نگارش دهم درس ششم مثل نویسی
موضوع: زرافه و میز
مراحل نوشتن:
متن تولیدی:
سرش را با افتخار بالا می گیرد یکی از بلند قدترین حیوانات کره خاکی با ابهت به اطرافش نگاه می کند چیزی شبیه به یک حیوان ساکت در گوشه ای زیر درختی جا خوش کرده بود چقدر در نظرش حقیر می آمد با تفاخر خود را به بالای سرش رساند چه خنده آور بود حیوانی چهار پا که از گردن و سر هیچ خبری در وجودش نیست چرخی در اطرافش زد و لکدی بر پهلویش و با پوزخنده ای اسمش را پرسید
آهی بلند کرد سکوتش را در هم شکست و گفت من میز تحریرم چهار پای بلند و لاغر دقیقا مثل خودت دارم انگار خالق هر دو ما یکی است خال های من آرام آرام مثل خال های بدن تو بر بدنم پیدا می شود از تنه درختان ساخته شده ام خواستگاه ما هم یکی است در اسم هر دو ما حرف ز دارند. ..
از خنده ات خوشم نیامد گاهی اوقات طفلی کتاب بر پشت من می گذارد علم می آموزد گاهی میز کار اتاق پزشکی می شوم که در سلامت انسانها می کوشد و هزاران فایده دیگر شما چطور؟ !!
لبخندی به زرافه زد و گفت شتر گاو پلنگ چطوری؟ !
زرافه شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت چرا شتر گاو پلنگ؟!
میز گفت بیا کنار من بنشین تا برایت بگویم....
نوشته: ملک محمد شاه ولی - دبیر نگارش ، خوزستان ، ایذه
موضوع انشا :چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.[enshay.blog.ir]
پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.
نگارش دوازده سازه نوشتاری مثل نویسی
ضرب المثل: آفتاب پشت ابر نمی ماند!
در دشتی وسیع،جویبارجوینده در
جستجوی حقیقت جهان گردی میکرد در پستی و بلندی کوه ها،اعماق دره ها ،بالای شاخسار های بیدمجنون ،در دل سیاه شب و در بین امواج پر تلاطم اقیانوس ها.[enshay.blog.ir]
خسته ازاین هیاهوی زمین در گرمای ان روز تابستانی سری سوی اسمان بلند کرد که گله و شکایت خودرا اغاز کند
نگاهش به ابرهای وسیع افتاد که نور لطیف حقیقت از لابه لای انها سرک میکشید و دل و جان جویبار را با خود میبرد. به اسمان چشم دوخت ان ابرهای زیبا دیگر زیبا نبودند چون جویبار می دانست خورشید حقیقت را از او پنهان میکنند.
ابرها کنار رفتند نور حقیقت تابید و تن جویبار را ایینه کاری کرد ایینه هایی که هرکدام با انعکاس نور خورشید حقیقت ،نمادی راهنما هستندبرای جویبار های دیگری که در جستجوی حق و حقیقت هستند.
نویسنده: دریا صیدی
پایه دوازدهم انسانی
دبیرستان 13 آبان موسیان
مثل نویسی
ضرب المثل: درخت هر که بارش بیشتر می شود، سرش فروتر می آید!
در خانواده ای مرفه و غنی پسر جوان بی دست و پایی بود.پدر خانواده پس از سالها تلاش و پاکدلی توانسته بود زندگی خوبی برای خودش و خانواده اش فراهم کند.اما پسر خانواده از گل نازک تر نشنیده و در ناز و نعمت بزرگ شده بود.و وقتی به سن جوانی رسیده بود احساس بزرگ شدن می کرد و می طلبید که مستقل زندگی اش را ادامه دهد.ولی پدر و مادرش مخالف این امر بودند.بالاخره پس از چندی پافشاری های پسر نتیجه داد،پدرش مقداری پول به او داد و کاری برایش دست و پا کرد.پسر که در طول عمرش هیچ مسئولیت به گردن نداشته بود نمی دانست باید با این سرمایه چه کند.چند ماه گذشت و زمانی که به خودش آمد متوجه ورشکسته شدنش شد.او نمی دانست باید در این شرایط چه کند و تنها کاری که ازش بر می آمد گریه و ناله بود.در میان همان گریه و ناله اش یاد حرف های مادرش افتاد که به او می گفت:پسرم،طمع نکن.از قدیم گفته اند درخت هر چه بارش بیشتر می شود،سرش فروتر می آید.[enshay.blog.ir]
نویسنده:محمد امین عزیزی
دبیرستان:شهید بهشتی ، ایلام
دبیر:آقای داریوش قیطاسی
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
باسمه تعالی
روزگاری جهان دوشهر بود، که در موازای هم قرار گرفته بودندو آسمانی همچو آیینه ،حَدّ واسط این دوشهر،به تماشای زندگانی بشر در دو جهان نشسته بود.
