موضوع: ای زندگی بیزارم ازت
روزگارمیخوام ازت شکایت کنم ازاینکه آنقدر بی رحمی ازاینکه رسم روزگارت شده آزاردادن آدم ها ازاینکه چرا کسی که عاشق میشه ی جوری بایدازعشقش دورباشه وحالامیخوام از جهان از جهانی ب این عظمت شکایت کنم بااینکه نامت مردانه است اما مرام و معرفت مردانه نداری گویی انگارمردانگی تو ازبین رفته است و حالا میخواهم از دنیا شکایت کنم بااینکه بزرگی و نامت زنانه است اما حیاوشرم زنانه نداری چرادرتومردمانی زندگی میکنند انقدردلشان سنگ است چرا باید دو عاشق راازهم جداکنندچراقول دادن یک بازی و سرگرمی شده است چرابازی دادن دل آدم ها و شکستن آن یک بازی احمقانه شده است چرا؟ جواب سوالم را بده دلم پراست از روزگار از اینکه آنقدر بی رحم و خشن است و از سنگ بودن دل جهان و از نداشتن حیا و شرم دنیا
زندگی هم یک بازی شده است جوانی که بخاطر عشقش خودکشی میکند تا کسی ک با تمام وجودش دوست دارد رابادیگری نبیند
دست های کسی پن توی دستای یه عاشق خالی است مگر یک عاشق چه میخواهد جز یک آغوش گرم و دستانی پرازمحبت مگرچیزدیگری بهتر از این دوست..دیگردنیاجای عاشق شدن نیست چون اگر عاشق شوی سخت است ک دست عشقت رادردست کسی ببینی یاب درختی تکیه کنند وازتوبگویندوبخندند تولستوی دراین روزگارعاشق شدن هم گناه شده است چون هرکسی لیاقت محبت و مهربانی را ندارد یالیاقت خوبی بیش ازحدرانداردیاب زبان خودمانی بگویم خوبی که ازحدبگذره طرف فکر میکنه چه خبریه اگر به کسی بگویی دوستت دارم از خودش درمی آید عاشق شدن ک دست خود آدم نیست اما تا آنجایی ک میتوانید از عشق و عاشقی دوری کنید چون اگر عاشق شوی کورمیشوی و چیزی مهم تراز کسی ک دوستش داری نیست کسانی رامیشناسم ک بخاطرعشقشان چکارهایی انجام داده اند تا برای همه ثابت شود ک دوست داشتنش واقعی است وقتی کسی ک عاشق میشود و دیگران می فهمند میخواهند ب هر قیمتی ک شده است آنهاراازهم جدا کنند چون بعضی ها چشم دیدن اینکه دونفر عاشقانه همدیگررادوست دارندراندارند جای کسی رانگیریم هرکسی دراین دنیا برای خودجایی دارد پس ب جایی ک هستیم یاباهرکی ک هستیم قانع باشیم وبرای خوشبختی خودتان هرگز و عاشق راازهم جدانکنیم خواهشمندم.
نویسنده: مهدیه فرشی
موضوع انشا: گنجشک
چه هوای سردی است. تازه آسمان می خواهد روشن شوداما هنوز گرگ و میش است. فکر کنم ساعت چهار صبح باشد. باید از جای خود بلند شوم و به دنبال غذا بروم. پرهایم را می گشایم و مرتبشان می کنم. وقتش شده. دیگر باید بروم و به سوی آسمان پرواز کنم .هوا دیگر روشن شده است . بر فراز آسمان چرخی می زنم در حالی که دارم با چشمانم به دنبال غذا می گردم . انسان هایی را می بینم که سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند. وای!!! باز هم شکارچی تفنگش را برداشته و به آسمان نگاه می کند. سریع مسیرم را عوض می کنم و به سوی نانوایی می روم. نانوا آدم خوبی است.د یری است که از خوان بی دریغش بهره می برم. هر دفعه جلوی مغازه اش رفتم با مهربانی از دور برایم نان می اندازد. به مغازه رسیدم. تازه نانوایی را باز کرده و تنور نانوایی را روشن کرده بود. نشستم. از پشت شیشه نانوایی مرا دید. یک تکه نان از کیسه ای که نان های اضافی را در آن می ریزد برداشت و خردش کرد. سپس از دور برایم پرت کرد. مثل همیشه. نگاهش کردم و سری برایش تکان دادم. بسم الله الرحمن الرحیم. چند تکه نان را خوردم. خدایا شکرت. تشنه ام شده. در این نزدیکی رودخانه ای است. دوباره نانوا را نگاه می کنم و سری برایش تکان می دهم. پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم.
