موضوع انشا: اولین برف
اَز خواب بیدار می شَوَم، هَمِه جا سِفید پوش شُده اَست،اَز خانه خارج می شَوَم، دِرَختانی که تا پَریروز لِباس سَبز پوشیده بودَند وَ دیروز بی لباس بودَند،اِمروز لباس سفیدی به تَن کَرده اَند.
بامِ خانه ها هَم سفید شُده اَست. آب حوضِمان هَم یَخبَسته اَست.دیگر آن ماهی های رَنگارَنگ نِمی تَوانَنَد سَر اَز آب بیرون بیاوَرَند وََ اَز مَنظَره یِ بیرون اَز آب لِذّت بِبَرَند.
دیگر آن چَمَنزارها دَر پیش ما نیستَند وَ لایه ای اَز بَرف صورتِشان را پوشانده اَست. رویِ کوها بَرف نِشَسته اَست و اَبرهایِ سیاه وَ سِفید، آسمانِ شَهر را به رَنگِ سِفید کَرده اَند.اَز تَماشایِ مَنظَره یِ زیبایِ بَرفی چِشم بَرمیدارَم وَ تَصمیمِ قَدَم زَدَن میگیَرم.
جایِ پایِ کَفش هایم بَر رویِ بَرف ها نَقش بَر می دارَند. صِدایِ بَرف هایِ زیرِ کَفش هایَم مانَنَد صِدایِ خِش، خِش برگ هایِ خُشکیده وَ زَرد رَنگِ پاییزی اَست؛ چِرا که آن بَرف هایِ نَرم، زیر پاهایَم خُشک وَ سِفت می شََوََند.
دَر آن طَرَف دانه هایِ بَرف بُلور مانَنَد دَر نُقطه ای جَمع شُده اند وَ به یِک آدَمَک بَرفی تَشکیل شُده اَند.به آسمان نِگاهی میکُنَم؛خورشید هِنگامِ طُلوع کَردَن را مُناسِب می بینَد وَ دامَنِ زَرد رَنگِ خود را بَر روی بَرف هایِ بُلورین پَهن میکُنُد وَ آدَم بَرفی ها اَز خِجالَت آب می شَوَند.
موضوع انشاء: اگر در کربلا بودم
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بردلم ترســـــم بمند آرزوی کربلا
کاش در آن لحظه ی ســــرنوشت ساز : پرنده ای میشدم و از حرم پر و به امام تشنه لب آب میبـــــردم
کـــــــاش نمی گذاشتــــم چشمان رقیــــه پراز اشک بشود واز غم بی پدری ناراحت شود
کـــــــاش پرستارے بچه ها را به عهده میگرفتــــم ونمی گذاشتــــم مردم به آنها ســـــــنگ بی اندازند
کـــــــــاش با دستانم خیمه هـــــــای آتـــش زده را خــــاموش میکردم و گهــــواره علــی اصغر را تکان می دادم تا گریـــــه نکند
هـــه چه رویــــاے قشنگی که بین این همه رویا اول هر کدام ( کاش) داشت
پس ای کاش من آبی بودم که لب هـــــــای حسـین را سیـــراب میکرد
پس ای کاش من دوءای حضرتــــ ابولفضل بودمــــ
پس ای کـــــاش من پیش مرگ رقیه می بودم
پس ای کــــــاش من بال و پر حضرت زینب بودم
هـــه دوبـــــــاره کـــه شد( ای کاش )
یاالله نفسی به من بده که تا اخر عمــــرم هر کدام از این ای کاش ها را بر زبان بیاورم کــــــه شایــــد یکی از این رویا هــــای من به حقیقتـــــ به پیوندد.
موضوع انشا: دلنوشته ای با خدا
نمیدونم چیکار میکنم ...
فقط می خوام خودمو با چیزای مختلف سرگرم کنم ،دلم می خواد با یکی حرف بزنم ولی نمی دونم باکی و نمی دونم باید چی بگم ...
می خوام بنویسم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم و چی بنویسم ، فقط دارم می گذرونم......
نمی تونم حتی واسه کوچیکترین مسئله زندگیم تصمیم درست بگیرم ،نمی دونم باید تو این دو راهی کدومو انتخاب کنم و فقط توکل کردم به خدا ... خدایی که هزار بار بهش پشت کردم و کارایی انجام دادم که اون اصلا دوست نداره ، موندم این همه حق الناسی که گردنمه چجوری جبران کنم ، توکل کردم به خدایی که نه قرآنشو می خونم و نه کارایی که میگه رو انجام میدم ، توکل کردم به کسی که با این وجود منو بنده خودش میدونه که وقتی مشکلی واسم پیش میاد بازم چشماشو رو همه ی بدی ها گناهام می بنده کمکم میکنه که شاید یه روزی به خودم بیام و درست و غلط و از هم تشخیص بدم ...