نام شهر بالا دل و شهر پایین دیده بود ،مردم شهرِ دل ،حقیقت بودند و سایه آنها در شهر دیده زمام اختیار زندگی را به دست داشت و مردم شهر دل نظاره گر سایه خودشان در شهر دیده بودند .
درواقع داستانی که میخواهم از جوهر خامه به کاغذ بنشانم اینگونه بود که...:
سایه ای بودم!!!، به دنبال حقیقت میگشتم ، .
من با چشم هایم در خودم میگشتم،!! و در تاریکی هایم نور نمیدیدم و بدنم پر از جای خنجر هایی بود که خاموشی ،غم آلوده، بر تنم حکاکی کرده بود .و هیچ عشقی را نمیدیدم و نمیدیدم ....!
از همه جا نامید ، پریشان خاطر ،دراز کشیدم و در آیینه آسمان شهرمان خود را نظاره میکردم .
بغض گلویم را چنگ میزد . چشمانم به من گفتند اشک بریز .
پس چشمانم باریدند و اشک هایم با من سخن گفتند.:((دیده را برهمه چیز ببند، و تصویر آیینه را بر قلبت بگذار.))
تصویری از آیینه گرفتم ،در دل نهادم و دیده را بر هر آنچه که بود بستم .
ناگهان خودم را در دنیای بالا دیدم (شهره دل) ،خودم را ، و خودم را...!!
در چشمان خودم نگریستم و با خودم یکی شدم، دیگر سایه نبودم ..!
سپس من در آن دنیا تنها کسی شدم که در شهر دل اختیار دار خویش بود و در هر دوشهر زندگی می کردم.
نویسنده: معصومه بهادرى
دبیرستان مهرفروغ،
ناحیه یک اهواز
دبیر: خانم ماندانا گرجیان
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
چندصباحی از ردوبدل شدن حرف های عاشقانه میان من وامیر می گذشت و من درپس رویاهای دخترانه ام جدایی ازامیر رامحال وهرشب درخواب های شیرین کودکانه ام خودرادرلباس سفیدبرسرسفره ء عقد می دیدم آنهم کنارامیر، پسرک کاظم آقا رامی گویم،،،
باورتان میشود؟ ؟ ؟
بعدازگذشت یک سال هردویمان بزرگ شده بودیم، دیگر امیر آن پسرک 17ساله نبود، دیگررویاهایش تنها لمس کردن دست های من نبود،،،
رویاهایش رافعلی به نام"رفتن"تغییرداده بود، رفتن ازاین کشور،آری یک فعل ساده آنهم ازجنس رفتن شکست کمررویاهای دخترانه ام را ...
امیر رفته بودو چند هفتهای از آن روز کذایی می گذشت ومن تنهاباخاطراتمان روزهایم را سپری می کردم ودرخیالم فراموش کردن امیررایابهتر است بگویم آن عشقِ 17ساله را اتفاقی محال می دانستم، اما پس ازگذر یک سال تمامی خاطرات درآخرین اتاقک تاریک ذهنم زندگی می کردند...
دیگررنگ چشمان امیررافراموش کرده بودم وباشنیدن اسمش چیزی دراعماق قلبم به وجود نمی آمد...
ودر آن روزبود که به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت : از دل برودهرآنکه ازدیده برفت °°°
نویسنده: فاطمه یعقوبی
نگارش یازدهم مثل نویسی
ضرب المثل: به زبان خوش مار از سوراخ بیرون می آید
هنگامی که سهراب پاسخ منفی گرد آفرید را شنید با اندوه فراوان به سمت توران روان شد. در راه هدفون مشکی رنگش را بر گوش نهاد و با نوای غمگین راه می پیمود، فکر گرد آفرید لحظهای او را رها نمی کرد. دلش در چنگال دخت ایرانی حبس شده و امیدی به نجاتش نداشت.
