مثل نویسی دل که پاک است زبان بی باک است ...
مقدمه: انسان های بی باک دل های پاک دارند و دل های پاک، به هر چیزی دست بزنند طلا می شود. زیرا آن ها چیزی دارند به اسم صداقت.
تنه انشا: دل های پاک حرف هایشان بوی حقیقت می دهد، بوی درستی، بوی انسانیت. همان چیزی که خیلی از مردم از آن بی بهره هستند. همان هایی که در ظاهر دوست تو هستند ولی در باطن از یک دشمن هم دشمن ترند. همان هایی که با دروغ و تظاهر سرت را شیره می مالند. زیرا که دلی ناپاک و سیاه دارند، آن ها کارشان را با دروغ پیش می برند . همان دروغی که کینه می آورد و خانه ها را خراب می کند.
در روزگاران قدیم مردی ساده و بی آلایش زندگی می کرد. او همیشه بدون هیچ نوع سیاست و نیرنگ کار می کرد و اهالی شهر از مرد ساده نالان بودن و می گفتند این مرد با سادگی خود و سیاست نداشتن در کار، کار ما را نیز خراب می کند. مرد ساده هر بار از سخنان مردم ناراحت می شد. زیرا که دل مهربانی داشت و نمی خواست کسی از او ناراحت شود اما نمی توانست ذات خود را تغییر دهد و با دروغ و نیرنگ اجناس خود را به فروش برساند تا سایر مغازه داران نیز بتوانند اجناس خود را گران تر بفروشند. از این ماجرا چند صباحی گذشت. مرد به قصد خرید عسل وارد مغازه ی عسل فروش شد، مرد عسل فروش که به همراه پیرمردی کهن سال که محاسنش سپید شده بود در حال گفتگو بود، مرد ساده لوح را که وارد مغازه شد شناخت و قصد اذیت و آزار آن مرد را کرد. مرد سراغ قیمت عسل را گرفت. مرد عسل فروش دو برابر قیمت حقیقی عسل را گفت در حالی که عسل ها مرغوبیت خوبی نداشتند. مرد ساده دل، براساس سادگی خود بسیار تعجب کرد و گفت: این بسیار گران است در حالی که ارزش واقعی این عسل بسیار کمتر است و این عسل نیز اصلا کیفیت خوبی ندارد. مرد عسل فروش بسیار خشگین شد. ولی پیرمرد که شاهد ماجرا بود با لبخندی که نشان از با تجربگیش بود گفت: تو بسیار آرام و ساده دل هستی، زیرا که هر کس جای تو بود هرگز این حرف را نمی زد. بنابراین دل که پاک است زبان بی باک است.
نتیجه گیری: دل های پاک دنیا را زیباتر می بینند. سخت نمی گیرند و با دلی ساده و لبی خندان زندگی می کنند و لذت می برند.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: قار قار کلاغ
در زمان های گذشته تا به کنون مردم عقیده داشتند و دارند که کلاغ به دلیل رنگ سیاه بدون نشانه نحسی و اتفاق شوم است .به خصوص زمانی که در حال بیان حرفی یا اتفاقی باشید و همان لحظه صدای قار قار کلاغ بیایید می گویند که باید در انجام این کار تعلیل صورت بگیرد چرا که کلاغ نشانه شوم بد است و عاقبت خوبی ندارد بعد از صدای کلاغ آن کار انجام شود یا خیلی از مردم وقتی صدای کلاغی را بشنوند سعی می کنند که کلاغ را با سنگ یا تیر کمان یا تفنگ بادی بزنن یا به اصلاح دیگر بکشند.[enshay.blog.ir]
اما از نظر شخصی من اگر در این که کلاغ با صدایش قبل از کاری نشانه می دهد که باید در کاری که می خواید انجام دهید بیشتر فکر کنیم و با دقت بیشتر آن را انجام دهیم بسیار هم خوب است . زیرا که مثل اژیری برای ان فرد می ماند که قار قار خود به آن فرد یاد آوری می شود که باید قبل از انجام هر کاری ایتدا با حواسی جمع و با دقت فراوان انجام شود.