صدای تیر می آید.بسیار صدای مهیب و دلخراشی است. انگار باز هم شکارچی بی رحم جانوری را شکار کرده. گناه ما چیست که باید توسط انسان ها شکار شویم؟! سریع در بین شاخه های درختی نشستم و خودم را پنهان کردم. هنوز تشنه ام است اما می ترسم پرواز کنم. چاره ای نیست باید به رودخانه بروم. در نزدیکی زمین پرواز می کنم و به سوی رودخانه می روم. واقعا پرواز در نزدیکی زمین چقدر سخت است. از بین درخت ها،سنگ ها،خانه ها و تیر برق ها گذشتم و بالاخره به رودخانه رسیدم. گوشه آب جسد پرنده ای افتاده بود. به آرامی به نزدیکی جسد رفتم. وای!!! دوستم است. این چه شانسی است. از قرار معلوم آن شکارچی بی رحم دوستم را کشته. خدا بیامرزدش. با ناراحتی از رودخانه آب می نوشم. هوا روشن شد. با این ناراحتی دیگر حوصله ای برای پرواز ندارم. به لانه ام بر می گردم. چه روز بدی. چه می شد انسان ها زبان ما پرنده ها را می فهمیدند؟ اگر این اتفاق می افتاد به شکارچی می گفتم: اگر کسی دوستت را می کشت چه احساسی داشتی؟
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
مثل ها از داستان های بسیار ساده و قدیمی برگرفته شده است که می توان با کمی فکر داستانی ذهنی برای ان ساخت( این داستان برگرفته از ذهن نویسنده است).
در روزگاران قدیم پنج دوست و یار دیرینه در کنار هم زندگی می کردند و در سختی ها و مشکلات و شادی ها در کنار یکدیگر بودند و تا حد امکان در زمان مشکلات دست یکدیگر را می گرفتند. در یکی از روزهای خدا یکی از این پنج نفر برای یکی از ثروتمندان شهر مشغول به کار بود. چون در گذشته مردم کوزه به کوزه آب بر سر سفره خود می بردند، مرد موظف شده بود که برای مرد ثروتنمند با کوزه بزرگ سفالی آب ببرد. مرد هر روز کارش همین بود با کوزه ی روی دوش به سمت چشمه می رفت و کوزه را پر از آب می کرد و به سمت خانه مرد ثروتمند می رفت. در راه چهار دوست دیگرش را دید. با آن ها کمی خوش و بش کرد و به همراه یکدیگر به سمت مقصد حرکت کردند. در راه با همدیگر از همه جا سخن گفتند و از خاطرات قدیمی و اتفاقات روزمره بگیر تا کار و درآمد و… . در میانه های راه دیگر لب هایشان از تشنگی و پرحرفی ترک برداشته بود و توان ادامه ی مسیر را نداشته اند، در حالی که کوزه ی آب بر دوش مرد بود و اجازه ی خوردن از آن را نداشتند. دوستان مرد هر کدام نظری دادند تا رفع تشنگی کنند. یکی گفت: برویم به خانه مردم تا آبی بنوشیم. دیگری گفت بازگردیم و از چشمه آب بخوریم و دیگری گفت: توان رفتن به چشمه را نداریم. در آخر نفر چهارم گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. این است حکایت این پنج نفر که نه توان بیش داشتند و نه توان پس. اما هر چه کردند به امانت مرد دست درازی نکردند تا مرد توبیخ یا تنبیه نشود. آن پنج نفر تشنه لب ماندند اما کوزه ی پر از آب را سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
موضوع انشا: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
خدا بیامرزد مادر بزرگم را،همیشه وقتی نوه ها دورش جمع میشدیم؛شروع به حرف زدن میکرد. از هر دری سخن می گفت؛از اهل محله گرفته تا نصیحت هایی که آخرشان می گفت:«مادر باید بگم.شما جوونید و خام.باید بدونید.»