گریه امانش نمی داد سهراب شیر اوژن همچون اسبی رام گشته بود، رفقایش که احوال او را مشاهده می کردند در پی راه چارهای برای رهایی او رفتند، تا اینکه در ذهن نابغۀ گروه جرقهای زده شد؛ به زبان خوش مار از سوراخش بیرون می آید چه برسد به گرد آفرید.
سهراب را خبر دادند و او برای این راه چاره بس شادمان شد.چمدانش را بست و با اولین پرواز راهی ایران گشت. در حالی که شاخهای رز آبی در دست داشت به طرف دژ رفت و با پرداخت زیر میزی های بسیار وارد قلعه شد.[enshay.blog.ir]
سهراب دلش را به دریا زد تا جامی از عشق جاوید بنوشد سپس رو به گرد آفرید ندا سر داد و گفت:
تو ای ماه رو دخت ایران زمین
ز لیلی و شیرین همی برترین
منم سهراب،همچو فرهادی ز توران زمین
که روزی دلش را سپردست به گرد آفرید
تو ای دخت زیبا ای محجبین
دلت را همی ده به سلطان چین
که گر دل سپاری به من این چنین
سپارم به تو جان و دل همچنین
نوای دل نشین سهراب در گوش جان گرد آفرید به آرامی نشست و او را به سمت مجنونش فرا خواند و این گونه بود که سهراب با زبان خوش مار را از سوراخ بیرون آورد.
خوش زبانی می تواند در مواقع مختلف در برابر مشکلات راه گشا باشد و انسان را از افتادن در گودال گرفتاری نجات دهد.
نویسنده: ساجده پورعباسی
نگارش دوازدهم مثل نویسی
ضرب المثل: فیاض یاد هندوستان کرد!
هروقت خیره میشدم به آفرینشی یا از پنجره ای منظره ای دوردست را به تماشا مینشستم یا سرم را می انداختم پایین و میرفتم توی فکر یا هروقت ...
دلم برای فیلم میسوخت ... فیل من جز هندوستان کوچک اما بی انتهای وجودم جایی برای رفتن نداشت.[enshay.blog.ir]
حتی از فکر این که در جایی دیگر قدم بزند ، آب تنی کند یا از درخت آویزان شود و دنیا را کمی آن وری ببیند هم تب میکرد ...
فیل من گاهی آنقدر سبک میشد که می توانست بر بال پرنده ای به پرواز دربیاید ... یا گاهی آنقدر کوچک میشد که لابلای صفحات کتابی گم ...حتی گاهی آنقدر دلتنگ می شد که هر وقت ناچار به همراهی ناهندوستانی میشد ، هندوستان را هم برمیداشت و با خود میبرد ...
فیل من اما به یک جمله شدیدا میخندید...
حتی گاهی برعکس میشد و نفسش بند می آمد طوری که صدای خنده اش من را هم به خنده می انداخت ؛
وقتی که میگفتند: باز فیلش یاد هندوستان کرد ...
نویسنده: محدثه علیپور
مثل نویسی ضرب المثل: کار نیکو کردن از پر کردن است
روزی روزگاری در پشت کوه های بلند اذربایجان علی بن مجدالدین از پدری به نام عبدالله و مادری به نام امنه متولد شد.
علی پسری بازیگوش و نافرمان بود و تمام روز خود را به آزار و اذیت دیگران,سپری میکرد و نصیحت های خانواده اش در او اثری نداشت.
در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان علی چوپانی را دید که به تنهایی گله ای که از ده ها میش بزرگ تشکیل شده بود را ,به تنهایی به سمت آغل هدایت میکرد و در نزدیکی آغل آنها را روی دست میگرفت و به داخل میبرد.این صحنه که هم علی را به خنده انداخته بود ,و هم باعث شده بود کنجکاوی او تحریک شود,باعث شد به سمت جوان رفته و از او سوالی را بپرسد. علی به نزدیکی در آغل رفت و با طعنه به چوپان گفت:موجود ضعیف و لاغری چون تو چگونه میتواند کار مردان جنگی ورزیده را انجام دهد,نکند گوشت میش های تو از پنبه است و یا آنها پر در می آورندو همچون فرشته ها پرواز کنان به آغل میروند.چوپان با آرامش سری تکان داد و گفت:تو چگونه تمام روز را میتوانی به تمسخر دیگران بپردازی ,نکند در دهان تو هم به جای زبان ماری با نیش زهراگین وول میخورد.علی که اینبار فکر کرد چوپان اورا فردی حاضر جواب میداند با غرور گفت:من سالهاست که بارها و بارها این کار را انجام میدهم و برای من بسیار آسان شده است.تمسخر دیگران زحمتی برای من ندارد.[enshay.blog.ir]
جوان با لبخند گفت:پس برای من هم که از کودکی شبانی کرده و هرروز این کار را انجام میدهم,بلند کردن و هدایت چند میش بسیار آسان است .اماچه خوب است نتیجه کارنیک راباپرکردن بیابی.
