مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
باسمه تعالی
روزگاری جهان دوشهر بود، که در موازای هم قرار گرفته بودندو آسمانی همچو آیینه ،حَدّ واسط این دوشهر،به تماشای زندگانی بشر در دو جهان نشسته بود.
نام شهر بالا دل و شهر پایین دیده بود ،مردم شهرِ دل ،حقیقت بودند و سایه آنها در شهر دیده زمام اختیار زندگی را به دست داشت و مردم شهر دل نظاره گر سایه خودشان در شهر دیده بودند .
درواقع داستانی که میخواهم از جوهر خامه به کاغذ بنشانم اینگونه بود که...:
سایه ای بودم!!!، به دنبال حقیقت میگشتم ، .
من با چشم هایم در خودم میگشتم،!! و در تاریکی هایم نور نمیدیدم و بدنم پر از جای خنجر هایی بود که خاموشی ،غم آلوده، بر تنم حکاکی کرده بود .و هیچ عشقی را نمیدیدم و نمیدیدم ....!
از همه جا نامید ، پریشان خاطر ،دراز کشیدم و در آیینه آسمان شهرمان خود را نظاره میکردم .
بغض گلویم را چنگ میزد . چشمانم به من گفتند اشک بریز .
پس چشمانم باریدند و اشک هایم با من سخن گفتند.:((دیده را برهمه چیز ببند، و تصویر آیینه را بر قلبت بگذار.))
تصویری از آیینه گرفتم ،در دل نهادم و دیده را بر هر آنچه که بود بستم .
ناگهان خودم را در دنیای بالا دیدم (شهره دل) ،خودم را ، و خودم را...!!
در چشمان خودم نگریستم و با خودم یکی شدم، دیگر سایه نبودم ..!
سپس من در آن دنیا تنها کسی شدم که در شهر دل اختیار دار خویش بود و در هر دوشهر زندگی می کردم.
نویسنده: معصومه بهادرى
دبیرستان مهرفروغ،
ناحیه یک اهواز
دبیر: خانم ماندانا گرجیان
مثل نویسی
موضوع: از دل برود هر آنکه از دیده برفت
چندصباحی از ردوبدل شدن حرف های عاشقانه میان من وامیر می گذشت و من درپس رویاهای دخترانه ام جدایی ازامیر رامحال وهرشب درخواب های شیرین کودکانه ام خودرادرلباس سفیدبرسرسفره ء عقد می دیدم آنهم کنارامیر، پسرک کاظم آقا رامی گویم،،،
باورتان میشود؟ ؟ ؟
بعدازگذشت یک سال هردویمان بزرگ شده بودیم، دیگر امیر آن پسرک 17ساله نبود، دیگررویاهایش تنها لمس کردن دست های من نبود،،،
رویاهایش رافعلی به نام"رفتن"تغییرداده بود، رفتن ازاین کشور،آری یک فعل ساده آنهم ازجنس رفتن شکست کمررویاهای دخترانه ام را ...
امیر رفته بودو چند هفتهای از آن روز کذایی می گذشت ومن تنهاباخاطراتمان روزهایم را سپری می کردم ودرخیالم فراموش کردن امیررایابهتر است بگویم آن عشقِ 17ساله را اتفاقی محال می دانستم، اما پس ازگذر یک سال تمامی خاطرات درآخرین اتاقک تاریک ذهنم زندگی می کردند...
دیگررنگ چشمان امیررافراموش کرده بودم وباشنیدن اسمش چیزی دراعماق قلبم به وجود نمی آمد...
ودر آن روزبود که به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت : از دل برودهرآنکه ازدیده برفت °°°
نویسنده: فاطمه یعقوبی
من یبار هفتم یه همچین چیزی نوشته بودم معلممون بهم گفت مدرسه جای این کارا نیست همه ی ذوقم کور شد از اونموقع ۵ سال میگذره ولی دیگه حوصلم نمیکشه انشا بنویسم 💔😅
ینی یکیو اگ نبینی کلا فراموش میشه؟ کاملا مخالفم..خیلیها هستن از راه های خیلی دور همدیگه رو دوست دارن..درواقع باید گفت از دل نرود هرانکه از دیده برفت..اونی ک از چشات دوره ب دلت نزدیکتره:}