موضوع انشا: فردا دیر است ؛ از امروز باید ...
فردا دیر است . از امروز باید بازگشت را آغاز کنیم . بازگشت به سوی کسی که سال هاست منتظر ماست .
دور از نشاط هستی و هیاهوی زندگی ، دل ها با سکوت و خلوت غم خو گرفته بودند . ناگاه از انتهای بی انتهای کرانه ی آسمان ، فردی سفر خود را به سمت زمین آغاز کرد .
راه سخت و طولانی بود ؛ اما اراده ی او به اندازه ی خلقت هزاران فرشته و قدم هایش به بزرگی بخشیدن هزارباره ی جان دوباره در تن یک نیمه جان بود .
با آن قدم های عظیم ، پس از لحظاتی اندک به زمین رسید . اما ناگهان با چیزی مواجه شد ؛ درهای زمین بسته بود . اما به راستی کلید این درها به دست چه کسی افتاده بود؟
بله ! کلید این درها به دست انسان ها افتاده بود و باز شدنشان به تک تک انسان ها حتی من و شما بستگی داشت .
اما در همین نزدیکی صدایی به گوش می رسید : « چند وقتی است که دست از دعا برداشته ام . انگار هر بار که از تو تقاضایی می کنم ، عرصه را بر من تنگ و تنگ تر می سازی . اسم این امتحان باشد یا بدبختی ، تقدیر باشد ویا بداقبالی ، ترجیح می دهم در این دنیا باقی بمانم تا دری به رویم گشوده شود ، اما نه از طرف تو ؛ بلکه از طرف هر کس دیگری به جز تو ».
فرد منتظر در پشت دروازه های زمین گفت :« امید ! از طرف کسی به غیر از من؟ یعنی از طرف مخلوقات من؟ یادتان باشد ، من آمدم ؛ اما شما در را به رویم نگشودید .»
باد سرد و بی روحی از طرف بی مهری زمینی ها می وزید . زمین در تاریکی مطلق فرو رفت و نور اجابت از آن روی گرداند . از آن پس راه زمین برای خدا طولانی شد ؛ عزم سفر به زمین تنها با درخواست زمینیان امکان پذیر بود ؛ اما کسی خدا را صدا نمی زد.
به نظرم انشای جالبی بود و با کمی جابه جایی میان مکان جمله ها بند های مورد نیاز برای نمره ی بیست گرفتن از انشا ایجاد می شود و صد البته که ایده ی خوبی برای انشا نویسی بود