نویسنده: عارفه کیهانی یزدی
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
همه چیز از تنهایی من شروع شده بود . از این آدم خسته ، از تمام این قرص هاى شب که به خورد قلبم داده بودند.
مثل همیشه نفس میکشیدم و چشم هایم را رو به آسمان مصنوعى پر هیاهو جهان در سکوت ابهام انگیزش دوخته بودم .
لب هایم را هم دوخته بودم و تمام حواسم را زیر لب زمزمه میکردم
(“حال من بعد از تو مثل دانش اموزی است که
خسته از تکلیف شب
خوابیده روی دفترش
مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشرتش”)
ناگه ، در آسمانم پرنده ای را دیدم که پرواز بال هایش به خنده های چال گونه هایم بند شده بود.
ارام ارام پر هایش را گرفتم و دور سرم چرخاندم
انقدر که جاذبه امان نداد مرا به دست روحم سپرد . روحی شکننده تر از آنی که آدم ها در توهمشان می پنداشتند.
من مثل هیچ کس نبودم . چرا که من از تظاهر به آدم بودن بدم میامد ، از این دلسوزی های مسخره و لاف حرف زدن های بیهوده بدم میامد
من .. من با چشم خویشتن دیده بودم که ادم ها تمام قول هایشان به گوش فراموشی می سپراند
ادما ها با هر رنگی سیاه می شوند. ادمها از آن پست های فرو رفته اند .
ولی تو !
تو مثل من بودی . یعنی جانم راستش را بهواهی تو یک نفر مثل هیچ کس نبودی . که کاش بودی..
نه نه ! نباش .. تو تنها مرهم این زخم های کهنه ای . تو واقعی مرا به باد میدهی مرا میچرخانی در انگشتانت و می اندازی در برق چشم هایت یا در قطره ی شور چشمانم.
از آن فکر های قشنگ ، اما به تو قشنگ تر میبالیدم . از آن شعر های دلی ، دلی تر برای تو میخواندم . و از این زندگی ام ، و غم انگیز تر برایت مینوشتم .
اصلا با تو همه ی خداحافظی ها به یک سلام دوباره تبدیل شد . اصلا با تو همه چیز خوب شد، همه رو سرو سامان دادم هلش دادم گوشه ای از ماندگاری جسمم.
آخرش همین مثل هیچ کس نبودن تو کار دستم داد. اخرش دلم را زد و مرا پرت کرد در زیر خورشید و انعکاسش مرا خاکستر کرد و به وحشتناک ترین لحظه ها سپرد.
گلایه دارم از تو !
از اینکه تو بهترین اسطوره هنر بشاش بودن من بودی از اینکه خوش ذوقی هیجان ، همه شان اثرش در من مانده .
هر کس به تو نگاه کند مگر غیر من
میبیند؟
و من آخرین حرفایم را مظلومانه میگفتم و داشتم به غرور و خوشی های بی حد و نصابم خیانت میکردم
("من از مرگ نمیترسم
مرگ دور سرم میچرخد
من از آن میترسم
که بعد از من
گلم را کسی دیگر ببوید")
.
آمدی خرابش کردی رفتی
ولی تو نمیدانستی
که قصه غصهی ما ادامه دارد و
تمام آدم های این کهکشان قلب دارند
که شاید عاشقانه کسی را بپرستند
و دیگر چیزی از ما باقی نماند
لا جرم مرگ بی وقفه مرا به یغما می برد.