موضوع انشا: دین ما به شهدا
امروز که مردم عزیز ایران در آرامش و آسایش زندگی می کنند بخاطر دلیر مردانی است که دیگر در میان ما نیستند.
ما امروز آرامشمان را مدیون شهیدانی هستیم که خود را فدای میهن خویش کرده اند کسانی که شربت شهادت نوشیدن رفتن و دیگر باز نگشتن؛کسانی که می دانستند آخر راه شهادت است رفتند و شهادت نصیبشان شد.
مظلوم بودند و ظالمانه به شهادت رسیدن... کسانی که خدا را پادشاه قلبشان و بهشت را خانه ی ابدی خویش کرده اند.
فرزندانی که دیگر مهر پدر نمی بینندوتنها یادگار پدرانشان نامه است برای وداع.[enshay.blog.ir]
مادری که یک عکس وپلاک همدم شب های تنهایشان است و پدرانی که کوه غم هستند ولی دم نمیزنند.
همسرانی که از این پس خودبه تنهایی باید سختی های زندگی را به دوش بکشند.
این را می نویسم از زبان فرزندی که پدرش در راه حق جان به جان آفرین تسلیم کرده است:
امروز؛ زندگی ام دچار چالش عظیمی شده است امروز پیکر بی جان پدرم را آوردند لحظه وداع سر رسیده است.
او را در آغوش کشیدم این آخرین دیدارم با پدر است در گوشش زمزمه وار گفتم: رفتی ومن تازه فهمیدم چه کسی را از دست
داده ام؛ پدرم پشتوانه زندگی ام باری دیگر گیسوانم را نوازش کن که من دلتنگ دستان پر مهرت هستم بوسه ای بر پیشانی ام بزن تا جانم لبریز از عشق شود.[enshay.blog.ir]
پدر دیگر صدایت را نمی شنوم دوباره برایم لالایی بخوان ؛ بخوان تا بخوابم وبیدارشوم وببینم همه ی اینها خواب است.
هستند کودکانی که شب های تنهایشان را با در آغوش کشیدن
عکس پدرانشان به سحر می رسانند.
خداوند صبر و تحمل را به خانواده ی شهیدان عنایت فرماید…
یاد و خاطرشان گرامی باد.
موضوع: تاکسی و خیابان ها
سوار تاکسی میشوم, راننده از خیابان ها و میدان ها گذر میکند و تنها چیزی که ذهنم را مشغول میکند؛حسادت است.
من بسیار حسودم؛به این شهر و مردمانش به کوچه ها و ایستگاه های اتوبوس حسادت میکنم و با خود میگویم:شاید از این خیابان گذر کرده باشد یا که از کنار این فرد عبور کرده باشد حتی شاید داخل این اتوبوس نشسته باشد.
به کسانی که با او حرف میزنند یا کنارش می ایستند و
لباس هایی که بر تن میکند بسیار حسادت میکنم.[enshay.blog.ir]
با همه چیز خاطره دارم و همه ی وسایلم مرا یاد او می اندازد,یاد کسی که سال های سال آرزوی با او بودن را در سرم پرورانده ام .
خانه را دوست نمیدارم چون چطور میتوانم اثر انگشتانش را از روی لیوان ها پا کنم یا جایی که او در خانه مینشسته
را فراموش کنم؟[enshay.blog.ir]
گاهی اوقات بیرون رفتن را هم دوست ندارم چون نبودن اورا حتی کوچه ها به رخم میکشد چه برسد به این آدم های دهان بین؟!
در محل کارم گاهی یک تشابه اسمی مرا بهم میریزد یا درون حافظه تلفن همراهم آهنگ هایی موجود است که هرکدام
یک خاطره را برایم زنده می کند. [enshay.blog.ir]
های مردم!کسانی که عشق مرا به تمسخر گرفتید و باعث جدایی ها شدید بدانید اگر این عشق عشق نبود با پنج دقیقه نشستن در تاکسی این همه یادش را کردم سپس
فکر کنید که من در بیست و چهار ساعت شبانه روز چه میکشم!!!
تقدیم به کسی که حال در کنارم نیست
موضوع انشا: معنی واقعی زندگی
تا به حال فکر کردی که معنی واقعی زندگی چیست؟!