و ما بی توجه سر به سرش می گذاشتیم و آخر هم حرفش نا تمام می ماند و با جمله«امون از دست شما جوونا.» می رفت از جمع جوانانه ما.ولی یکی از حرف هایش همیشه ورد زبان خودش و همه نزدیکان بود.
میگفت:«آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.» راست هم میگفت خدا بیامرز همیشه نگاه ما به آن دور دست هاست.آنجا که نمی رسیم؛آنجا که نمیتوانیم به آن دست پیدا کنیم و دم دستی هارا کنار می گذاریم به هوای همان دور دست ها که نیستند.
آنها که به موقع هستند؛همیشه هستند و همه جا هستند را نمیبینیم.گویی چشم بندی نامرئی بسته ایم و نمیبینیم این عزیز های همیشه یار و یاور را که بی سر و صدا و آرام جایی حوالی قلبمان منزل گزیده اند و زمانی می فهمیم که دیر شده.
نویسنده: شیرین شفاهی
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: خورشید و ماه
خور را دشنه و درقه بر تبانیش می تاخت بسوی عرصه ی رزم با ماه.
ماه و انبوه جانبازانش بسوی عرصه ی رزم می تاختند.آن دو معارض نعره کنان،با تب و تاب،به قصد انهدام یک بسوی یک با جست و خیز عازم شده بودند وآن پیکار دیرین ،از سر گرفته بودند.
خور با گردن کشی رو بسوی ماه چنین گفت: ای سیه سرای سیاه جامگان!! که اندک فروغت را ز ما داری ، چه سان با وقاحت موازات منی؟! مقابل یگانه فروغ هستی!!!
بازتاب ماه چنین بود: ای یگانه چشم دریده ی هستی!! تو گر خودت و فروغت را باور داشتی، خود را در مقیاس مجادله با من نمیدیدی.
خورشید پاسخ داد: من بر هیچ جز خویش ایقان ندارم، خواهم ترفند بافی چون تو را هیچ کنم.
ماه گفت: ار کلامم بیهوده بود تو خود را رنجه نمی نمودی تا با قشونت بر کلامم گوش فرا دهی.
خورشید گفت: من کجا و توی درویش جامه دریده کجا!! تو تکه سنگی و من کوه الماس، تو نا چیزی و من قیمتی، بگویم دال ، دریا به محضرم می خشکد، بگویم کاف ، کویر بر من زانو می زند، گر نباشم همه عالم به تمنای منند، زاری کنان خاستار منند.
ماه گفت: هرچه گویی به درستی باد؛ تو کوه الماسی که در آتش می سوزد. تو یاوری نداری ، هرکه خواست یاورت باشد ، سوخت در آتش تکبرت. هرکه از تو دور ماند، در عافیت است. هرکه در قربت ماند سوخت و خاکستر شد. گر ایزد توانا تورا در آتش نمی سوزاند تو نیز تکه سنگی بودی که ناچیز است.
آنگونه که گنج قارون به یک باره به اعماق زمین فرو رفت، همانگونه که عمر نوح پیغمبر پس از سالیان به اتمام رسید، تو نیز روزی خاموش می شوی و آنروز نه دریایی به محضرت میخشکد و نه کویری نزدت زانو میزند. لیکن من تکه سنگی بیش نیستم، ز خاموشی نمیترسم، همرهانی دارم که نمیسوزانمشان و بخاطر فروغ و گرمایم کنارم نایستاده اند. من منم !! واقعی و کوچک، تاریک ولی روشن، سیاه ولی سفید، زیرا این دل من است که مرا زیبا ساخته. بر چه می بالی؟! همان که تورا روشن کرد روزی تورا خاموش می کند.