گاهی این کلاغ به اصلاح شوم می تواند با دقت و یا پرهیز و پشیمانی آن فرد موجب خودشانسی و خوشبختی آن فرد باشید.
بیایید مثبت بین باشیم.
موضوع انشا: یک روز برفی
مقدمه: به نام خدا انشای خود را در مورد یک روز برفی شروع میکنم.
من عاشق برف هستم.
چون برف خیلی کم می آید .
بعضی جاهای دنیا انقدر برف می آید که بچه ها خسته می شوند و دعا میکنند هوا آفتابی بشود.
ولی چون در ایران برف کم می آید . در روز های برفی ما بچه ها خیلی خوشحال میشویم.
البته پدر ها و مادر ها هم خوشحال میشوند.[enshay.blog.ir]
برف خیلی قشنگ است چون مثل برف شادی روز هم جا میبارد.
و وقتی ما صبح از خواب بیدار میشویم انگار روز زمین و درخت و خیابان ها و ماشین ها پنبه ریخته اند.
وقتی برف می اید انقدر همه جا سفید میشود که انگار اینجا بهشت است.
من دوست دارم وقی برف آمد با دوستانم بازی کنم . ما در برف به هم گوله برفی پرت میکنیم.
و روی برف راه می رویم و به جای کفش روی برف نگاه میکنیم
یا روی برف میخوابیم.
یا با پدر و مادر و دوست هایمان یا بچه های همسایه با هم آدم برفی درست میکنیم .
انشا یک روز برفی
من همیشه دوست دارم به آدم برفی کلاه و شال گردنم را بدهم تا سردش نشود.
من دوست دارم وقتی برف بارید با دوست هایم برف بازی کنم
و وقتی دست ها و صورتم یخ کرد به خانه بیایم و دستم را بگیرم روی بخاری تا گرم شود.
خیلی بخاری کیف میدهد. و دست آدم روی بخاری سوزن سوزن میشود.
ولی بعضی ها در زمستان بخاری ندارند و بابا هایشان پول ندارند بخاری نو بخرند و ما باید به آنها کمک کنیم .
چون زمستان ها خیلی سرد است.
و باید به آنها پول بدهیم که کلاه و دستکش و کفش بخرند که دست ها و پاهایشان یخ نکند .
ما در زمستان لبو و شغلم میخوریم چون گرم است و به آدم می چسبد.
انشا یک روز برفی
من خیلی برف را دوست دارم چون وقتی برف میبارد همه خوشحال میشوند و با هم بازی میکنند و می خندند
گاهی وقت که برف میبارد مدرسه ها تعطیل میشود
و من خیلی خوشحال میشود که میتوانیم بیشتر با دوستانم بازی کنم.
برف نعمت خدا است . باران هم نعمت خدا است. برف و باران باعث میشود گل ها و گیاه ها رشد کنند .
و مادر بزرگ من میگوید وقتی برف می آید یا باران می آید اگر آدم دعا کند . خدا دعای آدم را قبول میکند .
من دوست دارم برای همه دعاهای خوب بکنم .
من دعا میکنم یک روز که از خواب بیدار شدم همه جا سفید شده باشد . آمین .
این بود انشای من.
نتیجه گیری: برف نعمت خدا است و همه را خوشحال میکند.
موضوع انشا: دورویی
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﺳﻒ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤـﺎﻡ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿـﮑﻨﻨﺪ
ﺣـﺲ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻧﻤـﯽ ﺷﻨﻮﻧـــﺪ
نمیچشــــند
ﻓﻘـﻂ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺘﻬـﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
خدایا به آدم هایت بیاموز
تــــو خدایــــی نه آن ها
دســـت از خدایی کردنـــشــان بردارند..
خدایا حکم کن دست از خدایی کردنشان بردارند
چه بسیار بی گناه هایی که گناه کارند
و چه گناه کارهایی که بی گناه شناخته شدند
خدایی و از حال دلشان خبر داری.
