نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
ســر آغــــاز هــر نـــامــه نـــام خــداســت
کــه بـــی نــام او نـــامـــه یــکســر خــطـاســت
هــمه نــشــستــه بــودنــد و بـه آفتــاب و رنــگ هــای درهــم و بــرهــم عــجــیبـش کــه انـســان را مـــســـخ مــیکـند نـگــاه مــی کــردنــد. دلــت نمــی خواهــد چــشم از هــــالــه هـــای ســکوت بــرانگیــزش بــرداری . راه رفتن در آن سـاعــتـی کــه خـــورشــید دارد شــروع بـــه رخ نمـــایــی مــیکند عــجــب لذتــی دارد !!!
هـــمــه بـه آفــتــاب خــیـره بـودنـد کـه بــرف به آفــتـاب رو کــرد و بــا چــهره ای درهــم و اخـــم گـفت : ای آفتــاب تــو ڇه داری کــه انــسان هــا از دیــدنــت حــیرت مـــی کنــند ؟ ولــــــــی ....
آفـــتاب سخــــن بـــرف نــیمـــه گــذاشــت و گـــفت : مــشــکــل از مـاســت کـه زیــادی می بخـشـیم .
هـمه ی مــا بـاید کـسی را داشتـه باشــیم تا در چـنــیـن مواقعــی کـه یــک روز روز مــا نبـود بـنشـینـیم رو بـه رویــش و غـــر غــر کنـان از ســیر تا پـیاز بــدبیــاری هـایــمان را بـرایـش تــعریـف کـنیـم ؛ و او هــم لبــخنــد بــه لــب گـوش کــند و پـایان هر جــمـله مــان بگـویــد حق داشـتـی اینـقـدر عصبــی باشــی.
ولــش کـن مــهم نـیســت. فـــــــــدای ســرت . هـر چـقــدر هـم قـوی باشـی باید کــسی را داشته باشــی کـه حال بدت را بفــهمـد. کــسـی کـه حــالمــان به حالــش گــره زده بــاشــد.
بــرف کــه از سـخنــان آفتــاب اندکـــی آرام شـــده بـــود گـــفت :
مــی خـواهــم از تــو بـنـویــسم
بـا نـامـت تـکــیـه گـاهـی بـسـازم
مـــی خــواهـم انـگشـتانــم را در مــیان گیســوانـت بـه رقصـانم
مـــی خــواهم نـامـت را بیــامیــزم
مـــی خــواهم نــــاپـدیــد شــوم هــمـچــون مــواقـعــی کـه در دریـــای شـــب گــم مـــی شــوی.
آری درســـت اســت. دنــبال کــسی باشــید کــه از بــودن با ایشــان لذت مــــی برید. کــسـی کـه دوســتان خوبــی ندارد راه و رســـم دوســـت داشــتن و مــــــهـرورزی را هم نمـــی داند.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده : یاسمین حاجی قاسمی
دبیر : سرکار خانم خردخورد
هرمزگان، شهرستان بستک، هرنگ
________________________________________
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گوی خیالی
با قلم خود، در سینه سپید کاغذ ،نام خدای متعال را مینگارم .که زیبا ترین نام هاست .
مدت هاست به انتظارش نشسته ام ...
چه نغمه موسیقی زیبایی ! صدای اوست یا باز هم خیالاتی شده ام ؟
باران تو هستی؟
بله، من پس از مدت ها آمده ام تا روی گل تو را ببینم و سیرابت کنم .
میدانی چه قدر تشنه دیدارت هستم؟
میدانی که از نبودت ریشه هایم خشک و فرزندان سبز پوشم رنگ رخسارشان زرد شده است ؟ پس کجا بوده ای؟
متاسفم ... آخر چشم های آسمان هوای گریستن نداشت.
مهم نیست. حال که آمده ای ،و طراوت را به من هدیه میدهی.
از شنیدن صدای تو و عطرت لذت میبرم ...
باران ذوق کرد و با اشتیاق بیشتری بر برگ های درخت بوسه میزد .
شکوفه های او خندان شدند .ودرخت سر به فلک کشید .
آنچان محو تماشای باران بود که متوجه دور و بر خودش نمیشد.
او حال سیراب از وجود رحمت خداوند شده است .
که پس از مدتی، عمر باران تمام شد و کمانی رنگی، به جای او بر دل آسمان نقش زد و چهره خود را نمایش داد.
🗣🗣🗣🗣🗣🗣
نویسنده: حنان مومن پور
دبیر: سر کار خانم اِبدام
لرستان ، خرم آباد،