نویسنده: آرمیتا رجبلو،
پایه دوازدهم ریاضی
دبیرستان نمونه بصیرت
شهرستان گنبد کاووس
دبیر: خانم زهره علی نژاد
________________________________
مثل نویسی ضرب المثل: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
روزی که برای اولین بار او را دیدم هرگز با خود فکر نمیکردم یک روز تمام دنیایم خلاصه شود در ان چشمان قهوه ای و دروشتش در ان لبخند شیرین و دلنشینش مگر میشود یک نفر را اینقدر دوست داشت که جان دادنت برایش مانند اب خوردن باشد ولی بود برای من بود
روزها میگذشت هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش میشدم با لبخندش میخندیدم با غم نگاهش دنیا برایم جهنم میشد
وقتی کنارم بود بی نیاز از هرکس و هرچیز بودم ساعت ها برایم همچون برق و باد میگذشت وقتی نامم را صدا می زد عاشق اسمم می شدم دستات گرم و مهربانش ارامش را به تک تک رگ هایم تزریق میکرد
او برایم عجیب بود با انسان های دیگر فرق میکرد حرفایش کار هایش طرز نگاهش اخ نگاهش
وقتی چشمم به چشمانش می افتاد همه چیز می ایستاد ثانیه ها دقیقه ها ادما
همه و همه دست به دست هم می دادن تا عقل از سرم بپرد حرف های که از قبل در ذهنم هک کرده بودم در یک لحظه ناپدید میشدن
او مرا با کسی اشنا کرد که قبلا دیده بودم ولی نمیشناختم کسی که انقدر با او صمیمی شدم دیگر نتوانستم کنارش بزارم راستی اسمش را نگفتم نامش صداقت بود اخر میدانید او یک شهریوری بود که از دروغ نفرت داشت و عاشق صداقت بود و من نیز عاشق او
هر انچه دوست داشت دوست داشتم و هر انچه دوست نداشت من نیز دوست نداشتم
او بهترین دوست روز های تاریکم بود اگر حال دلم بارانی میشد رنگین کمان قشنگش میشد تا لب هایم را بخنداند
من با او عوض شدم با او به دنیای دیگر سفر کردم دنیای که او برایم ساخته بود
ولی به قول قدیمی ها دنیا دو روز است روزهای خوش من نیز باید روزی تمام میشد دلبر مهربانم چه زود نامهربان شد ان دنیای قشنگم را خودش با رفتش نابود کرد جوری دستانم را رها کرد که دیگر صدای تپش سریع قلبم را نشنیدم
نمیدانم چه شد چگونه شد ولی بد از او دیگر هیچ کس نتوانست راه رسیدن به قلبم را پیدا کند او هم خودش رفت هم کلید قلبم را با خود برد به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست و من نیز هنوز عاشقانه دوستت دارم مجنون تر از لیلی شیریم تر از فرهاد
نوشته: خانم براتی پایه دوازدهم
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
مثل«آب که یک جا بماند، می گندد»
به نام خالق علم؛
حتما تا به حال این ضرب المثل به گوشتان خورده است که می گوید: آب که یک جا بماند می گندد...
به نظرتان منظور از این مثل چیست؟ چه نکته اخلاقی را می خواهد برای ما یادآور شود؟؟ به نظر من این ضرب المثل مصداق این داستان می باشد که:
روزگاری عالمی بزرگ که سالیان زیادی از عمر خود را صرف علم آموزی کرده بود با خود عهد کرد که دیگر به مکتب نرود و دست از علم آموزی بر دارد،، ماهها و سالها گذشت تا روزی یکی از شاگردان آمد نزد حکیم و جواب مسئله ای خواست؛ حکیم هرچه فکر کرد چیزی به ذهنش نیامد و از پاسخ به آن سوال درماند.
حکیم حیرتزده گشت که چرا با اینکه سالیانی به تحصیل علوم پرداخته و در این راه رنج و زحمت بسیاری را متحمل شده حال از پاسخ به سوال ساده درمانده، نزد شیخی دانا رفت تا علت را جویا شود شیخ به وی چنین گفت: آب که یک جا ماند می گندد
در تمام طول تاریخ بشر همواره انسان دایره مجهولاتش از معلومات بیشتر بوده و با تعلیم دیدن و تعلیم دادن است که اطلاعات در ذهن تثبیت می شوند و این که علم آموزی لزوماً تعلیم گرفتن نیست بلکه بخشی از آن تعلیم دادن می باشد،، همانطور که ائمه اطهار علیهم السلام نیز به شاگردان خود همواره این مهم را متذکر می شدند که زکات علم تعلیم دادن آن است،، چنانچه در جایی شیخ الرئیس میگوید تا سن ۱۸ سالگی تمامی علوم را آموختم و تا آخر عمرم ذره ای به سطح دانشم اضافه نشد اما هر چه بود بعد از آن روز به روز به عمق دانشم اضافه می شد.