خدایا میدانند خدایی هم وجود دارند؟
میدانند تو ناظر همهٔ عمل هایشان هستی؟
تک تکشان میدانند :
ریاکارند و ساده جلوه میدهند
دوستند اما دشمنی میکنند
کام کارند اما ناکامی می کنند
دارایی های زیادی دارند اما نداری میکنند
همکارند و رقابت میکنند
جوانند و ادعای پیری میکنند
رفیق هستند امـا نامردی میکنند
متقلبند اما پر تکاپو نشان میدهند
خدایا چه خنجر هایی که در تن ها فرو نکردند
چه تهمت هایی که نزدند
چه بی توجهی هایی که نکردند
خدایا بالایی و همه چیز را میبینی
خدایا !
به مایاد بده و
در وجودما بِدَم
انسانیم و خطا میکنیم
مانند تو هم نیستیم که از همه اشتباه ها بگذریم
چگونه میتوانی از گناه های بزرگ بگذری؟
خدایا به ما بیاموز مثل خودت مهربان وبخشنده باشیم
مثل خودت ساده و بی کینه باشیم و مثل تو در عوضِ کار های نیکی که در حق دیگران میکنیم بر سرشان منت نگزاریم
بی خداباش هرچه خواهی کن / با خدا باش پادشاهی کن
نویسنده: مریم نیکخواه - پایه هشتم - شهر قدس
موضوع انشا: توصیف یک قصر باشکوه
در عمارت را به آرامی باز کردم نگاهی کلی به حیاط عمارت انداختم
حیاط نبود بلکه یک باغ عظیم بود باغی که دور تا دورش را درختان تک منفرد احاطه کرده بود از پله ها بالا رفتم صدای جا جور بله های باغ نشان دهنده ی عمر طولانی این عمارت بود در سالن را باز کردم پیش از هر چیز پاکیزگی قصر توجهم را جلب کرد
بزرگی عمارت واقعا شگفت زده ام کرده بود
پنج اتاق فقط در یک سالن؟
یک حس غریبی میگفت که به یک به یک اتاق ها نگاه کن
در اولی رو باز کردم با دیدن اتاق برای چند لحظه دهانم باز ماند
سالنی بزرگ که بخش بزرگی از دیوار پر از کمد بود
و تخت طلایی که ب نظر از طلا بود داخلش جای داده شده بود
از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم آسمان صاف بود بدون هیچ ابری بدون هیچ آفتابی انگار آسمان این عمارت با آسمان دنیا فرق داشت!
از اتاق خارج شدم و در کسری از زمان وارد اتاق دومی شدم بر خلاف اتاق اولی اتاق نسبتا کوچک با تخت صورتی و کمد و میز کوچک به نظر می آمد اتاق مطعلق به یک دختر باشد موقع خارج شدن از اتاق پنجره دری توجهم را جلب کرد به طرف پنجره رفتم فک کنم زیر زمین عمارت باشد؟
ولی چرا اینجا؟[enshay.blog.ir]
در ته باغ دور ؟از چشم ها؟
با حس کنجکاوی از اتاق خارج شدم عمارت غرق سکوت بود اتاق سومی در سفیدی داشت با فکر کردن به اینکه چرا در این اتاق با در دیگر اتاق ها فرق میکند حس کنجکاوی من را برای سرک کشیدن دو چندان میکرد دستگیره در را چرخاندم ولی در باز نشد
قفل بود!چرا فقط این اتاق؟
حس میکردم از داخل اتاق صداهایی می آید صدایی مثل صدای آواز خواندن یک دختر
با دستم به در کوبیدم کسی اینجاست؟
صدا قطع شد!