آیا معنی زندگی از بدی خوبی ساختنه یا از خوبی بدی ساختن؟! خب جواب همه از بدی خوبی ساختن اما افسوس از اینکه تو این دنیا همه دارن ازخوبی بدی میسازن!بله...حتی شما!...
از نظر خیلیا شاد بودن به عمل کردن بینی و گذاشتن گونخ وخیلی چیزای دیگه ست!!! امام معنی واقعی زندگی این نیست خیلیا این چیزارو دارن خوشبخت نیستن!هستن ادمایی که اونقدر پول ومنابع مالی دارن که شمردنشون کار یه روز دوروز نیست...اما غصشون هرروز بیشتر از روز قبله.
خب...حالا چرا غصه دارن؟!چرا واقعا؟! چون خیلیا تلاش میکنن برای موفق شدن و تمام امیدشون به زندگی کردن اینه که بالاخره به اونجایی که میخوان میرسن..البته با زحمت و تلاش.این ادما وقتی یه کیف میگیرن،یه مداد میگیرن!خوشحال میشن؛و این خوشحالی همون امید به زندگیه!!!این ادما وقتی به شمال میرن ودریارو تماشا میکنند لذت میبرن! بعضیا هم بزرگترین ارزوشون دیدن دریاس!!! اما با امید اینکه یه روز به ارزوشون برسن زنده ان...
وقتی دریارو ببینن ارزوشون بزرگ و بزرگتر میشه و امیدشون برای زنده موندن از دست نمیره.
اما کسی که هیچ ارزویی نداشته باشه و هرچیزی که بخواهد سریع و بدون هیچ صبری به دست بیاد دیگه امیدی برای زنده موندن نداره و زندگی براش یکنواخت میشه...مثل یک تکلیف حل شده میشه از بدو تولد تا لحظه مرگ!
پس یاد بگیریم از هر بدی ای خوبی بسازیم.
باید بزرگ بزرگترین ارزوتون همین باشه!
اگر دلمون شادو پراز امید باشه نیازی به پول و ثروت نداریم و بدترین شرایط دیگران برای ما بهترین شرایطه!
موضوع انشا: بیست سال آینده
بعضی وقت ها فکر میکنم زندگی مانند یک فیلم است یکدفعه روی صفحه ی نمایش سیاه میشود و یک متن کوتاه نمایان میشود (بیست سال بعد) بیشتر افراد زندگی خوش و خرمی خواهند داشت ولی اینگونه نیست، افراد منفی مسئولیت کارهایی را که کرده اند را نمیپذیرند، از جمله کار هایی چون ، نداشتن آب، تمام شدن انرژی و نعمت های خدا دادی ،خسارت های شهری... [enshay.blog.ir]
اگر راستش را بخواهید همه مقصریم، تک تک مردم دنیا فرقی نمیکند سفید باشیم یا سیاه عرب باشیم یا عجم همه مقصریم تو ، تو ، حتی من،هر چقدرم انکار کنیم همه مقصریم . ولی این اخر ماجرا نیست ، کودکانمان از ما نخواهد پرسید :( چرا زمین اینگونه است؟ آیازمانی آب فراوان بوده است؟یعنی ما ایرانیان انرژی هایی طبیعی چون؛معادن ، آبشارها،چاه های نفت خیز،شهر هایی آباد و زیبا داشته ایم که مردم جهان به داشتن انها غبطه می خوردند؟پس چرا شما درست استفاده و مصرف نکرده اید؟) دوستان عزیز لطفا چشمتان را با سه شماره من ببندید. ....
اینبار هم به بیست سال بعد امده ایم. اینجا از همه رنگ و نقش و طرح میتوان دید . مردمان مهربان و خوش زبان هستند. آب فراوان و نعمت هایمان ده برابر شده است. کودکانمان بخاطر امانت داری از شما تشکر میکند . اری سرنوشت در دستان شماست. همان دستانی که به Hنها خیره شده اید. با همین دستان میتوانید اینده را از این رو به آن رو کنید. ولی واقعا بیست سال دگر چگونه است؟
موضوع انشا: بیست سال آینده
در کلاس نشسته بودیم قرار بود معلم موضوع انشای این هفته را معلوم کند
در این فرصت با یک دیگر حرف میزدیم
با صدای معلم که گفت:۲۰ سال آینده بقیه اش رو که هم نشنیدم.....
زبانم لال شد
بله 'موضوع انشا معلوم شد (۲۰سال اینده)
ان لحضه ترس وجودم را میگزید
این کلمه ی وحشی به تمام وجودم رخنه کرد
فکرش هم برایم سخت بود وقتی به عمق این کلمه مینگریستم تا مغزاستخوانم سوت میکشید.......