این سخن مؤید این مطلب است که اگر بوعلی به نوشتن رساله های بسیار مهم فلسفی و پزشکی نمی پرداخت و به تربیت شاگردانش مبادرت نمی ورزید،، ای بسا که مصداق این جمله بود که:
آب که یک جا بماند می گندد...
اما شیخ با نوشتن شفا در فلسفه و قانون در طب و نوشتن صدها رساله مهم دیگر به عنوان اعجوبه و نابغه ای در جهان علم ماندگار شد تا جایی که امام خمینی رحمت الله در باره اش می فرمایند:
" لم یکن و لم یکن له کفوا احد" یعنی هرگز نیامد مثل بوعلی و نخواهد آمد.
این میتواند در سایر شئونات زندگی نیز مصداق داشته باشد ،مثلا اگر انسان با خویشاوندان رفت و آمد نداشته باشد یا به مسافرت و تفریح نرود بسان گلی پژمرده میشود و به مرور افسرده می گردد زیرا خداوند انسان را ذاتاً اجتماعی آفریده و انسان نیاز به پویایی و نو شدن دارد.
محیا دانش بیات
دبیرستان امیرکبیر
نام دبیر: خانم اسکندری
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آن گاه که خدا دست به قلم میشود و بر بوم جهانش رنگ های رنگین کمانی میزند پدیده ای بی نظیر از جنس زیبایی خلق میشود ک این پدیده یا همسر تواضع میشود یا غرور .
آسمان دریا را در آغوش گرفته است و همرنگ او شده است؛جنگل خانه تمام سبز پوشان جهان شده است ؛دریا در تلاطم موج هایش از این سو به آن سو میرود تا پایانی برای سرنوشتش پیدا کند و در این میان چشمه ای کوچک آبی رنگ ؛با سنگ های کوچک رنگی ؛ماهی های طلایی و موج هایی به آرامی آرامش خودنمایی میکند
زلال و شفاف است همراه موج های آسمانی در میان سبزی سبزه ها که از هر طرف او را در آغوش گرفته اند ؛ماهی ها و سنگ ها با هم بازی میکردند و روز خود را به سیاهی میرساندند .
چشمه زیبا آن قدر غرق در خود شده بود ک جز خود هیچ کس را نمیدید ؛خود را ملکه زیبایی تمام چشمه ها میدانست و ماهی ها و سنگ ها را زیر دستان خود و در لحظه لحظه گذر موج هایش به زیبایی خود مینازید.
هر روز به این منوال میگذشت تا آن گاه که ماهی ها و سنگ ها خسته شده بودند و میخواستند به سوی فرمانروای آب ها دریا بروند ؛موج حرف هایشان را میشنید و میخواست به آنها کمک کند ؛هر ماهی یک سنگ را در آغوش میگرفت و با همراهی موج میرفت ؛انگاه که کف چششمه همچون آیینه شد ؛موج خود را به این سو و آن سو نزد و چشمه زیبایی خود را نداشت ؛چشمه با خود میگفت چه خوب شد در یک جا ساکن میشوم و آرام به اطراف نگاه میکنم .
ماهی ها می آمدند و میرفتند سال ها گذشت دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود ؛سبزه ها ب هلاکت رسیدند و از آن چشمه جز مردابی هیچ نماند ؛موج ها در زیر سنگینی زباله ها به خواب رفته بودند ،سنگ ها به سیاهی میزدند و ماهی جز استخوانشان هیچ ازشان نمانده بود .
غرق در دریای غرور خود میشویم و آن گاه که به چشمه تواضع درونمان میرسیم میبینیم که هیچ چیز نداریم ،این داستان نمایانگر آن است که آب که یک جا ماند می گندد.