حس عجیبی مرا سمت زیر زمین این عمارت میکشاند
با عجله قدم برداشتم موقع خارج شدن سالن بزرگی توجهم رو جلب کرد سالنی که فقط یک میزه غذاخوری را در خود جای داده بود به نظر می رسید سالن غذا باشد
بی توجه شانه ای بالا انداختم و به طرف زیر زمین رفتم
دستگیره در را چرخاندم باز نشد
اه لعنتی این هم قفل بود![enshay.blog.ir]
با میله ای که کف باغ افتاده بود قفل را شکستم و وارد شدم
نه نه امکان نداشت! این یک زیر زمین نبود
سالن بزرگی که کفش موزاییک های طلایی برق میزد ستون هایی که جنسش از طلا بود
صندوقچه های کوچکو بزرگ در نهایت تابلویی که رویش با پارچه ای پوشیده شده بود توجهم رو جلب کرد پارچه را کنار زدم
با دیدن عکس شگفت زده شدم عکس مردی در کنار زنی که شبه خوده من بود شاید هم دقیقا تصویر من بود
این زن که بود؟
همان زنی که در هر زمان در چشمم ظاهر میشود و فک میکنند من دیوانه ام
اره همان زن بود
شاید این زن وحشت من بود!
نویسنده: Mahsa Af
موضوع انشا: هدف از مدرسه آمدن
هدفم از مدرسه آمدن
اگر کلی بخواهم توضیح دهم هدفم تبدیل کردن زندگی فعلی به زندگی که بتوانم و شجاعتش را داشته باشم که انتخاب کنم ودنبال علایقم بروم زندگی ای که شبیه رویاهای کودکی ام باشد
البته بعضی روز ها هم هست که به مدرسه می ایم اما نه برای
درس خواندن و نه برای حرف زدن و دیدن دوستانم شاید بخاطر اینکه می خواهم از یک سری ادم ها و از یک سری اتفاق ها دور شوم و جایی هم برای رفتن ندارم جز مدرسه ...
گاهی وقتا هم هست که خودم را مسیر م و آرزو های رنگینم را میان یک دنیا تاریکی گم میکنم و دنبالشان در مدرسه میگردم ...
اما بعضی وقتا هم هست که این سوال را از خودم میپرسم اما جوابی ندارم که به خودم بدهم ...
موضوع انشا: سفرنامه رود
خداوند نگارنده گیتی است و سفرنامه رود یکی از زیباترین نگار گری های پروردگار است.
بعد از آن که از دل کوه جاری می شود بر روی زمین سینه پهن می کند . خورشید با آن دامن طلایی اش به رود خسته سلام می دهد . خورشید خیلی مهربان است او همیشه با گرمایش خستگی رود را از تنش در می کند .
رود جانی تازه می گیرد و لبخندی به وسعت جنگل به نگین طلایی آسمان می زند ، فرصت زیادی برای تشکر بیشتر نداشت باید جاری می شد و به ملاقات درختان تشنه و کشاورزان زحمت کش آبادی می رفت .
قطره های آب دست در دست هم با نغمه جان بخش بلبل ها شادی کنان و رقصان خبر سلامتی پدر استوارشان یعنی کوه را به تمام اعضای خانواده جنگل تقدیم می کند.
کمی پایین تر جلوی رود را بسته اند و سدی بزرگ ساخته اند و از حرکت و گردش آب ، برق روشنایی می گیرند تا شب ها تاریک و هراس آور نباشد و چرخ صنایع بگردد.
آب ها بعد از ملاقات با خانواده جنگل به دیدار دریای مواج می روند ، دریا هم چون مادری مهربان با روی گشاده ورود رود و فرزندانش را خوش آمد می گوید.
آبی که در رودخانه جاری است حیات بخش انسان ها و تمامی موجودات است و سرانجام در آغوش دریا به خوابی آرام فرو می رود و دیگر شب است و نگارنده گیتی شب خواب آسمانش را برای میهمانان دریا روشن می کند و دیگر زمان خوابی آرام در سکوت شب است.
سحر رضایی - پایه نهم
موضوع انشا: سرنوشت تلخ
صدای گریه ی کودکی می آید خورشید زیبایی نور خود را بر سراسر گیتی می گستراند.
شادی و شعف امروز در دل کشاورز پرسه می زند زیرا دانه هایی از جنس رویش و طراوت با دستان پر مهرش راهی دیار نورند .
خورشید گندم زار را در آغوش می گیرد وگیسوانشان را نوازش می کند و آنها را مادرانه می پروراند .