یعنی من از ۲۰ سال آینده در چه شرایطی هستم؟
همین حالا افسوس روز هایی را که بیهوده گذرانده ام می خورم چه برسد به ۲۰ سال اینده؟
و اما ۲۰ سال اینده؛
شاید آن روز جلوی اینه می ایستم و اولین تار موی سفیدم با میجویم
شاید کودکم را با عشق در آغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم
شاید یک پزشک موفق هستم و به مراجعینم با دقت تمام رسیدگی میکنم
شاید در آن لحضه در کنار دریا قدم میزنم و به موسیقی طبیعت گوش فرا می دهم
چقدر ۲۰ سال آینده با این خصوصیات زیباست ...
اما.....
اما اگر آینده ای در تاریکی مطلق داشتم چه؟
نه.. نه..
اصلا نمی خواهم بزرگ تر شوم
فکر میکنم این ست بهترین سن زندگیم است
البته نمی خواهم با آینده ی رو در رویم هم در جنگ باشم یا کاری کنم که در باتلاق گرفتاری فرو بروم
افرادی را می شناسم که انقدرباروزهای نوجوانیشان در نبرد بوده اند که دوره ی جوانی خودرا به راحتی تباه کردند
کاش این مردم مفهوم آینده را درک میکردند‼️اصلا میدانند که آینده ای هم هست‼️اصلا میدانند که ماهم هستیم‼️
من می ترسم...
آیا این آدم های بی وجود که ممکن است خود ما باشیم فکری به حال آینده می کنند؟
اصلا آینده ی روشنی برای ما وجود دارد؟
یا در تاریکی مطلق مثل یک روح سرگردان فقط می چرخیم؟
آبی هوای پاکی تکه کاغذینوری یا اصلا تکه نانی برای ما باقی می ماند؟
واقعا چه خواهد شد؟
از روی دیگر به ۲۰ سال اینده می نگرم.......
مهربانی و صلح تمام کشورمان را پر کرده...
بعد از گوشزد کردن کم بود اب آمار استفاده ی بیهوده از آن بسیار بسیار و بسیار کاهش یافته...
روشنایی تمام جهان را پرکرده و کمبود شغل ریشه کن شده و به حمدال...بیشتر افراد مشغول هستند...
کمک به افراد بی بضاعت رایج شده....
و...
بحث بحث مهمی است که در ۲۰ سال آینده چه خواهد شد؟
بیهوده که نمی گویم
این ما هستیم که قرار است ۲۰ سال آینده را بسازیم...
البته ساختن به معنای واقعی...
همیشه عشق باشد همیشه برکت
موضوع انشا: دوست داشتن
کوچیک تر که بودم همش فک میکردم فقط بزرگترا میتونن کسیو که دوسش دارنو نگه دارن،بعد از اینکه بهترین عروسکم که خیلی دوسش داشتم افتاد توی رودخونه و من رفتنشو نگا کردم همش به این فک میکردم که چجوری میشه کساییو که دوسشون داری سفت بگیری که در نرن؟به فکرم رسید وقتی که عروسک تازه تر خریدم و بهش گفتم که دوسش دارم ازاون تافتای مامان بهش بزنم که تو همون حالت بمونه و جایی نره![enshay.blog.ir]
همش فک میکردم فقط بزرگترا عاشق میشن و بلدن کسیو نگه دارن اخه من یبار به بابابزرگ گفتم که خیلی دوسش دارم و اون به سرفه افتاد و بعدشم پرواز کرد،من که نمیدونم چجوری ولی مامان میگفت رفته پیش خدا همشم فک میکردم واسه این رفت که من بهش گفتم دوسش دارم هرچند مامان بزرگم همیشه میگفت که وقت اجلش رسیده و من هیچوقت منظورشو نفهمیدم!![enshay.blog.ir]
بعد از اون اتفاق دیگه به کسی نگفتم دوست دارم چون میترسیدم از دستش بدم و تا مدتها خودمو سرزنش کنم و مقصر بدونم...بزرگتر که شدم فهمیدم که چقد دنیای بزرگترا عجیب غریبه،این همه پیش هم هستن ولی به هم نمیگن همدیگه رو دوس دارن و تا تقی به توقی میخوره واسه هم گریه و زاری میکنن...من اگه جای اونا بودم به همه میگفتم که دوسشون دارم ولی نمیشه چون من نمیخوام مثل عروسکم بشینم و به رفتنشون زل بزنم..تازه من وقتی فهمیدم عشق چیه که برای اولین بار چشماشو دیدم!چشماش میتونست آدمو وادار به هرکاری کنه بااینکه خیلی دوسش داشتما ولی بهش نگفتم چون فک میکردم مث بابابزرگ قراره پرواز کنه...هربارم که میدیدمش حرکاتشو زیر نظر داشتم مبادا چیزای سنگین بلند کنه، مبادا دستشو بسوزونه، مبادا پاش گیر کنه به لبه ی مبل و هزارتا فکرای بچگونه دیگه که آثارش یه نفس عمیق و خیره شدن به قطره های پشت شیشه س...اون موقه بود که فهمیدم عشق چیه:)
اون موقه بود که فهمیدم بچههام میتونن عاشق شن:)
و اون موقه بود که فهمیدم همیشه جواب دوست دارم رفتن نیست:)
موضوع انشا: نغمه ی پاییزه
به پاییز بگو ، هر وقت آمد با نغمه ی ترنم باران بر روی برگ های زرد آرزوهایش بیاید.