نویسنده: فاطمه میری
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آیا می دانید آب هم مثل نان و پنیر یک جا که بماند می گندد؟موردی ندارد من هم تا همین چند دقیقه ی پیش نمیدانستم ونمی فهمیدم آب به چه شکلی می گندد؛ مثلا کپک می زند می گندد؟ خشک می شود می گندد؟ بو می گیرد می گندد؟یا اصلا اول کپک می زند بعد می گندد؟ یا اول می گندد بعد کپک می زند؟یا ... کلی سوال دیگر.
برای یافتن پرسش های خویش به منبعی معتبر به نام پدر مراجعه کردیدم و از وی جواب مسئله را طلب کردم . آقا جان به من چنین گفت:《که ای دخترک بی خرد پدر این مثل، یک کنایه می باشد به طور مثال اگر تو همین گونه به زیستن ادامه دهی اول می ترشی و سپس می گندی .》لیکن باز هم منظور او را همی نگرفتم .
به همین خاطر به سراغ مادر رفتم تا پاسخ پرسش خویش را از او بیابم اما قبل آن قصد دارم دلیل این گونه سخن گفتن مرا بدانید؛ بنده دو الی سه هفته پیش از ماجرای گندیدن آب ، انشایی قرائت کردم و آموزگار به من چنین گفت:《 ای دخترم نباید بدین سان و لسان گفتاری انشاء نوشتبه این علت من از تو یک نمره کم کرده و نمره ی نانزده به تو همی دهم.》 به همین خاطر در تلاشم انشائی به لسان گفتاری بیافرینم.
و اما همانگونه که می گفتم به سراغ مادر که در حال ریختن البسه به ماشین لباسشویی بود رفتم و سوال خویش را از وی پرسیدم او با دست به پا ی خود کوفت که اگر غلط همی نکنم جایش کبود خواهد گردید و چنین جواب سوال مرا داد:《 ای دختره یه خیره سر به جای اینگونه سوال های چرت بیا و به من در شستن لباس ها کمک کن که دیگر نای ندارم.》 و سپس ادامه داد :《 من همسن تو بودم بیست و شش سالم بود.》 بنده در پاسخ عرایض مادر فقط توانستم بگویم:《 بله حق با شما می باشد؛ حال می شود جواب مرا بدهید؟》
مادر به کیوی کپک زده ی روی اپن اشاره کرد و گفت :《 من ده روز است که هی به تو می گویم بیا و این کیوی را بخور تا نپوسیده و مجبور نشده ایم آن را به سطل آشغال بیندازیم ؛ به هر حال تو بهتر از زباله دانی می باشی ! ولی تو هی بهانه آوردی و آنرا نخوردی اکنون از بس آنجا مانده گندیده است . آب هم فرقی با آن کیوی بی نوا ندارد و وقتی راکد بماند می گندد حال به خود تکانی بده و خانه را جارو کن ، از بس روی آن صندلی و تخت کوفتی می بشی در حال گندیدن هستی.》
گر چه من معنای ضرب المثل آب که یک جا ماند میگندد را نفهمیدندی ولی به خوبی متوجه شدم که در حال گندیدن همی می باشم.
نویسنده: ساجده عطائی
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
آب که یک جا ماند می گندد!
«دستهایم را مشت و همه توانم را در پاهایم جمع کردم.زیر لب گفتم:(یک،دو،سه،حالا...)بعد خودم را برای یک پرش محکم در چالهٔ کوچکی که پر از آب باران بود،آماده کردم.که همین موقع پدربزرگ آمد و از سکوی پرتاب دورم کرد.همانطور که کلاه بارانی ام را روی سرم می کشید،لبخندی زد و چین و چروک های دور چشمش را عمیق تر کرد و گفت:(چطوری دلت میاد با این چکمه های خوشگلِ صورتی توی آب گِل و کثیف بپری؟)پاهایم را تکان تکان دادم و لبخندی از روی ندانم کاری زدم.دستم را گرفت و دنبال خودش کشید و گفت:(آب که یک جا بمونه می گنده.مثل همین آب بارونا.آب اگه جاری باشه با خودش آبادانی رو میبره همه جا.با خودش طراوت داره،آزادی داره... آب مثل دل.نکنه دلت یک جا بمونه ؟!)و سهم من از تمام این حرف ها یک نگاه مات و مبهوت بود و بس.[enshay.blog.ir]
حالا من مانده ام و یک عکس سراسر زلالی.عکس پدربزرگی که دیگر نبود.کسی که هیچگاه یک جا نماند و تنها سفارشش به همه این بود که دلشان و خودشان یکجا نگذارند.در ذهنم جملاتش را مرور میکنم و در دفترم می نویسم:*انسان بی شباهت به آب نیست،اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد باید جریان داشته باشد وگرنه مرداب میشود و میگندد*»
نویسنده: رخشا امینیان
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
مرد از روی چهار پایه پایین می آید. نفس کشیدن برایش سخت است.کمرش را می گیرد.آخ می گوید . خودش را روی مبل زهوار دررفته می اندازد .صدای در رفتن فنر بلند می شود و زن مشغول خیاطی است. چشمانش را ریز کرده و به صورت منظم کوک می زند.