در آن هنگام بود که خورشید حقیقت را با چشمان نابینایش دید، شاید این ماه بود که پیروز این پیکار بود.
نویسنده: نازنین کریمیان
موضوع انشا: آرزوهای من برای شهرم
ما در شهرستان پاکدشت واقع در استان تهران زندگی میکنیم و سعی داریم که با تلاش به آرزو های خود برای آبادانی شهرمان کمک کنیم.
ما بچه های شهرستان پاکدشت میخواهیم آرزو هایی را که داریم را به واقعیت تبدیل کنیم.
حال برای شما آرزو هایمان را بیان میکنم:
۱-آرزو داریم که باشگاه های ورزشی و فرهنگی به صورت گروهی و انفرادی برای بالا رفتن سطح آمادگی جسمانی و روحی مردم بصورت رایگان احداث شود.
۲-آرزو داریم که خیابان ها همیشه تمیز و بدون آلودگی باشند.
۳-آرزو داریم که جوانان شهرستان ما بتوانند برای خود شغل و کسب و کار ایجاد کنند.
۴-آرزو داریم که با تولد هر فرزند از خانواده یک نهال برای طبیعت نیز کاشته شود.
۵-آرزو داریم که مردمی که تهی دست هستند بتوانند به سطح خوبی برسند و از زندگی لذت ببرند.
۶-آرزو داریم که مدرسه های خوب و مجهزی داشته باشیم که بتوانیم دانش های خود را روز به روز بیشتر کنیم.
۷-و در آخر آرزو داریم که علاوه بر شهرمان بتوانیم کشورمان هم آباد کنیم و برای ظهور آقا امام زمان (عج) که بزرگ ترین و والا ترین آرزو هاست دعا کنیم و به خداوند توکل داشته باشیم.
به امید اینکه همه آرزو های خوب روزی به واقعیت تبدیل شوند.
«باتشکر»
کاری گروهی (فرشاد ده دله-محمد مهدی حیدری) - یازدهم انسانی
موضوع انشا: یک دانه تا کاغذ خطی
یک دانه یک دانه بودم که از درخت کهن افتادم روز هاماه ها یک جا مانده بودم داشتم به خود می بالیدم واز غصه دغ می کردم درشبی مهتابی باد شدیدی می وزید برگ های درختان را جارو می کردم باد که عصبانی شده من را از زمین به هوا برد ودور خود می چرخاندباد که بسیار من را از زمین بلند کرد حس میکردم که بالای درختان سر به فلک کشیده هستم اندکی بعد من را در رودکوچکی انداخت آب رود بسیار سردبود بعد از چندین روز آب را در گوشه ای خود قرارداد من که بسیار خسته شده بودم خوابم برد وقتی بیدار شدم یک برگ سبزی در من باتنه بسیار کوچک که اندازه نخ بود در من رویده بود. چندین سال گذشته بود که من به درخت تنومند تبدیل شده بودم که موجودات کوچکی امدن که با دستگاه تیغ دار من را از زهوا به زمین انداختن آن ها بادستگاه های عجیب من رااز زمین بروی یک کامیون انداختن درخت های بریده شده بسیار بودند مارا از کامیون به جای بوردن که مثل همان صدای بریده شدن درختان بود. کمی بعد صداها بسیار بلند شده بود صدای درختانی که آه ناله میکردن من ربه روی دستگاه قرار گرفتم که من را پودر میکرد من تقریبا بی هوش شده بودم وقتی چشم هایم را باز کرم به کاغذ خط خطی تبدیل شده بودم
نویسنده: قائم جمعه زاده - کلاس نهم
موضوع انشا: آدم برفی دل گرم
زمستان فصل به دنیا آمدن آدم برفی ها است.من هم یک روز سپید،تپش قلب بلورینم آغاز شد.چشمانم را باز کردم،یک جفت چشم قهوه ای بین آن همه سپیدی برف به چشمان گردویی ام زل زده بود!