بگو آغاز کند شروعش را با مهر هرچند که ما تمام بی مهری هایمان را پای اون منویسیم.
از او بپرس که چگونه توانست این دنیا را از پشت پرده ی مه آلود اندوه زیبا ببیند؟ هنگامی که ما دست های معصومانه اش را در سرمای بیکران زندگی تنها گذاشتیم.
از او بپرس که چگونه گذشتند تکرار روز های غریبانه اش ، زمانی که ما پا بر روی احساساتش گذاشتیم ، و تنها با صدای خش خش ظریفی رویا هایش را خرد کردیم.
به او بگو که بی صبرانه منتظریم دست های تنهایش را در دست های گرم و صمیمی خورشید بگذاریم و گرما را در سراسر وجود زیبایش پراکنده کنیم. به او بگو که پیش رویش حقیقتی به زیبایی دانه برف های بلوری پنهان شده است.
اگر میدانست که چگونه پریشان میکند دل های عاشق را و چگونه همدم است برای دل پیر تنها ...... هرگز دیر نمیکرد.
کاش پاییز میدانست اشک هایش چه نغمه ی زیبایی دارند هنگامی که با شیشه برخورد میکنند...
ای کاش میدانست که ما عاشقی را با او بلد شدیم ... آن روز هایی که دست در دست یک دیگر در هوای غم انگیزش قدم میزدیم و او عطر غم را می پاشید بر دل های خسته. و ...
به پاییز بگو زیبا باشد بگو راضیست در زمانه که تنها برگ های رقصان آن را فاش میکنند.
موضوع انشا: کعبه ی دل ها
خانه ی تو قبله ی من
ای کعبه، تو در سرزمینی هستی که صدای سایش پرهای جبرئیل هنوز درگوش کویرش طنین انداز است وشن هایش، کوه هایش و آسمان زیبایش در برابر خداوند سجده می کنندو بر میخیزند و هریک جلوه ای از آیات خدا هستند.
در حصر کوه ها در مسجدی آرمیده ای وبانگاه های گرمت به مردمانی می نگری که بر گردت میچرخند و طواف می کنند.
تو همچون ماه می درخشی این سرزمین با وجود تو زیبا شده و نه فقط این سرزمین بلکه کل جهان با وجود تو می درخشد و زیباست.
تو خانه خدایی،زیباترین خانه، قبله مومنان هنگام نماز و قلب زمینی،ای کعبه بزرگ،توهمان گل سرخ شعرسهرابی.
ازسنگ ساخته شده ای امادلت به روشنایی نور است و به وسعت دریا و همانند مادری در قلب زمین قرار گرفته ای و با مهربانی به فرزندانت می نگری و با نجواهایت آنان رامیخوانی که نزدت بیایند و رو به سویت آورند تو دلسوز آنانی و با دلی پر از غم و اندوه، هر شب برایشان دعا میکنی و اشک می ریزی وبرای آخرت آنها طلب آمرزش میکنی به هرطرف که می نگری، محرمی را نمیبینی که راز دلت رابه او بگویی...
پس ای خانه خدا،این فرزندت را بپذیر که نزدت بیاید وراز دلت رابه من بگو از برادران و خواهرانم بگو که در همین سرزمین چندی پیش پیکر روی پیکر افتادند و به شهادت رسیدند ازکودکان بی گناه یمن بگو که فرماندهان سرزمینت قلب آنان را نشانه می روند و خانه هایشان و تمام دلخوشی هایشان را از بین میبرند.
من نیز به تو میگویم که ای خانه خدا از صاحب بزرگت می خواهم ظهور آن منجی جهان و آن امام دوازدهمم رانزدیک گرداند.
به راستی که کلید دار واقعی این خانه اوست...