مرد آه بلندی سر می دهد .زن نگاهش می کند و می گوید:" آلان دیگر وقت آه کشیدن نیست".
مرد دهنش را کج می کند و از روی مبل بلند می شود
سرفه می زند .قرص ها را بر می دارد و آب می خورد و به دیوار نگاه می کند . به مدال های آویخته شده بر گردن دیوار که روزی بر گردن او بودند .
چهره اش در هم می رود و به بیرون پنجره نگاه می کند. با خوشحالی یک قیس می کشد و می گوید: احمد! این ،احمد است!. احمد دهقان. یادت هست؟
زن نچ می کند. مرد ادامه می دهد: "همونی که با هم به مسابقات چین رفتیم." من اول شدم و او سوم.
پسرک بامزه ای بود . در هر مسابقه ، گوشش می شکست."زن می گوید : خب؟
مرد می گوید: همین الان دیدمش رفت داخل مغازه.تازه اصلا تغییر نکرده. با گذشت سی و چند سال هنوز هم سرحال است . فکر کنم الان یک مربی درجه یک شده باشد. اما همه می گفتند من بهتر بودم. او هم خوب بود ، اما تکنیکی، کار
نمی کرد،زندگی روی خوشش را به او نشان داد.
مرد آخ می گوید و از درد کمر خودش را دوباره روی مبل می اندازد. سرفه می زند، سرفه می زند . اسپری را برمی دارد. نفسش کمی بالا می آید.
زن پوزخندی می زند و می گوید:" آب که یک جا بماند می گندد".تو که دیگر هیچ .سی سال است که هیچ فعالیتی نداری .
فقط می خوری و می خوابی.
حالا این زندگی ما و آن هم زندگی او. تعجب ندارد.
مرد مچاله می شود و از درد به خود می پیچد...
مثل نویسی ضرب المثل: آب که یکجا ماند, می گندد
خانواده ای در ناکجااباد زندگی میکردند پدر خانواده که مردی بازنشسته بود که همیشه در خانه می ماند و غر میزد؛ غر میزدو غر میزد
فرزندان و همسرش که به این کار او عادت داشتند کاری به کارش نداشتند ؛ اما پدر از اینکه در خانه کسی به او اهمیت نمیداد ناراحت میشد و دوباره شروع به غر زدن میکرد و تُـــنِ صدای خود را آنقدر بلند میکرد تا بالاخره کسی به او توجه کند. طفلی گناه داشت بعداز بازنشستگی همیشه در خانه می ماند گوشه ای می نشست اندکی فکر میکرد و دوباره شروع به غر زدن میکرد.
چندسال گذشت پدر خانواده که دیگر پیر و فرسوده شده بود اما دست از کارش برنداشته بود روزی
پدر خانواده که خواست شروع به غرزدن کند عروسش بی مقدمه به او گفت : بس کن دیگه اصن حوصله ی شنیدن حرفای الکیتو ندارم , چن سالی هس که برا هیشکی اعصاب نذاشتی...
پدر سخت ناراحت شد و در گوشه ای شروع به گریستن کرد . دقایقی بعد صدای کوباندن در را شنید که عروسش از خانه بیرون رفت
شب ؛ پدر به سمت آیینه رفت و به خود نگاه کرد که چقدر پیر و شکسته شده بود در همین حین ماجرا را برای همسرش تعریف کرد؛ همسرش هم از شنیدن این حرف ها بسیار اندوهگین بود .اما گفت: مقصر خودت هستی که همیشه در خانه می مانی و حرفهای بیهوده میگویی و از قدیم هم گفتند # آب که یک جا ماند می گندد. و اکنون این مــثل مختص حال و وضع امروز توست.
مطالب مرتبط: