موضوع انشا: یه روز مه آلود
اون روزدرست مثله امروزبود!
بارون شدیدی میبارید....
ازکلاسم زدم بیرون
به سختی میتونستم جلوی راهموببینم آخه هوابه شدت مه آلودبود!!
یه نگاه به آسمون انداختم
ابرهاآسمون روتوآغششون محاصره کرده بودن ورنگش بیشتربه خاکستری میخوردتاآبی!!!البته هوای تهران همیشه همینجوری بود..مه آلودوغمناک....
نگام به عابرایی بودکه باچتروبی چترباعجله میدویدن تابه مقصدشون برسن....ازشدت سرمابه خودم میلرزیدم اماحتی سردی هواولرزشمم باعث نشدکمی به سرعت قدمام اضافه کنم،پالتوموبیشتربه خودم چسبوندم ودستاموتوی جیبام مخفی کردم...
هیچوقت ازبارون خوشم نمیومدولی الان دلم میخواست ازتمام این ثانیه های رهاییم استفاده کنم چراکه میدونستم اگه برم خونه دوباره مشکلات روسرم فرودمیان وروزازنو وروزی ازنو!!
مه باعث شده بودمدام سرفه کنم،ازبچگی توی نفس کشیدن مشکل داشتم به خصوص توی همچین هوایی!محوفکروخیال شده بودم که صدای بوق ماشین وچرت گفتن راننده تلنگری شدبرای شکستن بغضم:(خانوم خوشگله برسونمت؟)قدماموتندترکردم که صدای آشنایی روشنیدم:فریحاروانی منم!!!
توتنهاکسی بودی که منوبه اسمی که پدربزرگم دوست داشت صدامیزدی....باناباوری به عقب برگشتم که فهمیدم اینم یکی از شوخیای بی مزت بوده!!!
امروزم درست مثله همون روزه....
هوامه آلوده....
بارون شدیدی میباره....
سردمه....
مدام سرفه میکنم.....
صدای راننده های مزاحم رومخمه....
بغض میکنم واشک میریزم...
دیدی.....
تنهافرق امروزبااون روزنبودن توواون شوخی بی مزته!!!