گندم زار پس از سال های سال با ثمره ی خود از دست رنج کشاورز زحمت کش تشکر می کنند و بالاخره روز موعود فرا می رسد روزی که قرار است با ملکه گندم زار وداع کنند و دستان خود را از دست گرم خورشید جدا کنند ؛ درختان با چشم های اشک آلود آنها را بدرقه می کردند چرا که برای آنها سخت بود وداع با خاطرات خوشه های طلایی ؛ کشاورز دست به کار شد و آنها را با خود برد.[enshay.blog.ir]
با رفتن گندم ها آرامش گندم زار به هم می خورد چرا که خورشید دیگر آغوش آنها را تجربه نخواهد کرد .
شاید با رفتن گندم ها گندمی در گندم زار وجود نداشته باشد اما مهر گرم آن در نان داغ پاورجاست .
نانی که با وجود گرم خورشید و دستان پرمهر کشاورز به سرنوشت تلخی دچار می شوند ؛ آری این ما هستیم که سر نوشت گرم و داغ نان ها را سرد می کنیم و آنها را راهی ویرانه ها می کنیم .
نسیم حیدرزاده - پایه نهم
موضوع انشا: یار تنهاییم
در اوج دلتنگی ودلشکستگی در نهایت بی کسی و بغض زمانی که همه فراموشت کرده اند و محبت و دوستی را از تو دریغ میکنند ان زمان که دستی نمیبینی که به یاریت بشتابد و نشانه های خسته گی و غمگینیت را پناهی باشدقطعا همیشه گوش شنوایی منتظر شنیدن غصه های توست ارام غصه هایت را بگو و بغض های کهنه و شکسته ات را در حظورش بشکن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس .
تنهای تنهایم ،تنهاتر از همیشه. درست زمانی که حس کردم همه یاری و کمکم میکنند تنهایم گذاشتند و رهایم کردند درست زمانی که نیاز به یک دوست و همدم داشتم کسی را ندیدم که در اغوشش جای بگیرم،درست زمانی که دوست دارم با کسی قدم بزنم یاری برای رفتن نمیبینم ،درست زمانی که میخواهم با کسی صحبت کنم تا ارامش درونم را پیدا کنم کسی را نمیبینم که همچون سنگ صبوری به حرفهایم گوش بدهد ،درست زمانی که گریه میکنم و اشکهایم همچون باران جاری میشود کسی را نمیبینم که اشکهایم را پاک کند و دلداریم بدهد ، درست زمانی که ناراحتم و بغض گلویم را همچون سنگی سنگین گرفته و نیاز دارم کسب ارامم کند کسی را نمیبینم که کنارم باشد.
ولی نه درست زمانی که احساس میکردم همه رهایم کردند و کسی را ندارم که برایش درد و دل کنم کسی همچون نوری در تاریکی میبینم که همیشه در کنارم بوده و من در اغوش پرمهرش بودم ولی هرگز اورا ندیدم با اینکه ۳ حرف بیشتر ندارد ولی برای پر کردن تنهاییم همتایی ندارد دوستت دارم خدا که همیشه کنارم بودی.
نویسنده: زینب رحمانی
موضوع انشا: علم زندگی را هموار می کند
مقدمه:
تا به حال به کلمه علم اندیشیده اید؟
به نظرتان علم یعنی چندین سال درس خواندن یا کسب کردن تجربه از کسان دیگر؟
بدنه:
علم تنها یه این معنا نیست که کتاب های مختلف را بخوانی یا چند سال پی یا پی به مطالعه کتاب های مختلف بپردازی علم واقعی یعنی عمل کردن به آموخته ها علم بدون عمل مانند این است که از مادرت قدر دانی کنی ولی دستش را نبوسی و این فایده ای ندارد. انسان دانا علاوه بر خود بلکه به اطرافیانش هم سود می رساند. علاوه بر خود میتواند ناهمواری های زندگی انسان های دیگر را هم هموار کند علم به زندگی امید و زندگی را رنگی میکند.
نتیجه:
البته انسان بی علم مثل درختی است که میوه نمیدهد اما برای اینکه علم داشته باشی و زندگی برایت هموار باشد. باید سرمایه رسیدن به علم را هم داشته باشی
نویسنده: Mahsa AF