شال گردن قرمزش را دور گردنم انداخت و لبخند شیرینی زد...گرمم شده بود، آنقدر که انگار آتش در دلم افروخته بودند.
همینطور نگاهش می کردم که مشغول کامل کردن من بود، کارش که تمام شد خوب نگاهم کرد، من هم چشم از او برنداشته بودم...
قدری عکس از من گرفت و با خوشحالی خداحافظی کرد و چشمان قهوه ای اش دور و دورتر می شد...
با هر قدمش دلم آب می شد به امید برگشتنش... می گویند پشت سر مسافر باید آب ریخت تا برگردد، تمامم را به یادش فرو ریختم اما روز ها گذشت و هیچ نگاهی سرمای وجودم را از بین نبرد...
قطار آدم برفی ها داشت حرکت می کرد، شال گردنش را روی زمین گذاشتم و با کوهی از غم سوار قطار شدم، سرزمین آدم برفی ها قبلا برایم خوش بود...اما حالا فقط سرد بود و سرد بود و سرد...
انتظار تولدی دوباره و دیدار دوباره او مرا پیر کرد.حال می فهمم که چرا در کتاب مقدس آدم برفی ها نوشته بود:دل گرم نشو!انسان ها وقتی تمام تو را بفهمند رهایت می کنند... تا زمانی برایشان ارزش داری که مبهم باشی، آن وقت روح کنجکاوشان در پی تو پرواز می کند.
روز موعود فرا رسید، دوباره چشمان گردویی ام به چشمان قهوه ای او دوخته شد،اما این بار قلبم نمی تپید،فقط سرد و بی روح نگاهش می کردم...دوباره همان شال گردن قرمز را دورم انداخت اما من سالها بود که یخ زده بودم... :) با همان دهانی که هیچ گاه برایم نزاشته بود این بار سخن گفتم: به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی... به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف، از شانه های آدم برفی...؟؟ :)
موضوع انشا: عاشق خورشید
دانههایبلورینبرفهمچنانمیبارید،اما منعاشقخورشیدبودمومنتظربودمتاآن طلوعکند.
دخترک شال بافتنی سفیدش را کهرویآنیکگلسرخکوچکبافتهشدهبود رابهدورگردنمانداخت؛وبعدازکمیبازیبا گلولههایبرفیباخواهرکوچکترشوباآن چکمههایصورتیردپایزیباییدربرف میگذاشتند.
چندروزیگذشتومنمنتظرخورشید زیبابودمتاطلوعکند.
درختانبرهنهشده بودند،گوییهمهشانجامعسفیدهمچو ابریشمبهتنکردهبودند،جزیکدرختکه بجایمرواریدهایسفیدبرفشکوفههای سفیدوصورتیازآنروییدهبودند.
چندروزدیگرهمگذشتوانتظارمبهسر آمد؛خورشیدتابانازپشتکوههایبلند سربیرونآورد.
چهزیباودرخشانبود،بزرگترازآنبودکهتصورش را می کردم. اوهمچنانبالاترمیآمدومنازگرمای وجوداوکوچکوکوچکترمیشدم.
تماممدتباچشماندکمهایشکلمکه یکیزردودیگریمشکیبودبهاونگاه میکردم.تماشایلذتبخشاو مرا کوچکترمیکرد،امامنایناحساس رادوستداشتم؛دیگرفقطچشمانم باآنشالگردنیبرایمباقیماندهبود؛
ولیمننگاهبهاینخورشیدطلاییوگرموزیبارادوستداشتمتاآنجایی کهخودمآبشدم.
گاهیعاشقییعنیپایانزندگیتو برایشروعزندگیکسیکهدوستش داری.
