر یک انسان ساده شیره بمالند و این به همین دلیل است که در کشور ما، همه به راحتی بر سر یکدیگر کلاه می گذارند اما نکتهی جالب تر اینجاست که، افرادی که در این کار حرفه ای تر هستند به مقامی در کشور دست می یابند و از طریق آن مقام راحت تر می توانند به کارشان که کلاه گذاشتن بر سر دیگران است رسیدگی کنند.
حال به نظر شما کدام کلاه برای ادامه ی زندگی ضروری تر است و یا به آن نیاز شدیدی پیدا میکنیم؟ از نظر من کلاه شعبده بازان تا با آن بتوان تمامی دروغ ها، دورویی ها، کلک ها، حیله ها و زشتی های برخی انسان ها را با آن محو کرد و به جای آن بتوان مهر، دوستی و صداقت را از آن پدید آورد. به امید روز های بهتر
نویسنده: مهدی صادقی
دبیر: حسین طریقت
نگارش دهم درس دوم عینک نوشتن
موضوع: کتاب
مثل همیشه کتابم را بر می دارم و از خانه بیرون می زنم، این راه طولانی را بدون توجه به نگاه موجودات اطرافم طی می کنم. می روم و در جای همیشگی می نشینم. کافه چی قهوه ام را آماده می کند تا من برسم. کتابم را ورق میزنم بویش را دوست دارم، هدفونم موزیک زیبایی در گوشم می نوازد و دود قهوه ام که گویی با موزیکم می رقصد ،چقدر زیباست. در این فضای دلنشین تکرار نشدنی کتابم را باز می کنم و به درخت بریده شده زل می زنم ، درختی که در ان جملاتی نوشته شده که هر کدام مرا به گونه ای جادو می کنند. من با کتابم به همه جای دنیا سفر می کنم ، با همه ی پرندگان پرواز می کنم و هم سفر قطرات باران می شوم.من و کتابم باهم حرف می زنیم ولی چون او خجالتی است من باید حرف هایش را در دلش بخوانم .
وقت تنهایی ام کتاب می خوانم اما نمی دانم تنهایی مرا کتابخوان کرده یا کتاب مرا تنها...
نویسنده: نازنین مرادی
دبیرستان شاهد یاسوج
دبیر خانم ثریا آقایی