موضوع انشا: مقنعه کثیف
عنوان: دختری با مقنعه ای کثیف ...
روزآخرمدرسه بود!!!
روی صندلی خالی گوشه حیاط نشسته بودم وبه ساعتم نگاه میکردم گویامنم هماننددانش آموزانی که انتظارپدرودمادرهایشان رامیکشیدندانتطارسرویس رامیکشیدم!!!
نگاهم به دخترک دوست داشتنی کلاسم بود،کسی که میدانستم باآمدن تابستان خیلی دلتنگش خواهم شداماچه میتوان کردکه هرآمدنی رفتنی دارد!
طبق معمول تنهابود....روی پله های حیاط نشسته،کوله اش رادرآغوش گرفته وسرش راروی آن گذاشته بود
مقنعه اش مثل همیشه کثیف بودوگچی!!موهایش ب طورنامرتبی درصورتش بودوچتری هایش شلخته!چشمان درشت مشکی اش از همیشه معصومانه تربه نظرمی آمد
نه، نمیتوانستم آن چهره کودکانه رابدون خداحافظی رهاکنم...
بادستم اشاره ای کردم واوباکمی مکث به سمتم قدمی برداشت وقدم های بعدش راکمی مطمئن تر!!
بااشاره ام کنارم نشست
کمی مقنعه اش راازتوی صورتش کنارکشیدم وگفتم:چرانمیری بادوستات بازی کنی؟؟میدونی که ممکنه سال بعددیگه نبینیشون؟!
باهمان صدای آرامش گفت:خانوم من دوستی ندارم
تعجب کردم،بعضی وقت هامیدیدم ک زنگ های تفریح راتنهامیگذرانداماهیچوقت باخودفکرنمیکردم ممکن است همیشه تنهاباشد!
پرسیدم:چرا؟؟میدونی که دوستی بادیگران چقدرخوب وشیرینه؟
اینبارصدایش غمگین شدوچشمانش پرآب:خانوم آخه هیشکی بامن دوست نمیشه
چیزی ازحرف هایش نمیفهمیدم...باکنجکاوی بیشتری گفتم:چراا
اشک هایش یکی پس ازدیگری روی صورت کوچکش فرودمی آمدندوهمین خواستنی ترش میکرد،آب بینی اش رابالاکشیدوگفت:عاخه من همیشه نمره کمی میگیرم،لباسام نامرتبه...تازه خودم چن باری شنیدم که مامانابه بچه هاشون میگن بامن دوس نشن!
تعجب کرده بودم امابادلسوزی دستی روی سرش کشیدم وگفتم:امروزمامانت میاددنبالت یاپدرت؟؟میدونی که تابه حال مادرتوندیدم،خیلی دوس دارم کمی باهاش صحبت کنم....
سرش راپایین انداخت وگفت:منم تاحالاندیدمش...
ناخوداگاه آهی کشیدم وخواستم چیزی بگویم که بارفتنش فرصت نداد
فرصت دلسوزی، ترحم،درک کردن و همه چی راازمن گرفت امااحساس همدردی رانه چراکه اوخیلی شبیه گذشته ی من بود!
یه دختربامقنعه ای کثیف"تنها"بدون مادر"قطعاتکرارهمان سرنوشت من بود!!!