موضوع انشا: بوم نقاشی
ما در جهانی بی کران زندگی می کنیم.این کائنات، خود یک نقاشی بزرگ است از جانب دستان پروردگار. آدمی، که خود اجزاء متحرک این بوم گردون است هم ؛ برای دل خود نقشی را در بوم هایی با ابعاد کوچک تَر می کشد.
ابعاد گوناگون من، خریدار را به فکر وا می دارد. گاهی نگاه کردن به چشمان دوستانم که از من درشت هیکل تَر هستند، مشکل می شود. اما من هم حس آنها را تجربه کرده ام که از بالا به پایین دست نگاهی بی اندازی. غرور خاصی دارد. شب ها بعد از خاموشی، شو برگزار میکنم و به چاقی و لاغری یکدیگر میخندیم و اینجاست که انتخاب برای نقاش سخت می شود. [enshay.blog.ir]
فکر کنم که قلمو با خودش هم درگیر است البته که به نقاش بر می گردد که چطور نقش بزند. چون گاهی أوقات قلمو با رنگ های گرم و سرد، طوری صورتم را نوازش می کند که دیگر سردی رنگ حس نمی شود. ولی گاهی آنقدر خشمگین است که صورتم را باسیلی، آغشته به رنگ می کند. و یک زمان است که قلمو های کوچک با زلف هایشان بدنم را به قلقلک در می آورند اما صدای خنده هایم به گوش هیچ کس نمی رسد.
چه بسا نقاشانی که با حس های مختلف به من نقش و نگار دادند. که من مملوء از حس های غم و شادی و پند و اندرز هستم. چه فایده که تا زمانی که نقاشان زنده بودند من هیچ ارزشی نداشتم. اما حال که از دنیا رفته اند مرا با قیمت های کلان از این موزه به آن موزه می برند.
زندگی زود گذر است و زمان زیستن کوتاه، ما نیز روزی می میریم گاه با یک خشم بریده می شویم اما خونی از ما سرازیر نمی شود و گاه به تدریج پوسیده می شویم. ای انسان، مخور غم گذشته و فردا را؛ در فکر امروز باش و سپاسگزار که تو نیز روزی از این نقاشی محو و نابود می شوی.
موضوع : گفت و گوی انسان و دریا در مورد عشق
به آرامی روی شن های ساحل قدم می زدم, کل دنیا مرا تنها گذاشته بودند جز یک نفر, یک نفر همیشه همراه و یار من بود یک نفر که در تمام لحظه های بی کسی کنار من بود, یک نفر که با بقیه فرق داشت, یک نفر که مهربان بود و عاشق.
کنار دریا رسیدم بی قراری دریا را در وجودم حس می کردم, دلتنگی اش را, ناراحتی اش را,
به او سلام کردم, جواب مرا داد اما گویی تمام حواسش جای دیگری بود.
تصمیم گرفتم کنار دریا روی شن ها بنشینم و علت بی قراری دریا را جویا شوم.
به دریا گفتم: تو امروز مثل همیشه نیستی حس میکنم از چیزی ناراحتی, صدای موج های تو اکنون غم دارد میتوانم این را حس کنم. به من بگو دلیل این نگرانیت چیست؟
دریا جواب داد: تو می دانی عشق چیست؟
گفتم:مگر می شود ندانم.
دریا گفت: من دریایی عظیم و بی کران هستم دریایی که احساس دارد, دریایی که می تواند عاشق شود, من اکنون عاشق شده ام اما از عشق خود دور افتاده ام و این مرا عذاب می دهد.
حالا فهمیدم که دلیل این ناراحتی و غم دریا چیست.
به او گفتم: عاشق چه کسی شده ای . چرا از عشقت دور مانده ای؟ ماجرای عشق خود را برایم بگو.
