موضوع انشا: برف
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.
حال در داخل حیاط نشسته ام انگار گرد و خاک در گلویم گیر کرده است و تبدیل به یک بغض شده است.
به برف ها خیره شده ام دانه های برف آنقدر درخشانند که مانند یک الماس
زمین پیراهنی سفید برتن دارد و با دانه هایی درخشان بلوری ویک نواخ ویک شکل تزیین شده است.هریک از این دانه های درخشان شاید در وست خیابان روی سنگ فرش خیابان های شلوغ زمین بخورد و زیر پای انسان ها از بین برود
با تابش مالک آسمان یعنی خورشیداین لباس کم کم به قطره های حیاط بخشی به دل زمین میروند.وقتی زمین لباس سفید بر تن دارد بیشتر هلهله بچه ها مرا آرام میکند آنها آدم برفی های زیبایی میسازند اما حیف که با کوچک ترین تابش از بین میروند .
حال دارم قدم میزنم انگار روی ابر ها هستم . چقدر نرم است ...هیچ برام جالب تر از این نیست که صبح پاشم ببینم کلی برف آمده و کسی از روش راه نرفته.
زبانم قادر به گفتن این همه زیبایی نیست و چگونه از این خالق هستای هستی بخش تشکر کنم و چگونه کنم بنده خوبی برایش باشم؟
موضوع انشا: برف
سالها بود که روستایمان رنگ برف راندیده بودوشاخه های درختان به خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه خوشحال از
اینکه برف آمده درکوچه وخیابان هابودند.
شالم را بیشتر روی دهان وبینی ام کشیدم چون در این جور مواقع گونه ها وبینی ام مانند گوجه قرمز می شوند. دانه های برف باشادی در همه جای زمین فرود می آمدند...بچه ها آن طرف تر مشغول آدم برفی درست کردن بودندوبعضی هایشان هم گلوله های برفی به یکدیگر پرتاب می کردند.دست هایم را مشت کردم تا از یخ زدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم.
بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپه های اطراف پوشیده از برف وسفیدی بود.بند پوتین های سربازی برادرم را که پا کرده بودم محکم تر کردم تااز پاهایم درنیایندچون برایم بزرگ بودند. بازحمت فراوان خودم رابه بالای یکی از تپه هارساندم.آنقدر برف آمده بودکه می شد روی آنهااسکی بازی کرد..اما ما که حتی پول یک جفت چکمه رانداشتیم اسکی مان دیگرچه بود..
ازآن بالابه روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم که بعد از مدت هارنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود. خدارابه خاطر رحمت هایی که امسال شامل حالمان کردشکرمیکنم.
خدایاشکرت که هنوز هم به فکرمان هستی.