دریا شروع به شرح عشقش کرد, او با با بغض به من گفت: عاشق چشمه ای شده ام که روزی بود و از من خوب دلبری می کرد حالا نیست و با نبودش عذابم می دهد, او کسی بود که با رقصیدن موج هایش می رقصیدم با سیراب شدنش توسط باران سیراب می شدم, فکر می کردم رفیق و یار همیشگی ام می شود, عاشق او شدم, خودم را از عشق او لبریز کردم, اما غافل از اینکه او یک یار موقتی بود.
همیشه اول عشق خوب است اما آخرش درست بر عکس اولش سخت و جانگیر است و عاشق را در غم عشق به خوبی و با مهارت تمام می سوزاند.
دلی تنگ دارم که کسی دردش را نمی داند, غمی نهفته دارم که کسی صدایش را نمی خواند, بغضی نفس گیر دارم که کسی آن را از گلویم نمی داند.
دریا حرف هایش را زد, او عاشق شده بود اما غافل از اینکه برای خود یار خوبی را انتخاب نکرده است.
به او گفتم: تو عاشق یک یار موقتی شده ای عاشق یک رهگذر که روزی می آید و روزی می رود. به خود و جایگاهت نگاهی بینداز ببین که هستی و عاشق چه کسی شده ای, ببین مرتبه ی عشقت کجاست.
دریا با صدایی گرفته به من گفت: مثل اینکه تو از عشق و عاشقی چیزی نمی دانی, نه عاشق کسی شده ای و نه کسی عاشقت وگرنه این چنین بی رحمانه در مورد عشق نمی گفتی.
از سادگی دریا خنده ام گرفته بود به او گفتم: اشتباه میکنی, من از عشق چیز بدی نمی گویم فقط به تو گفتم که دل به رهگذران نبند .که کل دریایی ات, احساس پاکت و آرامشت را از دست می دهی,عشق آن نیست که موجب رنج و عذابت شود و زندگی را برایت بی معنی کند, عشق آن است که موجب آرامش تو شود, عشق آن است که به زندگی ات روح و جان ببخشد, نه اینکه روح و جان را از تو بستاند
عشق به قلب آرامش می دهد, قلب را آرام می کند, بی قراری ها را دور میکند.
دریا: چی کسی اینگونه به تو از عشق آموخته است؟ چه کسی قلب تو را از هیاهو دور ساخته و به آرامش رسانده است؟
من: یار مهربانم, یاری که همیشه در کنار من است و مانند رهگذران نیست, یاری که فداکارانه عاشق من است, یاری که در تمام لحظاتم, در تمام تنهایی هایم, در تمام بی قراری هایم, در تمام نا امیدی هایم عاشقانه همراه و غمخوارم بود.
یاری که به او پشت کردم ولی به من پشت نکرد, من با او مهربان نبودم ولی او با من بسیار مهربان بود و هست و خواهد بود.
من خیلی وقت ها او را تنها گذاشته ام اما او هیچگاه تنهایم نگذاشت و نمی گذارد, محبتم را نثار همه می کردم ولی نسبت به او بی توجه بودم, با همه سخن می گفتم و می خندیدم ولی با او سخنی نمی گفتم یا اگر می گفتم همه سخنم از دلتنگی و ناراحتی و غم و اندوهم بود.
هر زمان که تنها می شدم به یاد او می افتادم با این همه بی توجهی او هیچگاه توجهش را نسبت به من کم نمی کرد, به تمام حرف های دیگران پاسخ میدادم ولی پاسخم به او فقط سکوت بود, با همه می خندیدم ولی با او گریه می کردم اما او با این همه بی مِهری باز مرا عاشقانه در دامن عشق خود می پرورانید و نوازش می کرد.
او قلب مرا پر از آرامش کرد چون خانه او قلب من است.
او خدایم است که تنها یار زیبا و واقعی و همیشگی ام بود, کسی که عشقش به هر کسی آرامش میدهد.
ای کاش, دست از تمام یاران بی وفا و رهگذر بر داریم و عشق خود را نصیب خدایی کنیم که با هم با وفاست هم ماندگار.